۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

ستاره بازان - فصل چهارم

در کادیلاک سوم، آقای شلدون[1]، یک وکیل بازرگانی ممتاز آمریکایی نشسته بود، که امور حقوقی کسب و کار آلمایو در ایالات متحده را راست و ریس می کرد؛ این تجارت جدا از ده ها مورد سرمایه گذاری که همواره دقیق انتخاب می شد و سود معقول داشت، شامل زنجیره ای از هتل ها، چند چاه نفت در تگزاس، و سرمایه گذاری سنگین در بورس نیز بود. آقای شلدون در صندلی عقب کنار مرد جوانی با قامت متوسط نشسته بود که در ظاهرش، جز موهای تیره بلند و با دقت آراسته و دستانی زیبا، چیز خاصی نمایان نمود. وکیل می دانست که وقت بسیار کمی برای مذاکرات تجاری با آلمایو خواهد داشت، و می دانست وی از نگاه کردن به اوراق سرباز می زند و طبق معمول با گفتن "اوکی، اوکی، هر کاری را که درست است انجام بده،" دنبال هیچ کدام را نمی گیرد، و بعد او را با خودش برای نوشیدن مشروب به بار می برد و بعد به شام و شب را به رسم همیشه در کلوب شبانه وی با دختران غریبه و همراهان معذب کننده خواهد گذراند. آقای شلدون هنوز داشت در ذهنش سعی می کرد همه آن چه را که باید به آلمایو می گفت به چند کلمه ساده تقلیل دهد و این کار خیلی آسانی نبود. وقتی دید قرار است فرد دیگری هم در ماشین او باشد، کمی ناراحت شد، چرا که این امر به معنی مکالمه با همسفرش بود، حال آن که وی می خواست بر آن چه قصد گفتنش را داشت متمرکز شود. اما از روی نزاکت، تعارفات عادی لازم را با همسفرش رد و بدل کرد. مرد خودش را "آقای مانولسکو" معرفی کرد، و بعد نگاهی به وکیل انداخت که انگار منتظر بود نشانه ای از به جا آوردن یا تشویق در او ببیند. سپس اضافه کرد: "آنتون مانولسکو[2]، موسیقیدان مشهور."

به نظر جناب وکیل این که هنرمند ممتازی خود را با صفت "مشهور" معرفی کند کمی غریب آمد، اما صرفاً از روی ادب سرش را خم کرد. او سپس پرسید که آیا استاد موسیقی قرار است کنسرتی در سالن ارکستر سمفونی جدید پایتخت بدهد.

آقای مانولسکو کمی رنجیده به نظر رسید و آه سنگینی کشید.
نه، قرار بود او در کلوپ شبانه ال سینیور برنامه اجرا کند.هر چند ابروان وکیل بالا رفت، اما توانست جلوی خودش را بگیرد و شگفتی عمیقش را بروز ندهد. بعد با خود فکر کرد شایسته این است که کمی علاقه نشان بدهد و از استاد موسیقی پرسید چه سازی می نوازد – اما هنوز در خفا متعجب بود که چطور می شود یک موسیقدان مشهوردر کلوپ شبانه برنامه اجرا کند.

آن مرد گفت: "ویولون می زنم،" او به تازگی در نیویورک و لاس وگاس کنسرت داده بود. و ناگهان با غلیان غیرمنتظره غرور این راز را در میان گذاشت که او بهترین اجرا را داشته است. واقعاً بهترین. در واقع، هرگز هیچ اجرایی به پای آن نمی رسیده است. این کار ثمره سال ها سخت کوشی تحت راهنمایی والدینش بود، که خود نیز به موسیقیدان بودند. او تنها موسیقی دان در جهان بود که می توانست در حالی که روی سرش ایستاده است ویولون بزند – آری، سخت ترین قطعات موسیقی کلاسیک.

او نگاهی به وکیل انداخت، و معلوم بود منتظر است وکیل شگفتی اش را ابراز کند و نشانه ای از احترام بروز دهد. آقای شلدون، چند لحظه ای، میخکوب شده بود و در حالی که دود از سرش بلند شده بود بدو خیره ماند، و سپس آب دهانش را به سختی قورت داد و آخرش توانست چند کلمه احترام آمیز ادا کند.

آقای مانولسکو سری در پاسخ به این به تمجیدات تکان داد و شروع به توصیف برنامه اش با جزئیات دقیق نمود. درست بود که وقتی برنامه اجرا می کرد سرش عملاً روی زمین نبود، بلکه برای آن یک تکیه گاه مناسب به شکل یک عرقچین برعکس تعبیه کرده بود. اما هیچ کس در جهان نبود که همآورد او باشد، چرا که مسئله فقط حفظ تعادل نبود: موسیقی بود که واقعاً اهمیت داشت. البته همیشه کسانی بودند که مدعی می شدند جمعیت تنها به تشویق شاهکار آکروباتیک وی می پردازد – آدم های حسود همه جا بودند. حتی اگر حضار از درک کامل این مسئله عاجز بودند، اما آن چه واقعاً باعث می شد ایشان سر از پا نشناسند و به تشویق او بپردازند کیفیت موسیقی اش بود. او شاگرد انسکو[3] بود و می توانست با بزرگترین افراد در عالم موسیقی پهلو بزند. متأسفانه سلیقه عامه زایل گشته و بازاری شده بود، و برای این که کسی خودی نشان دهد و پشتوانه مناسب بیابد، باید راهی جذاب و تازه برای جلب توجه پیدا می کرد – به این دلیل بود که او دست به تکمیل برنامه اش زده بود. اما او فقط بیست و چهار سال داشت و به محض این که به اندازه کافی مشهور می شد – که این موضوع حداکثر یکی دوسالی زمان می برد – به شیوه کلاسیک و معمول اجرا بر می گشت و نشان می داد چند مرد حلاج است. اکنون آن قدر موفق بود که قادر باشد یک استرادیواریوس[4] برای خودش دست و پا کند.

این جا دیگر وکیل آمادگی ذهنی اش را برای ملاقات تجاری با خوزه آلمایو کاملاً از دست داده بود، و نسبتاً متعجب و حتی دردمندانه محو تماشای چهره موسیقیدان شده بود. ایده مردی که روی سرش بایستد و برای حضار با استرادیواریوس موسیقی کلاسیک اجرا کند، او را تا حدی دلگیر و دلنگران ساخته بود. در واقع احساس دلزدگی داشت. همان طور که مرد جوان به توضیحاتش ادامه می داد، وکیل احساس همدردی شدید و حتی ترحم می کرد. مشخصاً، آقای مانولسکو یک بچه نابغه بوده است – والدینش که موسیقدانانی حرفه ای اهل رومانی بودند، به او در چهارسالگی ویولون نواختن را یاد داده بودند، و بعد او دور آمریکا در شش سالگی کنسرت داده بود. او بین سنین شش و یازده سالگی حسابی مشهور شده بود. اما بعد وقتی دوازده سالش شده بود، یک جور هایی به نظر می رسید از گوش مردم افتاده باشد. او به سرعت افزود که مطلقاً هیچ اشکالی در نواختنش وجود نداشت – هر قطعه اش به خوبی گذشته بود. مسئله فقط این بود که عامه مردم علاقه شان را به او از دست داده بودند. شاید هم گرفتار سوءمدیریت شده بود. در واقع، خانواده اش خیلی زود به لحاظ مالی دچار مشکل شد. در این زمان بود که یک كارگزار هنري بسیار روشن ذهن و خوش طینت این ایده را به آن ها داده بود – و بعداً معلوم شد که ایده خیلی خوبی بوده است. او هنوز دوازده سالش بود و می توانست تقریباً هر کاری را یاد بگیرد؛ پدرش و آن مأمور شروع به تربیت وی کردند و او در عرض چندماه پیشرفت قابل ملاحظه ای از خود نشان داد. دو یا سه سالی طول کشید تا این جذابیت را به کمال برساند و دوباره پیش روی عامه قرار گرفت و در سالن های موسیقی، سیرک ها و کلوپ های شبانه در حالی که روی سرش ایستاده بود ویولون می نواخت. همان طور که قبلاً هم گفته بود این ماجرا موقتی بود – اکنون که عموم مردم دوباره به او گوش سپرده بودند، به زودی می توانست در کارنگی هال در نیویورک برنامه داشته باشد – مسئله فقط زمان بود.

وکیل با خود اندیشید که آیا آقای مانولسکو واقعاً به آن چه می گفت باور داشت. انگار که داشت. از حالت صورت خندان و بشاشش کاملاً واضح بود که همین حالا خود را در حال نواختن استرادیواریوسش جلوی پیشکسوتان نیویورک می بیند – در حالی که بار دیگر روی پاهایش ایستاده است و نه کله اش. او به مرد جوان گفت سعی می کند حتماً در آن برنامه حاضر شود و از اجرا لذت ببرد.

آقای مانولسکو توضیح داد که طبیعتاً عاقل تر از این ها بود که در این تور خاص ساز گرانبهایش را با خودش بیاورد – شک داشت کسی در حضار باشد که بتواند ریزه کارهای اصلی کار هنری او را درک کند – و با این تفاصیل، برای این برنامه خاص در کلوپ شبانه، داده بود یک ویولون مینیاتوری مخصوص برایش بسازند. نواختن این ساز، مثلاً زدن کنسرتوی انسکو با آن، به مهارت بالایی احتیاج داشت، و جمعیت کلوپ شبانه همیشه بیشتر تحت تأثیر مهارت فنی و هنرپیشگی قرار می گرفتند تا خود موسیقی. او ویولون و لباس بالماسکه اش را با خودش در این کیف حمل می کرد – با پایش کیف چرمی گران قیمتی را نشان داد. نه، او فراک سنتی نمی پوشید؛ معمولاً جوراب های ساق بلند سفید، نعلین و شلوار گشاد می پوشید، و یک جلیقه زیبای گلدوزی شده بر تن می کرد که بر روی آن پولک های سبز، و صورتی و قرمز می درخشیدند.
وکیل ناگهان با اندوه فکر کرد که ای داد، یک دلقک نوازنده.

راننده داشت با احترام از درون آینه به چهره پرچین و چروک مادر ژنرال آلمایو نگاه می کرد. او کیف دستی امریکایی اش را که معلوم بود هدیه پسرش است روی زانوهایش گذاشته بود و مشغول جویدن برگ های ماستالا[5] بود که در آن کیف حمل می کرد. پیرزن یک سرخپوست کوخون[6] از دره های جنگلی حاره ای داغ در شبه جزیره جنوبی بود و سواد خواندن و نوشتن نداشت. راننده، گرچه کت و شلوار عادی پوشیده بود و کلاه کپ ساده رانندگان را بر سر داشت، یکی از اعضای نیروهای امنیتی ویژه بود و می دانست که چرا ژنرال آلمایو مادرش را سالی یک بار به پایتخت می آورد: آلمایو با مادرش عکس می گرفت و این کار باعث محبوبیت او نه تنها بین قبیله های کوخون، بلکه بین مردمان ساده دل همه جا و از جمله ایالات متحده، می شد. او را به شکل مردی نشان می داد که نسبت به ریشه های دون پایه خود احساس غرور می کند، که البته کاری بسیار دموکراتیک بود.

دکتر هوروات در پاسخ به نکته ای که همسفر دانمارکی اش مطرح کرد گفت: "بله، فکر می کنم بشود من را یک رزمی کار نامید، رزم با شیطان".
عروسک در حالی که به وی از روی زانوی عروسک گردان زل زده بود گفت: "ناک اوت در راند اول، اگه اولسن، نصحیت من را بپذیر. بهت می گویم چه جوری شرط بندی کنی."

کاروان ماشین ها اکنون داشت به یک کافه کنار جاده نزدیک می شد – مکانی درب و داغان و زهوار دررفته که زیر شیب کوه سیاهی قرار داشت؛ اسم رنگ و رو رفته یک نوشابه آمریکایی هنوز بر دیوارهای آن به چشم می خورد – تنها چیزی که در آن برهوت مایه قوت قلب بود. آن ها کافه را رد کرده بودند که راننده آن قدر وحشیانه ترمز زد که دکتر هورات به صندلی جلو پرت شد و ناگهان متوجه شدند هم جا پر از سربازانی است که سوار موتورسیکلت و جیپ هستند و روی جاده نیم دایره ای تشکیل داده اند و رویشان به سمت آن هاست. در این زمان افسری از یکی از جیپ ها پیاده شد که آنتن رادیو داشت روی شیشه جلویش تاب می خورد و به سمت آن ها حرکت کرد. مبلغ انجیل با تعجب متوجه شد که همه سربازان مسلسل دستی دارند.


[1] Sheldon
[2] Anton Manulesco
[3] Enesco (جرج انسکو ویولون نواز مشهور رومانیایی- م)
[4] نوعی ویولون گران قیمت ساخته خاندان سازساز مشهور استرادیواری- م
[5] نوعی گیاه توهم زا - م
[6] Cujun

۱ نظر:

  1. احتمالا agent را مامور ترجمه کرده‌اید؟ کارگزار مناسب‌تر نیست؟

    پاسخحذف