۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

ستاره بازان - فصل دهم

قدم به درون خانه گذاشت، سرش را پایین آورد و لحظه ای درنگ کرد، و نگاهی به چهره های رنگ پریده دور میز انداخت. آن ها چندان تغییر نکرده بودند. مادرش در گوشه اتاق روی اجاق خم شده بود. مادرش سرش را سمت وی چرخاند ولی بعد نگاهش را دزدید گویی او غریبه ای بیش نبود، و هیچ کس چیزی نگفت، جز برادر بزرگش که نیشش از روی تمسخر باز شد و دندان هایش را به او نشان داد. با این همه، لباس هایش نو، تمییز و گران بودند و او ظاهری ثروتمند داشت. شاید هم برادرش متوجه دو انگشتر روی انگشتان او نشده بود – و گرنه نیشش را می بست. موهای پدرش هنوز سیاه بود. نگاهی به دختر انداخت و دید که دیگر سینه در آورده است. پدرش، خوددار و بی تفاوت، به او زل زده بود، گویی به لباس ها و انگشترها باور نداشت، گویی باور نداشت خوزه واقعاً موفق شده باشد.
حتی از او نخواستند که بنشیند، و بعد مادرش ناگهان بشقابی تمیز روی میز گذاشت و جعبه ای خالی را هل داد تا او رویش بنشیند. خوزه نشست. لحظه ای صبر کرد، اما هیچ کس حرف نمی زد و فقط نیش برادرش باز بود. خوزه از خودش پرسید که از قتل برادر چقدر گیر آدم می آید، ارزش این کار چقدر است، و آیا برای او نمره خوبی محسوب می شود. تقریباً مطمئن بود که شیطان از این کار خوشش می آید. عمیقاً احساس می کرد به او توهین شده است، توی جیبش گشت و یک دسته اسکناس بیرون آورد. آن ها را به سمت پدرش، که داشت ماهی اش را می خورد، هل داد.

پیرمرد به پول ها نگاهی انداخت و گفت: "می گویند زندگی بدی داری."
خوزه گفت: "زندگی خوبی است، ببین."
دستانش را با انگشترهای عقیق و الماس نشان داد. آن ها به دستانش خیره شدند. مادرش از کنار آتش آمد و به دستان پسرش نگاهی انداخت. چشمان دختر درخشید و لبخندی زد.
خوزه گفت: "همه تان ببینید، اوضاع من خوب است."
برادرش دیگر لبخند نمی زد.
خوزه گفت: "و این فقط اول کار است، هر چه بخواهم می توانم داشته باشم. هر چیز. راهش را بلدم."
پدرش پرسید: "برای پول در آوردن چه کار می کنی؟"
خوزه گفت: "هیچ کار، فقط باید روابط درست داشته باشی، همین. آدم های مهم را می ببینی و آن ها تو را به یکدیگر معرفی می کنند و تو بالا و بالاتر می روی. مثل یک ستون توتمی است و یک آدم خیلی بزرگ بالای آن ستون منتظر توست. ماشین های امریکایی و زنان تر و تمیز و لباس های قشنگ مثل این هایی که من دارم گیرت می آید و انگشترها."
او دستانش را دراز کرد و انگشتانش را باز کرد. دختر به انگشتر عقیق دست زد.
"قشنگ است."
خوزه آن را از انگشتش در آورد و به دختر داد.
"بگیرش. نگهش دار."
دختر ترسید.

پدرش گفت: "می گویند هم نشینان بدی داری. خودت هم بد شدی."
خوزه گفت: "معلوم است که من بدم. برای این که به جایی برسی و آدم های درست و حسابی را ملاقات کنی باید هم بد باشی. من یک گاوباز بزرگ خواهم شد، بزرگ ترین شان."
برادرش دوباره تمسخر آمیز به او نگاه می کرد و گفت :"من مسابقه تو را دیدم،"
بدن خوزه سفت شد. می توانست احساس کند قلبش دارد بیرون می زند و نمی دانست چه بگوید.
برادرش گفت: "من به شهر آمدم و مسابقه تو را دیدم،"
خوزه پرسید: "کی؟"
برادرش گفت: "ماه پیش، هر چه پول داشتم خرج کردم ولی به شهر آمدم و مسابقه تو را دیدم. شنیدم که جمعیت تو را هو می کرد و تو را به مسخره گرفته بود و به تو می خندید و من هم با آن ها هو کردم، و مسخره کردم و خندیدم. ارزشش را داشت. تو افتضاحی. راستش از این همه آدمی که دیده ام هیچ کس تا به حال به بدی تو نبوده است."

پدر به غدا خوردنش ادامه داد. هیچ کس جز برادرش به او نگاه نمی کرد.
خوزه گفت: "یک روز می کشمت،"
پدرش گفت: "ساکت باش،"
خوزه گفت: "شاید تو را هم بکشم، همه تان را. همین جوری این کار را خواهم کرد. بله، من بد هستم، ولی یک روز وضعم خوب خواهم شد."
برادرش گفت: "استعداد نداری،"
خوزه گفت: "یک روز به این ده بر می گردم و به تو نشان می دهم،"
برادرش گفت: "چیزی برای نشان دادن نداری، من تو را دیده ام."
پدرش ناگهان گفت: " نباید حتماً گاوباز بشوی، چرا کار دیگری را امتحان نمی کنی؟"
پسر گفت: "می شوم. روزی به این جا بر می گردم که همه جا پر از پرچم و گل و تصویر من باشد. و تو به این که من پسرت هستم افتخار خواهی کرد. من قدرت و هر چه را لازم است خواهم داشت. می دانم چطور بدستش بیاورم. می دانم از کجا می آید. من مدرسه رفته ام و می دانم. تو حتی خواندن بلد نیستی. من می توانم بخوانم. همه چیزها را یاد گرفته ام و جواب همه چیز را می دانم. می دانم که مردم چه گونه رئیس جمهور و ژنرال می شوند، چه گونه قوی و ثروتمند می شوند."
برادرش گفت: "هنوز دهانت را بیش از اندازه باز می کنی، و وقتی به آن انگشترها نگاه می کنم می بینم که ما تحتت را هم بیش از اندازه باز کرده ای،"
پدر گفت: "بس است،"

خوزه دستش را در جیبش فرو برد. اما نه، اکنون نمی توانست این کار بکند. نه سر میز پدرش، نه در خانه او. شاید این هم یک لحظه ضعف بود، اما نمی توانست این جور انجامش بدهد. با خود اندیشید که هنوز باید یاد بگیرم، هنوز راهی طولانی در پیش رویم است. تعجبی نداشت که نشانه یا پاسخی در کار نبوده است. من فقط یک مبتدی ام. هنوز کارهایی هست که نمی توانم انجام دهم. هنوز آن قدرها بد نیستم. ولی یک روز به اندازه کافی بد خواهم شد. بعد همه چیز را به من می دهند.

بشقابش را کنار زد و بر خاست.
"من به بالا می رسم. می دانم چه طور این کار را باید کرد." و از خانه بیرون رفت.

آن ها حرفش را باور نکردند. آن ها مردمان احمقی بودند که هرگز گذرشان به مدرسه نیفتاده بود و چیزی درباره راه و رسم جهان نمی دانستند. آن جا ایستاد و مشغول تماشای شب شد، در حالی که دنبال جایی برای خوابیدن می گشت و به این فکر می کرد که کی بخت به او رو می آورد. اوضاع دشوارتر از آن بود که فکر می کرد. رقابت شدیدی در جریان بود. فقط بد بودن کافی نبود. باید بدترین می بود. بعد دستی را روی شانه اش احساس کرد و سیگاربرگ را از دهانش خارج کرد. دختر بود.

"انگشترت را فراموش کردی،"
"خوزه گفت: "نگهش دار، اگر با من بیایی، برایت یک عالمه بیشتر می گیرم."
دختر گفت: "می دانم که در شهر مرا به چه کاری وا می داری،"
"پس همین جا بمان و بپوس."
دختر گفت: "می آیم. از ماهی حالم به هم می خورد."

آن شب وقتی فهمید که دختر دیگر باکره نیست کمی سرخورده شد، و وقتی دختر به او گفت برادرش مدت هاست که این کار را با وی می کند و او به یاد ندارد که از کی، خوزه حتی ترسید و مو بر اندامش سیخ شد.

یعنی برادرش سال ها بود این گناه را با او مرتکب می شد و هنوز یک ماهی گیر بوگندو، کرم لجن زار باقی مانده بود که شب ها از تب بر خود می لرزید. اما پدر کریستوستومو به او گفته بود این گناهی کبیره است. باید نفعی در ارتکاب آن وجود می داشت؛ باید ازپی آن به نوعی تأیید می گرفت و به راسخ ماندن تشویق می شد. مطمئناً آن چه برادرش مرتکب شده بود به اندازه کافی شیطانی بود که او را از لباس ماهی گیری کثیفش و از سوراخ متعفنش به در آورد و جهان را به رویش بگشاید. مطمئناً این گناه برایش پاداشی در پی داشت.

دختر پرسید: "چرا می لرزی؟"
با خود فکر کرد، شاید هیچ کدام از کارهایی که با بدنت انجام دهی واقعاً بد نباشد. شاید بدن مهم نبود، نمی شد از آن چون کلید استفاده کرد. هرچه با بدنت انجام می دادی، همیشه معصوم و دست نخورده باقی می ماند. شیطان را نمی شد آن جا پیدا کرد.

و بعد به یاد پدر سباستین و هشدارهایی افتاد که او همیشه درباره مخاطرات خواهش های جسمانی به زبان می آورد. حال خوزه کمی بهتر شد و امیدوارتر گشت و دختر را یک بار دیگر پیش خود کشید. بعد سیگاربرگی روشن کرد و لحظه ای اندیشید. می دانست که خیلی عجول است. احتمالاً سال ها طول می کشید و جربزه زیادی لازم داشت؛ آدم باید ثابت می کرد واقعاً بد است و مصمم است مرد بزرگی گردد، نه این که فقط تظاهر کند. سپس روزی، در نامنتظره ترین لحظه، می آمد، به پیشت می آمد و جهان مال تو می شد. او الان فقط یک تازه کار بود. هنوز می باید ثابت می کرد که واقعاً سرش به تنش می ارزد.

طی هفته های آتی، در شهر، اوضاع مرتب بود. آن ها در فیلم هایی بازی کردند و در پشت کافه ای برای جهانگردان نمایش دادند. صاحب کافه همواره در جستجوی استعداد جدیدی بود و با صدایی تو دماغی ساعت ها به شکلی رویاپردازانه از مشکل پیدا کردن استعداد جدید حرف می زد، و این که این روزها در میان هنرمندان متوسط چه قدر اشتیاق و شور و الهام کم پیدا می شود.

در حالی که سنگین روی چهارپایه اش لم می داد می گفت :"یا در خودت داریش یا نداری، اگر به تو داده شده باشد و استعدادت شعله ور شود، آن گاه مردم وقتی از پیش تو می روند احساس می کنند چیزی معرکه دیده اند، چیزی واقعاً بزرگ، اما این کار یک هنرمند واقعی می طلبد، نه هر بی سر و پایی. پسر، تو استعداد داری. توجه ملت به تو جلب خواهد شد. جهانگردان برای دیدنت خواهند آمد. دوست دارند چیزهای واقعاً شرورانه ببینند. به آن ها امید می دهد."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر