۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

ستاره بازان - فصل اول

این که در طی پرواز اتفاق خاصی رخ نداد خیلی مطبوع بود. دکتر هوروات[1] که با کمی تشویش چشم انتظاراین سفر بود –آخر اولین باری بود که با یک خط هوایی غیر آمریکایی سفر می کرد – بالاجبار اذعان کرد که این مردم اگر فرصتش را داشته باشند، سریع یاد می گیرند. او همواره یکی از مدافعین پروپاقرص و پرسروصدای کمک اقتصادی و اخلاقی آمریکا به کشورهای در حال توسعه بود، و حال که دیگر عمیقاً متقاعد شده بود همه مخلوقات خداوند بالقوه برابرند، از فرود نرم، کیفیت سرویس و غذا و آدابدانی خلبان هواپیما، که با انگلیسی عالی نقاط مهم روی زمین را به مسافران یادآور می شد و آن ها را بادقت از پیشرفت پرواز مطلع می ساخت، مشعوف شده بود.

توقف پیش بینی نشده ای در فرودگاه کوچکی در شبه جزیره جنوبی به وقوع پیوست و در آن جا خانم خپل عجیبی سوار هواپیما شد که خطوط چهره قویاً سرخپوستی داشت و لباس ابریشمی قرمز گل دوزی به تن کرده بود. مهماندار نجواکنان و با احترام توضیح داد که این خانم مادر ژنرال آلمایو[2] است که برای دیدار پسرش به طور معمول هر سال به پایتخت می رود، و چون مسافران عموماً می دانستند این خط هوایی متعلق به سینیور آلمایوست، این توقف نامنتظره را با روی خوش پذیرفتند.

دکتر هوروات کنار مرد جوانی نشسته بود که چهره ای قهوه ای رنگ و حالتی کودکانه داشت و خیلی کم انگلیسی بلد بود. مرد جوان کت سیلک آبی گران قیمتی به تن داشت که اپُل های آن بیش از اندازه بزرگ بود. مبلغ انجیل سعی کرد اسپانیایی اش را با وی بیازماید. از قرار مرد جوان یک جور هنرمند و اهل هاوانا در کوبا بود. داشت به پایتخت می رفت تا در آن جا در نمایشی شرکت کند. وقتی دکتر هوروات همدلانه سعی کرد از بغل دستی اش بپرسد که در چه زمینه هنری تبحر دارد، چنین به نظر رسید که مرد جوان دست و پایش را گم کرده باشد و در پاسخ دکتر کلمه ای به انگلیسی گفت که در کمال شگفتی مانند "سوپرمن" به گوش رسید. هرچند این پاسخ چندان روشنی بخش ضمیر مبلغ انجیل واقع نشد ولی برای پرهیز از درگیر شدن در مشکلات زبانی عمیق تر و احتمالاً بغرنج تر سری به علامت تأیید تکان داد و خوش رویانه لبخند زد، و مرد جوان نیز در جواب وی یک رشته دندان طلایی براق و تحسین برانگیز رو کرد.

این نخستین دیدار کشیش از آن کشور بود و او به عنوان مهمان شخصی و رسمی دولت پا بدانجا می گذاشت. هر چند دکتر هوروات هنوز در ابتدای دهه سی زندگی اش بود، اما مرد بسیار مشهوری به حساب می آمد و به خوبی از این موضوع آگاه بود که حسن شهرتش در مقام مجاهدی خلاق و خستگی ناپذیر علیه گناه و شیطان در هر شکل و شمایلی، این روزها داشت به سرعت از مرزهای آمریکا فراتر می رفت. او مردی بود بالابلند و خوش برورو که از موهبت داشتن موهای جوگندمی در جوانی برخوردار بود – موهبتی که به شدت کمکش می کرد تا جوانی اش توی چشم نزند. او می توانست بزرگترین سالن های اجتماعات مملکت را از هزاران طرفدار مشتاق و مسرور لبریزکند، و این طرفداران در چنان حالی منکوب خطابه های رعد آسای او علیه شیطان می شدند که برخی منتقدان کشیش این وضعیت را "هیستری جمعی" یا حتی "خلسه ناشی از هیپنوتیزم" می خواندند و حتی بعضی اوقات پا را از این هم فراتر می گذاشتند و وی را "هیتلر سفید" می نامیدند.

او قادر بود توجه مشتاقانه حاضرین را ساعت ها حفظ کند و این فقط یک طلسم گذرا نبود: مومنین مدت های طولانی پس از پایان کارش مرعوب تندر وی باقی می ماندند، دور او گرد می آمدند، زانو می زدند، دعا می خواندند و آواز عشق به خداوند سر می دادند.

همین یک ماه پیش، زمانی که مشغول موعظه در سالن پولوگراند بود، با خشوعی راستین، شاهد واقعی پیروزی را در آغوش کشیده بود: تعداد حاضرین از مسابقه [مشت زنی] یوهانسون-پترسون[3] هم بیشتر بود و تعداد بلیط های ورودی، بیشترین تعداد در تاریخ پولوگراند محسوب می شد. او داشت به موفق ترین فرد کشور در تسخیر گیشه ها تبدیل می شد.

هر چند خود را فردی بی ادعا می دانست، اما حتی ذره ای غرور هم نسبت به این دستآورد نداشت. زمانی که با خطابه های الهام بخش خود قدرت ظلمانی را زیر مشت و لگد گرفته بود، طرفداران خداوند با چنان هیجانی تشویقش کرده بودند که ورای تشویق هر مشت زنی بود که تاریخ پولوگراند به خود دیده بود– و او در نمازهای آرام هر روز عصر به همراه همسر و هفت فرزندش شکرگزاری خود را بابت این موضوع ادا می کرد.

دشمنانش هنرپیشگی و جلوه فروشی وی را تقبیح می کردند، و هر چند به استعداد او و آن چه "مغناطیس" او می خواندند اذعان داشتند ولی جفاکارانه مدعی بودند او صرفاً استاد ظاهرسازی است و چیزی بیش از یک هنرپیشه فوق العاده با استعداد نیست که اگر می خواست می توانست در صحنه مجاز نمایش برای خودش شغل نان و آب داری دست و پا کند.

دکتر هوروات مرد جوان نسبتاً تندخو و حتی کم حوصله ای بود و بعضی اوقات نمی توانست جلوی خودش را بگیرد و از روی غیظ شانه بالا می انداخت. واقعیت این بود که این انتقادات وی را عمیقاً می آزرد، چرا که به حضور رگه ای از هنرپیشگی در شخصیتش واقف بود و می دانست عاشق این است که تماشاگران پرشمار، سراپاگوش، پرشر و شور و تحسین کننده ای داشته باشد. پیش از شروع به وعظ، زمانی که گردن فراز در بالای منبر رو به جمعیت قرار می گرفت، غالباً احساس قدرت و جلال او را کیفور می کرد و تشویق بر جان و تنش می نشست، هر چند همواره وقتی تشویق ها برای او بالا می گرفت، به خود گوشزد می کرد که منظور آن تشویق ها خداوند است. درست که هر گونه مهارت فنی یا حتی هنرپیشگی را که در اختیار داشت و به کار می برد وقف آن علت غایی می کرد، اما به پرواز درآوردن روح حضار و به تپش در آوردن یک صدای صدهاهزار ضربان قلب بدون مقداری استعداد بازیگری ممکن نبود؛ و بنابراین او همه تلاشش را می کرد. و اگر او از موهبت این استعداد برخوردار بود که حتی ساده ترین کلمات را طنینی بدیع و معنایی متقن می بخشید؛ اگر قادربود، تنها با تغییر آهنگ صدایش، باعث شود هزاران نفر سر از پا نشناسند و در تأیید او نعره زنند، هرگز از یاد نبرده بود که چرا این استعداد به وی اعطاء شده و در راه تکریم جلال خداوند کریم در حد اعلی از آن بهره می جست.

او برای نخستین بار بود که پا بدانجا می گذاشت و می دانست این کشور به سخنان و کمک او نیاز مبرمی دارد. پایتخت کشور از لحاظ گناه یکی از بدنام ترین نقاط در کل نیمکره غربی بود؛ این شهر مرکز قاچاق وسیع مواد مخدر، روسپی گری و قمار بود و حتی شنیده بود وقیحانه ترین فیلم ها آزادانه در برخی تماشاخانه ها نشان داده می شوند.

دکتر هوروات برای آغاز جهادش در این جا لحظه شماری می کرد. او همیشه از یک مبارزه جدی لذت برده بود و معتقد بود باید بر دشمن در قرارگاه اصلی اش یورش برد. زبان یکی از معضلات به حساب می آمد، چرا که آن جا کشوری اسپانیایی-زبان بود، اما مردمانش برای پذیرایی از جهانگردان بالاخره باید کمی انگلیسی یاد گرفته باشند. مبلغ جوان انجیل امیدوار بود بر این مانع غلبه کند، و می دانست که در واقع کیفیت صدایش، و نوعی جذبه قوی و غریب در آن، بود که شنوندگان را مجذوب می کرد و نه آن قدرها خود سخنانش.

او دگرباره شیطان را، حضور فیزیکی و واقعی شیطان در این جهان مادی گرا را، به عنوان موضوع خطابه اش انتخاب کرده بود. موضوع وجود واقعی شیطان همواره یکی از موفق ترین موضوعات در خطابه های وی بود، موضوعی که به او کمک می کرد به اوج الهامات شاعرانه اش برسد و کاملاً هم به آن ایمان داشت. به نظر او، این یک اشتباه عظیم، مصبیت بار، یا حتی یک جنایت از سوی جهان به اصطلاح متمدن بود که به شیطان صرفاً به عنوان یک نماد می نگریست و به آن وقعی نمی نهاد– حتی برخی اصحاب گمراه کلیسا نیز ازاین بدعت مبری نبودند، نگریستن به شیطان به مثابه پنداری واهی که از قرون وسطی به ما رسیده بود، و به مثابه یک لفظ صرف برای اشاره به وجودی غیر واقعی، خطایی ناشیانه بود.

دکتر هوروات جوان نیروی عظیم و بخش اعظم زمانش را به مبارزه با این نگرش شکاکانه اختصاص داده بود. او در رادیو، در حضور هفتگی اش در تلویزیون، در صدها مقاله هرگز از گوشزد این مطلب به هموطنانش باز نایستاده بود که شیطان واقعاً وجود داشت و چون یک ولگرد شرور دائماً در جهان می گشت و اگر این موضوع درست باشد که شیطان می تواند صور مختلفی به خود بگیرد و نقاب های متفاوتی به چهره بزند، دیگر نمی شود واقعیت وجودش را منکر شد.

اجابت این کارزار تبلیغاتی بسیار چشمگیر بود و بعضی اوقات همدلی با آن از نقاط غیرمنتظره ای سربر می آورد. اعانه در راه این جهاد و کمک مالی به جا انداختن دوباره شیطان به مثابه یک موجود زنده واقعی و تهدیدی دائمی علیه جهانیان، از سوی فقیر و غنی به یک سان سرازیر می شد، تو گویی مبلغ انجیل ترس یا اشتیاقی ژرف را در روح ایشان هدف قرار داده بود؛ اما حتی شخص دکتر هوروات هم، زمانی که مقدار زیادی پول توسط دفتر روابط عمومی ژنرال آلمایو در ایالات متحده به وی تقدیم گردید، شگفت زده شد. او می دانست که آلمایو، یا آن گونه که هموطنانش اتوماتیک وار به او لقب دادند، "ژنرال آلمایو" – علیرغم آن که هرگز نه درجه ژنرالی داشت و نه تقاضایی برای آن کرده بود – چهره ای قدرتمند و حتی تهدید آمیز بود. دکتر هوروات حتی شنیده بود که از او با توصیف دیکتاتور یاد می کنند؛ هرچند به نظر می رسید در این مورد اغراق شده باشد.

مطبوعات آمریکایی پیوسته به او حمله می کردند و مرتب ادعا می شد دولت و رئیس جمهور صرفاً بازیچه دست وی هستند؛ و از آن جایی که منبع این مطالب غالباً پناهندگان سیاسی بودند، مبلغ انجیل در پذیرفتن آن پول اندکی اکراه داشت و حتی از روی احتیاط با وزارت امور خارجه مشورت کرد. به وی گفته شد دست رد زدن به این اعانه توهینی عامدانه تلقی خواهد شد و تأثیر نامطلوبی بر روابط آمریکا با قدرتمند ترین چهره منطقه خواهد گذاشت. و تازه هرگز به ذهن دکتر هوروات خطور نکرده بود که ممکن است کسی باشد که آمرزش شامل حالش نشود، و معنای آن منش دست و دل بازانه آلمایو بی تردید این بود که وی تحت تأثیر جهاد دکتر هوروات قرار گرفته و هشدارهای موقرانه و درخواست های عاجزانه این واعظ از همگان در این که به یاد داشته باشند شیطان واقعاً وجود دارد، نوایی اجابت کننده و پروای پروردگار را بر قلب آن مرد هم انداخته بود.

و آن هایی که آن کشور را خوب می شناختند به او گفته بودند که ژنرال آلمایو در راه توسعه آن جا دستآوردهای فراوانی داشته و سیستم تلفنی راه انداخته بود که بهترین سیستم در خارج از ایالات متحده به شمار می آید؛ او جاده های جدید، مدارس، وزارتی برای آموزش و یک دانشگاه جدید ساخته بود و امنیت را در آن کشور هم برای سرمایه گذاران آمریکایی و هم برای مسافران آمریکایی فراهم آورده بود.

در فرودگاه خبری از بازرسی های معمول بار و تشریفات گذرنامه نبود و دکتر هوروات توسط یکی از افسران خط هوایی با احترام به کادیلاک سیاهی که منتظرش بود، راهنمایی شد. دکتر هوروات شاهد آن بود که بسیاری از مسافران دیگر هم با چنین برخورد مهمانوازانه و ممتازی رو به رو شدند و دید که کادیلاک های سیاه دیگری هم درست مانند کادیلاک خودش منتظر آنان بودند.

همراه او در کادیلاک آقایی دوست داشتنی با موهایی بسیار طلایی و چشمان آبی کم رنگ و چهره ای بشاش و طعنه زن بود که خودش را اگه اولسون[4] شهروند کپنهاگ در دانمارک معرفی کرد. دکتر هوروات متوجه شد که او جعبه ای نسبتاً بزرگ با شکلی عجیب را روی زانوهایش نگه داشته است، به جای آن که، از برای راحتی هردویشان آن را در صندوق عقب قرار دهد. و کوبایی جوان هم همسفر آن ها در ماشین بود؛ مرد جوان متواضعانه خود را در کنار راننده یونیفرم پوش جا داد.

فرودگاه، قشنگ یک ساعت با ماشین از پایتخت فاصله داشت. پایتخت محصور بین قله های آتش فشانی بود و همین که ماشین استارت زد، دکتر هوروات ناگهان احساس خفگی کرد و تنفسش با مشکل روبرو شد. آن ها سه هزار متر بالای سطح دریا بودند و به وی هشدار داده بودند از فعالیت فیزیکی پرهیز کند. اما با توجه به چشم انداز دهشت بار پیش رویشان، احساس ناراحتی او چیزی نبود که بشود تخفیفش داد. پایتخت جای دوری پشت آتش فشانی پنهان بود که در قرون گذشته دوبار ویرانش کرده بود و گرچه آتشفشان اکنون خاموش بود، اما قله کنگره دار پوشیده از برف آن هنوز دندان هایش را به علامت تهدیدی سخت و بی امان نشان می داد و پهنه بی پایان سنگ گدازه های سیاه، درختچه های کوتاه قامت و تل هایی از سنگ که در سمت چپ جاده امتداد داشتند، خبر از آن می دادند که زمانی از فلک سنگ فتنه باریده است. در سمت راست، جنگلی از کاکتوس ها قرار داشت که غیظ فلج کننده شان تا بالای تخته سنگ های بدریخت ادامه داشت و دکتر هوروات تردیدی به دل راه نداد که آن بقایای خشک و آفتابخورده باید مملو از مار باشند.

صدایی ناگهان گفت: "من را از این جا بیرون بیاور!"
دکتر هوروات متعجب شد و حیرت زده به همراهانش نگریست؛ اما آقای دانمارکی همچنان لبخند به لب داشت و پسر کوبایی هم به وضوح از روی تعجب به آن ها چشم دوخته بود.
صدا با عصبانیت تکرار کرد: "گفتم من را از این جا بیرون بیاور، دارم خفه می شوم."
سپس صدای سرفه ای آمد، اما این صدا نه از سوی مرد دانمارکی در آمده بود، و نه راننده و نه پسر کوبایی که به نظر هراسان می رسید.
صدا گفت: "گوش کن، اگر به من هوای تازه نرسانی، هیچ وقت دیگر حرف نخواهم زد و تو از گرسنگی تلف می شوی."
دکتر هوروات پرسید: "آخر این چه صدایی است؟"
مرد دانمارکی که گویی سر شوق آمده بود گفت: "چه بگویم،"
صدا با تمسخر فریاد زد: "چه بگویی؟ دکتر هوروات! امیدوارم که اسم جنابعالی را درست فهمیده باشم – می خواهم به اطلاعتان برسانم کنار یک جبار ستمگر نشسته اید که سال ها مرا استثمار کرده و به اصطلاح از من سواری گرفته است. آقای عزیز، من به این کار می گویم برده داری. استثمار یک استعداد منحصر به فرد. من می گویم که باید قانونی علیه این کار وضع شود."
جعبه ای که روی ران مرد دانمارکی بود ناگهان باز شد و عروسکی در حالت نشسته از آن بیرون آمد.
مفسر انجیل با دلخوری اندیشید که ای وای، یک عروسک گردان.
مرد دانمارکی گفت: "این هم دوست من اوله ینسن[5]،"
عروسک گفت: "من واقعاً از عروسک گردان ها متنفرم. از ملاقات شما مطمئناً خشنودم."

دکتر هوروات به زور لبخندی زد . او چندان طرفدار شوخی های سرکاری نبود – این نوع حس طنز را نداشت. اما سعی کرد لطفش شامل حال عروسک شود و حتی با او دست داد. عروسک با چشمان شیشه ای و چهره ای تمسخرآمیز به او زل زده بود، همان چهره ای که عروسک گردانان، انگار، خود را ملزم می بینند برای عروسک هایشان انتخاب کنند.

آقای اولسن توضیح داد که آنها در کلوپ شبانه ال سینیور برنامه دارند – گفته می شد این کلوپ یکی از بهترین مکان ها در نوع خود در جهان است و غالباً برنامه های جذاب جدید را حتی پیش از کاباره لیدوی پاریس یا لاس وگاس روی صحنه می برد. مبلغ انجیل تا کنون پا به کاباره لیدوی پاریس یا لاس وگاس نگذاشته بود ولی کاملاً مطمن بود به یک کلوپ شبانه محلی نیز سرنخواهد زد، حالا هر شهرتی هم که می خواهد داشته باشد. او مودبانه از آقای اولسن در مورد برنامه اش و مکان های دور افتاده ای که به آن ها سفر کرد بود سوال کرد.

آقای اولسن گفت: "اکنون یک سالی می شود که ما، دور از وطن، تور جهانی داریم،"
عروسک اضافه کرد: "بعله، و برای من دیگر بس است. من منتظرم که زودتر پیش زن اولسن برگردم."

مبلغ انجیل با خود اندیشید که شوخی نسبتاً بی نزاکتانه ای بود. پسر کوبایی داشت می خندید. او هم هنرمند بود و این موضوع را با انگلیسی شکسته بسته خود توضیح داده بود. آقای اولسن پرسید که آیا او هم در ال سینیور برنامه دارد و پسر سرش را تکان داد و گفت: "نه، نه."
دکتر هوروات محض کنجکاوی پرسید: "رشته هنری شما چیست؟"
به نظر رسید انگلیسی پسر ناگهان نم کشید. او استعداد خاصی داشت – در کوبا مشهور بود – و قرار بود این جا در پایتخت برنامه اجرا کند. اما دیگر نتوانست کلمات مناسب را بیابد و به بیرون خیره شد.

دکتر هوروات بدون حضور ذهن به ماجراهای سفر عروسک گردان گوش داد، در حالی که عروسک با نیش باز و چهره ای طعنه زن و ناخوشایند به صورت مبلغ انجیل زل زده بود.

ناگهان شنید که آقای اولسن از او سوالی می پرسد: "غلط نکنم شما هم هنرمند هستید؟ صبر کنید. چیزی نگویید. من به خود می بالم که قیافه شناس هستم. من تقریباً همیشه می توانم ماهیت فعالیت هنرمند را از ظاهرش حدس بزنم. بگذارید ببینم ..."

ابتدا مبلغ انجیل بیش از آن متعجب شده بود که اعتراضی بکند، و بعد که دید عروسک گردان ارزیابانه چشمانش را روی خطوط چهره او می گرداند، دردمندانه به یاد موهای بلند سفیدش، چشمان تیره متنفذش و خطوط چهره نهیب زننده و فرمان دهنده اش افتاد.
مرد دانمارکی در آخر گفت: "یک شعبده باز، یک جادوگر یا هیپنوتیزم کار. اشتباه که نگفتم؟"
دکتر هوروات بزاقش را به سختی فروبلعید و به آن مرد گفت که واعظ است. عروسک از خنده ای تمسخرآمیز به خس خس افتاد و فریاد زد: "قیافه شناس! واقعاً که. تو، اگه اولسن، فقط یک احمق تمام عیاری، و من این را همیشه گفته ام"

مرد دانمارکی به شدت عذرخواهی کرد. مسئله این بود که همه آن ها در این کاروان هنرمند بودند. او به کادیلاک هایی که از پی ایشان روان بودند اشاره کرد. همه آن ها در شوی جدید ال سینیور برنامه داشتند – او امیدوار بود عذرش پذیرفته شود.

دکتر هوروات بسیار شگفت زده شد وقتی فهمید همه همراهان مسافر او هنرمندان صحنه و به ظاهر، همگی، مانند وی مهمان شخصی ژنرال آلمایو بودند. او با خود اندیشید آیا چنین تصادفی کاملاً غیرعامدانه بوده، یا کاسه ای زیر نیم کاسه پنهان است. او انتظار نداشت مهمان شخصی ژنرال آلمایو باشد. او فکر می کرد در یکی از هتل هایی آمریکایی پایتخت اطراق می کند. اما وقتی مأمور رسمی خط هوایی به او گفت که ژنرال آلمایو می خواهد ایشان در اقامتگاه شخصی وی بمانند، نمی دانست چه بگوید، گرچه از این موضوع خوشش نیامده بود. و اکنون موضوع بیش از پیش ناراحت کننده و حتی تحقیرآمیز بود که مردی در شأن و مقام وی، همراه برخی هنرمندان سیرک، مهمان شخصی مردی بودند که به نیک نامی شهره نبود، هر چند جدیداً و با جاروجنجال فراوان عده ای او را به عنوان ولی نعمت خیر کشورش سر زبان ها انداخته بودند. به هرحال در این موضوع خیری هم نهفته بود و مبلغ انجیل تصمیم داشت آزادانه با میزبانش درباره برخی اتفاقات لاابالیانه و مشمئزکننده ای که در پایتخت روی می داد صحبت کند. و سپس فردا، در بزرگترین سالن عمومی شهر – یعنی سالن ارکستر سمفونی – غرش رعدآسای خود را علیه شیطان که هنوز با حضورش جهان را ملوث می کرد، به انجام برساند.

[1] Dr. Horwat
[2] General Almayo
[3] Johanssen-Patterson
[4] Agge Olson
[5] Ole Jensen

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر