۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

ستاره بازان - فصل هشتم

مبلغ انجیل احساس کرد که هنوز زنده است، و هرچند همچنان چشم به نوک تفنگ ها دوخته بود گویا اشکال غیره منتظره ای در اعدام آنها پدید آمده بود. او نگاهی به گروهبان گارسیا انداخت و دید که وی گرم مجادله با سربازی است که داشت به جاده اشاره می کرد. سرباز چند ثانیه پیش از پشت خانه بیرون دویده بود، اما دکتر هوروات به لحاظ ذهنی از این جهان رخت بر بسته بود و به زحمت می شد از وی انتظار داشت به کسانی که هنوز بر روی زمین راه می رفتند وقعی بنهد. گروهبان گارسیا فرمانی را فریاد زد و سربازان اسلحه شان را پایین آوردند. افسر سپس ژست عذرخواهانه ای نسبت به زندانیان به خود گرفت.

مودبانه گفت :"یک لحظه،" گویی می خواست آن ها را مطمئن سازد که این تنها یک وقفه موقت است و اعدام آن ها چند دقیقه بعد اجرا خواهد شد. سپس سریعاً با سربازی که دنبالش آمده بود پشت کافه غیبش زد.

موسیو آنتوان هنوز داشت تردستی می کرد. او به قدری در برنامه خودش ذوب شده بود و به قدری نئشه شهادت مهارت هنرمندانه عظیم خود بود که پیروزمندانه به ورای خطری که حیات آن ها را تهدید می کرد گام نهاده بود – یعنی آن را پاک از یاد برده بود – همان هدف محقر و توهم ترحم انگیز همه هنرها. عروسک همچنان روی شانه اگه اولسن نشسته بود.

عروسک گفت: "هر لحظه به شکلی بت عیار در آمد،"
آقای مانوئلسکو هنوز داشت ویلون می زد. لبخند پیروزی اکنون از خلال آن سفیدی کلفت ماسیده بر صورتش بیرون زده بود: در ذهن او مطلقاً تردیدی وجود نداشت که تعویق معجزه آسای اعدام ایشان تماماً مدیون نبوغ هنری وی و طلسم موسیقی اش بود. هیولای کوبایی، هر چند دکتر هوروات با دقت از نگاهش حذر می کرد، مفلوکانه به وی لبخند می زد. تنها فکری که به ذهن آقای شلدون وکیل در این حالت خلاء ذهنی مطلق خطور کرد این بود که اگر بخت کمی یارش باشد داروی آرام بخش اکنون می تواند تأثیرش را بگذارد. پیرزن هنوز داشت خرسندانه دهانش را می جنباند. او برای دکتر هوروات یادآور عروسک های کفرآمیز سرخپوستان آریزونا بود – همیشه باور داشت که در این عروسک ها چیزی شیطانی نهفته است. چارلی کوهن داشت صورتش را با دستمالی پاک می کرد. اکنون کاملاً مطمئن بود که، شاید به طور دائم، جان سالم به در برده اند، گرچه منظورش از کلمه "دائمی"، با آن خس خس قلبش و لحاظ کردن بی استعدادی عمومی انسان تا جایی که به فناناپذیری مربوط می شود، برای خودش هم روشن نبود. اما احساس دراماتیک پیروزمندانه ای داشت و حس شومنی قدیمی اش به او می گفت که این بار بازیگران بر خاک نخواهند افتاد.

دختر آمریکایی گفت: "ای وای، این دفعه واقعاً فکر کردم آخر خط است، معمولاً تسلیم این افکار منفی نمی شوم، اما کار خوزه را نمی شود پیش بینی کرد. پسرک خیلی قاطی دارد."

آن ها دیدند که گروهبان گارسیا دوان دوان به سویشان می آید، و در حالی که می دود اسلحه اش را در غلافش قرار می دهد، و سپس صدای قیژ قیژ چرخ ها بر روی سنگ ها بلند شد و جیپ ها و کادیلاک ها ازپشت کافه بیرون زدند و در ابری از گرد و خاک و خرده سنگ هایی که به این ور و آن ور پرت می شدند، جلوی آن ها ترمز زدند. گروهبان گارسیا پارس کنان دستوری داد و سربازان آنها را دور هم گرد آوردند و وحشیانه به داخل ماشین ها هل دادند. دکتر هوروات اکنون چنان به این شرایط خو گرفته بود که وقتی قنداق تفنگی را بر دنده هایش احساس نمود حتی لب به اعتراض نگشود. او در صندلی عقب یکی از ماشین ها بین پسر کوبایی و دختر آمریکایی گیر افتاده بود، و چشم در چهره طعنه آمیز، و همچنین به نظرش، سرزنده عروسک ناطق دوخته بود که صاحبش در کنار راننده جای گرفته بود. او گروهبان گارسیا را دید که از در کافه بیرون آمد، در حالی که بیش از ظرفیت و قدرت دستان یک مرد عادی بطری مشروب زیر بغل زده بود. او دید که گروهبان تلوتلو خوران به جیپ رسید و بطری ها را به زیردستان خود داد، و پرید و در کنار راننده نشست، سپس جیپ ها، موتورسیکلت ها و چهار کادیلاک با سرعت سرسام آوری، به دور از جاده و به سوی کوه ها، شروع به حرکت روی زمینی سنگی کردند، بی آن که هیچ مسیر مشخصی داشته باشند. بعد از حدود پانزده دقیقه رانندگی دیوانه وار و پر جست وخیز، که طی آن مبلغ انجیل چندین بار به آغوش آن موجود کوبایی وحشتناک پرت شد، که با دستانش از روی کمک مبلغ انجیل را نگه می داشت، و چندین بار به سوی دخترک بی نوای آمریکایی پرت شد که داشت سکسکه می کرد و ناگهان سرش در دامن وی افتاد و از هوش رفت، به جاده خاکی رسیدند که در مقام مقایسه به یکدستی بهشت بود، و مبلغ انجیل که به عقب لم داده بود و چشمانش را بسته بود، گذاشت تا ذهنش به وضعیت خلاء مات و مبهوت کننده ای وارد بشود.

در جیپ جلویی، که پیشاپیش آن ها حرکت می کرد، گروهبان گارسیا که هنوز خیلی مست بود، سعی داشت یک بار دیگر اخبار فوق العاده را مرور کند و به افکارش نظمی بدهد. وقتی سرجوخه اش به وی گفت که توانسته بود ارتباطی رادیویی با ستاد فرماندهی برقرار کند، و فهمیده بود که شورشی به راه افتاده، و نیروهای امنیتی بد جوری به درد سر افتاده اند، و ارتش قیام کرده و چیزی نمانده که کنترل پایتخت را به دست بگیرد، چندان شگفت زده نشد؛ نه به این خاطر که انتظار چنین واقعه ای را می کشید، بلکه صرفاً به این دلیل که می دانست از زمان رهبر آزادی بخش، شورش ارتش همواره جزئی از میراث ملی و الگوی سیاسی کشورش بوده است. او همواره آماده بود که یک روز خودش شکنجه و اعدام شود، و چون زندگی خوشی داشت چندان از مرگ نمی ترسید. اما از بلاتکلیفی متنفر بود. او همیشه فرمانبری بود که صرفاً دستورات را اجرا می کرد، و اکنون، برای اولین بار در زندگی اش، در وضعیتی قرار گرفته بود که باید ابتکار عمل را به دست می گرفت و مستقلانه عمل می کرد. او باور نداشت کار رژیم ژنرال آلمایو تمام شده باشد، هر چند که پیغام ستاد فرماندهی بی پرده بدبینانه بود. او نمی توانست تصور کند بشود خشتک مردی مثل خوزه آلمایو را روی سرش کشید. و با این حال وقوع هر چیزی ممکن بود، چرا که بعضی اوقات دست ناجوانمرد سرنوشت حتی بهترین مردان را هم از میدان به در می کرد. و نخستین چیزی که غریزه صیانت نفسش به او گفت این بود که در حالی که ماجرای نبرد نه به دار بود و نه بار، تیرباران شهروندان آمریکایی حماقت محض محسوب می شد. اگر خوزه آلمایو برنده میدان باشد، او می توانست با وجدان آسوده آمریکایی ها را اعدام کند و هیچ کس هرگز نمی فهمید که او از فرمان آلمایو سرپیچی کرده و اعدام را به تأخیر انداخته است. و اگر شورشیان ارتش موفق می شدند، بهترین و شاید تنها شانس وی برای جان سالم به در بردن از این مهلکه این بود که آمریکایی ها را به عنوان گروگان در جایی دور از انظار در رشته کوه نگه می داشت و سپس بر سر زندگی آن ها و انتقال امن خودش به جایی معامله می کرد. جد اندر جد گروهبان گارسیا راهزنان کوهستان بودند، و این کار با باج گیری های آنها فرقی نداشت، و او اکنون، در راستای سنت خانوادگی، زندانیانش را گرفته بود و داشت به سریع ترین شکل ممکن به سمت مکانی پرت می راند، که بنا بر افسانه ها، زمانی پدر بزرگ وی با دسته مردان وفادارش آن جا پناه می گرفتند. او می دانست که چند روزی را بیشتر نمی توانست مخفیانه سرکند، اما حتی در این صورت، اگر شورشیان برنده می شدند، می توانست بر سر انتقالش به مکانی امن در مقابل تهدید اعدام زندانیان و دردسرتراشی برای دولت جدید در قبال دموکراسی عظیم آمریکایی به مذاکره بنشیند. اکنون، بابت درایت و تیزهوشی اش، به خود می بالید، و همین طور که جیپ در مسیر پیش می رفت، به عقب خم شد و بطری ای برداشت و خیلی زود شروع به زمزمه کردن جدید ترین آهنگ آمریکایی کرد. اکنون یک ساعتی می شد که جاده را ترک کرده بودند. دختر به هوش آمده بود، و دکتر هوروات خودش را معرفی کرد. او از این که دختر می شناختش اصلاً تعجبی نکرد، اما دختر مطالب عجیبی گفت که باعث ناراحتی وی شد.

دختر به او گفت: "آه، بله، من اغلب اوقات درباره شما مطالبی می شنوم، دکتر هوروات، خوزه شما را بسیار تحسین می کند. او حتی به دفتر روابط عمومی اش در ایالات متحده دستور داده که ترجمه مقالات و سخنرانی های شما را برایش بفرستند. از آن چه شما درباره شیطان می گویید خوشش می آید."
دکتر هوروات ناخرسندانه گفت: "گویا اصلاً از تعالیم من بهره ای نبرده است، به نظر من، این دیکتاتور مخوف، این حرف را بر مبنای تجربه حال حاضرمان می گویم، از هر کسی که می شناسم به شیطان نزدیکتر است."
دختر سرزنش آمیز گفت: "واقعاً نمی شود خوزه را دیکتاتور خواند، کل ماجرا این است که اینجا کشوری متفاوت است و آن ها سنت سیاسی متفاوتی دارند. و باور کنید او خیلی کارهای خوب انجام داده است."
مبلغ انجیل گفت: "شدیداً مشکوکم،"
دختر آهی کشید و گفت: "مسئله فقط این است که یک ذره خرافاتی است، و البته با عرض پوزش باید بگویم، آدم هایی مثل شما، دکتر هوروات، بسیار به این امر دامن زده اید."
مبلغ انجیل نگاه تندی به او انداخت و گفت: "متأسفانه، چندان منظورتان را نمی فهمم."
دختر در حالی که با تحکم به چشمان وی نگاه می کرد گفت: "آه، دکتر هوروات، می توانم موضوع را برایتان کاملاً روشن کنم. از دوران فاتحان، قرن هاست که کشیشان اسپانیایی بی سواد به سرخپوستان آموخته اند که هر کاری که خوش دارند انجام بدهند شیطانی است. برای مثال، می دانید که آن ها در مسائل جنسی بسیار آزاد بودند. اما برایشان جا انداخته افتاد که برقراری رابطه جنسی کاری شیطانی است. و شورش علیه اربابانشان هم شیطانی است. در واقع، فقط تسلیم خوب بود – اطاعت محض و پذیرش بی چون و چرای سرنوشتشان خیلی خوب بود. هر عملی که سرخپوستان می خواستند انجام بدهند، مثلاً زنا کردن، کم کاری یا اصلاً کار نکردن، قتل اربابان و پس گرفتن زمینشان از آنان، همه این ها خیلی بد بود: شیطان پس پشت همه این کارها به کمین نشسته بود. بعضی از آن ها درسشان را خوب بلد شدند و به شیطان با جدیت باور آوردند. این ها مردمی خرافاتی و بدوی اند – هیچ کس تاکنون سعی نکرده این را عوض کند. حتی خوزه هم مرد تحصیل کرده ای نیست – هر چند واقعاً ذهن درخشانی دارد – ذهنی منطقی. در واقع، زیادی منطقی. پس وقتی شما، که دیگر یک کشیش روستایی نادان نیستید، بلکه چهره عمومی محترم و سرشناسی، از کشوری قدرتمند، متمدن و بزرگ، هستید، وقتی حتی شما هم او را خاطرجمع می سازید که شیطان واقعاً وجود دارد، و از بد روزگار بیش از این حرف ها بر این جهان سلطه دارد، او احساس اطمینان و مسرت می کند – به این ترتیب، می بینید که شما به راه و رسم بد خرافاتی او دامن زده اید."
مبلغ انجیل غضب آلوده فریاد بر آورد :"دختر خانم عزیز، بنده چنین کاری نمی کنم. این حرف ها کفر محض است."
دختر با رگه ای از طعنه گفت: "خب، دکتر هوروات، فقط می خواستم بدانید."
مبلغ انجیل به سردی گفت: "به نظر می رسد شما با این جانی خیلی همدلید."
دختر به آرامی گفت: "معلوم است. من سه سالی معشوقه اش بوده ام."
دکتر هوروات ترجیح داد از این نکته بدون موعظه کردن بگذرد و گفت: "اما به نظر نمی رسد این امر مانع دستور وی برای تیرباران شما شده باشد."
دختر پیروزمندانه لبخند زد و گفت: "اغلب سعی می کرد از دست من خلاص شود، اما نمی تواند. نمی تواند چون عاشق من است. از اذعان به این مسئله متنفر است، ولی عاشق من است. و همان طور که می بنید، دستور را لغو کرده است."
مبلغ جوان انجیل دلسردانه گفت: "باید صبر کرد و دید چه می شود. هنوز می توانند ما را در پیچ بعدی جاده تیرباران کنند. اما چرا یک مرد باید زنی را که دوست دارد بکشد؟"

بار دیگر رگه ای از طعنه در لبخند دختر نمایان شد. دکتر هوروات فکر کرد که دختر واقعاً باهوش و به وضوح تحصیلکرده است. این مسئله اوضاع را بدتر می کرد. برای نخستین بار صورت دختر را از نزدیکتر بررسی کرد. صورتی زنده و حتی بشاش بود – اما علیرغم جوانی اش هیچی نشده نشانه های غیرقابل انکار عیاشی بر آن ظاهر شده بود.

"چرا؟ دکتر هوروات شما باید آخرین آدمی باشید که این سوال را می پرسد. خوزه فکر می کند عشق ورزیدن و دوست داشته شدن شگون ندارد. من نمی خواهم احساسات شما را جریحه دار کنم، اما افرادی مثل شما باعث شده اند به قدرت ظلمات باور پیدا کند، و این طور شده که هر چیزی خوزه می خواهد دقیقاً همان چیزی است که، به بیان شما، اهریمن بدطینت قادر است عرضه کند. قدرت، ثروت عظیم و رضایت بی پایان – یا به قول شما: شر."
مبلع انجیل گفت: "به این می گویند ارتداد"
"بله، البته. دستگاه تفتیش عقاید مردم را بابت این جور چیزها می سوزاند و شکنجه می کرد. من در آیوا کالج رفته ام و در مورد همه این چیزها اطلاعات دارم. من همه سعی خود را کردم تا .... تاریک اندیشی او را بهبود ببخشم."

دکتر هورات چهره در هم کشید. به نظر می رسید این آخری را دختر به سوی او هدف گرفته باشد.
"همان طور که می بینید، چندان موفق نبوده ام. شاید جز در نابودکردن خودم."
بال های دکتر هوروات ناگهان گشوده شد.
"فرزند عزیزم، در سن و سال تو ..."
" و به این ترتیب" دختر بی آن که گوش دهد به صحبت هایش ادامه داد: "هرچند عاشق من است، از این احساساتش درقبال من می ترسد. فکر می کند نشانه ضعف مفرط است. و حتی بیشتر از این، از عشق من به خودش منزجر است. انگار که من می توانم سفارشش را در عالم ملکوت بکنم و مانع از موفقیتش بشوم – یا به زعم شما مانع از فلاکتش."

بی تردید این فجیع ترین چیزی بود که دکتر هوروات در زندگی اش شنیده بود. ارتداد – چیزی که تنها در ذهن یک فرد کاتولیک می توانست رشد کند. این موضوع صرفاً نشان می داد که کلیسای کاتولیک چقدر در ظلمات فرو رفته است. او همیشه مخالف آن بود که یک کاتولیک رئیس جمهور ایالات متحده شود، و اکنون می دانست که حق داشته چنین فکر کند.

دکتر گفت: "ای کاش می توانستم با این مرد جوان نگون بخت صحبت کنم، شاید هنوز می توانستم روح گمراهش را نجات دهم".
دختر اندوهیگنانه به چشم انداز لخت و بایر رشته کوه از ورای پرتگاه نگاهی کرد.
"متأسفانه برای روحش برنامه های دیگری دارد."
هوا به سرعت تاریک می شد. هیولای کوبایی داشت خرخر می کرد.
دختر پرسید: "این کیست؟"
مبلغ انجیل به سرعت پاسخ داد: "نمی دانم،"
دختر نگاهی دیگری از پنجره به بیرون انداخت و گفت: "خوزه می توانست مرد بزرگی شود. این را واقعاً در وجودش دارد. یک جور قدرت مقاومت ناپذیر و باصلابت ... یک جور مغناطیس. جمعیت همیشه به دام طلسم او می افتد."
مبلغ انجیل گلویش را صاف کرد و به دستانش زل زد.
دختر گفت: "من او را خوب می شناسم، همه چیز را در مورد او می توانم به شما بگویم."

دکتر هوروات احساس کرد که چندان علاقه ای ندارد چیزی بداند یا بشنود. اما دختر شروع به صحبت کرد، و همین طور که کاروان بیشتر و بیشتر در عمق سایه ها فرو می رفت، مبلغ انجیل هم گوش فرا داد – می توانست این کار را دست کم برای آن دختر انجام دهد – بعضی اوقات گوش دادن تنها راه کمک کردن به یک انسان است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر