۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

ستاره بازان - فصل هفتم

دو ماه پیش، زمانی که رادتسکی داشت از میان باغ صومعه سان میگوئل[1]، در حومه غربی پایتخت، رد می شد رایحه رزها به قدری غلیظ بود که به نظرش رسید این رایحه جامد است. در کنار دیوار، بوته های صورتی، زرد و سرخ گل رز به چشم می خوردند و گل های سفید از شکاف کف مرمرینی بیرون زده بودند که دور آن کاکتوس ها و درختچه های آگاوه قرار داشتند. تقاضا کرده بود با پدر روحانی اعظم ملاقات کند و این تقاضا بلافاصله پذیرفته شده بود. معلوم بود که می دانند وی کیست – یا لابد فکر کرده بودند که می دانند. کل ماجرا از نکته ای شروع شد که در یکی از دفعات باده گساری شان اتفاقی از دهن آلمایو پریده بود. رادتسکی خیلی نوشیده بود و احتمالاً زیادی هم سوال می کرد. خوزه آلمایو خیلی سنگین پشت میز لم داده بود. "اگر واقعاً می خواهی بدانی که من چه جوری کارم به این جا کشید – چه چیزی مرا بزرگ کرد– باید بروی و ازپدر سباستین، در صومعه سان میگوئل، بپرسی. شاید بتواند به تو بگوید. شاید هم نتواند."

اکنون مدتی بود که داشت در ایوان انتظار می کشید، و هر از گاهی بین طاقی ها می ایستاد تا به دشت نگاهی بیاندازد که در آن سروها چون نگهبانان پای در بند ملکوت قد برافراشته بودند. سرخپوست ها این سروها را انگشتان خداوند می نامیدند، هرچند بسیار نامتحمل بود خداوند به خودش انگشت نشان دهد. او به دنبال سرسوزنی نشانه به آن جا آمده بود تا شاید بصیرت تازه ای نسبت به ذهن و روح آن مرد حیرت برانگیز پیدا کند. خشونت همیشه او را تحت تأثیر قرار داده بود – شاید در خفا مجذوب آن هم شده بود. جنایت همواره به نظر وی تلاش وحشت زای انسان برای تصاحب و تسلط بر حیات بود؛ جانیان بزرگ خلاف قوانین جامعه طغیان نمی کردند، بلکه خلاف قانون بسیار قوی تر و موثرتری طغیان می کردند. این طغیان مستلزم نوعی آرمان گرایی بود. اوتو رادتسکی در کنار برخی از بزرگترین ماجراجویان زمان خودش زندگی کرده بود، و همواره از باور عمیق ایشان به قدرت مشعوف شده بود. او خود را رواقی مسلک می انگاشت. او غالباً این ماجراجویان را با این گفته مشهورش از کوره به در می برد: "حداکثر کاری که می توانی بکنی، این است که خانواده تشکیل دهی". او واقعاً در طبیعتش رگه ای از بدبینی داشت. هیچ چیز یک یاغی را بیشتر از این نمی رنجاند که هنگام مشروب نوشیدن بشنود او زیر لب می گوید: "خب، دوست من، آخرش، حداکثر کاری که می توانی بکنی این است که یک خانواده خوب و تر و تمییز تشکیل دهی، با چندتا بچه کوچولوی نازنین. از این بیشتر نمی شود کاری کرد." این جمله همیشه باعث حیرت و وحشت آن یاغیان می شد. او جهان، ایمان و اشتیاق ایشان را به سخره می گرفت. یکی از آن ها – مشهورترین قاچاقچی اسلحه در حوزه کارئیب که اکنون داشت در الجزایر فعالیت می کرد – به وی گفت "تو به هیچ چیز باور نداری".

صدای قدم هایی به گوش رسید و پدر روحانی اعظم به سمت وی آمد. رادتسکی در حالی که داشت تحت راهنمایی پدر روحانی از میان راهروهای بلند می گذشت نگاهی به او انداخت و به نظرش رسید وی باید آلمانی یا هلندی باشد. روی دیوار این راهروها نقاشی های بدی از قدیسین داشت در هوای آزاد می پوسید. سپس به دفتر کار وی رسیدند – اتاق سفید حجیمی که جز یک صلیب بزرگ روی دیوار اصلی آن چیزی نبود و باعث می شد لختی آن مکان بیشتر توی چشم بزند. صدای فواره ای که آرام آرام می چکید از پنجره به گوش می رسید و کاری می کرد که صفای آن جا بیشتر شبیه مسجد مسلمانان باشد تا صومعه مسیحیان.

پدر روحانی اعظم اکنون پشت میزش نشسته بود. او صورتی زرد، چشمانی آبی و ریش قرمز کوچکی شبیه رامبراند داشت. نشانه های کهنسالی در هزاران چین و چروک صورت او موج می زد.

پدر روحانی با حالتی نسبتاً تدافعی گفت که بله از حدود بیست سال پیش ژنرال آلمایو را که در آن زمان پسری بیست و چند ساله بوده می شناخته است. او یک سرخپوست کوخون از دره های استوایی بود – کوخون ها مردمی با عزت نفس بسیار و یکی از قدیمی ترین مردمان این سرزمین بودند. آن ها زمانی یک تمدن مفصل در این جا داشتند – البته اگر بشود آیین شرک آلود مبتنی بر قربانی انسان ها را تمدن نامید – به هر حال، باستان شناسان از کثرت خدایانی که هنوز هرساله از زمین بیرون می کشند کاملاً شگفت زده اند. پدر کریسوستومو[2]، یک کشیش روستایی کهنسال، به آلمایو خواندن و نوشتن یاد داده و بعد سفارشش را به فرقه دومنیکن کرده بود: پسر ذهن تیزی داشت، در یادگرفتن حریص بود، و این طور به نظر می رسید که روزی بتواند کشیش خوبی از آب درآید. فرقه هزینه سفر وی به پایتخت را پرداخته و مراقبت از او را در آن جا به عهده گرفته بود. اما خیلی زود معلوم شد که این کوخون جوان آدم راحتی نیست. به نظر می رسید عمیقاً به خداوند ایمان داشته باشد، با این همه، وقتی آموزگارش به وی یادآور می شد که خداوند صاحب ماست و ما همگی فرزندان اوییم، به دلیلی، به او بر می خورد و تقریباً از کوره در می رفت. حتی پیش آمده بود که وقتی دیگر شاگردان جرأت می یافتند این حقیت ساده را خاطر نشان کنند که خدای رحمان ناظر هر آن چیزی است که این پایین اتفاق می افتد، او با آنها به شکل وحشیانه و شرورانه ای در بیفتد. به نظر می رسید او بیان معصومانه این واقعیت را هتک حرمت خالق مان تلقی می کند. آموزگارانش به شدت وی را نکوهش می کردند ولی این چیزها اصلاً کارگر نمی افتاد. به گوش پسر جوان فرو نمی رفت. او خیلی کله شق بود، و کاملاً واضح بود که تکلیفش را با خیلی چیزها یک سره کرده است، و وقتی پدر روحانی اعظم او را مواخده می کرد، همین جا جلوی او می ایستاد و زل می زد – فقط زل می زد – وادار کردن یک کوخون به حرف زدن هیچ وقت کار آسانی نیست. تنها یک دفعه قبول کرد در مورد خودش توضیح بدهد.

او به کشیش دومنیکن گفته بود: "خدا خوب است. دنیا بد است. دولت، سیاستمداران، سربازان، ثروتمندان کسانی اند که صاحب زمین هستند – خدا کاری با آن ها ندارد. او فقط در بهشت است."

البته باید به خاطر داشت که زندگی بسیاری از سرخپوستان در پایین آن دره ها بسیار سخت بوده و هیچ دولتی کار چندانی برای ارتقای سطح زندگی آن ها نکرده بود. با این همه، آنها تسلیم و رضا پیشه کرده و سرنوشتشان را پذیرفته بودند. اما این پسر به شکلی استثنایی تندخو بود. آموزگارانش آن چه از دستشان بر می آمد برایش انجام می دادند – آنها مرتباً زور خودشان را می زدند. متأسفانه ، اندکی بعد او با مصاحب نااهلی نشست وبرخاست کرد ... از صدای کشیش دومینیکن بر می آمد که راحت نیست، و رادتسکی، در کمال دقت، وقتی دوراندیشی واضح و ناگهانی پدر روحانی اعظم را دید لبخندش را فرو خورد. به هرحال خوزه خیلی زود از انظار کناره گرفت. ظاهراً، او به گاوبازی علاقه مند شده بود و از این میدان به آن میدان می رفت و سعی داشت در این فن مهارت پیدا کند. او یک حامی پیدا کرده بود – مردی بسیار ثروتمند که بهترین مربیان را برایش استخدام می کرد – اما، به نظر می رسید در میدان گاوبازی استعدادی نداشته باشد و پشتکار وی راه به جایی نبرد. پدر سباستین مرتب این جا و آن جا خبرهایی از او به گوشش می رسید. دوستان جدیدی پیدا کرد بود – گاوبازان درجه سه، صاحبان میادین ارزان، مدیران ورشکسته – همان رجاله های مفلوکی که دور رویای یک مرد خیمه می زنند. یکی دو باری پسر به دیدنش آمده بود و او سعی کرده بود به پسر هشدار دهد – اما او خیلی جوان و جاه طلب بود و در ضمن خوش قیافه هم بود که این موضوع کمکی نمی کرد یا شاید در بعضی موارد زیادی کمک می کرد ... بازهم کشیش دومنیکن با آزردگی خاطر به ملاقات کننده اش نگاهی انداخت. کشیش که آشکارا به یاد آورده بود که دارد با بهترین دوست دیکتاتور صحبت می کند با حالتی نسبتاً خودآگاهانه اضافه کرد که این البته مربوط به روزگار خیلی دوری بوده است و فقط نشان می دهد که انسان می تواند بر همه انواع ناملایمات و خطرات فائق آید و به موقعیت مهمی نایل شود – البته اگر اصلاً بشود موقعیتی را در این جهان مادی مهم تلقی کرد.

پدر سباستین تنها یک بار دیگر آن پسر را ملاقات کرده بود و آن ملاقات را به خوبی به یاد می آورد چرا که اتفاق غریبی افتاده بود. زمان کارناوال بود، و هفته ها می شد که پایتخت لبریز از شادی بود؛ همه جا بساط گاوبازی، رقص و آتش بازی برپا بود. او نمازخانه را ترک کرده بود و در اتاق درس خالی ای داشت برخی کتب تمرین را مرور می کرد. در باز بود و سرخپوست جوان پا به درون اتاق گذاشت. او لباس سفید آراسته ای به تن داشت و شانه ها و موهایش با کاغذرنگی های ریز پوشیده شده بود. اما صورتش رنگ پریده بود. او لحظه ای در سکوت دم در ایستاد، به آموزگار سابقش نگاه کرد، و سپس به سمت وی پیش آمد.

پدر سباستین گفت: "به به، خوزه، چه اتفاق فرخنده ای،"
مرد جوان همچنان بدون گفتن یک کلمه به او خیره بود. مشخص بود که مشروب خورده است. در روحیه او و در سکون حیوانی و پرتنش بدنش چیزی خصمانه و حتی ارعاب آمیز وجود داشت، چهره او برای پدر سباستین یادآور یکی از آن صورتک های سنگی بود که هنوز سایه های شرک آلود خود را بر سرزمینی که قرار بود مسیحی شده باشد و بر دل مردمان آن می اندازند.

پسر گفت: "به من خندیدند. به من آشغال پرت کردند. مسخره کنان از میدان بازی بیرونم انداختند."
پدر سباستین با مهربانی گفت: "خب، می فهمم، هر ماتادوری از این چیزها تجربه می کند. مگر این ها جزء این حرفه نیست؟"
پسر گفت: "بله، ولی من هرگز چیز دیگری ندیده ام. هرگز. و تازه ..." او تقریبا تهدیدآمیز به کشیش دومنیکن می نگریست و گفت: "من خیلی نماز می خوانم."

اگر پدر سباستین به چیزی در خود افتخار می کرد این بود که همواره قدرمتندانه توانسته خوی تند هلندی اش را مهار کند، اما صدایش کمی بالا رفت و، مانند هرباری که رنجیده می شد لهجه هلندی اش مشخصاً بر لهجه اسپانیایی غلبه کرد.

به تندی گفت: "نماز برای معامله نیست. قرار نیست با آن چیزی بخری."
سپس کمی ملایم تر گفت: "شاید قرار نیست گاوباز بشوی. راه های دیگری هم برای زندگی کردن هست."
پسر لحظه ای متفکر ماند و بعد سرش را تکان داد.

"شما نمی فهمید. شما سرخپوست نیستید، برای همین هم نمی دانید چه حالی دارد. اگر سرخپوست به دنیا آمده باشی باید بجنگی. یا باید گاوباز بشوی، یا بزن بهادر یا یک راهزن بزرگ. در غیر این صورت به هیچ جا نمی رسی. بختی برایت قائل نمی شوند. همه راه ها بسته می شود و نمی توانی رد شوی. همه چیز را برای خودشان نگه می دارند. همه چیز را می گیرند. اما اگر استعداد داشته باشی، حتی اگر هم یک کوخون باشی، به بازی راهت می دهند. دیگر برایشان مهم نیست، چون فقط یکی در ده میلیون هستی. می توانی به اوج برسی، و همه چیزهای خوب گیرت بیاید. زنانشان عاشقت می شوند و می توانی مانند یک پادشاه زندگی کنی. اما باید استعداد داشته باشی. در غیر این صورت می گندی، راه دیگری نیست. من استعداد درست و حسابی دارم. این را در خودم حس می کنم. وقتی آن جا می ایستم، پاهایم در شن محکم می شوند، رو در روی گاو نر ... جای من آن جاست. حس می کنم که یک مردم. دیگر کرمی در میان گل و لای نیستم. حس می کنم زنده ام."

صدایش می لرزید و مشتش را می فشرد.
"اما بعد بیرون نمی آید. چیزی اتفاق می افتد و در نمی آید. همه چیز از بین می رود و صدای ریشخند و فریادهای خصمانه به هوا می رود. اما من هیچ وقت فرار نمی کنم. یا گاونر مرا می اندازد یا من باز تلاش می کنم. اما همیشه آخر کار این گاو است که مرا زمین می زند. من بارها لت و پار شده ام."

پدر سباستین داشت از بالای عینکش به او می نگریست. به شدت حیرت زده و اندوهگین بود.
"پدر آیا تا به حال گاو بازی مرا دیده اید؟ من آدم با دل و جرأتی هستم."
کشیش دومنیکن به تندی گفت: "متأسفم من علاقه ای ندارم."
خوزه آلمایو در حالی که به کشیش نگاه می کرد جسورانه گفت: "من یک ماتادور بزرگ خواهم شد. من استعدادش را خواهم داشت. قیمتش برایم اهمیتی ندارد. از پسش برمی آیم. قیمت آن را می دانم. آن را می پردازم. برای همین هم پیش شما آمدم. می خواستم به شما هشدار بدهم."
پدر سباستین منطور او را کاملاً نمی فهمید و فقط گفت: "به نظر می رسد که من معلم بدی بوده ام."

پسر لبخند زد؛ لبانش را جمع کرد و رگه ای از برتری جویی در برق دندان های سفیدش نمایان شد، و چهره اش حالتی ارباب منشانه به خود گرفت.
"شما معلم خیلی خوبی بوده اید. ولی زیاد نمی دانید. شما مرد خوبی هستید و درنتیجه نمی توانید از این موضوع سر در آورید. دنیا جای بدی است، و اگر آن چه را دنیا پیشکش می کند می خواهید باید بد باشید – واقعاً بد – بدتر از دیگران، در غیر این صورت بقیه شما را له خواهند کرد. دنیا اصلاً متعلق به خداوند نیست. استعداد را باید از کس دیگری بطلبید." سپس از اتاق بیرون رفت.

پدر سباستین به یاد می آورد که چطور مدت مدیدی با قلمی در دست آن جا نشسته بود و از بالای عینکش به دری خیره شده بود که پشت خوزه آلمایو بسته شده بود. خیابان هنوز پر از سر وصدا بود و در میان همه آن جیغ ها و فریادها و خنده ها و موسیقی و آتش بازی، صدای فش فش مارپیچ موشک های کاغذی مانند مزاح کلبی مسلکانه به گوش می آمد. ناگهان این احساس به او دست داد که شاید به وظیفه اش عمل نکرده است – نتوانسته درک کند و کمک حالی باشد. اما پسر فقط یک سال بود که در کلاس ها حاضر می شد، و در آن جا یک عالمه پسر دیگر هم بودند که باید بهشان کمک می شد و راهنمایشان کرد. در سال های بعد، وقتی اتفاقات مهر تأییدی بر ... بر پیش بینی او بودند، بارها از خود پرسیده بود چرا نتوانسته درماندگی و آرزوی کمک گرفتن که آن شب آن پسر را به پیشش آورده بود به طور کامل حس کند. خودش را سرزنش می کرد، اما در ضمن دلیل بسیار ساده و پیش پا افتاده این موضوع را هم می دانست: سرو صدای خیابان بسیار بلند بود و آوای شرک آلود آن جشن او را می آزرد و باعث شده بود برخود صلیبی بکشد و از موضوع بگذرد. در حالی که از پشت میزش بلند می شد گفت که نه، او دیگر هرگز خوزه آلمایو را ندید. هرچند، البته بسیاری چیزها درباره شاگرد سابقش شنیده بود.

رادتسکی میمون را محکم بغل گرفته بود تا بدرفتاری نکند، و موجود بی نوا بلند بلند شکایت می کرد، صورت سیاه کوچکش از عصبانیت چین خورده بود و دندان هایش را نشان می داد و سعی داشت به موهای رادتسکی چنگ بزند.
گفت: "من هنوز فکر می کنم تو باید این دستور را لغو کنی."
"دلت شور نزند. درست می شود."
رادتسکی گفت: "گوش کن خوزه، هیچ انسان زنده ای تاکنون نتوانسته از پوستش بیرون بیاید و چیزی بهتر از خودش بشود."
"منظورت را نمی فهمم، دوست من. من یک کوخون هستم و بس. یادت باشد ما مردمان ساده ای هستیم. رعیتیم، همین. من چیزیم نمی شود. م-ط-ل-ق-اًً. یک پیک بنداز بالا."

[1] San Miguel
[2] Father Chrisostomo

۱ نظر:

  1. بسیار کار خوبی رو آغاز کردید. شما یک زمانی برای رادیو نماشوم برنامه رو می ساختید. درسته؟ من قصد دارم این بلاگ شما رو در برنامه این هفته معرفی کنم.

    پاسخحذف