۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

ستاره بازان- فصل یازدهم

خوزه با چند نفری آشنایی به هم زد. دو سه سیاستمدار محلی آن ها را به خانه شان دعوت کردند تا برای دوستانشان برنامه اجرا کنند. یک گانگستر آمریکایی که از نیویورک متواری شده بود وی را چند روزی استخدام کرد، اما گانگستر همیشه مست بود و آن ها مجبور شدند کیفش را بدزدند و او را ول کنند بی آن که واقعاً چیزی عایدشان بشود. مردان پولدار بسیاری بودند که به آن ها پول می دادند و با سماجت شان ایشان را می آزردند، اما آن ها همه مردانی معمولی، مستأصل، زار و نزار و غالباً خوف زده بودند ، و حتی اگر هم تظاهر می کردند که فلان و بهمان هستند و به نظر مهم می رسند، مردانی بدون قدرت بودند.

خوزه از کافه، از نمایش هایش، از صاحب کافه و وعده هایش که هرگز برآورده نمی شد خسته شده بود.
او بارها و بارها می گفت: "ملاقات با آدم درست ساده نیست، پسر، اما تو موفق می شوی. تو جوان و خوش قیافه ای و راهت را در جهان پیدا می کنی. آن چه لازم است در خودت داری."

در ضمن خوزه از سرزندگی و آوازخوانی روزیتا[1] هم خسته شده بود، و دیگر چندان باور نداشت آن چه انجام می دادند واقعاً گناه باشد. روزیتا از هر لحظه ای استفاده می کرد و بالفور به کلیسا می رفت و دعا می خواند و خوزه مطمئن بود که او داشت بخت ایشان را برای ملاقات با کسی یا رسیدن به جایی نابود می کرد. او به خوزه این احساس را داده بود که محکوم به معصومیت است. خوزه فهمید چرا برادرش هنوز یک ماهی گیر در دهشان باقی مانده است: روزیتا بی آلایش بود و کاریش هم نمی شد کرد. وقتی خوزه داشت به جمع بندی نهایی می رسید، روزیتا عاشق یک راننده تاکسی شد و با او ازدواج کرد.
اکنون زن چاقی بود که بچه های بسیاری داشت و آن ها را "فرشتگان کوچک من" صدا می زد، به این ترتیب از آن ماجرا چیزی در نیامده بود.

خوزه زندگی نامتعادلی داشت، دختران را اغوا می کرد و بعد از آن ها می خواست برایش کار کنند، یا در خیابان ها می ایستاد به امید آن که جهانگردی بلندش کند، مواد مخدر را برای فروشندگان بزرگتر پخش می کرد، که خودشان روسای بزرگتری بالای سرشان داشتند، که در قبال کسی مسئول بودند که نمی شناختند و تنها با صدای زیر و آوای پردلهره و احترام از او صحبت می کردند، کسی که مشخص بود بالای ستون توتمی قرار دارد.

بعد دست به کار استعداد یابی برای بارهای استریپ تیز، فاحشه خانه ها و تولید کنندگان فیلم های مستهجن شد. اما فی الواقع از روابط جنسی قطع امید کرده بود. مهم نبود که آدم چه قدر در این روابط جلو رود، باز هم شیطانی در کار نبود؛ همیشه امری مبتذل و زیادی دم دستی باقی می ماند. هیچ دری را به سرزمین ممنوعه و رازآلوده نمی گشود. آدم باید کارهای خیلی بدتری انجام می داد. او بیش از پیش به صرافت افتاده بود که وارد سیاست شود.

نظر کشیش روستایی پیر درباره بزرگترین گناه اشتباه بود. در جهان مدرن، آن دو گناهی که او به عنوان بالاترین گناهان برگزیده بود، که قرار بود توجه جلب کنند و تأیید به همراه بیاورند، یعنی لواط و جماع با محارم، هیچ به حساب نمی آمدند. حتی در مشکل پیدا کردن با قانون هم، آن قدرها آدم را جلو نمی بردند.
استعداد واقعی جای دیگری بود- در دولت، پلیس، یا ارتش. در آن جا، اگر واقعاً بدترین کارها را انجام می دادی می توانستی دیکتاتور یا ژنرال بشوی و همه چیزهای خوب زندگی را دریافت کنی. او دوست داشت در مغازه کهنه فروشی کوچکی که پشت میدان آزادی بخش قرار داشت بپلکد، مغازه پر بود از سندهای عکس دار از چهل سال آخر تاریخ مملکت. دیوارها پوشیده بود از تصاویر جوخه های اعدام و سیاستمداران به دارآویخته و یاغیان و رهبران اعدام شده که کاری ازشان بر نیانده بود، و تصاویر کسانی که دشمنانشان را زود تر به دار مجازات آویخته بودند، و از این طریق شهرت و احترام به دست آورده بودند، پر بود از تصاویر چهره های بزرگ تاریخی این ملت، که عمرشان به قدمت صنعت عکاسی بود.

علی الخصوص، تصویری در آن جا بود که خوزه هر وقت نگاهش می کرد حس احترام و تحسینش بر انگیخته می شد؛ تصویر ژنرالی که به خاطر رشوه گرفتن تیرباران شده بود – احتمالاً از پرداختن سهم مافوقانش سرباز زده بود. ژنرال در حال کشیدن سیگاری با چوب سیگار سفید بلندی رو در روی جوخه اعدام ایستاده بود، و لبخندزنان با انگشت به قلبش اشاره می کرد تا به سربازان در هدف گیری شان کمک نماید. خوره به خودش می گفت، این مرد کاملاً آرام و مطمئن به خود است چون می دانست چه کارها انجام داده، دزدی ها، باج گیری ها، محافظت از آنانی که به او پول می دادند تا در مقابل دیگران هوایشان را داشته باشد، شکنجه های سبعانه، زندانی کردن دهقانان و دانشجویان هرگاه که بوی انقلاب به مشام می رسید – و بنابراین می توانست با وجدان آسوده پیش اربابش حاضر شود، اربابی که او را با آغوش باز می پذیرفت و شاید او را برای انجام وظیفه مجدد به زمین می فرستاد، و حتی از او مردی بزرگتر می ساخت، مثل یک رئیس جمهور یا یک انحصارگر آمریکایی، یا آن طور که که کمونیست ها به شکل متقاعدکننده ای در گوش مردمان می خوانند در هیبت یکی از آن کسانی که مالک جهانند. از نظر خوزه، ژنرال ها همیشه با احترام باز می گشتند.

او تصویر قهرمانش را خرید و همیشه آن را، محض خوش اقبالی، در جیبش داشت: این تصویر به او حس تماس فیزیکی شخصی می داد، احساس نزدیک تر بودن به منشاء همه قدرت ها.

خوزه به استعدادیابی اش برای نمایش های مستهجن ادامه داد، البته بدون توهم، فقط برای این که زندگی اش بگذرد و چند ارتباط سیاسی بیابد، چرا که فساد اخلاقی هنوز بهترین راه برای رسیدن به آن هدف بود. برای به جایی رسیدن این کمترین کاری بود که می شد کرد. مثل یک کارت عضویت بود که آدم را همه جا راه می داد. برای این که هر دری باز شود لازم بود آن را در جیبت داشته باشی، اما خیلی آدم را جلو نمی برد.

او هنوز در خیابان ها ماری جوآنا و هروئین توزیع می کرد، و به عنوان آدم کاملاً مطمئنی شناخته می شد که هر کاری ازش بر می آمد. در اوقات فراغت، پس از تاریکی، از کاری که بیش از هر چیز لذت می برد این بود که در بهترین کلوپ های شبانه پایتخت بنشیند و برنامه ها را نگاه کند.

این گونه بود که شبی از شب ها تصادفاً برنامه مائستروی[2] کبیر را در ال سینیور دید که مکانی بود که در آن زمان توسط یکی از کافه داران نمایش های مستهجن که خوزه هم برایش چند برنامه اجرا کرده بود و کارش گرفته بود، اداره می شد.

مائستروی کبیر ایتالیایی بود. مردی بود ستبر با ریشی سیاه که لبخند کج ومعوجش را بالای آن نگه می داشت، ابروانی پرپشت داشت، دماغی قوی و قوزی، موهایش را مشکی کرده بود و گرچه میان سرش کم کمک داشت خالی می شد، اما موهای بلند و مجعدش که در دو طرف سرش آویران بود به او چهره ای مهیج می داد. بی شک بااستعدادترین فردی بود که خوزه به عمرش دیده بود. نه فقط می توانست کبوتران در حال پرواز را از هرجایی فرا بخواند، و اشیاء شخصی حضار را که مطمئن بودند در جیبشان است، ناگهان از درون کلاهش در آورد؛ نه فقط با یک بشکن سیگاربرگ روشنی در دستش ظاهر می شد و با بشکن دیگری یک بغلی براندی و بعد هم یک لیوان ظاهر می شد، بلکه بعد، وقتی مشغول نوشیدن براندی و کشیدن سیگار برگ بود، ناگهان باز بشکن می زد و همه آن چیزها غیبشان می زد و محو می شدند. این ها به خودی خود تحسین برانگیز بودند ولی او می توانست کارهای بیشتری انجام دهد.

یک شب که خوزه با چندتن از دوستانش پشت بار نشسته بود و داشت برنامه را می دید، مائستروی بزرگ متوجه توجه فوق العاده او شد و از وی خواست روی صحنه بیاید. بعد رو به حضار کرد و گفت:
"خانم ها و آقایان، هر یک از ما در دلش اشتیاق و رویایی پنهان دارد ... برای نمونه این مرد جوان را در نظر بگیرید که من هرگز پیشتر ندیده بودمش، اما از او خوشم آمده است. می خواهم کاری برایش بکنم. خانم ها و آقایان، تقاضا دارم در نهایت دقت توجه کنید. باعث خرسندی من است برنامه ای را برای شما انجام دهم که به لحاظ دشواری با هیچ برنامه دیگری قابل مقایسه نیست – مطلقاً در تاریخ شعبده بازی بی سابقه است – باید از شما تقاضا کنم توجه تام و سکوت مطلق پیشه کنید ... در عرض چند ثانیه، این مرد جوان می بیند که پنهان ترین رویایش بر آورده می شود، و به ما همه چیز را در باره آن خواهد گفت."

او به عمق چشمان خوزه چشم دوخت و انگشتش را در جلوی چشمان او چندباری تکان داد. صورت خوزه مثل گچ سفید بود. او کاملاً بی حرکت آن جا ایستاده بود، و به سنگینی نفس می کشید و بعد چشمانش گشاد شدند ...
خوزه فریاد زد: "ال سینیور!، ال سینیور!"
چهره شیطان به همان صورتی بود که پدر کریسوستومو توصیف کرده بود، یا شبیه تصاویری بود که اغلب در مطبوعات کمونیستی از او می کشیدند. پیرامونش را زبانه های آتش گرفته بود، همچنین کوه هایی از طلا که روی هر کپه اش تصاویر روی دلارهای آمریکایی حک شده بود، یک زوج برهنه، مانند فیلم های مستهجن، در پس زمینه وول می خوردند، و تنها فرقشان با آن فیلم ها این بود که خیلی زیباتر بودند. و ال سینیور سم و شاخ داشت، همان طور که کشیش ها همیشه به خوزه گفته بودند، با این تفاوت که کت شلوار سیلک ایتالیلیی خیلی خوبی پوشیده بود و دلارهایش را نشان می داد و سیگار برگ می کشید، مثل یک قلچماق جهانگرد آمریکایی... حضار بر خرافات سرخپوست جوانی که داشت نظر سطحی اش را از شیطان برای آن ها با صدایی هیجان زده توصیف می کرد قهقهه می زدند، و وقتی که شعبده با او را از خلسه اش در آورد ، با بهت به او زل زده بود: معلوم بود که سرخپوست جوان بد جوری تحت تأثیر قرار گرفته و چیزی هم قبلاً از هیپنوتیزم نشنیده است.

فردا عصر، خوزه بازهم به کلوپ شبانه رفت، اما مائستروی کبیر برا ی او تره هم خرد نکرد. او کسی دیگر را از میان حضار انتخاب کرد، یک جهانگرد آمریکایی که کمر چاقی داشت و صورتش عرق کرده بود و توانست کلی دختر لخت را ببیند و همه اش همین بود. خوزه پیش از پایان برنامه خارج شد و به هتل کورتس[3]، محل اقامت شعبده باز، رفت. کلید را برداشت و از پله ها بالا رفت و به اتاق او رسید.

وقتی مائستروی کبیر وارد شد دیگر دیر شده بود و خوزه بلافاصله فهمید که او مست است. مرد ایتالیایی نگاهی به تبهکار جوان انداخت که کت شلوار آبی تر و تمیزی به تن و کلاه سفید پانامایی به سر داشت، پیراهنی آبی با کروات پوشیده و روی صندلی نشسته بود.
با صدای کلفت و مست پرسید: "این جا چه کار می کنی؟"
خوزه گیج شده بود: این که مردی با چنان قدرت و چنان ارتباط هایی نیاز داشت که مست کند چیزی بود که او از آن سر در نمی آورد.
پرسید: "چرا امشب مرا صدا نکردی؟ چرا کاری نکردی دوباره ببینم؟"
مرد ایتالیایی کتش را در آورده بود. او فراک پوشیده بود و چهره و ریش سیاهش در بالای جلیقه سفید تیره تر هم به نظر می آمد.
گفت: "چرا باید این کار را می کردم؟ من هر شب یک نفر جدید را انتخاب می کنم. در غیر این صورت، مردم فکر می کنند که برنامه ام را با یک عنترباشی انجام می دهم. من عنترباشی لازم ندارم. تو را لازم ندارم. گم شو."
او روی صندلی نشست و کفش هایش را در آورد.
"من این کار را با هر کس می توانم انجام دهم. قدرتش را دارم ..."
او با شیطنت به سرخپوست جوان نگاه کرد و چشمکی زد.
"یک قدرت مافوق طبیعی، می فهمی. به من اعطا شده است."

خوزه آب دهانش را به زور فرو داد. رنگ از رخسارش بیش از پیش پریدو و سوراخ های بینی اش جمع شدند. قلبش به شدت می زد.
مائستروی کبیر گفت: "من از همه شان بزرگترم، هفته آینده برنامه ام را در لاس وگاس افتتاح می کنم. هیچ کس در حد من نیست. جمعیتی بیست هزار نفری به من بده و من با یک بشکن انگشتانم کاری می کنم که چیزهایی را ببینند که من می خواهم ببینند. یک آلمانی به نام هانس کروگر و یک فرانسوی به نام بلادون[4] هم هستند، اما به تو می گویم راه درازی در پیش دارند تا به گرد پای من برسند. من در محضر شاهان و دیکتاتوران بزرگ برنامه انجام داده ام، جلوی آدم های واقعاً مهم. من همه مدال ها را دارم."

مرد ایتالیایی آروغ زد.
"نمی دانم چرا گذارم به این سوراخ کثافت افتاده است. قطعاً، برای پول نبوده است. در واقع، می دانم چرا – دخترها. این جا جوانترین شان را دارند و چیزهایی به آدم نشان می دهند که هیچ جای دیگر نمی تواند ببیند. این جا همه تماماً فاسدند، کاملاً گندیده اند، و این چیزی است که من دوست دارم. یک کم سن و سالشان دیروز پیشم بود، و این که دخترک چه کار کرد به کسی مربوط نیست، اما واقعاً استعداد داشت، واقعاً مایه داشت. من عاشق این جا هستم. فیلم های قبیح – در نمایش خانه های عمومی آن ها را نمایش می دهند و حتی بچه ها هم بین جمعیت هستند. خیلی خوب است! هر کاری می کنند. برنامه در کلوپ شبانه تنها بهانه است. من این جا آمده ام که خوش بگذرانم. خب پسر، ببینم کاری بلدی که من هنوز ندیده باشم، چیزی واقعاً کثیف، فقط حواست باشد که من همه چیز را دیده ام – نه از این کارهای قدیمی که در جاهای دیگر با الاغ می کنند – حالا، پسر، چیز تازه ای بلدی؟ چیزی واقعاً جدید؟"
به استغاثه افتاده بود، تقریباً داشت لابه می کرد، و چهره اش به شکل غریبی نگران و مضطرب بود.
خوزه آرام درخواست کرد: "کاری کن که دوباره ببینم،"
مائستروی کبیر دهن دره کرد.
"امشب نه. خسته ام. یک وقت دیگر. حالا، شاید، چند دختر بدکاره مشتاق بشناسی ... یک چیز متفاوت. می گویند یک برنامه جدید در شهر است که واقعاً رعب آور است. هرچند من شک دارم ... کارهایی که در روابط جنسی می شود کرد محدود است. من خود یک مبتدی بزرگ در پورنوگرافی هستم، ولی همه کارهایی که می کنند شبیه هم است. من همه این کارها را در بانکوک، برمه، در ژاپن دیده ام. خیلی محدود است. یک وقت دیگر سراغم بیا، جوان."

خمیازه کشید و بعد که دید لوله تفنگی به سویش نشانه گرفته شده چشمانش از حدقه بیرون زد و دهانش باز ماند.
خوزه از میان دندان هایش گفت: "یالله، شوخی ندارم. کاری کن که دوباره ببینمش: می خواهم با او حرف بزنم."
شعبده باز که بد جوری ترسیده بود تته پته کنان گفت: "با کی؟ دیشب به تو چه چیزی نشان دادم؟ یادم نمی ..."

بعد به یاد آورد. سعی کرد نخندد. به یک لبخند شیطنت آمیز سریع بسنده کرد. آدم باید مراقب این سرخپوستان بدوی باشد. خدایان باستانی شان را از آن ها گرفته اند، و خدایان جدید هرگز دعاهای ایشان را مستجاب نکرده اند، وهنوز یک اشتیاق ژرف و دردآور برای امر مافوق طبیعی در وجودشان هست، که از آن ها زودباورترین تماشاچیان جهان را ساخته است.

"خیلی خوب، مرد جوان، تو برنده شدی. حالا آرام باش. اگر مضطرب باشی نمی توانم چیزی نشانت بدهم. و آن تفنگ را هم کنار بگذار. وقتی بترسم نمی توانم کار چندانی انجام بدهم."
خوزه تفنگ را زیر کمربندش جا داد. شعبده باز از صندلی اش بلند شد. نگاه عمیقی به چشمان پسر انداخت و با دستش چند حرکتی کرد. خوزه احساس کرد به آرامی دارد به خلسه می رود، خلائی دارد بالا می آید، گویی دارد از ذهنش، از قلبش، از همه دنیا، جدا می شود. بعد چیزی که حس کرد دردی در دنده هایش بود، یک درد عمیق و خشن. بعد در سرش و در کل بدنش احساس درد کرد، گویی انبوهی از زخم های مرتعش بدو باز می گشت. در جوی آب کنار خیابان پشت هتل رو به زمین افتاده بود. مائستروی کبیر او را به خواب عمیقی فرو برده بود و بعد کمک صدا زده بود؛ آن ها هم او را کتک زده بودند و به بیرون پرتش کرده بودند.

مدتی بدون حرکت آن جا نشست، سرافکنده به لباس های خاکی اش نگاه می کرد. درد برایش اهمیتی نداشت: درد همیشه بخشی از سرخپوست بودن بود. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که شعبده باز فریبش داده بود. یا شاید از او امتحان گرفته بود بود تا ببیند چه قدر مصمم است. تنها سه روز طول کشید تا او دوباره مائستروی کبیر را گیر آورد. مائسترو سراغ چند مغازه قدیمی پشت میدان آزادی بخش رفته بود، و مغازه های خیابان چاوز[5]، و یکی دوتا خیابان کوچک نزدیک آن، که حتی سیاستمداران درون قدرت دوست نداشتند آن جا دیده شوند، وقتی که برنامه واقعاً تازه و منحرفی در آن جا انجام می شد، آن ها برای حفظ شأن و موقعیت شان اجراکنندگان را به خانه هایشان دعوت می کردند.

خوزه این بار کار را تنهایی انجام نداد. دو دوستش را هم با خود برد. یکی پپه[6] بود که می توانست در یک چشم به هم زدن گردن مردی را بشکند، و مدتها پیش وا داده بود، چرا که دیگر به چیزی اعتقاد نداشت؛ ایمانش را از دست داده بود. اما دومین نفر، آرسارو[7]، هنوز جاه طلب و مصمم بود که در زندگی اش جلو برود. او زمانی که رئیس جمهور فعلی یک خرده سیاست مدار بود محافظ وی بود و آن قدر قوی بود که بتواند از وی در جلوی تجار محلی محافظت کند.

آن ها در شب سوم مائستروی کبیر را به همراه چند قلچماق آمریکایی که داشتند یک برنامه حیوانی را در پشت کافه ای تماشا می کردند، پیدا کردند. برنامه به شدت معمولی بود و خوزه لحظه ای دچار شک و حیرت شد. این برایش همچون رازی باقی مانده بود که چرا مردی با این قدرت حاضر است برای چنین حقه های بی ارزشی پول خرج کند.

مائستروی کبیر بلافاصله آنان را به جا آورد و صورتش سبز شد. در این مغازه، لازم نبود تظاهر کنند. در آن جا می شناختندشان و مورد احترام بودند و اسمشان فی الواقع معنا داشت. آن ها فقط به مرد ایتالیایی اشاره کردند که بلند شود و دنبالشان بیاید و او هم چنین کرد.

چند اتاقی در ساختمان خالی بود، ساختمانی که پردل و جرأت ترین قلچماق های امریکایی بعضی اوقات با دختری بدانجا می رفتند، یا برایشان نمایش خصوصی می گذاشتند. او را به آن جا بردند. مائستروی کبیر نیم نگاهی به آن ها انداخته و همان نگاه کافی بود. پپه مطمئناً بزرگترین دستان در این سرزمین را داشت، و آرسارو به قدری هروئین زده بود که از مردمک چشمانش چیزی باقی نمانده بود.

شعبده باز با صدایی لرزان گفت: "من را نترسانید، به من دست نزنید، در این صورت نمی توانم کاری برایتان بکنم." چهره اش حالت مطمئن ومغروری به خود گرفت. او این سرخپوستان خرافاتی بی سواد را می شناخت؛ می دانست قدرت هیپنوتیزمش تا چه حد بر اذهان ساده ایشان تأثیر می گذارد. اغلب دم در نمایش خانه منتظر می ماندند تا او را برای برکت لمس کنند، التماسش می کردند که شفایشان بدهد، ثروتمندشان کند، به آن ها فرزند اعطا کند. او عاشق این کار بود. لحظاتی بود که او واقعاً به خودش ایمان می آورد.

خوزه گام پیش نهاد و گفت: "کاری کن که دوباره ببینمش،"
شعبده باز به سرعت خنده اش را فرو خورد.
با خود فکر کرد، باشد کاری می کنم که ببینیش، بزهکار احمق. هیپنوتیزم کاران زیادی نبودند که از عهده این کار بر آیند. در واقع او فقط کروگر آلمانی را می شناخت که گفته می شد می تواند همان کلک را بزند. معمولاً حتی بهترینشان هم باید از صدایش کمک می گرفت و باید آن چه را می خواست مردم ببینند بلند پیشنهاد می داد، اما او مجبور نبود چنین کند. اصلاً مجبور نبود از صدایش کمک بگیرد. اجازه می داد شخص تخیل خود را دنبال کند.

مائستروی کبیر گفت: "بیا، این جاست، با او حرف بزن. به او بگو چرا خواستی ببینیش."
مائستروی کبیر عقب رفت و نگاه کرد. جوان سرخپوست با مشتان گره کرده، بدن سفت، چشمان بسته آن جا ایستاده بود در حالی که سرش به عقب افتاده بود و چهره اش تیره و بی تاب بود. آن چه می گفت حاکی از قرن ها تلخکامی بود، و پس پشت کلماتش داستان کامل مردمانش، نا امیدی و فلاکت ایشان قرار داشت. بی آن که بداند، داشت اولین نطق سیاسی اش را ادا می کرد، و بغض و کینه رعایایی را که هرگز کورسوی امید به دلشان نیفتاده بود رساتر از کسانی بیان می کرد که با زبان آمار، کمبود مدارس، پایین ترین استاندارد زندگی در جهان، ثروت نخوت آور عده ای قلیل و ظلمت جهل توده ها را تقبیح می کنند.

به تندی و با صدایی منقطع گفت: "اسم من خوزه آلمایوست، شاید به گوشتان خورده باشد، من هرکاری را که بلد بودم برای جلب رضایت شما کرده ام، چرا که این تنها راه است. من یاد خواهم گرفت. اما شما باید به من کمک کنید. من فقط یک سرخپوستم. من به کمک شما احتیاج دارم تا به اوج برسم. این کار هرگز قبلاً انجام نشده است. همیشه دولت، ارتش و پلیس این کار را به عهده گرفته اند. شما همیشه کمک هایتان را در اختیار آن ها گذاشته اید، چون لیاقتش را داشتتند: آن ها ظالم و شرورند. مردم خوبند، و سخت کار می کنند– اما این تقصیر آن ها نیست– بهترش را بلد نیستند. آن ها فقط رعیت اند. اما من می دانم. من دنیا را دیده ام. من فهمیده ام. می دانم چه چیزی لازم است. من مصمم هستم."

پپه و آرسارو در حالی که از ترس می لرزیدند به او خیره شده بودند. خود مائستروی کبیر هم اندکی دستپاچه شده بود. او خلال دندانی از جیب جلیقه اش در آورد و شروع به جویدن آن کرد، و چشم به این چهره عظیم و قدرتمند دوخت که مشتانش را گره کرده و صورتش که به سیاهی گرانیت می زد تقریباً تهدید آمیز روی به آسمان بلند کرده بود. او به خیلی جاها سفر کرده بود و میلیون ها سرخپوست را در سراسر قاره آمریکای جنوبی می شناخت که این گونه چشم به آسمان می دوختند، و مشتانشان را گره می گردند و منتظر می ماندند. اگر فقط مشتانشان را کنار هم می گذاشتند، می توانستند جهان را تکان دهند. خوشبختانه، آن ها نمی دانستند قدرت واقعی در کجا نهفته است، درست مثل این رعیت که می خواست با شیطانی – که زاییده ذهن بدوی خودش بود – به معامله نشیند و روحش را بدو بفروشد.

مائستروی کبیر با خود اندیشید هیچ وقت به این فکر کرده ای که آن یک ذره روح کثافتت چند می ارزد؟ بوگندوی بدبخت، کسی نیست که روحت را از تو بخرد. روحت ارزان ترین کالای بازار است و چیزی در عوضش دستت را نمی گیرد. همین است که هست.

وقتی خوزه از خلسه اش بیرون آمد، شعبده باز رفته بود. پپه، غرق عرق، به او زل زده بود و آرسارو به قدری هراسیده بود که چاقویش را در آورده بود.
"کجاست؟ چرا گذاشتید در برود؟"

خوزه آن محل را ترک کرد و مستقیماً به ال سینیور رفت ولی خبری از شعبده باز نبود. او همان شب، شهر را به مقصد ایالات متحده ترک گفته بود. تعهدش به آن کلوپ شبانه کاملاً به اتمام نرسیده بود، ولی دیگر خطر نکرد. او مدت های طولانی آن سرخپوست جوان عجیب و غریب را به یاد می آورد که چهره عبوسش حکایت از مصصم بودن داشت و یک جورهایی دلش نمی خواست باردیگر وی را ببیند.

مائستروی کبیر چنان تأثیر عمیقی بر ذهن خوزه گذاشته بود، که نمایش های مستهجن را کاملاً رها کرد و تبدیل به استعداد یاب برای کلوپ های شبانه مجاز و سالن های موسیقی شد، با این امید مبهم و مغشوش که شاید رابط دیگری پیدا کند. تقریباً هر شب رویای شعبده می دید: برای یک سرخپوست کوخون راه دیگری در کار نبود که بتواند علیه تقدیر فلاکت بارش یعنی یأس و بی توجهی ای که به قدمت چندین قرن بود، برخیزد. اشباح تاریک نقاب پوشی که فراک پوشیده بودند و کلاه های سیلک به سر داشتند در رختخواب به سراغش می آمدند، و به روح او می نگریستند تا دریابند آیا به اندازه کافی شرور و ظالم هست تا بدو اجازه دهند پا درجای بزرگان عالم بگذارد، آیا مایه اش را در خود دارد. او هنوز مواد مخدر توزیع می کرد و اکنون پنج دختر برایش کار می کردند، اما این کارها کافی نبود، رقابت بسیاری وجود داشت، و اوضاع برای مبتدیان دشوار بود، و او می دانست که مجبور است کارهای بسیار دیگری بکند تا ارزش خود را به کرسی نشاند. او همچنان به دیدن مغازه کوچک بایگانی تاریخی پشت میدان آزادی بخش می رفت، و با چشمانی مملو از احترام با جدیت به تماشای تصاویر همه چهره های بزرگ ملی، سیاستمداران، ژنرال ها، اغنیا و مردان قدرتمند گذشته و حال می نشست که بابت سبعیت و شرارتشان مشهور بودند، و از معامله سر بلند بیرون آمده بودند.

او توجه بسیاری به تبلیغات ضد آمریکایی ای نشان داد که سراسر کشور را در برگرفته بود. هرگاه تحریک کنندگان سیاسی در بازار برای سرخپوستان توضیح می دادند که باور داشتن به این که شیطان موجودی است که سم و شاخ دارد چقدر بچه گانه و جاهلانه است، می ایستاد و گوش می داد؛ تحریک کنندگان می گفتند که نه؛ شیطان کادیلاک سوار است، سیگار برگ می کشد، یک تاجر یا امپریالیست آمریکایی گنده است که مالک زمین هایی است که آن ها رویش عرق می ریزند، و سعی دارد روح و وجدان مردم را با دلارهایش بخرد. توجه او به شدت جلب این موضوع شده بود و به جهانگردان آمریکایی از منظر تازه ای نگاه می کرد.

اکنون داشت احترام و اعتبار کسب می کرد. پلیس رفتار دوستانه ای داشت؛ معلوم بود که مرد جوانی است که به جاهای مختلف می رود. همه می دانستند که چندی طول نخواهد کشید که او وارد سیاست شود. او هنوز ثروتمند نبود و نمی توانست به آن ها چیزی بپردازد، اما، آدم مفیدی بود و حاضر بود هرگاه مردی در موقیعت بالا به آن چه تحت عنوان "کمک کناردستی" نیاز داشت سرش را هم بدهد. او ارتباطات خوبی از دوران نمایش های مستهجنش داشت و اکنون با افراد با نفوذی که بعضی اوقات او را در بعضی مخاطرات تجاری شان راه می دادند، روابط حسنه ای داشت. اکنون هرکسی را که در رژیم حاضر سرش به تنش می ارزید می شناخت. اما رژیم به ته خط رسیده بود و همه کسانی که موقعیت درست وحسابی داشتند دیگر ثروتمند و چاق شده بودند و خودشان را جدی می گرفتند، و جاده و مدرسه می ساختند و حتی از پالایش پایتخت صحبت می کردند، و اوضاع را برای سایرین نابود می کردند. واقعاً زمان تغییر بود.

احزاب سیاسی جدید مثل قارچ سربرمی آوردند، و دولت بلافاصله سرکوبشان می کرد و بعد آن ها زیرزمینی می شدند و به "گروه های عملیاتی" مخفی تبدیل می گشتند. خوزه عضو همه آن ها بود؛ مصمم بود که برنده را برگزیند. ارتش توجهی نشان نمی داد، اما شش هفت ژنرالی که در بالا بودند مدت ها می شد که آن جا نشسته بودند، و کاسه صبر سرهنگ ها داشت سر می رفت. اما در این لحظه هنوز کسی نمی دانست باید به چه سمتی بجهد. البته همه آن ها ضد-آمریکایی و ضد-کمونیست بودند، گرچه برای جذب توده ها همه ادعا داشتند که سمت و سوی سوسیالیستی دارند. ضد آمریکایی بودن یک سیاستمدار به معنی این بود سرسختی نشان دهد، تا، وقتی به قدرت رسید، بتواند شرایط خود را بر شرکت های آمریکایی دیکته کند.

خوزه خیلی زود توانست کلوپ شبانه ال سینیور، یعنی بهترین جا در شهر، را تصاحب کند، و اکنون استعدادیابانی در اختیار داشت که دنبال برنامه های تازه برای وی می گشتند.
در ضمن یک دوست دختر آمریکایی هم داشت.



[1] Rosita
[2] Maestro
[3] Cortes
[4] Belladon
[5] Chavez
[6] Pepe
[7] Arzaro

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر