۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

ستاره بازان - فصل سوم

اسم واقعی چارلی کوهن قبلاً مجید کورا[1] بود – او در سواحل سوریه و با رگ و ریشه مخلوط لبنانی و ترک به دنیا آمده بود – اما این اسم را چهل سال پیش که در قالب مهاجری جوان و مشتاق پا به امریکا گذاشته بود، و به دنبال نخستین برخوردش با جهان حرفه ای نمایش به صورت آمریکایی چارلی کوهن در آورده بود – البته روزی فهمید که این اسم هم واقعاً ذات کسی را کاملاً آمریکایی نمی کند. اما دیگر دیر شده بود و او در آن گیر کرده بود، همان طور که گیر چیزهای دیگر افتاده بود: قلبش، که اکنون به خرخر افتاده بود؛ تنهایی اش – به نوعی، در سراسیمه رفتن بی پایانش از قاره ای به قاره دیگر، هر گز نتوانسته بود جز آشنایی مختصر با زنان رابطه ای با کسی برقرار کند، هرچند همیشه خیلی دست و دل باز بود و همواره آمادگی داشت دست به جیب شود. و بعد این امید، یا اشتیاق یا کنجکاوی کهنه، غریب و تقریباً دردآور و آزار دهنده بود – دقیقاً نمی دانست که چه چیز است – که او را دائماً در وضعیت ناگوار تعلیق و انتظار، همواره در حرکت، در راه رسیدن به چیزی نگه می داشت؛ چیزی که در زمان بی خوابی و ناامیدی غالباً وسوسه می شد که اذعان کند تنها یک رویا است. علی رغم شکاکیت سنجیده اش، که یکی از مقتضیات سنتی حرفه اش محسوب می شد، علی رغم همه دغل بازان، جاعلان و کلاهبرداران حقیری که او در روزگار خویش دیده بود – حس کنجکاوی و ایمانش را تمام و کمال حفظ کرده بود، و با شامه تیزی پیرامونش را می پایید، و همواره چشم انتظار آن بود که غیر ممکن رخ دهد. او در طول زندگی اش چند هنرمند استثنایی کشف کرده بود، و همه آن ها را به خاطر می آورد، نامشان را، چهره شان را، برنامه شان را، مصائب و مسائل شان را، و دقیقاً می دانست چه بر سرشان آمده و مدتها پس از آن که از چشم جمعیت غایب می شدند می دانست کجا می شود پیدایشان کرد. چارلی کوهن عمیقاً برای استعداد احترام قائل بود و هرچند هیچکدام از آن هنرمندان بزرگ و مشهور هرگز اشتیاق غریبی را که در وجودش بود تمام و کمال ارضا نکرده بودند – چرا که بهترین شان چیزی جز موجودات عجیب الخلقه یا مردان سخت کوشی با صبر بی پایان نبودند – اما باز هم برای آن چند ثانیه توهمی که ایجاد می کردند ممنونشان بود. به این ترتیب بود که به داستان سرایی اندوهگینانه موسیو آنتوان درباب جاه طلبی و شکست با همدلی گوش داد؛ این داستانی بود که هزاران بار شنیده بود، حکایت تلخ و پیش پاافتاده رویای بشر برای رسیدن به کمال. گاه گاهی ناشکیبانه نگاهی به ساعتش می انداخت؛ برای رسیدن از فرودگاه به پایتخت راهی طولانی در کار بود: و بیست دقیقه هم تا اقامتگاه آلمایو طول می کشید، و او عجله داشت. او اخبار مهمی برای رفیق و رئیسش در چنته داشت – آلمایو بود که از او به لحاظ مالی پشتیبانی کرده بود، و هنوز مالک هفتاد و پنج درصد بنگاه استعداد یابی او بود. به موتورسیکلت های اسکورت که پیشقراول کاروان ماشین ها بودند نگاهی انداخت، و ناگهان متوجه این موضوع شد که از زمانی که فرودگاه را ترک کرده بودند اصلاً ترافیکی به چشم نیامده است، حال آن که در سفرهای پیشینش معمولاً جاده از ماشین پر بود. تنها نقل و انتقالی که توجه وی را به خود جلب کرد مربوط به کامیون های باری بود که گروه های سربازان عادی را که آدم همیشه این ور و آن ور می دید، با لباس های سبز و کلاه خود های آلمانی سوار کرده بود: پس از جنگ جهانی اول، نیروهای نظامی این کشور را افسران تبعیدی آلمان تعلیم داده بودند، و یونیفرم ها از پی همه تغییرات و کشمکش های سیاسی عوض نشده بودند و ارتشیان هنوز مثل قدیم مدیم ها قدم رو می رفتند. یا جشن بزرگی در کار بود یا، به احتمال بیشتر، یک گردهمایی سیاسی. شرکت در این مراسم همیشه اجباری بود، و بی بر و برگرد روستاها را خالی می کرد، و زندگی را در حالت سکون نگه می داشت. او سیگاری روشن کرد و بدون حضور ذهن به بیانات پرحرارت موسیو آنتوان درباره رویای تفوق و دستآوردهای غرورآفرین در راه شکوه و افتخار برای موطنش و همه نوع بشر گوش سپرد.
[1] Mejid Kura

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر