سرهنگ فرمانده نیروی هوایی هر نیم ساعت یک بار تلفن می زد، و با اعلام وفاداری کامل تجدید بیعت می کرد، اما در عین حال به خوزه اطلاع می داد که هواپیمایی را آماده کنارگذاشته است تا اگر خوزه خواست کشور را – البته، موقتاً – ترک کند. خوزه آلمایو به او دستور داد شورشیان، یعنی سرفرماندهی ارتش، تانک ها و مردم توی خیابان را بمباران کند. بعد دوباره به سرهنگ زنگ زد و به او گفت کتابخانه عمومی، دانشگاه جدید و سالن ارکستر سمفونی را هم بمباران کند. سرهنگ به خود جرائت داد علت این امر را بپرسد، به نظرش حمله به این اهداف محلی از اعراب نداشت.
آلمایو به او گفت: "دانشجویان آن جا سنگر گرفته اند،" و گوشی را کوبید. واقعیت این نبود ولی او دلایل خودش را داشت.
به نظر می رسید شدت تیر اندازی کمتر شده باشد و سیستم تلفن داشت بدون دردسر و تحت کنترل کامل دولت کار می کرد. سرهنگ مورالس را به مرکز شهر گسیل داشت تا برایش از وضعیت نبرد در خیابان ها گزارش بیاورد، سپس از روی میزش بطری ای برداشت و به آپارتمان خصوصی اش بازگشت.
دختر سرخپوست، دقیقاً همان طور که ترکش کرده بود، برهنه روی نمد چمباتمه زده بود و داشت موهایش را شانه می کرد. او همیشه یکی دوتا از این دخترها را در قصرش نگه می داشت و این یکی بهترین شان بود؛ بقیه جرقه یا نشانی از شیطان در خود نداشتند. او به دختر گفت لباس بپوشد، برهنگی همیشه باعث سرخوردگی اش می شد و همواره دوست داشت به آن چه از نظر پنهان است دست یابد.
بعد، دمر دراز کشید و منتظر ماند تا نیروی اش را بازیابد. دیگر به شورش فکر نمی کرد. می دانست که برنده می شود. تنها به کلوپ شبانه اش یعنی یگانه چیزی که به آن اهمیت می داد فکر می کرد. اکنون ده سالی می شد که صاحب آن جا بود، و به دلیل موقعیتش کسی دیگر را گماشته بود تا آن جا را برایش بگرداند، اما رئیس هنوز خودش بود. همواره فقط بهترین نمایش ها را در برنامه آن جا می گنجاند، بزرگترین استعدادهایی که دنیا پیشکش می کرد، و او همه آن ها را به خاطر می آورد.
مرد هلندی ای بود که می توانست شمشیری را در شکمش فرو کند و سپس زنده و بی آن که آسیبی دیده باشد قدم زنان از صحنه بیرون برود. برنامه ای معجزه آسا بود که باعث می شد مو بر بدن سیخ شود، و هیچ پزشک یا دانشمندی هرگز نتوانسته بود توضیح دهد این شاهکار چگونه انجام می شود. واقعاً این طور به نظر می رسید که گویی به آن مرد قدرتی مافوق طبیعی اعطاء شده است. اما مرد هلندی به دنبال اشتباهی که در یکی از برنامه هایش در لاس وگاس مرتکب شد در گذشت.
یک هیپنوتیست گروهی، به نام کروگر[1]، بود که می توانست از پس صدها نفر در یک لحظه بر آید و کاری کند که آنها وقایعی را که قرن ها پیش رخ داده بودند، ببینند و توصیف کنند. اما در این مورد نکته مافوق طبیعی، یا جادو گری در کار نبود، و آلمایو از سال ها پیش می دانست هیپنوتیسم توضیح علمی دارد. به این ترتیب او بهترین بنگاه های دنیا را مشغول نگاه می داشت، و استعداد یابان این بنگاه ها پیوسته به دنبال برنامه های جدید برای او بودند. او همه را دیده بود. او بزرگترین رقاصان، تردستان، بندبازان، شعبده بازان، و طبال مشهوری از پتی لوئیس در هائیتی را دیده بود که می توانست بییندگان را به خلسه فرو برد و احساس تعلیق تحمل ناپذیری را در آن ها ایجاد کند، که گویی قرار است آخر کار چیزی اتفاق بیفتد. آلمایو اغلب به تنهایی در ساعات شاش کردن صبحگاهی می نشست و به او گوش می داد، و سنگین مشروب می زد – و انتظار می کشید.
طبال اهل هائیتی خستگی ناپذیر بود – صاحب نیرویی بود که به دستانش راز حرکت دائم را تعلیم داده بود. او روی زمین مرمرین در کنار طبلش کز می کرد، نیم تنه اش برهنه و پوشیده از عرق بود، و با لبخندی از میان صورتش که به ترکی سفید و در هم تنیده می ماند به آلمایو زل می زد. به نظر می رسید بداند ماجرا از چه قرار است، که چه چیزی مانند خوره به جان آلمایو افتاده و می خواست کمک کند. دستانش، که از فرط سرعت تقریباً نامرئی می شدند، در ترکیبات مختلفی از ریتم و صدا که گویی هرگز تکراری نبود بر طبل می کوفتند – احضاریه، فرمان، استغاثه یا دستور به کسی برای ظهور کردن، به چیزی برای رخ دادن – و آلمایو آن جا می نشست، در حالی که سیگار برگ خاموشی به لب داشت، و ضربان قلبش پاسخ ضربات طبل را می داد – و مشتاقانه انتظار می کشید.
اما هرگز چیزی رخ نداد. هرگز کسی نیامد، هرگز کسی به احضاریه پاسخ نداد. مرد اهل هائیتی صرفاً بهترین طبال جهان بود، همین و بس.
خوزه کم کم داشت از هنرمندان دلسرد می شد. کسی پشت آن ها نبود: آن ها به خودشان متکی بودند. آن ها می دانستند چگونه تقلب کنند، چگونه در لحظه ای به استادی برسند، اما قدرت واقعی جای دیگری بود؛ آن ها بدان دسترسی نداشتند. جنم این کار را نداشتند که بهای قدرت واقعی را بپردازند. او بارها و بارها بهایش را پرداخته بود. او تبهکار مشهوری شده بود؛ دشمنانش نیز بر شقاوت او و این که خودش را وقف شیطان کرده اذعان داشتند؛ شهرت او بسیار فراتر از مرزهای کشورش رفته بود؛ شرح شگفت آور اعمال او تقریباً هر روز در مطبوعات آمریکای لاتین به چاپ می رسید و نمی شد از دید کسانی که به لیاقت دنیوی واقعی علاقه داشتند دور بماند. از نخستین روزی که سرخپوست جوان به جدیت بر زمین اجدادی اش نظر انداخت، و فقر و ناامیدی ای که هم میهنانش عامدانه در آن نگه داشته می شدند، فساد و بی عدالتی پیرامونش را بالعینه دید و دید که عنان این وضعیت در دست پلیس و ارتش است – از زمانی که برای نخستین بار به این نتیجه رسید که جهان جای پلشتی است و تشخیص داد که ارباب آن چه کسی است ، همیشه بدترین کارها را کرده بود تا جوهره خود را نشان دهد. اما بازهم اشتباهی رخ داده بود و اکنون به نظر می رسید به سعی و تلاش او محل نگذاشته اند. شاید با همه این حرف ها، به اندازه کافی شرور نبوده است.
بلند شد و دوباره پشت پنجره رفت تا هواپیماها را ببیند. نگاهش به ساختمان های جدید و بلند در قلب پایتخت دوخته شد، آسمان خراش دانشگاه بر فراز دیگر ساختمان ها سر به فلک کشیده بود. ناگهان فکر کرد که ای هرزه آمریکایی. این ها همه کار او بود. آن دختر احتمالاً هر چه را وی رشته بود پنبه کرده بود، هر تلاشی را که برای به دست آوردن آرزوی اش انجام داده بود. روی تخت نشست، سیگار برگی کشید و غمگینانه به یاد آورد چه تلاشی کرده بود تا توجه آنانی را که پیوسته در جهان دست به کاوش می زنند و همواره دنبال یک استعداد تازه، یک روح بالنده جدید هستند به نام یک کوخون جوان فقیر، معطوف سازد؛ آنانی که کشیش اسپانیایی ماجرای کاوش دائمشان را ملکه ذهن او کرده بود.
می توانست چهره مرد چاق را ببیند و بشنود که می گوید: "انشاالله دفعه بعد، پسر،" او گونه خوزه را نوازش می کرد. دستی، نرم ولی سنگین داشت، مثل یک ایگوانای چاق، و خوزه آن دست را به خوبی می شناخت و از آن متنفر بود.
خوزه هنوز کت و شلوار براقی را می پوشید که مرد چاق پولش را داده بود، همان طور که پول بسیاری چیزهایی دیگر را داده بود. اما دیگر به مرد چاق ایمان نداشت. اعتمادش از او سلب شده بود. درست است که در مرد چاق هم چیزی شیطانی وجود داشت، در دستانش و توقعاتش، اما خوزه دیگر می دانست که او به اندازه کافی مهم نبود، بزرگ نبود، و احتمالاًارتباطات درستی نداشت.
او بسیار وعده ها به خوزه داده بود که درست از آب در نیامده بودند. میدان مسابقه خالی بود، اما خوزه هنوز می توانست فریاد ریشخندآمیز جمعیت را بشنود، خنده و توهین، صداهای مسخره کننده. می دانست که روزها و شاید هفته ها طول می کشد تا او دوباره سکوت را بیابد؛ روزها، چهره هایی که مسخره اش می کردند و ادا در می آوردند، درتعقیبش بودند و شب ها در هفت آسمان ستاره ای نداشت و تنها صورت هایی در کار بودند که بر او پوزخند می زدند. مرد چاق داشت به او دروغ می گفت. مسئله فقط تصمیم به فروش جسم و روح نبود؛ مشکل گرفتن اجرت بود.
او برای آخرین بار به مرد چاق نگاه کرد. همه چیز آن جا بود: چشمانی سنگین که به زردی می زد و زیرش پف کرده بود، دهانی عیاش، که هم نرم بود و هم ظالم، دستانی تپل و چندش آور با انگشترهای عقیق و الماس. همان طور که پدر کریسوستومو قبلاً در روستا می گفت، آدم واقعاً انتظار داشت پشت سر این مرد "مغاکی از ظلمات و آتش ببیند که پر از لاشه های پیچ خورده و افعی باشد."
به این ترتیب خوزه به او اعتماد کرده بود. اما علیرغم قول و قرارش، آن مرد آشکارا دودوزه باز بود، شیادی بود که در بهترین حالت به وی کمک کرده بود، تنها قدمی در مسیر درست بردارد. اکنون خوزه می بایست خیلی بیشتر از این حرف ها پیش می رفت.
به مرد گفت: "دیگر نمی بینمت،"
مرد چاق سیگار برگ را از دهانش در آورد. گونه هایش لرزید. دستش را بر قلبش فشار داد و ناگهان قطرات اشک در چشمانش ظاهر شد و گفت: "هر کاری برای کمک به تو می کنم، هرکاری. بهترین مربی ها را استخدام می کنم تا تو را تعلیم دهند. بهترین گاوهای نر را برایت می خرم. به مزرعه من می رویم و برای فصل بعدی آماده خواهی بود. و برایت یک ماشین نو می خرم."
خوزه گفت: "دیگر نمی بینمت، تو دغل بازی، دروغگویی. کاری برای من نمی توانی بکنی. به اندازه کافی بزرگ نیستی. چیزی نیستی جز یک آدم متقلب."
مرد چاق داشت گریه می کرد: "به مکزیک می رویم. آن جا تعلیمت می دهند. کاردرست می شوی – کاردرست ترین. خوزه، من را ترک نکن. چه بر سرت خواهد آمد؟"
خوزه گفت: "امشب به روستایم برمی گردم."
مرد چاق پرسید: "آن جا چه کار می کنی؟"
خوزه گفت: "کسی هست که می خواهم با او صحبت کنم."
خوزه لباس هایش را در آورد و مرد چاق با دستانی لرزان به او کمک کرد. وقتی خوزه برهنه پیش روی او ایستاد، مرد چاق نگاهی به پاها و ران های او کرد و دوباره زیر گریه زد.
خوزه تمسخر آمیز گفت: "شاید بهتر باشد فردا صبح بروم، اما آن انگشترها را به من بده، هردوتایشان را، الماس و عقیق."
مرد چاق انگشترها را بیرون آورد. "هر چه بخواهی به تو می دهم فقط من را ترک نکن."
"خیلی خب ... فردا صبح ترکت می کنم. من ترا می شناسم. آن چه لازم است در خودت نداری. هنوز می توانم صدای فریاد تمسخرآمیز جمعیت را بشنوم. هنوز می توانم شاخ های گاونر را حس کنم. تو هیچ قدرتی نداری."
مرد چاق دستمالی از جیبش در آورد و چشمانش را پاک کرد. سپس با خوزه دست داد و گفت: "نمی توانم درکت کنم، پسر. نمی فهمم چه چیز به جانت افتاده است. من بهترین لباس ها را برایت خریدم. و وقتی با دخترها خوش می گذراندی کلامی نگفتم. هر چه از من بخواهی می توانی داشته باشی. فردا برایت یک ماشین می خرم– یک ماشین آمریکایی. لطفاً من را ترک نکن."
خوزه گفت: "من به تو احتیاجی ندارم. راهم را خودم پیدا می کنم. "
او صبح با اتوبوس شهر را ترک کرد و سه روز بعد بار دیگر در خانه اش بود. دره ها آرام آرام در تاریکی فرو می رفتند که او از اتوبوس پیاده شد، و سروها که کم کم در ظلمت محو می شدند هنوز راهنمای راه بودند. اتوبوس ایستاد، او را تنها در میان گرد و غبار رها کرد و او در مسیر خالی گام بر داشت؛ این بازگشت بی سر و صدا و دست خالی به خانه خیلی با رویاهای او فرق داشت و جز پارس سگان استقبالی از قهرمان در میان نبود.
اکنون هجده ساله بود و سه سالی می شد که روستا را ترک گفته بود. گرسنه بود، اما به خانه نرفت چرا که اول باید به خشمی که در او بود و به اشتیاق دانستنش، پاسخ می داد. به سمت دریاچه رفت که در آن قایق ها در میان تورهایشان کفن شده بودند و نگاهی به آخرین تلألوی نقره فام آن انداخت، و در جزیره ای در دوردست مجسمه گرانیتی عظیم الجسه رهبر آزادیبخش همچنان برپا بود، چنان که در روز تولد خوزه چنین بود. در بالا کوه ها بودند و خدایان کهنسال سرنگون شده، که چشمانشان را گلبرگ گل های وحشی پوشانده بود. او غالباً به پدرش کمک می کرد تا روی چشمان باز این خدایان گلبرگ های تازه قرار دهد و به این ترتیب آنان را از دیدن زمینی معاف کند که از وقتی از آن ها مصادره شده این قدر پلید گشته بود.
به دریاچه که رسید سمت چپ پیچید و به سوی خانه رفت. خانه کهنه شده بود و نیزار اطراف آن بزرگتر. دیوارهای خشتی آن سوراخ شده و بوی پوسیدگی می دادند. او قدم به داخل خانه گذاشت در حالی که نمی دانست آیا کشیش پیر هنوز زنده است و بعد دید که او شق و رق و ساکت و غرق در افکارش پشت میز نشسته است. میز از گل ها و گیاهانی پوشیده شده بود که خوزه پیامشان را می شناخت. سبز برای باروری، قرمز برای سلامتی، سفید برای مقابله با شیطان. فردا صبح، چونان هر روز دیگری، این گل ها را در کلیسا زیر پای قدیس پهن می کردند.
پدر کریستوستومو نگاهی به او انداخت، ولی هوا تاریک شده بود و به نظر نمی آمد که شناخته باشدش. خوزه از درگاه در کنار رفت تا بلکه هر چه نور از در به داخل می آید بر وی بیفتد، کشیش عینکش را بر چشم زد و به او خیره شد و گفت: "پس برگشتی، شهر ترا نبلعید. یا شاید هم داری از دست پلیس فرار می کنی؟ مردان جوان ما وقتی به روستا بر می گردند که توی دردسر افتاده باشند. رسم روزگار چنین است."
خوزه گفت: "من فقط برای چند روزی برگشته ام. می خواستم تو را ببینم. قبل از آن که بمیری، پیرمرد. خیلی هم وقت نداری. می خواستم دوباره با تو صحبت کنم."
پیرمرد با رضایت خاطر گفت: "من تا مردنم هنوز هفت ماه فرصت دارم."
"از کجا می دانی؟"
"کشیش جدید قبل از موعد این جا نخواهد آمد."
خوزه نشست و به مردپیر نگاه کرد. چهره ای بسیار کهن با ترک های عمیق داشت، و اگر چه صورتش به تیرگی صورت یک کوخون می زد ولی مو و ریشش سفید و اسپانیایی بود. خوزه اندیشید عجیب است که موی کوخون ها هرگز کاملاً سفید نمی شود.
"زندگی در شهر چطور بود؟"
"بد آوردم."
"شاید استحقاقش را داشتی."
خوزه به گل ها و گیاهان سبزو قرمز و سفید روی میز نگاه کرد.
"به من بگو بدترین گناه چیست؟"
پیرمرد گفت: "همه گناهان بدند. نمی شود از بینشان انتخاب کرد. همگی انسان را به جهنم می فرستند."
"اما بدترین همه آن ها چیست؟"
پیرمرد با بی حوصلگی گفت: "نمی دانم، فکر کنم کشتن مادر یکی از بدترین گناهان است. لواط هم بد است. تو نمی توانی یک قدم راست در این جهان برداری؟"
"اما چه گناهی واقعاً مو بر تنت سیخ می کند، پیرمرد؟"
"من پیرتر از آنم که مو بر تنم سیخ شود. خیلی پوست کلفت شده ام."
"آیا قتل بدترین گناه است؟"
"بله، قتل جزء بدترین گناهان است. جماع با محارم هم همینطور."
"چی گفتی؟ معنی اش را نمی دانم."
"جماع با محارم."
"یعنی چه؟"
"یعنی مرد و زنی هم خون با یکدیگر عمل غیراخلاقی انجام دهند."
"آیا خیلی بد است؟ آیا بدترین است؟"
پیرمرد گفت: "به خاطرش به جهنم می روی، اما برای چه می پرسی؟"
"اگر کسی پیش تو بیاید و ازت بپرسد که چه کاری شیطان را بیش از همه چیز راضی می کند، چه خواهی گفت؟"
کشیش پیر با دقت مسئله را در ذهنش مرور کرد و سپس سرش را تکان داد و گفت: "نمی دانم. هر کاری او را راضی می کند. هر کاری که ما می کنیم. او از هر کاری که ما می کنیم خوشش می آید. او صرفاً گوشه ای ایستاده است و ما را تماشا می کند که چگونه در گناه غوطه می خوریم و خرسندانه می خندد."
"باشد، اما باید کاری وجود داشته باشد که او را بیش از هر چیز راضی کند؟"
پیرمرد گفت: "جماع با محارم بد است. به خاطرش مستقیماً به جهنم می روی. جماع با محارم باعث می شود تو متعلق به شیطان شوی. اما چرا این را از من می پرسی، پسر؟ این همه راه از شهر آمده ای که همین را از من بپرسی؟"
پسر دستانش را به هم قلاب کرد و لحظه ای ساکت نشست.
"هر کسی می توانست به تو جواب دهد."
پسر گفت: "تو تنها کسی هستی که من به او اعتماد دارم. تو یک قدیسی."
پیرمرد عبوسانه نگاهی به او انداخت و گفت: " این حرف ها کفر است. من یک کشیش روستایی بی نوا هستم، و همه اش همین است. باید برای من وقتی مردم دعا کنی."
هوا داشت تاریک تر می شد. اکنون پسر تنها می توانست سایه پیرمرد و موی سفیدش را ببیند.
"یادت می آید قبل ها چه می گفتی؟"
"نه، اکنون به سختی چیزی به یادم می آید. سگ من همین هفته پیش مرد ولی الان اسمش را نمی توانم به یاد بیاورم."
پسر گفت: "پدرو،"
پیرمرد به سرعت گفت: "بله، پدرو. خوشحالم که تو او را به یاد داشتی."
"قبل ها می گفتی: رذل ها وارثان زمینند."
کشیش گفت: "این را هم یادم می آید. و این این چیزی است که دارد رخ می دهد. حقیقت است، آن ها کلیساها را می سوزانند، آدم می کشند، شکنجه می دهند. تو پسر خوبی هستی. ترا به خوبی به یاد می آورم، هرچند اسمت را فراموش کرده ام. اسمت چیست؟"
"خوزه. خوزه آلمایو." "بله، خوزه. تو به شهر رفتی."
"برگشتم."
"می بینی، تو را به یاد دارم، اما می گویند من نمی توانم نمازهایم را به یاد داشته باشم، و دنبال یک کشیش جدید فرستاده اند. یادم هست. می خواستی گاوباز بشوی."
پسر گفت: "سعی کردم، اما خوب نبودم. کارمن نبود. استعدادش را نداشتم."
"می توانستی یک ماهیگیر خوب بشوی، مثل پدرت."
پسر بلند شد.
"یک بار دیگر بگو اسمش چه بود؟"
"اسم چی؟ من اسمی نگفتم."
"بدترین گناه. کاری که شیطان را خوشحال می کند."
"نباید این قدر به شیطان فکر کنی. باید به خداوند فکر کنی."
"خداحافظ. در آرامش بمیری."
"خداحافظ. خوشحالم که پیشم آمدی."
بعد تپانچه اش را در آورد. کشیش اکنون سایه ای بیش نبود و چون چشمانش ضعیف بود، خوزه می دانست که کشیش نمی تواند ببیندش. او ترجیح می داد که این گونه باشد. اما از آن موقع به بعد، با خود می اندیشید که شاید مشکل همین جا بود. شاید همه چیز به خاطر آن لحظه ضعف برباد رفت که نخواست پیرمرد بفهمد که قرار است بکشدش.
چند ثانیه ای تپانچه در دست صبر کرد و بعد سایه را به خوبی هدف گرفت و ماشه را چکاند. پیرمرد همان طور شق و رق نشسته بود گویی چیزی رخ نداده است، و با این همه شاید هم چیزی رخ نداده بود. شاید هرگز چیزی رخ نداده بود، هیچ چیز هرگز اهمیت نداشت، شاید چیزی به مثابه گناه و جنایت وجود نداشت، و شاید حتی شیطانی هم در کار نبود.
این افکار که به ذهنش خطور کرد می توانست قطرات عرق را بر شقیقه اش احساس کند، چرا که هیچ چیز بیشتر از این او را نمی ترساند که جهان به انسان ها تعلق داشته باشد و نه جهنمی در میان باشد، نه بهشتی، نه استعداد متعالی ،نه کمک بیرونی، تنها گرد و خاک و عدم باشد.
او به یاد آورد چگونه آن جا ایستاده بود و پیرمردی را نگاه می کرد که در حالی که گلوله ای در تن داشت آن قدر ساکت نشسته بود؛ اصلاً نیفتاد. شاید آن قدرها چیزی از او باقی نمانده بود که بیفتد. به اندازه کافی سنگین نبود. فقط دستان و سرش بی حال افتاده بودند، همین و بس.
پسر مدت طولانی در تاریکی ماند و گوش فرا داد و صبر کرد، اما فقط صدای زنگ های روی قایق ها، آن هم وقتی باد به وزش در می آمد، جرنگ جرنگ کنان از میان نیزار به گوش می رسید. صبر کرد. احساس کرد از این بهتر دیگر نمی توانست کاری بکند و اگر قرار بود در بین شیاطین بزرگ جهان جایی پیدا کند، همین لحظه بود، اینک فرصت او بود.
دو و برش را نگاه کرد و بعد به نظر رسید چیزی ناگهان حرکت کرد، و یک جفت چشم زرد اهریمنی درخشیدن گرفت. لبخندی به لبانش آمد، اما گربه ای پرید و در رفت، و او تنها، در برهوت جهانی فاقد استعداد یا جادو یا قدرت، رو به جسد مرده ایستاده بود.
جغدی در تاریکی فریادی کشید. جرنگ جرنگ زنگ ها بلند شد و لولاهای در قیژ و ویژی کردند. اما هیچ چیز رخ نداد، هیچ کس داخل نشد، هیچ شبح غریبی در کار نبود، هیچ چشمان گرگرفته ای، هیچ کس پیش نیامد که بگوید: "آفرین، پسر. اکنون واقعاً بدترین کارت را کردی. من آن چه را تو عرضه می کنی می خرم. در مقابل، تو قدرت و شهرت خواهی داشت و این استعداد را که هرچه می خواهی بشوی. تو بر روی این زمین خوشبخت می شوی. چرا که زمین متعلق به من است، همان طور که بهشت متعلق به خداوند است. کریم این جا منم."
لبخند از صورتش رخت بست و نگاهی به در انداخت، هرچند می دانست شیطان برای ورود به در نیازی ندارد. ایمان و امیدش همچنان دست نخورده باقی مانده بودند. ممکن نبود انسان ها تنها و آزاد باشند و اربابی نداشته باشند.
شاید آن لحظه ضعف، آن لحظه ترحم، وقتی که نخواسته بود پیرمرد تپانچه اش را ببیند، وقتی که قبل از بیرون کشیدن تپانچه عامدانه در تاریکی صبر کرده بود، به قیمت غنیمتش تمام شده بود. شاید آن را این گونه تعبیر کرده بودند که هنوز کمی خوبی در وجود او باقی مانده و در نتیجه ارزشش را ندارد. اما او هنوز خیلی جوان بود، تنها هجده سالش بود. او می دانست که در جستجویش برای استعداد جایی برای رقت و ترحم نیست. هنوز آن قدر جوان بود که بتواند یک گاوباز بزرگ و مایه فخر روستا و کشورش بشود. یا یک راهزن بزرگ. یا سیاستمدار، یا ژنرال. اما کمی کمک احتیاج داشت. محتاج استعداد بود.
روی از جسد برگرداند و از درون خانه به دریاچه نگاهی انداخت که در آن ماه شناکنان گویی می خواست از آب بیرون جهد و بالای قایقی رود. نگاهی به اطراف انداخت. اما کسی در میان نیزار نبود، و آسمان با ستارگان غربال شده بود. برای مدتی کوتاه از فرط استیصال با خود اندیشید که شاید آدمی باید به درگاه خداوند دعا کند تا اذن ملاقات شیطان را بیابد. بعد مشتانش را گره کرد و ناسزاگویانه بر سر آسمان فریاد کشید و همین طور بر آتشفشان هایی دشنام داد که در سوی دیگر دریاچه قد افراشته بودند و در دلشان ویرانه های معابد و چهره مرده خدایانی بی فایده قرار داشت که گلبرگ گل های تازه بر روی چشمانشان می گذاشتند تا نگاه نامحرم این دنیا بر آن ها نیفتد.
آن گاه که دیگر چیزی جز گرسنگی و تشنگی و ضربان غیط آلود شقیقه هایش در وجودش باقی نمانده بود، به سمت روستا راه افتاد.
خبری از پلیس، تلفن و برق در آن جا نبود. سه چهار ساعتی طول می کشید تا جسد را پیدا کنند، و بعد هم برای هیچ کس اهمیت نداشت چه کسی این کار را انجام داده است و چرا. و تازه او همیشه می توانست دروغ بگوید و منکر شود، و چون می دانستند که پیرمرد او را دوست می داشت، هرگز به مخیله شان خطور نمی کرد که او پیرمرد را کشته باشد.
[1] Kruger
کنار گذاشته بودم همه را که یک جا بخوانم. امروز صبح تعطیل همه را یک نفس خواندم، فوق العاده است. ترجمه شما هم کم نقص است و با کشش. افسوس که به چاپ نرسیده در ایران.
پاسخحذفموفق باشید