در ماشین عقبی، مردی بالابلند و خوش چهره که سبیل و ریشی کوتاه و نوک تیز و سیاه داشت و چهل و چند ساله می زد، غمگینانه داشت با همسفرش صحبت می کرد. همسفرش که بدون حضور ذهن به او گوش می داد مردی بود کوتاه قامت و خوش لباس و موهایش را با دقت رنگ کرده بود طوری که فقط ذره ای خطوط خاکستری برای نمونه باقی گذاشته بود.
مرد بلندقامت داشت می گفت: "من این را برای خودم نمی خواهم. نه این که جاه و جلال شخصی برایم مهم نباشد. درست است که من هم مثل همه هنرمندان کاملاً نسبت به قضاوت نسل های آینده بی تفاوت نیستم، ولی در زندگی ام آن قدر تجربه داشته ام که به بی اعتباری نظر عامه پی ببرم و بدانم ماندگاری مادام العمر نام یک شخص چقدر کم مایه تسلای خاطر است. اما من می خواهم این کار را برای کشورم – برای فرانسه – بکنم. ما دیگر آن قدرت بزرگی که سابقاً بودیم نیستیم و احساس من این است که امروز بیش از همیشه وظیفه هر هنرمند فرانسوی این است که از خودش فراتر برود. من می دانم که این قابلیت را در خودم دارم – هر چند همیشه در لحظه آخر از بروز آن باز می مانم. البته هیچ کس در تاریخ بشر هرگز به چنان جایی نرسیده است."
همسفر او گفت: "بعضی ها می گویند در سال ١٩٠٥، زارزیجه[1] بزرگ، اهل گرجستان، در خلال یک نمایش ویژه در سنت پترزبورگ جلوی چشمان تزار روسیه از پس این کار بر آمده است."
مرد اول قاطعانه گفت: "افسانه است،" و آزردگی در چهره اش نمایان شد، " هیچ وقت هیچ کس نتوانسته این موضوع را ثابت کند. نمی خواهم شما فکر کنید من تعصب ملی دارم – اما بگذارید چیزی به شما بگویم: اگر روزی تردستی پیدا شود که بتواند کارش را با سیزده توپ انجام دهد، آن تردست فرانسوی خواهد بود– صرفاً به این دلیل که آن مرد منم. بدون شک مطلع هستید من دو سال پیش، به دلیل خدمات فوق العاده و چشمگیرم در جهت اعتلای حیثیت فرانسه در خارج و سهم فردی ام در نمایش نبوغ ملی مان، مفتخر به دریافت نشان لژیون دونور شدم. اگر یک دفعه – فقط یک دفعه – هر جایی، جلوی هر گروهی از تماشاگران – بتوانم رکورد راستلی[2] کبیر را بزنم و به جای دوازده توپ همیشگی ام، تردستی ام را با سیزده توپ انجام دهم، احساس می کنم واقعاً کاری برای کشورم انجام داده ام. اما من جوان تر نمی شوم و گرچه اکنون در اوج توانایی هستم، لحظاتی هست – چرا منکرش شویم – که به شک می افتم – به هر حال، وقت همگی مان محدود است."
همسفرش با عصبیت انگشتی به پاپیونش کشید. او رئیس یکی از بزرگترین آژانس های استعداد یابی آمریکا بود و قبل از رسیدن به این مقام عالی، چهل سال از عمرش را به عنوان یک استعدادیاب در سفرهای بی پایان به اقصا نقاط جهان گذرانده بود. هیچ سیرک، سالن موسیقی و کلوپ شبانه ای نبود که بتواند مدعی برنامه جدیدی شود که او در جستجوی دائمی اش آن را ندیده باشد. مدت ها پیش به اوج حرفه اش رسیده بود و اکنون استعداد یاب های دیگری برایش کار می کردند، اما هنوز پیوسته در سفر بود، مانند سگ شکاری پیری که نمی تواند در دنبال کردن یک رد پا مقاومت کند – هرچند از گذر سال ها کمی شکاک شده بود و دوست داشت تظاهر کند هر آن چه را جهان می توانسته پیشکش کند دیده است و همه کارها انجام شده اند و فقط ممکن است تکرار شوند – اما کنجکاوی و قوه جستجوی او در پشت این نقاب بی تفاوتی و دلسردی به همان تیزی سابق بود. هنوز در خفا امیدوار بود که ناگهان در گوشه دور افتاده ای از جهان، استعدادی یگانه و فوق بشری خودش را ظاهر سازد. همیشه حاضر بود تا به طرفة العینی، به هواپیمایی بپرد و کره زمین را در نوردد تا با چشمان خودش ببیند آیا درست است که در ایران مردی هست که می تواند با سه پشتک به هوا بپرد و در راه بازگشت به زمین سه پشتک دیگر هم بزند، یا درست است که در هنگ کنگ کسی هست که می تواند، سر به زیر و لنگ در هوا، تنها روی انگشت کوچکش بایستد – نه مانند کرول[3] هنرمند سوئیسی و یکی دو نفر دیگر که این کار را روی انگشت اشاره کرده اند – بلکه روی انگشت کوچک، یک شاهکار کامل و بی همتا، دستآوردی الهام بخش و مایه قوت قلب که بار دیگر ثابت می کرد شگفتی هایی که انسان می تواند روزی روی زمین بیافریند واقعاً پایانی ندارند – و رویای نوع بشر واهی نیست.
او گفت: "سانتینی[4] اهل سیسیل خیلی خوب بود."
مرد فرانسوی – که نامش موسیو آنتوان[5] بود و از مارسی می آمد – و به نظر می رسید رنجیده باشد گفت: "شما خیلی خوب می دانید که سانتینی تنها با نه توپ تردستی می کرد و آخرش هم دلشکسته درگذشت چون هرگز نتوانست توپ دهم را بگیرد."
همسفرش سری تکان داد و گفت: "بله، اما باید به خاطر داشته باشید که او در چه وضعیتی تردستی می کرد. با یک پا روی بطری شامپاین می ایستاد و پای دیگرش را پشتش دراز می کرد و سه حلقه را در انتهای ساق آن پا مرتباً می چرخاند، در حالی که بطری دیگری روی سرش بود و دو توپ پلاستیکی بزرگ روی این بطری بودند و در همین حالت با نه توپ تردستی می کرد. من این را به خوبی به یاد دارم – البته گرچه بعضی اوقات تغییراتی هم در کار بود. یک برنامه فوق العاده بود. درست است که دلشکسته درگذشت اما بعضی ها می گویند دلیلش آن بود که زنش وی را به خاطر معشوقش ترک کرد."
مرد فرانسوی با آزردگی گفت: "به عقیده من، همه این کارها با بطری ها، این انتخاب وضعیت به ظاهر غیرممکن برای تردستی چیزی جز عذر بدتر از گناه نبود. مانند صفحه دودی به قصد پنهان کردن این واقعیت که سانتینی هرگز نتوانسته بود با بیش از نه توپ تردستی کند. او آن قدر باهوش بود که محدودیت هایش را بشناسد و بنابراین کلکی سوار کرده بود تا توجه تماشاگر را از این واقعیت منحرف کند و این کار را با ایستادن به شیوه ای انجام می داد که برای عموم نامتعادل ترین وضعیت تعادلی است. من قصدم این نیست که زیرآب یک همکار و هنرمند ممتاز را که دیگر بین ما نیست، بزنم، اما به عقیده من سانتینی صرفاً تقلب می کرد. درست است که من برنامه ام را روی دوپایم انجام می دهم ولی با دوازده توپ تردستی می کنم. چه کس دیگری می تواند چنین کند؟ این یک برنامه سنتی است که در ناب ترین شکلش انجام می شود، بی آن که با کلک های مبتذل توجه جمعیت را از دشواری واقعی منحرف سازم. من سنت گرا هستم. وفادارم به سنت فرانسوی عظیم قرن هجدهم. شکل ناب ماجرا، این است آن چه اهمیت دارد. فقط کاش می توانستم آخرین توپ را هم بگیرم."
همسفرش به آرامی گفت: "شما همین جوری هم بهترین هستید، همین الان شما بزرگترین تردست هستید."
مرد فرانسوی آهی کشید. کلمات "همین الان" دلهره ای که در قلب هر هنرمندی خفته را در او بیدار کرد، این که کسی ناگهان فاتحانه، در جایی روی کره زمین ظاهر شود و نخستین فردی باشد که غیر ممکن را به انجام رساند.
مرد فرانسوی گفت: "فردا دوباره سعی کنم. اما از این متنفرم که وقتی تنها هستم موفق شوم و بعد احتمالاً نتوانم این کار را جلوی چشم جهانیان انجام دهم. شما می دانید مردم چقدر دیرباورند. هرگز حرفتان را باور نخواهند کرد. همیشه باید با چشم خودشان ببینند."
چارلی کوهن[6] گفت: "بالاخره یک روز موفق می شوید. من مطمئنم که قابلیتش را در خودتان دارید."
موسیو آنتوان ملالت زده به گدازه های سیاه آتشفشانی ای که در دو سوی جاده روی هم تلنبار شده بودند خیره شد.
[1] Zarzidje
[2] Rastelli
[3] Kroll
[4] Santini
[5] Antoine
[6] Charlie Kuhn
مرد بلندقامت داشت می گفت: "من این را برای خودم نمی خواهم. نه این که جاه و جلال شخصی برایم مهم نباشد. درست است که من هم مثل همه هنرمندان کاملاً نسبت به قضاوت نسل های آینده بی تفاوت نیستم، ولی در زندگی ام آن قدر تجربه داشته ام که به بی اعتباری نظر عامه پی ببرم و بدانم ماندگاری مادام العمر نام یک شخص چقدر کم مایه تسلای خاطر است. اما من می خواهم این کار را برای کشورم – برای فرانسه – بکنم. ما دیگر آن قدرت بزرگی که سابقاً بودیم نیستیم و احساس من این است که امروز بیش از همیشه وظیفه هر هنرمند فرانسوی این است که از خودش فراتر برود. من می دانم که این قابلیت را در خودم دارم – هر چند همیشه در لحظه آخر از بروز آن باز می مانم. البته هیچ کس در تاریخ بشر هرگز به چنان جایی نرسیده است."
همسفر او گفت: "بعضی ها می گویند در سال ١٩٠٥، زارزیجه[1] بزرگ، اهل گرجستان، در خلال یک نمایش ویژه در سنت پترزبورگ جلوی چشمان تزار روسیه از پس این کار بر آمده است."
مرد اول قاطعانه گفت: "افسانه است،" و آزردگی در چهره اش نمایان شد، " هیچ وقت هیچ کس نتوانسته این موضوع را ثابت کند. نمی خواهم شما فکر کنید من تعصب ملی دارم – اما بگذارید چیزی به شما بگویم: اگر روزی تردستی پیدا شود که بتواند کارش را با سیزده توپ انجام دهد، آن تردست فرانسوی خواهد بود– صرفاً به این دلیل که آن مرد منم. بدون شک مطلع هستید من دو سال پیش، به دلیل خدمات فوق العاده و چشمگیرم در جهت اعتلای حیثیت فرانسه در خارج و سهم فردی ام در نمایش نبوغ ملی مان، مفتخر به دریافت نشان لژیون دونور شدم. اگر یک دفعه – فقط یک دفعه – هر جایی، جلوی هر گروهی از تماشاگران – بتوانم رکورد راستلی[2] کبیر را بزنم و به جای دوازده توپ همیشگی ام، تردستی ام را با سیزده توپ انجام دهم، احساس می کنم واقعاً کاری برای کشورم انجام داده ام. اما من جوان تر نمی شوم و گرچه اکنون در اوج توانایی هستم، لحظاتی هست – چرا منکرش شویم – که به شک می افتم – به هر حال، وقت همگی مان محدود است."
همسفرش با عصبیت انگشتی به پاپیونش کشید. او رئیس یکی از بزرگترین آژانس های استعداد یابی آمریکا بود و قبل از رسیدن به این مقام عالی، چهل سال از عمرش را به عنوان یک استعدادیاب در سفرهای بی پایان به اقصا نقاط جهان گذرانده بود. هیچ سیرک، سالن موسیقی و کلوپ شبانه ای نبود که بتواند مدعی برنامه جدیدی شود که او در جستجوی دائمی اش آن را ندیده باشد. مدت ها پیش به اوج حرفه اش رسیده بود و اکنون استعداد یاب های دیگری برایش کار می کردند، اما هنوز پیوسته در سفر بود، مانند سگ شکاری پیری که نمی تواند در دنبال کردن یک رد پا مقاومت کند – هرچند از گذر سال ها کمی شکاک شده بود و دوست داشت تظاهر کند هر آن چه را جهان می توانسته پیشکش کند دیده است و همه کارها انجام شده اند و فقط ممکن است تکرار شوند – اما کنجکاوی و قوه جستجوی او در پشت این نقاب بی تفاوتی و دلسردی به همان تیزی سابق بود. هنوز در خفا امیدوار بود که ناگهان در گوشه دور افتاده ای از جهان، استعدادی یگانه و فوق بشری خودش را ظاهر سازد. همیشه حاضر بود تا به طرفة العینی، به هواپیمایی بپرد و کره زمین را در نوردد تا با چشمان خودش ببیند آیا درست است که در ایران مردی هست که می تواند با سه پشتک به هوا بپرد و در راه بازگشت به زمین سه پشتک دیگر هم بزند، یا درست است که در هنگ کنگ کسی هست که می تواند، سر به زیر و لنگ در هوا، تنها روی انگشت کوچکش بایستد – نه مانند کرول[3] هنرمند سوئیسی و یکی دو نفر دیگر که این کار را روی انگشت اشاره کرده اند – بلکه روی انگشت کوچک، یک شاهکار کامل و بی همتا، دستآوردی الهام بخش و مایه قوت قلب که بار دیگر ثابت می کرد شگفتی هایی که انسان می تواند روزی روی زمین بیافریند واقعاً پایانی ندارند – و رویای نوع بشر واهی نیست.
او گفت: "سانتینی[4] اهل سیسیل خیلی خوب بود."
مرد فرانسوی – که نامش موسیو آنتوان[5] بود و از مارسی می آمد – و به نظر می رسید رنجیده باشد گفت: "شما خیلی خوب می دانید که سانتینی تنها با نه توپ تردستی می کرد و آخرش هم دلشکسته درگذشت چون هرگز نتوانست توپ دهم را بگیرد."
همسفرش سری تکان داد و گفت: "بله، اما باید به خاطر داشته باشید که او در چه وضعیتی تردستی می کرد. با یک پا روی بطری شامپاین می ایستاد و پای دیگرش را پشتش دراز می کرد و سه حلقه را در انتهای ساق آن پا مرتباً می چرخاند، در حالی که بطری دیگری روی سرش بود و دو توپ پلاستیکی بزرگ روی این بطری بودند و در همین حالت با نه توپ تردستی می کرد. من این را به خوبی به یاد دارم – البته گرچه بعضی اوقات تغییراتی هم در کار بود. یک برنامه فوق العاده بود. درست است که دلشکسته درگذشت اما بعضی ها می گویند دلیلش آن بود که زنش وی را به خاطر معشوقش ترک کرد."
مرد فرانسوی با آزردگی گفت: "به عقیده من، همه این کارها با بطری ها، این انتخاب وضعیت به ظاهر غیرممکن برای تردستی چیزی جز عذر بدتر از گناه نبود. مانند صفحه دودی به قصد پنهان کردن این واقعیت که سانتینی هرگز نتوانسته بود با بیش از نه توپ تردستی کند. او آن قدر باهوش بود که محدودیت هایش را بشناسد و بنابراین کلکی سوار کرده بود تا توجه تماشاگر را از این واقعیت منحرف کند و این کار را با ایستادن به شیوه ای انجام می داد که برای عموم نامتعادل ترین وضعیت تعادلی است. من قصدم این نیست که زیرآب یک همکار و هنرمند ممتاز را که دیگر بین ما نیست، بزنم، اما به عقیده من سانتینی صرفاً تقلب می کرد. درست است که من برنامه ام را روی دوپایم انجام می دهم ولی با دوازده توپ تردستی می کنم. چه کس دیگری می تواند چنین کند؟ این یک برنامه سنتی است که در ناب ترین شکلش انجام می شود، بی آن که با کلک های مبتذل توجه جمعیت را از دشواری واقعی منحرف سازم. من سنت گرا هستم. وفادارم به سنت فرانسوی عظیم قرن هجدهم. شکل ناب ماجرا، این است آن چه اهمیت دارد. فقط کاش می توانستم آخرین توپ را هم بگیرم."
همسفرش به آرامی گفت: "شما همین جوری هم بهترین هستید، همین الان شما بزرگترین تردست هستید."
مرد فرانسوی آهی کشید. کلمات "همین الان" دلهره ای که در قلب هر هنرمندی خفته را در او بیدار کرد، این که کسی ناگهان فاتحانه، در جایی روی کره زمین ظاهر شود و نخستین فردی باشد که غیر ممکن را به انجام رساند.
مرد فرانسوی گفت: "فردا دوباره سعی کنم. اما از این متنفرم که وقتی تنها هستم موفق شوم و بعد احتمالاً نتوانم این کار را جلوی چشم جهانیان انجام دهم. شما می دانید مردم چقدر دیرباورند. هرگز حرفتان را باور نخواهند کرد. همیشه باید با چشم خودشان ببینند."
چارلی کوهن[6] گفت: "بالاخره یک روز موفق می شوید. من مطمئنم که قابلیتش را در خودتان دارید."
موسیو آنتوان ملالت زده به گدازه های سیاه آتشفشانی ای که در دو سوی جاده روی هم تلنبار شده بودند خیره شد.
[1] Zarzidje
[2] Rastelli
[3] Kroll
[4] Santini
[5] Antoine
[6] Charlie Kuhn
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر