۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

ستاره بازان - فصل ششم


خوزه آلمایو گفت: "شگون دارد". پشت میز عظیمش زیر پرتره رهبر آزادی بخش نشسته بود، کروات و پیراهنش باز بود و داشت سیگار برگ می کشید و با میمون خانگی اش که تنها موجود زنده ای بود که جرأت داشت به وی بی احترامی کند، بازی می کرد. او عاشق میمون ها بود. بسیاری از مردم چیزی بشری در میمون ها می بینند، ولی به نظر خوزه کار میمون ها درست تر از این چیزها بود.

در سوی دیگر اتاق – صد و پنجاه متر مربع با کفپوش مرمرین – پرندگان در قفس بزرگی که تا سقف می رسید آواز می خواندند و سروصدا می کردند. در کنار دیوارهای قفس و بر روی میله ها، طوطی ها و قمری ها گاه به گاه جیغ تندی سر می دادند.

میز هفت متر طول داشت و روی آن از یک سر تا سر دیگرش هفت تلفن قرار گرفته بود. آلمایو این تلفن ها را آن جا گذاشته بود تا ملاقات کنندگان آمریکایی اش را تحت تأثیر قرار دهد، اما این دفعه آرزو داشت کاش برای اقامتگاهش تعداد بیشتری خط تلفن کشیده بود. همین طور پنج بطری مشروب باز که دوتای آن ها خالی بود آن جا دیده می شد: آلمایو می توانست بی آن که خم به ابرو بیاورد از هر کس که رادتسکی[1] می شناخت بیشتر بنوشد – و رادتسکی خیلی بیشتر از این حرف ها میخانه در زندگی اش دیده بود.

رادتسکی گفت:"گوش کن، تو می توانی مادر خودت را، چون فکر می کنی شگون دارد، تیرباران کنی و از این کار در این کشور لعنتی کک هیچ کس هم نمی گزد. اما همین جوری، حتی برای جلب رضایت شیطان، نمی شود شهروندان آمریکایی را بیخ دیوار گذاشت. با این کار فاتحه همه چیز خوانده می شود."

آلمایو اخم کرد. جایی که او به دنیا آمده و بزرگ شده بود، این جور به کاربردن کلمه "شیطان" بدشگون بود. ادای نام شیطان بی احترامی و خطرناک ملحوظ می شد. سرخپوستان همیشه به شیطان، حتی در لهجه کوخونی، با لفظ ال سینیور ارجاع می دادند. این سنت احتمالاً به دوران تسخیر آن جا توسط اسپانیایی ها بر می گشت، زمانی که این لفظ به کسانی اطلاق می شد که سرخپوستان از آن ها می هراسیدند و بر زندگی و مرگ این سرخپوستان حاکم بودند.

رادتسکی با عصبانیت گفت: "فکر نکنم مست باشی. اما می دانم که عقل از سرت پریده. داری تیشه به ریشه خودت می زنی".

میمون ناگهان از شانه آلمایو به روی زانوهای بارون جهید. بارون خیلی شق و رق نشسته و منتظر بود تا تکامل به وی برسد. هرچند به نظر وی، با در نظر گرفتن وضعیت پیشاتاریخی عصرحاضر، این که چنین امری عملاً رخ دهد به شدت نامحتمل به نظر می رسید، و لذا بارون در قبال هر آن چه برسرش می آمد، و همه آن ماجراهای دل به همزن و غیرانسانی که بنابر مقتضیات زمان درگیرشان می شد، تنها به ابراز نوعی خونسردی، تمسخر و بی تفاوتی کامل رواقی مسلکانه بسنده می کرد. او گوش میمون را با ملاطفت قلقلک داد.

از زمان داروین عموماً بر این باور بوده اند که انسان از اعقاب میمون است، اما این موضوع به نظر بارون با لحاظ کردن برخی جوانب تاریخ و اجتماع معاصر، و در نظر گرفتن اینشتین، فروید، بمب هیدروژنی، خوزه آلمایو، دیکتاتوری ها، اتاق های گاز و اعدام های دسته جمعی، ادعایی مهمل می آمد، و صرفاً ادعایی بود در جهت بی حیثیت کردن میمون ها و امید واهی بستن به نوع بشر. او گوش میمون را خاراند و میمون بر بینی او بوسه زد.

دیاز[2]، که آشکارا در وضعیت هراس و حمله عصبی بود و لب هایش می پرید داشت با یکی از تلفن ها صحبت می کرد، و احتمالاً با این وحشت اصلاً به چیزی گوش نمی داد، در حالی که کلنل مورالس، جانشین فرماندهی نیروهای امنیتی – قابل اطمینان ترین گروه سربازان تحت امر آلمایو – پشت سر هم به کاخ ریاست جمهوری و رئیس ستاد زنگ می زد.

رادتسکی در صندلی ای در سمت راست میز فرو رفت، و به خوزه آلمایو خیره شد.
علیرغم مشروب خواری سنگین و تنش عنان گسیخته دو ساعت گذشته، خطوط چهره خوزه هنوز به طرز حیرت آوری جوان و شاداب، و در نوع خودش، معصومانه بود: نوعی سادگی نازدودنی در او بود، فقدان تمام و کمال شکاکیت. با این آستین ها و بند شلوار و کروات و یقه باز، و تپانچه ای که به آرامی در جلدش می گرداند و سیگار برگی که می جوید، در نگاه اول، چندان فرقی با سایر اوباش بزرگی که رادتسکی می شناخت نداشت. اما بعد آدم ملتفت می شد که این شخص بالابلند و قوی و همواره به طرز غریبی بی تحرک و ساکت، چه وابستگی عمیقی به سرزمین سنگ گدازه های سیاه دارد، به سرزمین فقر و خرافه، سرزمین آتشفشان های خاموش و خدایان سنگی ای که کشیشان اسپانیای خردشان کرده بودند ولی صورت لت و پارشان را دهقانان محترمانه، باز از زمین به سوی آسمان برافراشته بودند. چند قطره از خون فاتحانی که مدتها بود اثری از آن ها بر جای نمانده بود، رگه ای از گزندگی به خطوط چهره قویاً سرخپوستی وی افزوده بود. چشمانش سبزخاکستری بود، مراقب، بی ردی از بدبینی یا حتی تمسخر که هرگاه بر نقطه ای خیره می شدند تنها جدیتی هشیار و برا در بر داشتند: کهن ترین رویایی که تاکنون در روح بشر زیسته در او بود.

اوتو رادتسکی هجده ماهی می شد که همراه جدایی نشدنی این مرد بود و اندک چیزی وجود داشت که درباره او نداند. در واقع، رادتسکی آن قدر می دانست که آماده بود آلمایو را ترک کند – اما اکنون به نظر می رسید که خیلی دیر شده باشد.

اتفاقات همین چند روز پیش شروع شده بودند – و در ابتدا خطرناک به نظر نمی آمدند، چرا که آلمایو همیشه افسار ارتش و پلیس را با قدرت در اختیار خود داشت. افسران جوان در شمال شورش کرده بودند و به نظر می رسید افرادشان از آنها تبعیت کرده باشند، هرچند این موضوع هنوز چندان قطعی نبود. تلاش مذبوحانه ای بود – به زور هزار نفری می شدند – و همان صبح آلمایو در یک جلسه دولتی در قصر ریاست جمهوری حاضر شد، و در آن جا رئیس ستاد موقعیت دقیق شورشیان و نیروهای وفادار را روی نقشه بدو نشان داد و قول داد که این پادگان کوچک و دور افتاده در شمال، ظرف چهل و هشت ساعت محاصره و منهدم شود. آن چه اساساً اهمیت داشت این بود که موضوع به سرعت فیصله یابد، پیش از آن که خبر چنین فعالیت احمقانه ای به مطبوعات آمریکایی درز کند، و از این رو سانسور شدیدی بر بنگاه های خبری اعمال شد و همه گزارشگران خارجی تحت مراقبت جدی قرار گرفتند.

آلمایو در اطمینان کامل با ماشینش به اقامتگاهش برگشت. آن شب هنگام شام، او میزبان برخی از همکاران مالی اش در ایالات متحده بود و یک اجرای خصوصی از نمایش جدیدی را که قرار بود روز بعد در ال سینیور افتتاح شود برنامه ریزی کرده بود. او خرسندانه انتظار آن روز عصر را می کشید.

آن ها حداکثر نیم ساعت بعد وقتی تیراندازی در خیابان ها شروع شد و اخبار وحشتناک از تلفن به گوش رسید، برگشتند. پلیس شورش کرده بود و رئیس پلیس را زنده زنده سوزانده بودند. نیروی ویژه امنیتی به سرفرماندهی پلیس حمله کرده بود ولی با مقاومت خشونتباری مواجه شده بود. از همه بدتر، یگان های موجود در پادگان های پایتخت داشتند با یکدیگر می جنگیدند، یگان زرهی به پشتیبانی شورشیان شمال بیرون آمده بود، حال آن که لشگرهای پیاده نظام وفادار مانده بودند.

اما آن چه آلمایو را متحیر و مشوش می کرد شورش ارتش نبود – ارتش پر از گروهبان های جوان بود که گرسنه و بلند پرواز بودند و طاقت صبر نداشتند. آن چه واقعاً وی را شگفت زده ساخته بود مردم پایین دست بود: رعیت ها در بازارچه ها، کارگران، مغازه داران– آن هایی که مطلقاً هیچ چیز در این ماجراها به دست نمی آوردند. آنها به او پشت کرده بودند– و تقریباً بدون سلاح – چرا که وی همواره مواظب این موضوع بود – چماق و سنگ و ساطور به دست گرفته بودند و حتی با دست خالی می جنگیدند. آنها اکنون سعی داشتند که به اقامتگاه برسند – هزاران هزارشان، دست در دست هم گره کرده، سرود خوان و نعره زنان پیش می آمدند، و گرچه آن چه از دستشان بر می آمد خیلی ناچیز بود اما باید از نیروی امنیتی علیه شان استفاده می شد و این باعث می شد با شورشیان پلیس و یگان تانک تنها به کمک پیاده نظام و نیروی هوایی مقابله شود.

اقامتگاه در کوهپایه مشرف بر شهر ساخته شده بود و پنجره اتاقی که مجهز به تهویه مطبوع بود بسته نگه داشته می شد، اما او بازهم می توانست از ورای رگبار مسلسل ها غرش عنان گسیخته ای را که مانند دریایی خشمیگن پیش می آمد و بالا می رفت بشنود: صدای مردم. مشخص بود که با آن ها زیادی با ملایمت رفتار کرده بود، اما این که آن ها را دست کم گرفته باشد واقعیت نداشت. مسئله این بود که همواره فکر می کرد مرد محبوبی است.

اکنون به این غرش با رضایت خاطر گوش می داد: محبوب بودن شگون ندارد.
گفت: "بسپارش به من، اوتو"
رادتسکی گفت: "به نظرم نمی آید که اعدام شهروندان آمریکایی به هیچ وجه تو را از این مخمصه نجات دهد."
آلمایو در حالی که با دستانش ادای کسی را در می آورد که می خواهد رضایت بچه ای را جلب کند گفت: "اوکی، اوکی. درست که این کار بالفور و شخصاً به کارم نمی آید. اما آن جوجه هایی را که می خواهند مرا گیر بیاندازند به خاک سیاه می نشاند. دلیلش هم خیلی واضح است. من نبودم که چند آمریکایی بی گناه را اعدام کردم. شورشیان ارتش و توده مردم و دولت جدید این کار را کرده اند. آنها دستشان به برخی دوستان آمریکایی خوزه آلمایو رسیده است و همان جا به گلوله بستنشان. متوجه ای که؟"

رادتسکی انگشت به دهان ماند. مدتها بود که به شیوه های فوق العاده پیچیده این ذهن حیرت انگیز، بدوی و حیله گر عادت کرده بود، اما این بهترین بصیرتی بود که تا کنون در غرابت رمزآلود آن حاضر شده بود.

گفت: "منکرش می شوند. و به سادگی ثابت می کنند کار تو بوده است ".
آلمایو سرش را تکان داد. "به این راحتی ها نمی شود به کشور متمدن و نازنینی مثل ایالات متحده آمریکا ثابت کرد که من دستور داده ام مادر خودم و معشوقه خودم را تیرباران کنند. مردم الابختکی که مادرشان را به گلوله نمی بندند – حتی در سیاست."

رادتسکی ساکت نشسته و به آلملیو زل زده بود در حالی که سعی داشت به نقشش بیاید: یکی از معتمدترین فرماندهان چترباز هیتلر، ماجراجویی خستگی ناپذیر، مشاور نظامی شخصی و رفیق باده گساری دیکتاتور.
نهایتاً به زور پرسید: "بعدش چی؟"
آلمایو با جدیت جواب داد: "و بعدش. آمریکایی ها تفنگدارانشان را پیاده می کنند و هواپیماهای بمب افکن شان را می فرستند تا به این بزغاله ها یک درس حسابی بدهند – و من برخواهم گشت. اوکی؟"
رادتسکی گفت: "نمی دانم که اوضاع این جوری پیش می رود یا نه، اما در این مدت کجا منتظر خواهی ماند؟"
آلمایو گفت: " در شبه جزیره جنوبی. در آن جا ژنرال رامون[3] و سه هزار نفر افرادش هستند. او با من است. همین حالا شنیدی. با من حرف زد. وفادار است. با دیگران چیزی به دست نمی آورد: همین الان هم ثروتمند است."
رادتسکی پرسید: "برای رسیدن به آن جا چه خاکی می خواهی بر سرت بریزی؟"
آلمایو گفت: "نیروی هوایی هنوز اوکی است. به سلامت به آن جا می رسم. اما من داده ام آن آمریکایی ها را تیرباران کنند تا مطمئن باشم به کمک آمریکایی ها برمی گردم."

میمون به روی زانوی رادتسکی پرید و می خواست به او توجه شود. طوطی ها جیغ تند دیگری کشیدند. رادتسکی فکر کرد تنها راهی که می شد هنوز از آن حماقت اجتناب کرد طول دادن ماجرا بود.

رادتسکی گفت: "خیلی خوب خوزه، حالا یک بار هم شده به من گوش بده. اوضاع هنوز این قدرها هم بد نیست. صبر کن و ببین نتیجه نبرد درون شهر چه می شود. تیرباران آن امریکایی ها الان دیوانگی است. شاید تو برنده شوی."
آلمایو گفت: "مطمئناً من برنده می شوم. من م-ط-ل-ق-اً پیروز می شوم. و بعد آن سگ ها را برای قتل عام شهروندان آمریکایی محاکمه می کنم، تا هر کسی بداند آن ها چه سگ هایی بودند. آن ها به همه چیز اعتراف خواهند کرد– مطمئن باش."

نطق رادتسکی کور شده بود.
گفت: "من هنوز فکر می کنم این کار ... نسنجیده است. دست کم حالا انجامش نده. صبر کن. می توانی دیرتر اعدامشان کنی."
آلمایو قیافه تقریباً دردمندانه به خود گرفت.
"شنیدی که دستور را صادر کردم، مگر نه؟ می دانی که وقتی دستور می دهم چه می شود."
رادتسکی گفت: "می توانی بهشان زنگ بزنی و دستور را لغو کنی."
آلمایو با جدیت گفت: " خب، من درباره خودم این جوری فکر نمی کنم. ملت من هم درباره خوزه آلمایو این جوری فکر نمی کند. من دستور را صادر کردم. آنها دیگراجلشان رسیده است. و کسی نباید این کار را با شهروندان آمریکایی بکند – و آمران این قضیه به زودی حالی شان می شود چه غلطی کرده اند. پس تو باکیت نباشد، و یک پیک دیگر بزن، اوکی؟"

میمون جیغ کشید، و اوتو رادتسکی حس کرد میمون با دستان کوچکش در موهایش به دنبال شپش می گردد.



[1] Radetzky
[2] Diaz
[3] Ramon

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر