۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

ستاره بازان - فصل شانزدهم

بار دیگر کنار پنجره رفت و منتظر هواپیماها ماند: می بایست نیم ساعت پیش بمباران شهر را شروع می کردند. اما آسمان خالی بود، و حتی صدای یک تک انفجار هم به گوشش نرسیده بود. همه چیز هنوز همان جا بود: ساختمان برافراشته دانشگاه جدید، سالن ارکستر سمفونی، بخش جدید وزارت آموزش، و درست در میان شهر، سازه عظیم موزه هنرهای مدرن، در کنار کتابخانه عمومی.

باردیگر با خشمی ماورایی اندیشید که ای ماده گاو آمریکایی. صورت دختر را با چنان وضوحی می توانست ببیند که تقریباً به وحشتش انداخت. دختر تنها موجود زنده در این جهان بود که تاکنون او را به وحشت انداخته بود. دختر در خودش خوبی واقعی داشت – اما مدتی طول کشید تا خوزه این موضوع را کشف کند، چرا که دختر در رختخواب شور و شوق عجیبی داشت و خوزه فکر نمی کرد یک آدم خوب بتواند این جوری باشد – خوبی دختر همیشه ماورایی ترین تارهای او را به رعشه در می آورد.

وقتی که احساس کرد چه چیزی در وجود نانسی هست، سعی کرده بود وی را حتی المقدور کم ببیند. اما وقتی دختر دور از چشمانش بود، خوزه به اضطراب و وحشت می افتاد؛ او می دانست که نانسی دارد برایش دعا می کند. سعی می کرد به خودش بقبولاند که بعد از همه این کارهایی که کرده بود، احتمال کمی داشت که دعا بتواند آسیب چندانی به او برساند. با این حال، کسی چه می داند، و خوزه فکر کرد که دوراندیشانه است اگر گاه به گاهی دختر را ببیند، تا او را خیلی مستأصل نکند. انگار تهدیدی دائمی ذهنش را به خود مشغول کرده باشد.

او می بایست مدت ها پیش کلک این دختر را می کند، اما این کار بدترین، خطرناک ترین و مهلک ترین کاری بود که می شد انجام داد. مطمئن تر این بود که دختر روی زمین باشد تا توی بهشت - مکانی که این ماده گاو احمق قرار بود به آن جا برود. الان دیگر به بهشت رسیده بود، خوزه از این موضوع کاملاً مطمئن بود. بالاخره کار را تمام کرده بود و اکنون هراس به دلش افتاده بود. همین الان هم دختر را می دید که دوره افتاده است و دست به دامان آن ها شده و استغاثه دارد که خوزه را ببخشند.

اگر کشیش راست می گفت و اگر خدا واقعاً بخشنده باشد، دختر او را نجات می داد؛ اگر کسی بتواند این کار را کند، آن دختر است؛ آنگاه او همه عمرش را برباد داده و همه سعی و تلاشش برای هیچ و پوچ بوده است. اما ناگهان بیاد آورد که دستور داده است مادر خودش را هم تیرباران کنند، و ضربه ای بر ران هایش زد و با خنده غرید. این کاری بود که حتی آن دختر امریکایی هم قادر نبود توضیحش دهد و توجیهش کند. با سربلندی اندیشید که هیچ کس تا کنون این قدر پیش نرفته است. هنوز می توانست از پسش برآید.

نخستین نشانه ها از این که اوضاع دارد از دست خارج می شود از جانب رافائل گومز بود، و خوزه مجبور شد، برای نخستین بار در زندگی اش، اذعان کند که کسی در زرنگی دست او را از پشت بسته است. توله سگی که او با دقت فراوان برای این شغل به عنوان مأمور دوجانبه دستچین کرده بود، کسی که خود او در کوه ها به او اسلحه رسانده بود تا دشمنانش را به خود جلب کند و بعد نابودشان نماید، به او پشت کرده بود، و در جنوب عملیات چریکی واقعی به راه انداخته بود. او نمی بایست هرگز یک آدم تحصیلکرده را برای این شغل انتخاب می کرد. آن ها همه پر از نیرنگ و خیانت هستند. ماجرا این بود که همه آن مقالاتی که در مطبوعات آمریکایی درباره موضع قهرمانانه او نوشته می شد، وی را مسموم کرد. به خودش گرفت.

اما خوزه خودش هم مرتکب اشتباهات عظیمی شده بود، هرچند دختر آمریکایی مسئول اکثرشان بود. جاده های تازه و سیستم تلفن مدرن که تا اعماق استان ها نفوذ کرده بود باعث شده بود که مردم در همه جا از انقیاد روزافزونی که از سوی پایتخت بر آن ها اعمال می شد به ستوه در بیایند. آن ها عادت داشتند که کسی به کارشان کاری نداشته باشد، ترکشان کنند، به حساب نیاورندشان، به بازی نگیرندشان و فراموششان کنند. جاده ها و تلفن آن چه را آن ها آزادی می خواندند محدود کرده بود و باعث شده بود دست آهنین وی را بر گرده هایشان احساس کنند. تلفن و جاده ها به معنای پلیس بیشتر بود، به معنای نظم بیشتر بود؛ اکنون پنهان شدن از دست مأمورین مالیات، خودداری از انجام خدمت وظیفه، و نگه داشتن محصولاتشان برای خودشان مشکل تر شده بود.

و بعد شایعات بریزو بپاش در پایتخت را می شنیدند، شایعاتی درباره برپاساختن ساختمان های عجیب و غریب در آن جا، ساختمان های دولتی – که به معنای استبداد بیشتر بود – دانشگاه، در حالی که مدرسه نداشتند، و حتی چیزهایی بی مصرف تر و عجیب تر. آن ها نگران این نبودند که خوزه شخصاً چقدر پول به جیب می زند. حتی به نوعی، دوست داشتند که بدانند یکی از خودشان، یک کوخون ساده، به جایی رسیده است، و آشکارا در قصر بزرگی مشرف به پایتخت دارد با تجمل زندگی می کند. دوست داشتند او را ببینند که به همراه معشوقه های سرتاپا جواهر گرفته اش سوار ماشین های آن چنانی می شود. در او هویت می یافتند، و وقتی در خیابان ها می ایستادند و او را می دیدند که سوار بر ماشینش رد می شود، سری به تأیید تکان می دادند و می اندیشیدند که شاید پسر ایشان هم روزی به جای او بنشیند.

اما آن چه باعث می شد خونشان از غیظ و تحقیر به جوش درآید این بود که او داشت با ساختن وزارت جدید آموزش، سالن ارکستر سمفونی به جای محل نوازندگان که عادت داشتند هر روز عصر آن جا به موسیقی گوش دهند، موزه هنرهای مدرن و همه آن چیزهای غیرضروری دیگر که توهینی به فرزندان و فقر ایشان محسوب می شد، پول مملکت را بر باد می داد. وزارت جدید آموزش و دانشگاه جدید بود که واقعاً بر زخم ایشان نمک پاشید، چرا که معلوم بود این ها را فقط برای پولدارها ساخته اند، برای بچه پولدارها، و نه برای مردم.

و البته همه می دانستند همه این آتش ها از گور آن زن آمریکایی بلند می شود، کسی که بد جوری بر کوخون آن ها تأثیر می گذاشت.

یک روز صبح، به اطلاع آلمایو رساندند که درست جلوی خانه دختر آمریکایی شورش راه افتاده است. روز بازار بود، و توده ای از دهقانان جلوی دروازه جمع شده بودند. آنها فریاد ناسزا سر داده بودند و سنگ پرت می کردند.

آلمایو در دم متوجه شد که اشتباه بزرگی مرتکب شده است، و خیلی سریع وارد عمل شد. او وزیر آموزش را دستگیر و به جرم هدر دادن وجوهات دولتی محاکمه کرد. آیا او از کمک های آمریکا برای ساخت سالن ارکستر سمفونی بهره برده بود؟ بله، چنین کرده بود. آیا او از وجوهات دولتی برای ساخت کتابخانه عمومی و موزه هنرهای مدرن استفاده کرده بود؟ بله، چنین کرده بود. و قس علی هذا. آن مرد نمی توانست منکر شود، این ها حقیقت داشت. او به هدر دادن عمدی بیت المال و تلاش اخلال گرایانه برای ارتقای استاندارد زندگی توده ها محکوم گشت و اعدام شد.

اوضاع پس از این آرام گرفت، اما او مردمش را خوب می شناخت، و می دانست که این آزمونی برای قدرت و زور آزمایی ای بین او و ایشان بوده است. اگر او معشوقه آمریکایی اش را پی کارش می فرستاد، یا او را محاکمه می نمود، یا از مملکت بیرون می انداخت، آنگاه آن ها می فهمیدند که او که از ایشان ترسیده است و آن ها هستند که دست بالا را دارند. پس، او دختر را با خود به سفرهای استانی سیاسی اش در کشور، در اعماق جنگل ها و بالای کوها، تا جایی که جاده ها می رفتند، برد. او کاری کرد که دختر بهترین لباس ها و زیباترین جواهراتش را به تن کند، و با لباسی که گویی دارد به اجرای ارکستر سمفونی می رود، از میان جنگل بگذرد و قدم به کلبه های گلی دورافتاده ترین و رهاشده ترین روستاها بگذارد.

در هر روستایی، روسای محلی برای دختر میوه و هدیه می آوردند، تاج گل به گردنش می انداختند، و آلمایو کنارش می ایستاد و با خوش قلبی دود سیگار برگش را بیرون می داد.

اما شب ها، زمانی که آن دو در کلبه هایی مجهز به کولر که مخصوص ایشان ساخته شده بودند، استراحت می کردند، همیشه صدای تیراندازی می آمد، و وقتی یک دفعه دختر با صدای لرزان پرسید که این صدای چیست، او در پاسخ گفت: "مردم دارند خوش می گذرانند."

یک سال در آرامش کامل سپری شد، اما اینک کوخون های خود او داشتند به رافائل گومز کمک می کردند و ارتش هم شورش کرده بود.

ساعت شش بود، و هنوز هیچ نشانه ای از نیروی هوایی به چشم نمی خورد، از بمباران هم خبری نبود، تنها صدای تیراندازی های پراکنده به گوش می رسید. اگر نیروی هوایی به شورشیان پیوسته بود، دیگری کاری از دست او بر نمی آمد. حتی موفق نمی شد هواپیمایی گیر بیاورد و نزد نیروهای وفادار تحت رهبری ژنرال رامون در شبه جزیره جنوبی پناه گیرد.

از تخت بلند شد و برگشت که به دیگران بپیوندد. همه آن جا بودند، همه دوستان خوبش، که مطبوعات آمریکایی خیلی جدی شان می گرفتند، و به آن ها لقب "کابینه در سایه" را داده بودند.

دیاز آن جا بود، کسی که زندگی اش را به عنوان یک طلبه نوآموز شروع کرده بود، اما از مدرسه علمیه بیرونش انداخته بودند، و بعد تصمیم گرفته بود در گواتمالا روانکاو شود، اما بعد که به شکل مرموزی با قانون مشکل پیدا کرده بود در نهایت کارش به این جا رسیده بود که در سالن های موسیقی هیپنوتزیم اجرا کند، و به عنوان یک شعبده باز سیرک و کسی که به خصوص در کلک های ورق استاد است و بابت ظاهر کردن معمول کبوترها، طوطی ها و خرگوش ها از ته کلاه سیلندرش، مطرح شده بود. هنوز بعضی وقت ها آلمایو را با برنامه معمولش سرگرم می کرد، و آلمایو هم او را در اصل به خاطر بخت و اقبال نگه داشته بود.

بعد بارون بود. آن ها او را یک شب در حالی که پشت بار کلوپ شبانه نشسته بود دیدند، و صبح روز بعد که آن مکان را باز کردند، او هنوز آن جا بود، و هیچ کس دقیقاً نمی دانست آیا سیاه مست بود یا صرفاً بی تفاوت. در جیبش هفت گذرنامه با ملیت های مختلف داشت، همه جعلی، چند معرفی نامه برای کاردینال های رم داشت، و عکس خودش هم از وسط روزنامه کنده شده بود، اما متنی دورش نبود، و کمک چندانی نمی کرد؛ او می توانست تقریباً هرچیزی باشد، یک جانی بین المللی در حال فرار، یا یک حامی بزرگ نوع بشر. نامش در هیچ یک از هتل های پایتخت ثبت نشده بود – گویی مثل اجل معلق در کلوپ شبانه ظاهر شده بود. آلمایو از این بابا خوشش آمد. چیزی غریب در خود داشت. هیچ وقت نمی شد حدس زد چه در چنته دارد.

بارون – رادتسکی بود که این نام را به او داده بود – صورتی سرخ و چاقالو داشت و با سبیل کوچک خاکستری، چشمانی آبی و گونه هایی پف کرده. همیشه یا برافروخته دشنام می داد یا نوعی قهقهه غیر عادی سر می داد. کت و شلوار شطرنجی با جلیقه ای زردرنگ می پوشید و کلاه لگنی خاکستری به سر می گذاشت و کفاشهایش با چیزی محافظت می شد که بدان گتر می گفتند – آلمایو قبلاً هرگز چنان چیزی ندیده بود. او شق و رق ترین آدمی بود که آلمایو تاکنون دیده بود. و با زندگی کنار آمده بود، با هر چیزی که بر سرش می آمد کنار آمده بود، با همه آن شوخی های سرکاری که آن ها با وی می کردند با نوعی متانت مکانیکی کنار آمده بود. آلمایو می توانست ساعت ها به تماشای وی بشیند.

بعضی اوقات سر میز قمار با شگفتی از رادتسکی می پرسید "به نظرت این مرد کیست؟"
رادتسکی گفت: "معلوم است، یک آرمان گرا. دماغش را آن قدر بالا گرفته است که اصلاً به خود زحمت نمی دهد متوجه آن چه بر سرش می آید بشود. Sperchen sie Deutsch, Herr Barron?[1]"
آلمایو پرسید "آرمان گرا دیگر چه کوفتی است؟"
رادتسکی توضیح داد: "آرمان گرا ولدزنایی است که زمین به اندازه کافی برایش خوب نیست."

آلمایو حضانت بارون را به عهده گرفته بود و تقریباً به اندازه میمون خانگی اش از او مواظبت می کرد، فقط چون آدم عجیب و غریبی بود. آلمایو به این که غرابت دور و برش باشد احتیاج داشت. به او قوت قلب می داد. نسیمی از راز آلودگی در حضور این جناب می وزید و همین خودش به اندازه کافی خوب بود. او دیاز را هم دوست داشت – گرچه می دانست وی یک متقلب است، و در خیانت کردن به او لحظه ای تردید نمی کند. چیزی واقعاً گندیده در او وجود داشت که به نظر می رسید بر سر عهدی ایستاده است. هر چیزی که در زندگی آموخته بود به وی می گفت صداقت مخاطره بدی است، و همیشه طرف بازنده است، و با قدرت جمع نمی شود، به طوری که تقریباً نوعی عدم اطمینان و ترس فیزیکی از صداقت داشت.

و بعد هم اوتو رادتسکی بود، مردی که هیتلر شخصاً به او اعتماد کرده بود، مردی با صورتی پخ با دو جای زخم سفید روی یکی از گونه هایش و چشمان آبی کمرنگ، که از هرکس که آلمایو تاکنون شناخته بود خطرناک تر به نظر می رسید. او مردی تحصیلکرده بود، و می توانست راجع به چیزهای عجیبی مثل ایدئالیسم یا پارانویا صحبت کند – که از قرار الفاظ علمی برای عظمت بشری بودند. آلمایو از این که وی دور و برش بپلکد خوشش می آمد. او یک روز عصر وی را در کلوپ شبانه ملاقات کرده بود و این دو دوستان مشترکی در نواحی کارائیب داشتند؛ رادتسکی برای آلمایو داستان های تأثیرگذاری درباره مرد بزرگی به نام هیتلر، که وی را از نزدیک می شناخت، تعریف کرد و خیلی زود به همراه جدانشدنی آلمایو تبدیل شد. آلمایو به داستان سپاه اعجاب انگیزی گوش فرا می داد که سرزمین های سرافراز را فتح می کرد، داستان مردی که اراده خود را بی آن که بشود دربرابرش مقاومت کرد بر میلیون ها انسان دیگر تحمیل می کرد، و مردانی که او را می پرستیدند و در او ذوب شده و عاشقانه کمر به خدمتش بسته بودند. رادتسکی چند حلقه فیلم خبری قدیمی داشت که مشخصاً برای او با هواپیما از اروپا و آمریکا فرستاده شده بود، و آلمایو با تحسین و احترام به تماشای آن ها می نشست و این احساسات را مخفی نمی گذاشت. او عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود. جمعیتی اعجاب انگیز در یونیفرم هایی عجیب در زیر جنگلی از اعلان ها و پلاکاردها با مشعل های سوزان در دستانشان، برای مردی که به تنهایی در جایگاه ایستاده بود ابراز احساسات می کردند و به دانش او مطمئن بودند چرا که او پشتیبانی لازم و قدرت لازم را پشت سرش داشت.

رادتسکی شبی به او گفت: "او واقعاً روحش را به شیطان فروخته بود."
اما لازم نبود این را به وی بگوید. آلمایو می دانست. معلوم بود که این مردی است که از موهبت استعداد برخوردار است و از پس معامله کردن بر آمده بود. تصاویر سرزمین هایی که فتح می شد، شهرهای سرافرازی که به تلی از خاکستر تبدیل می شدند، دولتمردان بزرگی که سر تعظیم فرود می آوردند، امضا می کردند، تمکین می کردند، قبول می کردند؛ تصاویر کودکان خردسالی که به پیشوایشان گل می دادند؛ تصاویر زنانی که عشق و تحسین صورتشان را گلگون می کرد – او این را در خودش داشت، پشتیبانی مناسب داشت. این بالاترین مرتبه ای بود که مردی می توانست بدان برسد. بی تردید، این استعداد واقعی بود، و این مرد می بایست خیلی کارها کرده باشد تا استحقاق این استعداد را پیدا کند. و با این همه، رادتسکی توضیح داد که وی آخر کار شکست خورده است. او موفق نشد، همان طور که سانتینی هیچگاه نتوانست توپ آخر را بگیرد. و رادتسکی به او ویرانه های برلین، و پناهگاه ، و اجساد زغال شده، و فلاکت مطلق چنین حماقت محضی را نشان داد. اما آلمایو فکر کرد شاید این جور شده است چون این جناب هیتلر به اندازه کافی بد نبوده است.

او با خرسندی به آن ها نگاه کرد. کل "کابینه در سایه " آن جا بود، و حال روز هیچ کدامشان هم خوب نبود.

آن ها داشتند به رادیویی که با تمام قدرت روشن بود گوش می دادند، و او در دم فهمید که ایستگاه رادیو هنوز تحت کنترل دولت است. هیچ اشاره ای به زد و خورد، کلامی درباره شورش، و نشانه ای از مشکل در میان نبود. تنها اخبار و اعلانات محلی درکار بود، و هرچند صدای گوینده کمی تصنعی و بعضی اوقات کمی می لرزید، ، داشت کارش را درست انجام می داد و آلمایو فکر کرد که گوینده دارد کاری می کند که او اوضاع مرتب به نظر آید. اما مجری خبر ناگهان درمیان جمله ای توقف کرد، سپس سکوت بود و بعد صدای پرحرارت جوانی که از شدت هیجان می لرزید به وضوح از بلندگوها شنیده شد:
"مرگ بر دیکتاتور! مرگ بر خوزه آلمایو! دولت فاسد و جنایتکار به دست نیروی های انقلابی سرنگون شد. زنده باد رهبر آزادی، رافائل گومز!"

میمون آن دور و بر ورجه وورجه می کرد و کاغذها را این ور و آن ور می انداخت. دیاز روی صندلی از حال رفت و دستمالی را بر صورتش فشرد. رادتسکی به آلمایو نگاه کرد و نیشش باز شد، و آلمایو هم در جواب به او نیشخندی زد. بارون هنوز شق و رق نشسته بود و نشانه ای از کوچکترین تعلق خاطر به اوضاع نداشت – هر چند آلمایو مشکوک بود که شاید او صرفاً بد جوری مست است، باز هم نوعی احساس مهر عظیم به وی در دلش حس کرد؛ بارون با هر کسی که او می شناخت کاملاً فرق داشت. او خوب به "کابینه در سایه" نگاه کرد.

آلمایو گفت: "خب، این طوری است."
پشت میزش رفت و جعبه سیگار برگ را خالی کرد و همه سیگارها را در جیب هایش گذاشت.
رادتسکی پرسید: "از نیروی هوایی چه خبر؟"

آلمایو شانه هایش را بالا انداخت. در آن زمان بود که صدای وزوز هواپیماها که داشتند نزدیک می شدند به گوششان خورد. ماجرا به قدری ناگهانی بود که فرصت نکردند بفهمند چه دارد رخ می دهد. انفجارهایی به سرعت پشت سرهم رخ داد، یکی بعد از دیگری، و بعد خودشان را درازکشش روی زمین یافتند، وشیشه خرده هایی که از پنجره ها به پرواز در آمده بودند رویشان را پوشیده بودند، در حالی که میمون هراسان بالای سرشان می پرید و طوطی ها جیغ های تندی می کشیدند. تنها بارون بود که خونسرد در صندلی اش جا خوش کرده بود، و ابروانش را به نشانه انزجار خفیف اندکی بالا برده بود.

آلمایو گفت: "برویم. در ضمن آن حق مسلم که صحبتش شد درباره چه کوفتی بود؟"
رادتسکی گفت: "بله، حق مسلم تقاضای پناهندگی."
"آهان، همین کلمه." آلمایو این را گفت ، و از زمین برخاست. "این یک سنت است. سفارت خانه های آمریکای جنوبی برای همین بر پا هستند. هنوز وقت داریم –البته شاید."

به دور و برش نگاهی انداخت تا چیزی را با خودش ببرد، بعد یاد دختر سرخپوست افتاد. به سرعت به آپارتمانش برگشت تا دختر را با خود ببرد. شاید مجبور می شدند قبل از امان گرفتن هفته ها در یک سفارتخانه بمانند، و او دلش نمی خواست تنها بماند. اکنون دختر سرخپوست لباس های دختر آمریکایی را که آلمایو به وی داده بود به تن داشت. دختر به پنجره شکسته زل زده بود ولی به نظر نمی آمد نگران باشد. وقتی آلمایو به او اشاره کرد، دختر به نگاهی بسنده کرد و دنبالش راه افتاد. آن ها با عجله از ورودی خدمتکاران گذاشتند و تنها دو محافظ را با خود بردند، و بعد پشت یک نفربر پریدند.

هنوز به راه نیفتاده بودند که دیدند هواپیمایی در ارتفاع پایین به اقامتگاه نزدیک می شود। دو ماشین پلیس آژیرکشان به سرعت از آن ها سبقت گرفتند و بعد ایستادند، در یک خیابان باریک دور زدند، و شروع کردند به تعقیب آن ها. خیابان ها پر از جمعیت بود، اما نفربر خیلی تند می رفت. اگر تیراندازی می شد، متوجه نمی شدند. کمی زود تر از این که پلیس ها از ماشین هایشان بیرون بپرند و جلوی دروازه ها مسلسل به دست مستأصل بایستند، توانستند به سفارتخانه برسند و در را پشت سرشان بستند.


[1] جناب بارون، آلمانی صحبت می کنید؟

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

ستاره بازان - فصل پانزدهم


جاده در میان سنگ گدازه های سیاه پیچ و تاب می خورد و سر هر پیچی، جیر جیر لاستیک ها بلند و ابری از گرد و غبار برپا می شد و باز هم چشم چارلی کوهن به پرتگاه زیر پایشان می افتاد. او دیگر به خود زحمت نمی داد که بفهمد چه بلایی دارد سرشان می آید. گارسیا به آن ها هیچ توضیحی نداده بود. او فقط فریاد زده بود که در پایتخت معضلات سیاسی به وجود آمده، و بعد با عصبانیت سر آن ها عربده کشیده و او را با دیگران داخل ماشین هل داده بود. در گیجی و وحشت آن لحظه، در حالی که موتور سیکلت های دور و ور آن ها خیز برداشته بودند، و گارسیا داد می زد و تهدید کنان با اسلحه اش شاخ و شانه می کشید، و همچنین، شاید چون همه آن ها از روی غریزه مانند گوسفندان هراسیده چمباتمه زده بودند، خودشان را در دو کادیلاک چپانده بودند، که گرچه به لحاظ فیزیکی به شدت ناراحت بود ولی به جهت داشتن همسفر کمی احساس بهتری داشتند.

زن سرخپوست پشت ماشین، کنار آقای شلدون وکیل نشسته بود؛ چهره ای خپل و تقریباً چهارگوش با نیشی باز که سرخوشانه داشت برگ ها را می جوید. چارلی کوهن درباره تأثیر توهم زای برگ های گیاه ماستالا بسیار چیزها شنیده بود؛ گفته می شد که شبیه قارچ های تئوناتکل[1] در مکزیک یا همان "قارچ های خداوند" است. آدم را به خنده می انداخت و نوعی بصیرت روحانی ایجاد می کرد. سرخپوست های زاپوتک[2] از آن ها برای مراسم مذهبی شان استفاده می کردند: آن ها به واقع ارزان ترین افیون توده ها بودند. گاه به گاهی، خانم آلمایو با خنده ای از روی شادمانی و شنگولی تکان می خورد، و نظر به این که پسر خودش بود که دستور تیربارانش را داده بود، خنده او چیزی شیطانی و پلید در خودش داشت. در هنگام هریک از این فوران ها، آقای شلدون وکیل، نگاهی از سرِ درد به او می انداخت.

آقای مانولسکوی کوچک کنار راننده نشسته بود در حالی که پولک های سبز، سفید و قرمز لباس مبدلش زیر آفتاب برق می زد، و آرد سفید روی صورت خیس عرقش داشت می درخشید و کلاه دلقکی کوچک نوک تیزش را هنوز به سر داشت. سر هر پیچ، در حالی که ابروان نرم قهوه ای اش سرشار از دلهره و سرزنش نجیبانه بود، رویش را به سمت چارلی کوهن بر می گرداند و سعی می کرد از منظره شوم مغاکی که چون هیولای گرسنه برای بلعیدن آن ها دهان باز می کرد، اجتناب کند. چارلی کوهن اندیشید که هیچ تصویری افسرده کننده تر از یک دلقک نوازنده در روشنایی روز نیست.

موسیو آنتوان داشت می گفت: "نمی توانم بفهمم چرا می خواست با ما چنین کاری کند، این مرد همیشه برای استعداد احترامات فائقه ای قائل بود."
چارلی کوهن گفت: "در پایتخت شورش به راه افتاده است،"
"این چه ربطی به ما دارد؟ فکر می کنید ما را به یک گوشه پرت در کوهستان ببرند و آن جا – ؟" صورت آقای مانولسکو به ناگاه حتی از پیش هم سفیدتر شد.
"نمی دانم."

او هرگز انتظار نداشت آلمایو به این سرعت به دردسر بیفتد – هرچند که روزنامه ها در آمریکا مدتی بود که به دسته های چریکی مسلح در کوهستان ها اشاره می کردند. او همین دو ماه پیش با پروازی پیش آلمایو آمده بود تا درباره اجراهای تازه در کلوپش بحث کند، و در آن زمان به نظر می رسید همه چیز تحت انقیاد وی باشد. آخرین ستاره هالی وود روی مبل در گوشه ای نشسته بود و آهنگی از فرانک سیناترا[3] را زیر لب زمزمه می کرد – خوزه همیشه دوست داشت میوه های نوبر هالی وود پذیرایی کند. معمولاً دخترها فقط قایق تفریحی، الماس و لباس خز می خواستند، اما این یکی فرق داشت؛ او می خواست مجموعه ای از آثار امپرسیونیست ها را داشته باشد. وقتی بنگاه استعداد یابی تقاضای وی را برای آلمایو مخابره کرده بود، او مانند همیشه گفته بود "اوکی، اوکی" و معلوم بود کوچکترین ایده ای ندارد که مجموعه آثار امپرسیونیست ها چه هست. از قرار این آثار بدجوری گران بودند، و خوزه همین که چارلی کوهن را دید بر سرش عربده کشید. به دختر گفته شده بود که آلمایو فقط یک خانم باز است، ولی با توجه به ظاهر نگران دخترک، به نظر می رسید که دیگر مطمئن نبود که با آمدنش بدانجا کار درستی انجام داده باشد. او داشت آهنگ سیناترا را زمزمه می کرد تا به خودش قوت قلب بدهد، و به دیگران نشان دهد اهل مبارزه است، هرچند که، آن طور که بعدها به چارلی کوهن گفته بود، احتمالاً آلمایو فرانکی را نمی شناخت. حرامزاده بی فرهنگ.

آلمایو گفت: "از دیدنت خوشحالم، چارلی. آخرین مزخرف آمریکایی ها درباره من چه بوده است؟"
چارلی کوهن جواب داد: "چیزکی در روزنامه ها بود درباره مردی به نام رافائل گومز[4]. می گویند سردسته چریک ها در کوهستان های جنوبی است."
آلمایو سری تکان داد و گفت: "معلوم است که هست. وضع تسلیحاتش خوب است و آدم های خوبی هم با خودش دارد و من ترسیدم. چارلی درست و حسابی ترسیدم. دارم خودم خراب می کنم، می فهمی؟"
سرش را عقب انداخت و غرش خنده اش بلند شد و چارلی هم دید که خودش هم دارد احمقانه لبخند می زند بی آن که کاملاً بداند چرا.

آلمایو گفت: "رافائل گومز، پسر خوب و تمیز و درست کار. یک قهرمان. پس دوستش دارند، نه؟"
"خب، می دانی که آمریکایی ها چطوری اند، خوزه. همیشه طرف آدم مظلوم را می گیرند."
"مظلوم، ها؟ رافائل گومز، مظلوم..." خوزه سرش را تکان داد. "چارلی، فقط یک نکته در موردش هست. درباره آن پسر مظلوم. می دانی چه کسی رافائل گومز را به کوهستان فرستاد؟ می دانی چه کسی به او اسلحه، آذوغه و تعدادی آدم داد؟ من دادم."

زبان چارلی کوهن بند آمده بود، در حالی که طوطی ها یک بار دیگر خنده های تندشان را پشت سر او سر داده بودند، و احساس کرد میمون دارد شلوارش را از پایش در می آورد.

"رافائل گومز یکی از آدم های من است. من او را به کوهستان فرستادم. من این اخبار را پخش کردم که او بیرون زده است تا مرا بگیرد، و حاکم جبار را را سرنگون کند و یک دموکراسی تروتمیز بنا کند. و می دانی چرا؟ می دانی چرا این کار را کردم؟"
چارلی کوهن گفت: "نه، کار من سرگرمی است نه سیاست."
"چرا که هر سگ شپشویی که در این مملکت علیه من است سعی خواهد کرد به او ملحق شود. او هر ولدزنایی که از دل و جرأت من بیزار است و می خواهد مرا بر بیاندازد مثل آهنربا به خودش جذب می کند. آن ها برای او پیغام می فرستند – و پیغام ها به من بر می گردد، و من اسامی شان را می فهمم. خب، می توانی تصور کنی وقتی موقع درو برسد چه بر سر آن ها خواهد آمد. سپاهیان من آن دور و ور نشسته اند و فقط منتظرند که گومز به من علامت دهد. من یکی دوتا کلک در زندگی ام یاد گرفته ام. چارلی، من آن چه را لازم است دارم. من هم استعداد دارم. هیچ دختر جدیدی آنجا در هالی وود برای من بود؟"
"یکی هست که دارد خیلی مشهور می شود، اما زیر سن قانونی است، به این خاطر فقط با مادرش بیرون می آید."
"خب، اوکی، چه کسی اهمیت می دهد؟ بگذار مادرش را هم بیاورد. آرزو داشتم خودم می توانستم به آمریکا بروم، اما یک جورهایی احساس می کنم آن جا از من خوششان نمی آید. اما رافائل گومز را دوست دارند."

او سرش را عقب برد و بازهم غرولندی کرد، و بعد یک بار دیگر با جدیت نگاهی به چارلی کوهن انداخت.
"حالابرگردیم سر کار و کاسبی. برایم پیدایش کردی؟"
چارلی کوهن اغلب آرزو می کرد کاش هرگز درباره جناب "جک" چیزی به آلمایو نگفته بود. او نخستین بار، چندین سال پیش از تیولی گاردنز[5] در کپنهاگ چیزی درباره وی شنیده بود. مدیر گاردنز به او گفته او که هرگز در سراسر عمرش چنین چیزی ندیده بود. او شعبده بازی با مهارت خارق العاده بود، احتمالاً یک هیپنوتزیم کار گروهی، چرا که هیچ توضیح دیگری برای مهارت خارق العاده وی در اجرای برنامه اش وجود نداشت.

آقای مدیر قبلاً هرگز چیزی درباره او نشنیده بود، اما این طور برمی آمد که مدت خیلی خیلی زیادی بود که استاد آن طرف ها می پلکید؛ به نظر خیلی پیر می آمد، نمی شد که مبتدی باشد. او زلف سفید آقا منشانه ای داشت، با ریش اسپانیایی سفید و کوتاه، و انگلیسی را بسیار عالی و موقرانه صحبت می کرد. و یک پسر کوچک از شرق لندن به عنوان دستیار همراهش بود.

برنامه اش بی همتا بود. فراک بر تن، و کلاه سیلندر به سر و ترکه در دست بر صحنه قدم می گذاشت، و روی صندلی می نشست. لحظه ای آن جا می نشست، مدتی طولانی، تا این که جمعیت بی صبرانه به او زل می زد و آنگاه ترکه اش را بالا می برد و حالت آمرانه فوق العاده ای به خود می گرفت. و سپس – خب، این واقعاً خارق العاده بود– صندلی خیلی سریع به هوا می رفت، بعضی اوقات تا ارتفاع بیست متری. ارتفاع هرشب تغییر می کرد. و او آن بالا در هوا روی صندلی اش معلق می ماند، بی آن که هیچ تکیه گاه قابل دیدن یا غیرقابل دیدن داشته باشد. مدیر تیولی در این مورد مطلقاً مطمئن بود.

اما داستان بیشتر از این حرف ها بود. این جناب "جک" مدتی آن جا معلق می ماند، و بعد ناگهان غیبش می زد – بله، واقعاً در هوا غیبش می زد – و صندلی مدتی خالی باقی می ماند – کاری غیر ممکن، محیرالعقول و عجیب که باعث می شد چشم جمعیت از حدقه در بیاید – و بعد، "جک" دوباره ظاهر می شد، در حالی که روی صندلی نشسته و پایش را روی پایش انداخته بود و لیوانی شراب در دست داشت یا داشت سیگار برگ می کشید. و، به آرامی، صندلی به سمت زمین فرود می آمد و این پایان کار بود.

اجرای برنامه تنها چند دقیقه ای طول می کشید و حضار را کاملاً میخکوب می کرد، به گونه ای که قادر نبودند تکان بخورند یا دست بزنند و همان جا در سکوت مطلق می نشستند. البته، برنامه های معلق ماندن در هوا قبلاً هم وجود داشت: ترفندهای هوشمندانه، تغییرات زیرکانه بر روی برنامه طناب هندی قدیمی، اما تا جایی که مدیر یادش می آمد– و کار او در پنجاه سال گذشته همین بوده– هرگز چیزی مانند این در میان نبوده است. البته هیپنوتیزم گروهی بوده است؛ او در خفا سعی کرده بود از این اجرا عکس بیاندازد، ولی کاری از پیش نبرده بود: عکاس همیشه به نحوی از انحا یادش می رفت که دکمه را فشار دهد، و وقتی هم که خودش تصمیم گرفت با یک دوربین مخفی از آن فیلم بگیرد، تنها چیزی که عایدش شد یک بزسیاه بود که وسط صحنه ایستاده بود.

چارلی کوهن به حس طنز شرورانه این مرد دانمارکی واقف بود، و خودش هم از لطیفه گفتن ابایی نداشت، پس مودبانه لبخند زد. او همچنین می دانست که تک تک اعضای این پیشه رویای عظیمی را درونشان مخفی کرده اند؛ آن ها همه دروغ می گفتند و باورنکردنی ترین داستان ها را در قالب لطیفه بیان می کردند و آرزو داشتند حقیقت داشته باشد. آن ها همه معتاد داستان پردازی هستند و وقتی دروغ می گویند، این کار را به خاطر شعبده بازی، و از روی اشتیاق محض می کنند، تا ایمان خود را نجات دهند. اما او داستان را با دقت بررسی کرد و به نظر می رسید که این اجرا واقعاً استثنایی باشد. فقط یک گیر داشت: او هرگز موفق نشد با این جناب "جک" تماس حاصل کند.

به نظر نمی رسید که کارگزاری داشته باشد، تنها دستیارش بود، مردی ژولیده، کثیف و طعنه زن که مراقب او و مواظب تکیه گاه بود. در واقع، مدیر توضیح داد به دلیل دستیارش بوده که "جک" مجبور شده بود شهر را با عجله ترک کند. او یک تن نما[6] بود، و در شرایطی بسیار ناپسند توسط پلیس دانمارک دستگیر شده بود. آن ها مجبور شده بودند که شهر را ترک کنند، که حیف بود. برنامه بزرگی بود. بزرگترین.

چارلی کوهن می دانست که نمی شود صاحب چنان استعدادی همین جوری گم و گور شود و خیلی زود در یک سیرک، سالن موسیقی یا کلوپ شبانه پیدایش می شد. برنامه هایی به این خوبی آن قدر ها هم رایج نبود.

اما شش ماهی طول کشید تا باز چیزی از "جک" بشنود. معلوم بود، که به دلیلی، این مرد مصصم بود ناشناس باقی بماند، و تنها زمانی که بد جوری به پول احتیاج داشت ترفندش را به کار بندد.

از بین همه مکان ها، دفعه بعدی که جایی پیدایش شد، یک محل استریپ تیز ارزان در مریدا در مکزیک بود. اصلاً معلوم نبود چرا آن جا را برای ظاهرشدن انتخاب کرده در حالی که می توانست در بهترین کلوپ های شبانه پاریس یا لاس وگاس هر دستمزدی را طلب کند. دقیقاً همان برنامه ای بود که برای چارلی کوهن در کپنهاگ وصف شده بود، با این تفاوت که آن قدر که مدیر تیولی گفته بود در هوا بالا نرفته بود، حداکثر پنج متر که بازهم به اندازه کافی فوق العاده بود.

در آن زمان دیگز، کل زنجیره حرفه سرگرمی در جهان گوش هایش را برای شنیدن اخبار او تیز کرده بود، و همگان سعی داشتند این جناب را رزرو کنند. چارلی کوهن با عجله به مریدا رفت. او استعدادیابان بسیاری از پاریس، هامبورگ و لاس وگاس را دید. خودش در جیب تلگراف خشمناکی از آلمایو داشت و دوست نداشت دیکتاتور با او چپ بیافتد؛ هم هیجان زده بود و هم نگران.

گل بود به سبزه نیز آراسته شد: مردی که آن مکان را می گرداند، جایی که پیشتر کسی برایش تره هم خرد نمی کرد، گفت که "جک" پیشتر شهر را ترک کرده، و هیچ کس نمی دانست کجا رفته است. اگر این جناب می خواست خودش را در یک هاله مرموز قرار دهد تا قیمتش بالا رود، قطعاً داشت موفق می شد. اما لازم نبود که چنین کاری کند، چرا که همه آن ها حاضر بودند برای به چنگ آوردنش هر قیمتی را بپردازند.

آن ها سعی کردند اطلاعات بیشتری از زیر زبان صاحب دکه در مورد برنامه و آن جناب بیرون بکشند، اما مرد مکزیکی چیز زیادی نمی دانست و چندان وقعی هم نمی نهاد. درباره اش این قدر ها گفت که آقایی بود با چهره ای نجیب و دلنشین که اسپانیایی را عالی حرف می زد. همیشه وقتی اجرایش را به پایان می برد خیلی افسرده به نظر می رسید، و وقتی صاحب کافه از او تمجید می کرد، سرش را اندوهگینانه تکان می داد و آه می کشید.
می گفت: "من از این کلک های ارزان قیمت متنفرم" و دستیارش، آن آدم عجیب و غریب کوچک، می خندید.
صاحب کافه به او گفت: "خب جک، تو هم باید مثل هر کس دیگری امورات زندگی ات را بگذرانی."

هنرمند نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت، اما چیزی نگفت. دیدن آن دو با هم کمی غریب بود، و صاحب کافه اندکی متحیر بود که این دو چگونه با هم شریک شده اند: چنان سینیور ممتاز و آقا منشی که همواره لباس پوشیدنش بی نقص بود، و آن آدم به شدت نامطبوع، با چهره ای بی رحم و فرومایه، و چمشانی زردفام، که گویی همیشه داشت شریکش را دست می انداخت. این بابا عادت خیلی عجیبی داشت: جعبه کبریتی از جیبش در می آورد، کبریتی را روشن می کرد، به آن زل می زد تا کاملاً بسوزد، و بعد کبریت را جلوی دماغش می گرفت و با شعفی عمیق بوی رقیق سولفور ناشی از سوختن شیمیایی را فرو می داد – این عادتی بسیار نامطبوع بود، گرچه صاحب کافه دقیقاً نمی توانست بگوید چرا؛ به هرحال کاری غریب و نامعمول بود.

جمعیت محلی چه واکنشی به اجرای برنامه نشان دادند؟ خب، خیلی هم اهمیتی به آن ندادند. آن ها معمولاً برای دخترها می آیند– آن مکان مختص استریپ تیز بود و این آن چیزی بود که آن ها می خواستند، و هرچیزی که آمدن دختران برروی صحنه را به تعویق می انداخت ایشان را بی قرار می کرد. مطمئناً، وقتی این آقای "جک" روی صندلی می نشست و صندلی پنج متر در هوا بالا می رفت – بله، چیزی در حدود پنج متر – و آن زمان که ناگهان غیبش می زد و صندلی به تنهایی معلق می ماند، و وقتی ، که در حال نوشیدن شامپاین از لیوان، باز ظاهر می شد، تشویق می کردند. همچنین تحت تأثیر فراکش قرار می گرفتند – خیلی از آن ها هرگز پیشتر چنین لباس فاخری ندیده بودند، و ازآن خوششان آمده بود. اما آن چه واقعاً طلب می کردند دختران بودند.

پارتو[7] ، استعداد یابی که از پاریس آمده بود، نگاهی به چارلی کوهن انداخت و مرد اهل لاس وگاس، فیدلشتین[8]، عرق بالای ابرویش را پاک کرد. حیرت انگیز بود که مجری چنان برنامه ای خود را به دکه های کثیف در محل های خدا به دور محدود کند، و تنها توضیحی که داشتند این بود که آن مرد واقعاً با پلیس مشکل داشت، و می خواست از جلب توجه زیاد اجتناب کند، در عین حالی که می خواست تا جایی که می شد از ماجرا سود ببرد، و برنامه اش را در مکان های غیرقابل انتظار ارائه دهد، و هرگز برای مدت طولانی یک جا بند نشود و همیشه در حرکت باشد.

چارلی کوهن بعد سوار هواپیما شد تا به دیدن آلمایو برود، و عدم موفقیتش را گزارش دهد و توضیح دهد که هرچه از دستش بر می آمده انجام داده و این که تقصیر او نیست. آلمایو در سکوتی پرابهت گوش می داد. مأمور استعدادیابی انتظار داشت با جوشش غیظ و غضب روبرو شود، اما وقتی سخنانش تمام شد، خوزه تنها لحظه ای با برق خاکستری-سبز چشمان حیوانی اش به او زل زد.

نهایتاً با صدای آهسته ای گفت: "من می خواهم این بابا را بیاوری اینجا. بدجوری می خواهمش. می فهمی؟"
چارلی کوهن با اضظراب گفت: "من تمام تلاشم را می کنم.هیچ کس تا حالا موفق نشده است. لیدوی پاریس هم نتوانسته او را رزرو کند. لاس وگاس هم نتوانسته است. زنجیره آمریکای جنوبی هم او را گیر نیاورده اند. او هیچ نماینده یا رابطی ندارد. فقط ظاهر می شود و بعد غیبش می زند – مثل برنامه اش. به جایی می رود، پیشنهاد می دهد آزمایشی برنامه اجرا کند، آن ها قبولش می کنند – و بعد دیگر پیدایش نمی شود. به نظر می رسد که اصلاً حرفه ای نباشد؛ یک آماتور است. یا، به احتمال بیشتر، مشکل بزرگی با پلیس دارد. شاید متواری است. اما گیرش خواهیم آورد."
آلمایو گفت: "اینجا از دست پلیس در امان خواهد بود. به گوشش برسان. من هر چقدر که بخواهد به او می پردازم و او امنیت مطلق خواهد داشت. بگو من این را تضمین می کنم– من، آلمایو. فکر می کنی درباره من چیزی شنیده باشد؟"
چارلی کوهن با ملایمت گفت: "مطمئنم شنیده است. خوزه، تمام دنیا شما را به اسم می شناسند. اکنون مرد بزرگی هستید."
"خب، بهتر است که برایم گیرش بیاوری، چارلی."

اما چهار ماه دیگر طول کشید تا دوباره از "جک" خبری شد – در بریستول پالادیوم در ساحل غربی انگلستان. چارلی کوهن به قدر می ترسید که نکند دوباره بچنگش نیاورد که فکر کرد ارجح آن است در صورت شکست خبری به آلمایو ندهد. باید خیلی از این دوراندیشی خودش متشکر باشد، چرا که وقتی که به بریستول رسید و به سوی پالادیوم شتافت – کمتر از بیست و چهار ساعت بعد از دریافت تلگراف – آن مرد رفته بود.

این مرتبه، مدیر آن جا توانست شک چارلی را تأیید کند: پلیس دنبال این زوج بود. او گفت به نظر می رسید عملاً به هر جرم ممکنی می توانستند متهم باشند. "نمی دانم چه کار کرده اند – باید کاری خیلی بزرگ باشد – اما دستیارش به من گفت که باید در بروند."
چارلی در حالی که پکر آن جا ایستاده بود به آلمایو می اندیشید.
آخرالامر پرسید: "برنامه اش چطور بود؟"
مدیر گفت: "فوق العاده. البته یک توهم جمعی بود، اما بهترینی بود که من تا حالا دیده ام. برای دیدنم به داخل آمد– با دستیارش، آن مرتیکه سبزه روی به شدت نامطبوع که به نظر می رسید افسار ماجرا دست اوست – و پیشنهاد یک برنامه آزمایشی را دادند. درست همین جا روی صحنه برای من برنامه اجرا کرد، و من تنها در سالن نشسته بودم. وقتی دیدم به صورت عمودی روی صندلی اش بالا میرود، مو بر اندامم سیخ شد. می توانم به شما بگویم در این حرفه چیزی شبیه کار او وجود ندارد: استعدادی بزرگ – بزرگترین! آن چه مرا گرفت ترفند غیب شدنش بود. در یک لحظه، وسط زمین و هوا بود و راحت نشسته بود، و پاهایش را روی هم انداخته بود، و بعد ناگهان دیگر آن جا نبود، فقط صندلی در هوا بود، و بعد – بنگ! – دوباره روی صندلی بود، معلوم نبود از کجا برگشته است و داشت برندی می زد. و بعد به آرامی، خیلی آرام، صندلی پایین آمد و برنامه تمام شد."
"البته می دانم که اجرای این کلک هیپنوتیزم بر روی یک نفر آسانتر از کل حضار است، و کمی در مورد اجرای برنامه مردد بودم – اما او کارش را کاملاً درست انجام داد. سالن مان لب به لب پر بود و تک تک حضار همان چیزی را دیدند که من برایتان وصف کردم. بهترین کاری که در این پیشه تاکنون دیده ام. بعد از اجرا برای صحبت با او به اتاق لباس رفتم. آدم خیلی غریبی بود. انگلیس را کمی قلنبه سلمبه حرف می زد، گویی همه عمرش شکسپیر از بر خوانده است. و خیلی اندوهگین. بعد از اجرا، در حالت دلشکستگی کامل در اتاق لباس می نشست در حالی که ریشش به سینه اش می خورد. البته، من حدس می زنم، که می دانست آن ها دنبالش هستند – کاملاً حق داشت دلشکسته باشد. وقتی به او تبریک گفتم و گفتم که نظرم درباره برنامه او چیست – که بهترین و بزرگترین برنامه در حرفه نمایش است – نگاه عجیب و عاقل اندر سفیهی به من انداخت و آه عمیقی کشید، و بعد دیدم که اشک در چشمانش جمع شده است."
گفت: "ازش متنفرم."

"اما خب، می دانید که هنرمندان واقعی چگونه اند: هرگز از خودشان احساس رضایت ندارند. و آن حرامزاده شرور ریز میزه اهل شرق لندن خندید، گویی همه این ها فقط یک لطیفه بامزه بوده است. فردی غیراجتماعی، کثیف، بی نزاکت، و کاملاً درنده خو که عادت کثافتی داشت: یک جعبه بزرگ کبریت در دست داشت و کبیریتی را از پی کبریتی دیگر روشن می کرد و فوتش می کرد، و بوی سولفور را با ولع فرو می داد."
"من مرتب تکرار می کردم که برنامه عالی بوده است. نمی دانستم چه چیز دیگری باید بگویم. مجری کهنه کار نگاهی به من اندخت و سرش را تکان داد و گفت : "آه، قربانت بروم، باور کن اصلاً چیزی نبود. باید قبلاً مرا می شناختی. باید قبلاً مرا می دیدی. کاری نبود که نتوانم انجام دهم. مرتیکه ریز نقش نخودی خندید و گفت: "آره بابا، برای خودش جک چیزی بوده است. کامل بوده است. جنمش را داشته است. زمانی بود که واقعاً بزرگ بود – هیچ کس مثل او نبود – بزرگترین. هنوز یادم می آید – او می توانست کاری کند که زمین بلرزد و خورشید ثابت بماند – هر کاری. بعله، یاد باد آن روزگاران."

مدیر سخنانش را این گونه پایان داد: "من خندیدم، اما حس کردم باید این جور زبان ریختن را برای مردم دم در چادر سیرک ها و بازارهای مکاره دهات نگه دارد. وقتی شنیدم که این جناب "جک" به مشکل افتاده است دلم برایش سوخت. حدس می زنم که تقصیر دستیارش بود؛ مشخص بود که یک زندانی متواری است. و آن ها الان رفته اند. خب، حسن حرفه ما این است که ما همه امیدواریم روزی چیزی بزرگتر پیدایش شود – این واقعاً چیزی است که باعث می شود ادامه دهیم."

چارلی کوهن ابتدائاً تصمیم گرفت اخبار آخرین اجرای "جک" را پیش خودش نگه دارد، اما بعد فکر بهتری به سرش زد. او خیلی از این می ترسید که گزک به دست آلمایو بدهد. با پروازی به آمریکا برگشت و تلفنی با آلمایو صحبت کرد ، و بعد، به دنبال اصرار دیکتاتور، سوار هواپیما شد و یک بار دیگر به او گزارش داد. همان طور که داشت جزئیات آخرین شکستش و مکالمه اش با مدیر بریستول پالادیوم را برای آلمایو تعریف می کرد از دیدن حالت شکنجه و پریشانی بر چهره آلمایو شگفت زده شد.

می خواست به او بگوید که باید معقول باشد و این که "جک" هم یک متقلب مثل سایر شعبده بازان، تردستان و هیپنوتزیم کاران است که خوزه آلمایو به تماشای رژه بی پایانشان بر کف کلوپ شبانه اش نشسته است اما زبانش را گاز گرفت. ناگهان احساس که کرد که اگر چنان نکته ای را به زبان می آورد، اگر می گفت: "بی خیال، خوزه، می دانی که این بابا فقط از بقیه باهوش تر است، و طناب های مخفی بهتری دارد، و گرنه او هم مثل همه شان متقلب و دغل باز است،" خوزه بلند می شد و گردنش را می چلاند. خوزه دلش می خواست که سرش کلاه بگذارند. او هنوز، از بسیاری جهات، یک رعیت خرافاتی بود– که بهترین تماشاچیان جهان بودند. به این ترتیب بود که صدای خودش را شنید که می گفت: "می دانید، دستیارش ادعا می کرد این جناب "جک" می تواند کاری کند که خورشید بایستد و زمین بلرزد. این جور به نظر می آید، که این دفعه، ما طعمه واقعاً بزرگی صید کرده ایم."

او خندید. اما از حالت صورت آلمایو حیرت کرده بود؛ سرخپوست مصیبت زده به نظر می آمد.
"واقعاً این را گفت؟"
"چی را؟"
"این که می تواند خورشید را نگه دارد و زمین را بلرزاند؟"
چارلی کوهن با ناآرامی به رعشه افتاد، و می خواست بگوید: "بی خیال خوزه، این فقط یکی از آن جارزدن های عادی مشتری جمع کن سیرک های دنیاست،" اما صدای خودش را شنید که به جدیت پاسخ داد :"بله، گفت."، انگار که دارد با کودکی حرف می زند.
آلمایو تقریباً زمزمه کنان گفت: "باید بیاری اش اینجا. جفتشان را. چارلی، تو آن ها را برایم پیدا می کنی."
و اکنون که ماشین غژغژکنان در امتداد جاده می جهید، در جیبش به دنبال تلگرافی که کمتر از دوازده ساعت پیش دریافت کرده بود گشت و بعد به آن خیره شد. او آن دو را برایش گیر آورده بود، اما احتمالاً دیگر برای خوزه آلمایو خیلی دیر بود.



[1] Teonacatl
[2] Zapotec
[3] Frank Sinatra
[4] Raphael Gomez
[5] Tivoly Gardens
[6] exhibitionist
[7] Partout
[8] Fiddlestein

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

ستاره بازان - فصل چهاردهم


ماشین روی سنگ ها این ور و آن ور می پرید و دره به همین زودی در تاریکی فرورفته بود؛ مبلغ انجیل لرزید؛ هوا داشت سرد می شد. اوله ینسون – عروسک – از روی شانه های اربابش به دختر زل زده بود.
دکتر هوروات با بدخلقی گفت: "به نظر می رسد، این مرد در زندگی اش بویی از نجابت بشری نبرده باشد."

دختر سرش را تکان داد.
"او، واقعاً، فقط یک رویاباف است، می دانید بنگاه های استعدادیابی سراسر جهان چه اسمی بر او گذاشته اند؟ ستاره باز. البته منظورشان صرفاً این است که تقریباً نمی شود دائماً به تقاضاهای عاجل و ناشکیبانه او در یافتن استعدادهای تازه جامه عمل پوشاند. او در یک فصل نمایش تمام آن چه را آن ها پیشکش می کنند، می بلعد و باز هم به دنبال چیزی هیجان انگیزتر، چیزی غریب و بی همتاست که هرگز قبلاً دیده نشده باشد. من هر چه از دستم بر می آمد برایش انجام دادم – به قول گفتنی من خود را تبدیل به فرشته نگهبان او کردم – برای من، عشق عظیم ترین و تنها جادوی واقعی است که وجود دارد. اما باید حقیقت را پذیرفت: من شکست خوردم. یک نوع میل بسیار بدوی در او هست – اشتیاقی عمیق و خرافاتی برای امر ماوراء طبیعی – او بیرحمانه و خام دستانه به دنبال آن است. می دانید، مدتی طول کشید تا من این واقعیت را کشف کردم که او عملاً بر این عقیده است که آدمی می تواند روحش را به شیطان بفروشد. آیا حیرت انگیز نیست؟"
دختر نگاه سرزنش آمیزی به دکتر انداخت.
"حالا، دکتر هوروات، واقعاً. شما مرد تحصیل کرده و شخصیت ممتازی هستید. امکان ندارد به چنین خزعبلاتی باور داشته باشید."
مبلغ انجیل نسبتاً با همدلی گفت: "فرزند عزیز من، همه آن چه الان به من گفتی صرفاً مهر تأییدی است بر این عقیده ام که، همان طور که همیشه فکر کرده ام و گفته ام، شیطان وجود واقعی دارد و تهدیدی حی و حاضر و دائمی برای همه ماست."

عروسک از روی شانه عروسک گردان او را با چشمان نافذش نگاه می کرد و اشاره کرد: "خب، هر کس باید به چیزی باور داشته باشد،"
دکتر هوروات نگاه خرد کننده ای به آن شیء انداخت و ادامه داد: "و بگذارید اضافه کنم که ما همین الان هم داریم شیطان را می بینیم – داریم با چشمان خودمان به او نگاه می کنیم."
عروسک به تندی و استهزاکنان زد زیر خنده و گفت: "چنین چیزی نیست. چیزی جز متقلبین و دروغگویان نمک به حرام در کار نیست، همه شان. سرور من، هیچ کس تاکنون نتوانسته روحش را بفروشد. این هم یکی دیگر از آن امیدهای واهی است که به ما می خورانند."

دکتر هوروات جوان بی آن که کلاً بفهمد چطور این گونه شد، ناگهان خود را میان یک مجادله طوفانی با عروسک عروسک گردان یافت – اما خب همیشه سخنرانی کردنش بهتر از گوش دادنش بود و اهمیت هم نمی داد دارد برای که صحبت می کند، علی الخصوص وقتی به موضوع بحث عمیقاً علاقه داشت. عالم و آدم بدجوری احتیاج داشتند تا اندیشه هایشان به راه راست هدایت شود – همگان نیاز مبرمی به کمک روحی او داشتند. او مدتی با اطمینانی ژرف سخن راند و حالش بهتر شد و بر عقیده اش اصرار ورزید: "اصلاً نمی توانید این واقعیت را منکر شوید. حضور شیطان به اندازه من و شما واقعی است."

عروسک گفت: "یک مشت ولگرد. یک مشت جاعل و کلاهبردار. آدم هیچ وقت به یک چیز واقعی بر نمی خورد – فقط یک مشت آدم میان مایه با دهان های گنده که دوره افتاده اند و کالاهای ناموجود می فروشند. مرتب وعده می دهند ولی نمی توانند آن را ادا کنند. سرور من، در این جا هیچ استعداد واقعی وجود ندارد. فقط چندتایی شیاد بدبخت مثل این بنده ناچیزتان."

دکتر هوروات صدایش را بالا برد تا عروسک را ساکت کند و این گونه نتیجه گرفت: "برای بزرگترین متفکران هم این یک حقیقت بنیادی بوده است. گوته خودش –"
عروسک گفت: "یک ولگرد، یک کلاهبردار، یک دروغگو. او هم مثل بقیه شان در زیر نقاب شعر به مردم امید واهی می خوراند. به هر حال، گوته کلاً سوراخ دعا را گم کرده است. حقیقت درباره فاوست، سرور من، اصلاً این نیست که او روحش را به شیطان فروخت. این یک دروغ دلگرم کننده است و بس. حقیقت در مورد رفیق قدیمی مان فاوست و همه ما که داریم بد جوری زور می زنیم این است که شیطانی وجود ندارد که روح ما را بخرد ... یک مشت ولگرد. یک مشت متقلب، دغل باز، شیاد و حقه باز پست. مرتب وعده می دهند ولی نمی توانند آن را ادا کنند. سرور من، به عنوان یک هنرمند، این سوگنامه من است – و قلب کوچک مرا خرد می کند."

عروسک آهی کشید و سرش را روی شانه اربابش انداخت. دختر خندید، به جلو خم شد، و دستی بر سر عروسک کشید. اوله ینسون به شکل قابل ملاحظه ای مشعوف شد و گفت: "این کاری فوق العاده زیبا بود."
دکتر هوروات شانه ای بالا انداخت. "من مخالفم،"

دختر اشاره کرد: "پس، دکتر هوروات، تنها چیزی که می توانم بگویم این است که اصلاً تعجب نمی کنم خوزه آن قدر پول نذر جهاد روحانی شما کرده است. او اغلب به سخنرانی های ضبط شده شما گوش می داد و همیشه به نظر می رسید که آن سخنرانی ها خیلی خوب به کارش می آیند. شما بر همه خرافات وی مهر تأیید می زدید و همه شک و شبهاتی را که شاید بر دلش افتاده باشد، مرتفع نموده اید. به دید او، شما یک آمریکایی بزرگ هستید، مردی تحصیلکرده، مشهور و متفکر – و اگر حتی شما هم مدعی باشید شیطان یک حضور زنده واقعی روی زمین دارد، می فهمد که همه این مدت حق با او بوده است."
دکتر هوروات به آرامی صلیبی بر سینه اش کشید و گفت: "این کفر است، من هرگز به او نگفتم به شیطان التزام عملی داشته باشد."
دختر آهی کشید و گفت: "خب، به نظر می رسد خودش این را حلاجی کرده باشد، او همه چیزهای خوبی را که زمین باید اهدا کند می خواهد – آن چیزهایی که شما بد می خوانیدشان – و علاقه شدیدی به جادو و جمبل دارد. این علاقه ای است که در خون سرخپوست ها جاری است و به نظر می رسد در خون برخی آدمیان متمدن هم چنین باشد."
مبلغ انجیل به روی خودش نیاورد.

خوزه مرتباً سیلی از تلگراف ها را از بنگاه های استعداد یابی مختلف دریافت می کرد، که با شور و هیجان، و با الفاظی فریبنده به او درباره نمایش های تازه و حیرت آوری که محصول قوای فوق بشری بودند گزارش می دادند.
مردی بود که می توانست در حالی که دوازده لیوان پر را روی یک سینی نگه داشته بود، پشتک بزند. بندبازی بود که می توانست خودش را در یک جعبه کلاه جا دهد. مرد ترکی بود که می توانست تیغ های گداخته را ببلعد و بر ذغال های سوزان برقصد .. اما هرگز از این جلوتر نمی رفتند– و خوزه بعد از آن که غمزده به آخرین تلگراف خیره می شد، فحش می داد و یک بطری می گرفت و از روی اشتیاق یا یأسی ژرف مست می کرد.

نانسی به خصوص سانتینی تردست را خوب بیاد می آورد، شاید به این دلیل که خوزه هرگز از تماشای او خسته نشد.
سانتینی مرد کوچک رنگ و رو باخته و پرطاقتی از خانواده تردستان سیسیل بود که رگ و ریشه شان به قرن هفدهم می رسید. برنامه او بی همتا بود. روی یک بطری شامپاین با یک پا می ایستاد، در حالی که پای دیگرش را پشتش خم می کرد و سه حلقه را مرتباً دور ساق آن پا می چرخاند، و بطری دیگری را روی پیشانیش نگه می داشت که دو توپ لاستیکی روی آن بودند و در این حال با نه توپ تردستی می کرد. زمانی که او برنامه اجرا می کرد نوعی خاموشی عمیق و تقریباً مذهبی در حضار پدید می آمد و حتی آدم های معمولی مست هم ناگهان ساکت می شدند. اما نانسی بیشتر محو تماشای وضعیت چهره خوزه می شد تا برنامه تردست. چهره او تجلی نوعی شگفتی خام و شعف مقدس می شد. مرد بزرگی که همه از او می ترسیدند رخت بر می بست، و تنها یک سرخپوست آن جا می ماند که مشتاق خدایانی بود که مدت هاست گم شده اند و عطش خود برای امر ماورطبیعی را سیراب می کرد. تالاکوت[1]، که می توانست کوه ها را برافرازد و از امعاء و احشاء زمین آتش برافروزد، ایخموخین[2]، که می توانست عمر ابدی عطا کند، آراتوکسین[3]، که شاهان را از میان مردمان برمی گزید ... دختر آرزو داشت می توانست کله رویابین او را در دستانش بگیرد و بر قلبش بفشارد.

سانتینی آن جا می ایستاد و به شکلی حیرت انگیز قوانین طبیعت، قوانین تعادل و جاذبه، را به مبارزه می طلبید، و بعضی اوقات، با یک حرکت اعلای استادانه، می توانست گامی دیگر هم بردارد و میله ای هم در دماغش نگه دارد – پیشگامی سربلند ورای مرزهای امکان.

این لحظه پیروزی عظیم بشری بود. بعد از برنامه خوزه همیشه از آن هنرمند دعوت می کرد به آن ها ملحق شود. پشت صحنه، وقتی اجرایش تمام می شد، سانتینی به شکلی غریبی گوشه گیر و ساکت بود. ابروانش در میان صورتش بالای چشمان کوچک تیره اش بالا می رفت و غمی ابدی را بر چهره اش متجلی می کرد.

یک روزه خوزه از او سوالی پرسید.
سانتینی جواب داد: "رازی در میان نیست. فقط سخت کوشی. نه زندگی خصوصی، نه خوشی، نه عشق، فقط سخت کوشی. و هیچ وقت هم موفق نمی شوی."
دختر به او گفت: "شما موفق شدید."
سانتینی کوچک جواب داد: "اوه، نه. من شکست خورده ام. می بینید، اکنون سال هاست که می خواهم برنامه ام را در حالی که دارم با ده توپ تردستی می کنم اجرا کنم. اما هرگز موفق نشدم، هرگز. صادقانه فکر می کنم حاضرم روحم را بفروشم تا قادر باشم یک بار چنین کنم. می گویند پدربزرگم توانسته بود این کار را بکند، راست و دروغش با خودشان."

او بلند شد و تعظیم کرد.
"و سینیور، اگر کسی را می شناسید که دنبال روح بگردد و حاضر باشد قیمت واقعی اش را بپردازد – یعنی توپ دهم، قیمت زیاد نگفته ام – بگویید با مدیربرنامه من تماس بگیرد. به او بگویید من حاضرم. همه هنرمندان واقعی حاضرند. شب به خیر."
خوزه هرگز دگرباره به تماشای اجرای این تردست ننشست.

چارلی کوهن مرتباً جهان را می پویید تا مگر استعداد تازه برای وی بیابد.
تنها یک هنرمند بود که خوزه، علیرغم همه تلاشش، هرگز نتوانست گیرش بیاورد. او یک انگلیسی مرموز بود که با اسم "جک" این ور و آن ور می رفت و گفته می شد یک اجرای فوق العاده معلق ماندن در هوا داشت. کسی چیزی زیادی درباره اش نمی دانست. او کارگزاری نداشت و به نظر می رسید از شهرت دوری می جست و ترجیح می داد در اقصا نقاط پرت و ارزان جهان غوطه بخورد و برنامه نادرش را به نمایش بگذارد. برخی مأمورین ادعا می کردند که او اصلاً وجود خارجی ندارد – یا آن گونه که چارلی کوهن جرأت کرده بود بگوید این که او یک افسانه یا یک طرح بیشتر نیست – تصویری از غیر ممکن که استعدادیابان بدبین و ناامید دنیا که هنوز اشتیقاشان را در خفا حفظ کرده اند، اختراع نموده اند. اما برای خوزه این حرف ها چیزی نبود جز بهانه آوردن زیرکانه یک مأمور برای عدم موفقیتش در گیر آوردن آن هنرمند و این جناب "جک" در ذهن او اهمیت اسطوره ای یافته بود. خوزه مرتب درباره وی حرف می زد. و اغلب، همین طور که در کلوپ شبانه اش می نشست، و الکل و اشتیاق نیمه مجنونش می ساخت، با بی اعتنایی تمسخرآمیزی، تقریباً با نفرت، به پشتک وارو و پرش و چرخش هنرمندان فرومایه یا ایستادنشان روی کله شان نگاه می کرد و لیوانش را آن قدرمی فشرد تا در دستش خرد می شد و دختر می دانست که این جناب "جک" ذهن او را به خودش مشغول کرده است.

و با این همه آن بیرون کلی اتفاق می افتاد که حضور ذهن تمام و کمال وی را لازم داشتند.

یک روز صبح نانسی با صدای غرشی در بیرون خانه اش بیدار شد. مستخدم جیغ زنان و با عجله داخل خانه شد. او به زحمت وقت پیدا کرد قبل از آن که سنگی از میان پنجره به داخل بیفتد روپوشش را تنش کند و بعد سنگی دیگر. جمعیتی از دهقانان از بازار نزدیک آن جا جلوی دروازه ها گرد آمده بودند؛ آن ها فریاد دشنام و تهدید سر داده بودند، و اکنون داشتند سنگ پرت می کردند. ابتدا به فکر دختر نرسید که شاید مسئله ای شخصی در میان باشد، صرفاً یکی از آن هیجانات ضد-آمریکایی بود. او مهم ترین آمریکایی مقیم پایتخت بود و به دلیل همه آن کارهایی که برای این کشور کرده بود از سفیر هم بیشتر شناخته شده بود، بنابراین طبیعی بود که آن ها اول به فکر او افتاده باشند. از یک جهت، حتی باعث مباهات بود. آن ها جلوی سفارت آمریکا شورش نکرده بودند: جلوی خانه وی شورش کرده بودند. این ماجرا صرفاً این امر را اثبات می کرد که او نماینده واقعی آمریکا در این کشور بود. او حتی، با احساس رضایت، لبخندی زده بود؛ باعث می شد سفیر آمریکا کنف شود. و بعد پلیس آمد و جمعیت زود پراکنده شد. این موضوع چندان ذهنش را مشغول نکرد تا این که دادگاه ها شروع شد. واقعاً وحشتناک بود. برای او شوکی کامل بود که نهایت حیرتش را در بر داشت. وزیر بی نوای آموزش را به زندان انداختند و بعد محاکمه کردند، چرا که اجازه ساخت دانشگاه جدید، کتابخانه عمومی، و سالن ارکستر سمفونی را داده بود. علی الظاهر در حال حاضر این کارها به عنوان هدر دادن پول ملت، و استفاده نادرست از بودجه دولت تلقی می شد. او هق هق گریست و گریست و آرزو کرد کاش مرده بود. این ها نشان از یک قدرناشناسی عظیم داشت. دختر هر کاری از دستش بر می آمد برای نجات او کرد، اما وزیر را به جرم فتنه انگیزی و هدر دادن بیت المال به مرگ محکوم و تیربارانش کردند. دختر تقاضا کرد که در دادگاه حاضر شود، و به نفع آن مرد شهادت دهد، و توضیح دهد که این ماجرا باید خطای او تلقی شود – و این که در واقع او بوده است که عامل ایجاد این ساخت و سازهای مترقی و فرهنگی بوده است. اما نتوانست این کار را کند. خوره به او اجازه این کار را نداد و حق هم داشت. این کار نابودش می کرد. ممکن نبود بتواند اذعان کند معشوقه آمریکایی اش چنان نفوذی بر او دارد. بنابراین دختر چاره ای نداشت جر آن که ناله شبگیر کند. و عملاً آدم نمی توانست آن مردم بی چاره را هم مقصر قلمداد کند. آن ها آن قدر بی سواد، آن قدر عقب افتاده، بودند و آن قدر در عمق جهلشان جا خوش کرده بودند که نمی توانستند ببینند این کارها چه سودها برای کشورشان و پرستیژ آن در خارج و آینده فرزندانشان خواهد داشت. حتی نمی توانستند بفهمند که دارند از دست کمونیسم نجات پیدا می کنند. آدم مجبور بود سخت تر کار کند و مرتب توضیح و اطلاع و آموزش دهد. آن چه درست در این لحظه این مملکت بدان نیاز داشت یک دستگاه اطلاع رسانی عمومی بود، که توسط آدم های با فرهنگ و هوشمند اداره شود تا توده ها را به لحاظ روانی برای گام بعدی در مسیر پیشرفت شکل دهد.

خوزه، واقعاً، در این مورد فوق العاده مهربان بود. و هر چند که دختر، ناخواسته، تقریباً پیشه او را نابود کرده بود، خوزه او را همراه خود به سفر های استانی برای جشن پیروزی سیاسی برد. آن ها همه جا رفتند. هیجان انگیز ترین اتفاق بود؛ دختر اوقات فوق العاده ای داشت. خوزه پیشتر هیچ وقت او را رسماً با خودش جایی نبرده بود. شب ها، غالباً رگبار گلوله به گوش می رسید؛ مردم به خودشان خوش می گذراندند. این شلیک ها کمی با عث نارحتی اش می شد، اما خوزه همواره خاطر جمعش می کرد، و در ضمن این اتفاقات اخیر او را بسیار نگران و خیلی عصبی کرده بود و باعث شده بود بی خودی چیزهای ناگوار تصور کند.

و هر جا می رفتند، حتی در دورترین استان ها، همیشه تلفن بود। وقتی خسته می شد، یا مضطرب، یا این که شلیک های شبانگاهی باعث می شد همه جور چیز مسخره ای را تصور کند، به تلفن نگاه می انداخت و آن را لمس می کرد، تقریباً نوازشش می کرد، و قوت قلبش را باز می یافت و می فهمید که بالاخره همه این زور زدن ها هیچ و پوچ نبوده است.



[1] Talacoate
[2] Ijmujin
[3] Aratuxin

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

ستاره بازان - فصل سیزدهم

خوزه برای دختر یک خانه بزرگ به همراه شش مستخدم اجاره کرده بود، که خیلی زیبا بود، هر چند دختر دیگر او را به اندازه سابق نمی دید. در ضمن خوزه دوست دختری داشت که اکنون کاملاً آشکار با وی زندگی می کرد و دختر آمریکایی سعی کرد با او دوست شود. این فقط یکی از آن گریزهای گذرا بود و آدم می بایست کاملاً متمدنانه با این چیزها کنار می آمد، هر چند در ظاهر امر کمی تحقیر آمیز به نظر می رسید. خوزه و دختر آمریکایی رابطه ای بی نظیر و خلاق با هم داشتند، و تقلیل همه چیز به سطح فیزیکی اشتباه بود: و تازه، دختر همیشه مشتاق آن بود که کار واقعاً با ارزشی انجام دهد، چیزی زیبا بنا کند، و اکنون فرصت بزرگی برایش پیش آمده بود.

دختر تا همین جا هم کاملاً موفق شده بود از خوزه مرد بهتری بسازد. برای نمونه، خوزه اکنون می توانست انگلیسی را روان صحبت کند. و هرگاه که دختر به کلوپ شبانه می رفت، آن ها همیشه به او بهترین میز را می دادند و جوری با او رفتار می کردند که گویی همین حالا هم همسر خوزه است. در عین حال این که جدا زندگی می کردند و یکدیگر را دیر به دیر می دیدند عادی بود، چرا که خوزه داشت به موثرترین مرد کشور تبدیل می شد، و البته درست ترین خط مشی سیاسی این بود که ضد-آمریکایی باشد. برای جایگاه سیاسی و شهرت او خیلی خوب نبود اگر با یک دختر آمریکایی خیلی آشکار زندگی می کرد.

البته لحظات ضعف و حتی وحشت هم پیش می آمد. دختر اغلب به شکل غریبی احساس پریشانی و حتی هراس می کرد، احتمالاً به دلیل ارتفاع و همه آن آتشفشان های سیاهی که چون برج و بارو آن ها را محصور کرده بودند، و زمان هایی هم بود که اصلاً نمی توانست افکارش را سر و سامان دهد. می دانست که می بایست برای استراحت به خانه برود، اما بعد، نمی توانست خوزه را، در زمانی که بیش از همیشه به او احتیاج داشت، تنها بگذارد. بعضی وقت ها، به دور برش نگاه می کرد و می دید که در خانه ای غریب، در سرزمینی غریب، که دو سال پیش برای دیداری کوتاه پا بدانجا گذاشته بود، روی کاناپه لم داده است و بعد می ترسید و به گریه می افتاد. اما بعد از نوشیدن چند مشروب دیگر، احساس بهتری به او دست می داد. او زن نایب-کنسول آمریکا را می شناخت و اغلب نیاز مبرمی در خود حس می کرد که به وی تلفن کند و از وی تمنا کند اجازه دهد پیش آن ها بماند، و شاید او را به خارج بفرستد و کمکش کند به موطنش برگردد. اما آگاه بود که این تنها یک هیجان عصبی است و همواره از پس مقاومت کردن دربرابر آن بر می آمد. نمی توانست چنین وامانده بماند. آن چه بدان نیاز داشت این بود که فعالانه عمل کند و سازنده باشد. او بسیار مشتاق بود که به این کشور خدمت کند، و در حالی که در انتظار رخ دادن چیزهای بزرگتر بود، می بایست کاری مفید برای خودش دست و پا می کرد. او تصمیم گرفت در مدرسه ای انگلیسی تدریس کند و خوزه، مانند همیشه، بسیار مهربان بود و خیلی کمک کرد. هر روز صبح در کادیلاک سیاهش به یک ساختمان کوچک رقت انگیز در پشت بازارچه بود می رفت– دختر آن روز را می دید که در جای جای این کشور مدارس مناسب وجود داشته باشند – و بعد راننده، در حالی که کلاه کپش را به دست داشت، با احترام در را برایش باز می کرد و او، بعضی اوقات مست، پیاده می شد، و آن ها با احترام از او استقبال می کردند. معلم مسئول پیرمرد نازنینی بود و او را به کلاسش راهنمایی می کرد و بچه ها بسیار شیرین و حواس جمع بودند و با چشمان درشتشان به خانمی نگاه می کردند که لباس های زیبا پوشیده بود و نسبتاً بدون تعادل کنار تخته سیاه می ایستاد و لغات عجیب و غریبی را از یک زبان بیگانه روی آن می نوشت.

او حتی یک جلسه هم غایب نشد و اسپانیایی اش به شکل قابل توجهی پیشرفت کرد؛ خیلی زود توانست با کودکان با زبان خودشان حرف بزند، و با آن ها دوست شود. یک روز، وقتی داشت سر کلاس درس می داد – زبان اسپانیایی علاقه اش را برانگیخته بود و او داشت به سرعت آن را یاد می گرفت، و اکنون می توانست تقریباً مثل یک آدم محلی بدون لهجه حرف بزند – ناگهان دست کوچکی را در دستانش احساس کرد و دید دختر کوچکی به او خیره شده است.

دختر کوچک گفت: "لطفاً گریه نکن، چرا گریه می کنی؟ من دوستت دارم."
آن وقت بود که متوجه شد پشت میزش نشسته و خدا می داند چند وقت است دارد گریه می کند، و خودش هم نفهمیده است. داشت دچار حمله عصبی می شد. این قضیه باید متوقف می شد. نمی خواست شکست بخورد، بنابران دست به کاری زد که پیشتر اصلاً انتظار نداشت جرأتش را داشته باشد: توانست اعتیادش را ترک کند.

دختر با لبخندی پیروزمندانه به مبلغ انجیل نگریست و منتظر ماند.
دکتر هوروات جوان تکرار کرد: "اعتیاد؟"
خب، بله. درست نمی دانست چطور شروع شد. او همیشه سرسختانه با توزیع آشکار هروئین که در کلوپ – البته دور از چشم خوزه – جریان داشت مخالفت کرده بود، اما به نظر غیر ممکن می آمد بشود جلوی این کار را گرفت. تقریباً هر کسی را که می شناخت این ماده را مصرف می کرد، و عملاً هم به نظر می رسید آسیب چندانی به آن ها نزده باشد. احتمالاً در ایالات متحده نسبت به عوارض سوء این ماده مخدر اغراق شده بود؛ آدم خشکه مقدس همه جا پیدا می شد. یک روز عصر، کسی به او پیشنهاد کرد که خودش باید آن را امتحان کند؛ فقط برای این که، قبل از تقبیح آن، ببیند ماجرا واقعاً از چه قرار است، و دختر خیلی زود فهمید که این ماده می تواند خیلی کمک ها بکند و به نظر نمی رسید آثار بدی هم داشته باشد، که باز هم ثابت می کرد آدم باید همه تلقی های متعصبانه اش را کنار بگذارد و هیچ چیز را بدیهی نشمارد. او فوق العاده شاد و هیجان زده بود. برای مادر بزرگش نوشت که تنها چند هفته ای طول خواهد کشید تا نامزدش یک رهبر سیاسی مشهور شود، که نامش را در سراسر جهان بشناسند، و او به نحو حیرت انگیزی از این کشف هرروزه مشعوف است که زندگی چقدر زیبا و غنی می تواند باشد، و چه گنج های فوق العاده و محشری را در جریان بی نظیر خود حمل می کند، و متحجران چه دروغ هایی را درباره برخی چیزها که برای همه نوع بشر برکت دارد به هم بافته اند.

او نمی توانست بفهمد چرا مردم در ایالات متحده این قدر درباره موارد مخدر و آثارسوء آن مزخرف می گویند – مسئله فقط این بود که باید با آن با بصیرت برخورد می شد – و البته، او هم موقعیت ممتازی داشت چرا که مواد همیشه برایش مجاناً فراهم می شد. و بعد توانست که متوقفش کند – درست سر وقتش. او درست نمی دانست که چطور قدرت این کار را در خود یافته بود؛ چیزی در چشمان دختر کوچک زمانی که به او نگاه می کرد، بود: به نوعی یاد خودش افتاده بود. وبه این ترتیب توانسته بود اعتیادش را ترک کند.

دختر یک بار دیگر لبخندی پیروزمندانه به مبلغ جوان انجیل زد و منتظر ماند.
دکتر هوروات جوان دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما هر آن چه را می خواست بگوید فی الواقع در حالت هراسیده صورت رنگپریده و نزارش نمایان بود. همین طور که ماشین از روی سنگی به روی سنگ دیگر می پرید و دکتر به نوبت به سمت هیولای کوبایی و دختر مفلوکی پرتاب می شد که در نیم ساعت گذشته با تعریف یک داستان ترسناک از پی داستانی دیگر او را زیر ضربه گرفته بود، احساس کرد که از میان جهنم می گذرد. داستان دختر به قدری او را آشفته کرده بود که خطر مرگ را که بالای سرشان در اهتزازبود به دست فراموشی سپرده بود: اکنون دیگر کاملاً واضح بودند که دارند آن ها را برای این که اعدامشان کنند به نقطه دورافتاده ای با فاصله زیاد از جاده اصلی می برند.
نهایتاً بانگ برآورد: "فرزند عزیز من، چطور توانستی ...؟"
او می خواست بگوید: "چطور توانستی خودت را تا این حد پایین بیاوری؟" اما حواسش جمع شد و صرفاً گفت: "چطور توانستی با چنین مردی بمانی؟"
دختر گفت: "آه، شما متوجه نیستید، مسئله فقط این نبود که عاشقش بودم و می خواستم کمک حالش باشم. در واقع هنوز هم هستم – و هنوز حس می کنم می توانم کمکش کنم. مسئله این بود که، می دانید، این فرصتی بود که کاری واقعاً خلاقانه و سازنده، نه برای او که برای این کشور، انجام دهم. من، خودم آدم اصل و نسب داری هستم، و حدس می زنم کل ماجرا همین است. ما آمریکایی ها دوست داریم که کارها را به سرانجام برسانیم، و چیزی بنا کنیم. این مرد و این کشور برای من یک چالش واقعی بودند، و من، به نوعی، موفق شدم – البته، نه تمام و کمال، بلکه به صورت جزئی؛ و هنوز زمان هست چرا که من هنوز خیلی جوانم. و من اساساً خیلی قوی و خیلی کله شقم."

دکتر هوروات خوب به دختر نگاه کرد. درست بود که نوعی سرسختی و کله شقی تقریباً خصمانه در وی بود. دهانش خیلی لطیف بود – او به خود اجازه داد دو دفعه به آن نگاه کند– اما دماغ اندکی سربالا، گونه ها،وچشمان ترکیبی به وجود آورده بود که حاکی از عزمی تهورآمیز داشت.

دختر ادامه داد که اما این خوزه بود که بیش از هرچیزی یا هرکسی به او کمک کرده بود دوباره خودش را جمع و جور کند. خوزه مرتباً، دست کم دوبار در ماه، به ملاقات او می آمد، و یک روز، که در صندلی اش نشسته بود و با آن چشمان فوق العاده اش به او خیره شده بود، دختر شنید که: "تو نباید هر شب به کلوپ بیایی. آن جا الان دیگر یک مکان بزرگ است. بهترین جا درشهر. من آدم مهمی هستم، و تو همیشه مست می کنی و بعد جیغ می کشی. دیشب بدجوری آبروریزی راه انداختی."
چشمان دختر گشاد شد.
"این کار را کردم؟ واقعاً این کار را کردم؟"
خوزه گفت: "و عملت هم بالا رفته است. شاید بهتر باشد که پیش یک دکتر بروی. شاید هم بخواهی برگردی به وطنت. برگردی به آمریکا، نه؟"
ناگهان به دختر این احساس هولناک دست داد که خوزه می خواهد از دستش خلاص شود. اخیراً رفتارنسبتاً غریبی را با او پیش گرفته بود؛ انگار در خفا از دختر می ترسید.
دختر سرسختانه گفت: "نه، نمی خواهم به خانه برگردم."
"چرا؟"
"من جایی نخواهم رفت. م-ط-ل-ق-اً جایی نخواهم رفت."
خوزه گفت: "باشد، اوکی، زیادی سخت نگیر."
"نمی توانم همین الان تو را ترک کنم। تو هنوز به من احتیاج داری. همه آن کارهایی که ما می توانیم با هم انجام دهیم ... من هنوز حتی واقعاً شروع نکرده ام – موسیقی، ادبیات، نقاشی. خوزه، عزیزم، منظورم این نیست که تو بدوی یا تحصیل نکرده یا چیزی از این دست هستی، اما منظورم این است که چیزهای خاصی در تو هست که هنوز قدرشان را نمی دانی، صرفاً به این دلیل که چیزی راجع بهشان نمی دانی. تو باید بخوانی، عزیزم، فقط باید بخوانی. خواندن دنیای تازه ای پیش رویت باز می کند. وقتی وارد دولت شدی ما کارهای فوق العاده ای با هم انجام خواهیم داد. ما در این جا یک ارکستر سمفونی خواهیم داشت، و یک کتابخانه عمومی، و همه چیزهای دیگر. من هنوز نمی توانم به خانه برگردم. می دانم که واقعاً کار زیادی برایت نکرده ام، اما تطبیق دادن خودم با شرایط، زمان زیادی از من می گیرد – این جا محیطی بسیار تازه، و به نوعی، بسیار عجیب و غریب است. خدایا، فکر می کنم در قبال تو بد جوری کوتاهی کرده ام."

دختر شروع به گریه کرد. خوزه هنوز در سکوت، و با آن منش عجیب و بدون حرکتش، به او خیره بود. اما آن موقع بود که دختر چیزی را در حالت صورت او متوجه شد، چیزی که قبلاً متوجه نشده بود: خوزه به نظر هراسیده می آمد. چهره اش یا نشان از ترس داشت یا احترام، و دختر، البته، در آن زمان به هیچ عنوان نفهمید چرا. او مرد بسیار عجیبی بود و دختر اصلاً نمی دانست که او چقدر خرافاتی است.
خوزه گفت: "اوکی، اوکی."

اما دختر متوجه شد که اگر می خواهد برای او مفید باشد و اگر می خواهد کارها را به انجام برساند باید خودش را محکمتر بچسبد – دختر برنامه های بزرگی برای این کشور داشت و نمی توانست اجازه دهد که خرد و خاکشیر شود. پس اعتیاد را ترک کرد، صرفاً به این دلیل که این کار تنها کار سازنده و رو به جلو بود که می توانست همان موقع انجام دهد. ماجرا بسیار آسان تر از آن چه انتظار داشت پیش رفت – او خیلی قوی و خیلی کله شق بود و واقعاً مسئله غرور در میان بود – و تازه، همه آن کودکان کوچک بودند که با چشمان سیاه و تیره شان به شکلی بسیار محبت آمیز به او نگاه می کردند. او هر روز صبح با وسواس زیاد درس می داد، و اکنون که اسپانیایی اش تکمیل شده بود، انگلیسی بچه ها هم بهتر شده بود. او واقعاً عاشق بچه ها بود. آن ها تأثیر خیلی خوبی بر وی می گذاشتند. گویی دگرباره خودش شده بود. هنوز خیلی زیاد مشروب می خورد، ولی آدم که نمی تواند همه کارها را یک جا انجام دهد. شجاعت او به یک بار به او برگشته بود و ظاهرش به شکل قابل ملاحظه ای بهبود یافته بود. همسر نایب-کنسول دوباره او را دعوت می کرد – اکنون فهمیده بود که آن ها تقریباً با او قطع رابطه کرده بودند. و درست همان موقع که او توانست خودش را جمع و جور کند، خوزه به او نیاز پیدا کرد چرا که قبلاً هرگز به او احتیاج نداشت.

ستاره اقبال سیاسی خوزه اکنون به روشنی می درخشید و معلوم بود که چیزهای بزرگی پیش روی اوست. رژیم سابق داشت نفس های آخرش را می کشید. خوزه حمایتش را معطوف به ژنرال کارریدو[1] کرده بود، که بیرون از حلقه های نظامی کاملاً ناشناخته بود، اما مردی بود ضعیف و اهل اختلاس، که گذشته ناخوشایندش باعث می شد ضربه پذیر و مطیع باشد. همه از او حمایت می کردند چون انتظار داشتند که او را کنترل کنند. نانسی[2] هنور وقتی به یاد فضاحت رژیم سابق می افتاد شوک زده می شد. احتمالاً پایتخت به شکل وقحیانه ای آشکار ترین مرکز شرارت در کل نیم کره غربی بود. کمیسیون مواد مخدر سازمان ملل آن جا را به عنوان تأمین کننده اصلی این مواد مورد نکوهش قرار داده بود. نمایش های مستهجن، که زمانی محدود به خیابان های پشت میدان آزادی بخش بودند، اکنون تمام شهر را تسخیر کرده بودند. تصاویر پورونوگرافیک آشکارا در همه نمایش خانه ها به نمایش در می آمدند. قماربازان و گانگسترها از همه جهان به آن جا آمده بودند، و در هر لحظه کازینوهای جدید در حال ساخت بودند. آن جا مرکز قاچاق طلا، الماس و کالاهای ممنوع بود. البته، نمی شد که همه چیز را یک شبه عوض کرد: آدم باید، واقعاً، عمرش را در این کار می گذاشت و حتی وقتی خوزه تبدیل به یک چهره واقعاً موثر شد بازهم می بایست بسیار آرام پیش می رفت، تا تیشه به ریشه اقتصاد کشور و صنعت جهانگردی آن نزند – آن جا کشوری بود بسیار فقیر و اصلاً از منابع طبیعی اش بهره نمی برد، به صورتی که نمی شد یک شبه همه چیز را از تعادل خارج کرد. و تازه خوزه، علیرغم همه آن شایعات و عنوان "دیکتاتور" که برخی مطبوعات آمریکایی بر او گذاشته بودند، حتی هیچ مقام رسمی هم در دولت نداشت؛ فقط به او احترام می گذاشتند و به او گوش می سپردند، و او نمی توانست با تکان یک عصای سحرآمیز کاری کند که گذشته مملکت غیب گردد.

به هرحال، رژیم سابق سرنگون گشت، ژنرال کارریدو به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد، و بهترین دوستان خوزه راه به دولت بردند. شادمانی بزرگی جمعیت را در برگرفت، و دست به آتش بازی و رقص زدند، و نانسی هم با مردم در خیابان ها قاطی شد و با آن ها رقصید؛ آزادی فرا رسیده بود، و زندگی نوینی در همه جا آغاز می شد. این بهترین چیزی بود که تاکنون در این کشور رخ داده بود. او هنوز هر روز صبح درس می داد، نه به خاطرآن چه برای کودکان انجام می داد بلکه به خاطر آن چه کودکان برای او انجام می دادند؛ او به آن ها نیاز داشت. او در حضور آن ها و چشمان پرمحبتشان خودش را می یافت، او داشت همه رویاها و امیدها و انسجام شخصیتش را باز می یافت. درس دادن خیلی پیچیده و مشکل بود، چون او اکنون درگیر چیزهای بسیار بزرگتری بود، اما هرگز از کلاس هایش غیبت نمی کرد. و هر روز صبح، وقتی راننده او را به مدرسه می برد، جمعیتی از والدین دم در مدرسه حاضر بودند که با احترام فقط می خواستند او را ببینند. و غالباً عکاسان مطبوعات، و یکی دو بار، خبرنگاران آمریکایی هم آن جا بودند.

او بلافاصله دست به کار شد؛ تماماً تحت تأثیر او بود که دولت نهایتاً تصمیم گرفت یک سیستم جدید تلفن راه اندازی کند.

تلفن های کشور همواره مایه یأس او بودند؛ هر وقت سعی می کرد با تلفن خوزه را بیابد گویی در میان جنگلی از ناکارآمدی تقلا می کرد. وقتی با خوزه درباره این موضوع صحبت کرد دولت جدید تنها چند هفته ای بود که قدرت را به دست گرفته بود. وقتی سعی کرد با او ملاقات کند با مشکلات خاصی رو به رو شد، که البته امری عادی بود، چراکه خوزه اکنون مردی فوق العاده پرمشغله بود. اما خوزه او را دید، و یک بار دیگر رفتار غریب وی با او اندکی دختر را شگفت زده کرد؛ خوزه تقریباً نگران به نظر می رسید و حتی – بله، البته مسخره بود– ولی به ظاهر ترسیده بود.

در ابتدا، گوش نمی داد. اصلاً نمی فهمید چر این کشور می بایست یک سیستم تلفن مدرن داشته باشد. دختر استدعا کرد و استدعا کرد– چنین کاری می بایست م-ط-ل-ق-اً انجام می شد. این کار اولین و ضروری ترین کاری بود که می بایست انجام می شد. باعث می شد کشور روی نقشه جایی مدرن، متمدن و رو به پیشرفت محسوب شود. سیستم تلفن و کارآمدی آن، نخستین چیزی بود که آمریکایی ها بر اساس آن دست به قضاوت پیشرفت حاصل شده توسط دولت جدید می زدند. این استدلال آخر به نظر می آمد خوزه را تحت تأثیر قرار داده باشد و او ناگهان گفت: "اوکی. اوکی. دنبالش را می گیرم. تو فقط سخت نگیر."

این طور به نظر می رسید که او حاضر است هرکاری بکند تا از دست دختر خلاص شود، اما البته، فقط این طور به نظر می رسید؛ او واقعاً این کار را انجام داد چون عاشق دختر بود. اگر دختر به اثبات عشق احتیاج داشت، همین کار کافی بود. البته، دشمنان خوزه بلافاصله شروع به نق زدن کردند که هیچ هدفی پشت ارتباطات تلفنی جدید که اکنون دولت داشت با سرعت بالا، با پول آمریکا و تکنسین های آمریکایی ایجاد می کرد، وجود نداشت جز آن که کار پلیس را راحت تر کند و کنترل سخت تری بر استان های دورافتاده اعمال شود، تا دست دیکتاتور بتواند به همه جا برسد. اما بعضی مردم همیشه این جوری اند، و درباره همه چیز منفی و شکاک هستند. دختر اکنون حتی برنامه های بزرگتری در سر داشت. او می خواست ببیند که پایتخت یک کتابخانه خوب، ارکستر سمفونی و موزه هنرهای مدرن داشته باشد. از نظر او موزه هنر اهمیت خاصی داشت، اما متوجه شد که این طرح، به کلی توضیح احتیاج دارد، پس تصمیم گرفت که این کار را آخر از همه انجام دهد. در واقع، موزه هنرهای مدرن شبیه آن چه در نیویورک دیده بود، حتی بسیار کوچک تر و حقیر تر – بالاخره آدم باید از یک جا شروع می کرد – مطلقاً ضروری بود. آن ها می توانستند بازدید از موزه را برای بچه مدرسه ای ها اجباری کنند، و بسیار جالب بود اگر می شد ارتباط مستقیمی بین رعایای شهرستان ها و هنر مدرن ایجاد می کردند. این کار می توانست جرقه یک رنسانس فرهنگی واقعی را بزند.

در آغاز، احتمالاً مقاومت هایی نسبت به این ایده به وجود می آمد، و آن ها باید بازدید از موزه را برای رعیت ها اجباری می کردند. آن ها را می شد با کامیون های ارتش به موزه آورد. یک روز وقت گذراندن در موزه یک روز کاری محسوب می شد، و مزد ایشان پرداخت می شد. چیزی فوق العاده از مواجهه اذهان ساده، شریف و بدوی با دستآوردهای عظیم مدرن هنرمندان معاصر ظهور می کرد. این کاری خلاقانه بود. دختر نامه بلندبالایی به مادربزرگش، و همچنین برخی دوستان مدرسه ای اش درباره این موضوع نوشت، و برای آن ها تصویری از خودش را فرستاد که در بخش اجتماعی بزرگترین روزنامه پایتخت چاپ شده بود. او داشت خودش را به صورت اویتا پرون می دید، البته، خیلی متفاوت، چرا که همه چیز باید از طریق فرایند اکیداً دموکراتیک ترغیب و تعلیم انجام می پذیرفت.

او کمی نگران شد وقتی که دولت جدید – برخی افراد آشکارا از خوزه به عنوان "مرد قدرتمند"کشور یاد می کردند – به سفیر آمریکا چهل و هشت ساعت فرصت داد تا کشور را ترک کند، اما واکنش ایالات متحده به این موضوع کاملاً سنجیده بود، و حتی کمک اقتصادی اش را افزایش داد، و خیلی زود آن ها سفیر جدیدی داشتند که بسیار با او مهربان بود و او را به مهمانی های کوکتل شان دعوت می کرد؛ احتمالا موضوع سیستم تلفن در آمریکا به گوششان رسیده بود.

اکنون می دانست که هرگز بانوی اول مملکت نخواهد شد؛ فقط آشپز و خدمتکارانش هنوز بر این عقیده بودند. این امر دلیل خودش را داشت؛ خوزه، در این مقام، نمی توانست با یک آمریکایی ازدواج کند، این کار یک خودکشی سیاسی بود؛ ضد-آمریکایی بودن اکنون شعار اصلی بود. اما خوزه هم چنان با او همان رفتار غریب و احترام آمیز، تقریباً آمیخته با خجالت، را داشت، گویی خوزه در کلیسا بود، یا شاید دختر چشم شیطان را داشت – او نمی توانست در مورد هیچکدامشان خیلی مطمئن باشد.

او از خوزه استدعا می کرد، و برایش توضیح می داد که چقدر مهم است که ادبیات مناسب را برای همه قابل دسترس سازد. این بهترین کاری بود که می شد کرد تا ثابت کند این رژیم دموکراتیک است، و اساسی ترین و ضروری ترین نیازهای ملت را برآورده می کند.

دختر نهایتاً با ناامیدی به وی گفت: "اگر کتابخانه نسازی، فکر می کنم که بمیرم. تو متوجه نیستی که مقامت چقدر آسیب پذیر است. چشم همه دنیا به تو دوخته شده است. آن ها از تو با عنوان "مرد قدرتمند" یاد می کنند و این همیشه خیلی بد است. می دانی دیروز چه کار کردم؟ شاید فکر کنی کاری بچه گانه است، اما من با مستخدمم به کلیسای سانتا ماریا رفتیم و دعای باکره مقدس را برایت خواندیم."
خوزه ناگهان هراسیده به نظر آمد. با صدایی آرام و مضطرب به دختر گفت: "دست از سر من بردار، دست از سرم بردار، می فهمی؟ م-ط-ل-ق-اً। من دعا لازم ندارم."

اما او دستور داد که بلافاصله کتابخانه عمومی را بسازند، و آن چه برای دختر مهم تر بود این بود که کشف کرد واقعاً بر وی تسلط دارد। و هر چند هنوز نمی دانست چه چیزی دقیقاً پس پشت این موضوع است، اکنون دریافته بود که چه طور کاری کند که کارها انجام شوند. دختر بلافاصله شروع به کار بر روی ارکستر سمفونی کرد. مردم عاشق موسیقی بودند، این کار زندگی آن ها را به شدت بهتر می کرد و لازم بود کاری انجام شود تا آن هایی را که دولت را متهم می کردند به نیازهای توده ها بی توجه است، ساکت کند. با ساخت یک سالن ارکستر سمفونی بزرگ در مرکز شهر، در میدان آزادی بخش، همه می توانستند ببینند که پول مردم دارد جای درستی خرج می شود. این سالن در آن جا چون نمادی از پیشرفت و چیزهای فوق العاده دیگری که قرار بود رخ دهد می ایستاد. یک برنامه خیریه مخصوص در جهت جمع آوری اعانه برای آکادمی موسیقی انجام می شد تا مایه قوت قلب جوانان و هنرمندان در حال جان کندن باشد. شایعات ناپسندی این ور و آن ور رواج داشت – مزخرفاتی در این باره که دانشجویان مخالف دولتند – و حض.ر یک آکادمی موسیقی به این معنا بود که دولت به شکل مناسبی از دگراندیشان حمایت می کند. دختر می دانست که خوزه دشمنان بسیاری دارد چون داشت با فساد و شیوه های کهنه اداره کشور مبارزه می کرد؛ صحبت هایی در این باره بود که برخی اعضای جناح مخالف به زندان افتاده اند یا در حبس خانگی اند و حتی گفته می شد بعضی از آن ها به شکل مشکوکی ناپدید شده اند. او عمیقاً احساس می کرد که ارکستر سمفونی دقیقاً آن چیزی بود که لازم داشتند و به گونه ای باعث می شد همه چیز مرتب به نظر آید.


خوزه سرباز زد.
در این زمان بود که ایده ای به سر دختر خطور کرد. این کار را به صورت غریزی انجام داد؛ شمش به او این را گفت. او هنوز متوجه نبود که خوزه تا چه حد خرافاتی است. صرفاً یک اشتیاق بچه گانه از روی کله شقی بود در به مبارزه طلبیدن و اذیت خوزه؛ دختر به یاد آورد که او چقدر خشمگین شده بود وقتی شنید که دختر برایش دعا می کند.

دختر با جدیت و سرسختی به وی هشدار داد: "اگر ارکستر سمفونی را برایم جور نکنی، فردا صبح در کلیسای جامع به زانو خواهم افتاد، و به پیشگاه بانویمان برایت دعا می کنم، برای رستگاریت دعا می کنم."
او با چشمان باز به دختر زل زد و ناگهان ضربه ای به او وارد کرد. این کار هرگز قبلاً رخ نداده بود و دختر ترسید. دختر اصلاً نمی فهید چرا او این کار را انجام داد. اشک از چشمانش جاری شد، اما توانست لبخندی به لب بیاورد.
دختر به او گفت: "تا زنده ام برایت دعا می کنم."
خوزه کلاهش را برداشت و تقریباً فلنگ را بست.

صبح روز بعد کادیلاک سیاهش دنبالش آمد، و او را که سرش را کاملاً با یک چارقد پوشانده بود به کلیسای جامع برد، و در آن جا کل جمعیت دیدند که او جلوی محراب دعا زانو زد. دختر عضو کلیسای پرسبیتری[1] بود، و به هرحال ایمان نداشت، اما این موضوع فاقد اهمیت بود. این کار یکی از آن کوتاه آمدن های کوچکی بود که آدم اگر می خواست کارها را به انجام برساند می بایست پیه شان را به تن می مالید. او نمی توانست بفهمد در ذهن خوزه چه می گذرد، و چرا او این قدر از این که برایش دعا کند وحشت کرده است، اما عزمش جزم بود که ارکستر سمفونی اش را به دست آورد، هر چه بادا باد. دختر جلوی محراب زانو زد و دعا کرد.

بعد از ظهر آن روز خوزه مست وارد خانه دختر شد و او را به باد کتک گرفت.
خوزه فریاد زد: "دست از سرم بردار، ماده گاو احمق. اگر یک بار دیگر پایت را در کلیسا بگذاری یک تکه سنگ به گردنت می بندم و می اندازمت توی اقیانوس. دعا کردن برای من را تمام کن، زنیکه پتیاره. تو نابودم می کنی. حواست به کار خودت باشد."

او هنوز نمی توانست بفهمد موضوع از چه قرار بوده و چرا خوزه این قدر وحشت کرده بود. آن چه اکنون می دانست این بود که رگ خواب خوزه را پیدا کرده بود، و آن چه را می خواست می توانست به دست آورد. دختر به او با لبخند پیروزی نگاهی انداخت.
دختر فریاد کشید: "اگر سالن ارکستر سمفونی را نسازی، کاری می کنم که سفیر واتیکان مراسمی خاص تو برگزار کند و کاری کند که مردم در رم هم برای تو دعا کنند."

چهره کوخون از هراس و وحشت سبز شد. دختر را بد جوری به باد کتک گرفت. در واقع، نانسی چندین روزی نتوانست سر کلاسش در مدرسه حاضر شود، و حتی بعدش مجبور بود چشمانش را زیرعینک تیره ای مخفی کند. اما ارکستر سمفونی اش را درست و حسابی به چنگ آورد. دولت، در آن زمان، سعی داشت وام بزرگ دیگری از ایالات متحده بگیرد و آن ها احساس می کردند که خبر مربوط به سالن ارکستر سمفونی در واشنگتن با استقبال رو به رو شود و ثابت کند که سرمایه های آمریکایی دارد به شکل شایسته ای جهت انتفاع مردم استفاده می شود.

خبر این که مرد قدرتمند معشوقه ای آمریکایی دارد به صورت جسته گریخته در مطبوعات وطن منتشر شد، و دو یا سه روزنامه نگار سراغش آمدند که بسیار با درایت و با ملاحظه بودند، و با علاقه فراوان به توضیحات دختر درباره این کشور و هشدار وی مبنی بر این که نباید این کشور را از نقطه نظر قراردادی آمریکایی مورد قضاوت قرار داد، گوش سپردند. این مملکت آینده درخشان دموکراتیکی پیش رو داشت – و دختر خودش، آن ها را سوار کادیلاکش کرد و به بازدید سالن در حال ساخت ارکستر سمفونی که قرار بود به زودی آماده شود، رفتند.

بنابراین طبیعی بود که وقتی که یک مجله ملی بزرگ در نیویورک مقاله ای درباره وی با تعدادی عکس چاپ کرد و عنوانش را "دوست دختر آمریکایی دیکتاتور" گذاشت امیدهایش بد جوری نقش بر آب شد و عمیقاً وحشت کرد. نه این که مقاله موهن بود، بلکه چون دیکتاتور خواندن خوزه به دور از انصاف بود – به او حتی در کمال تعجب، یک مقام دولتی هم نداده بودند – و عکس های نانسی هم واقعاً مزخرف بودند. ممکن نبود که آن شکلی باشد. او فقط بیست و پنج سال داشت، و آن ها می بایست عامدانه نور را به شکلی به کار برده باشند که چهره نانسی این قدر مصیبتزده به نظر برسد. آری، صورت او در این تصاویر چنین بود – مصیبتزده. اما اهمیتی نداشت. او چون همیشه داشت تخت گاز به پیش می راند – جز این که دقیقاً نمی دانست این بار برای مادربزرگش چه بنویسد. سالن ارکستر سمفونی به زودی افتتاح شد و در شب افتتاح در حالی که به او نشانی بابت نقشش در پیشرفت فرهنگی کشور اهدا می شد، داد چند عکس خیلی خوب ازش بگیرند. این ها برای پرستیژ آمریکا خیلی خوب بود. او اکنون داشت طرح یک دانشگاه جدید و یک وزارت آموزش جدید را می ریخت – ساختمان فعلی وزارت خیلی بد و بودجه ناکافی بود.

یکی از دلباختگان دوران کودکی اش به همراه همسرش به دیدن وی آمدند و او در حالی که روبان آبی لیاقت را دور سینه اش بسته بود به استقبال آن ها رفت. او تمام شب با هیجان با آن ها حرف زد و در حالی که سرشار از تحسین آن دو بود عاجزانه از ایشان می خواست شایعات زشتی را که تبعیدیان می پراکندند باور نکند و همه چیز را در این کشور با استانداردهای آمریکایی نسنجند، و سعی کنند بفهمند و همدل باشند. اما همین که او را ترک کردند، زازار گریست و زارزار گریست؛ دقیقاً نمی دانست چرا، زیرا که همه چیز فوق العاده بود و او واقعاً کاری انجام داده بود. شاید تنها و پریشان احوال بود. دختر تصمیم گرفت که در دم روی خوزه کار کند تا کاری کند که وی موزه هنر مدرن را بسازد، و سپس شروع کرد به برنامه ریزی برای برپایی نمایشگاه امپرسیونیست ها در دانشگاه قدیمی و نمایش آثار پیکاسو به دنبال آن؛ این کارها برای پرستیژ خوزه واجب بود و همه آن شایعات ددمنشانه را که در فضا بود خاموش می کرد.

دانشجویان کم طاقت بودند و روحیه همکاری نداشتند. این موجودات بی نوا، محتاج یک دانشگاه جدید بودند. نانسی می دانست که خوزه دارد بیشتر و بیشتر تحث تأثیر او قرار می گیرد هر چند سعی می کند این امر را نشان ندهد، و حتی بعضی وقت ها از او دوری می گزیند. اما هر وقت او اصرار می کرد، خوزه همیشه وا می داد. هر وقت که مشکلی در کار بود او سعی می کرد رضایت دختر را فراهم آورد؛ کافی بود دختر زیر گریه بزند ، یا به وی بگوید اگر دانشگاه را نسازد خودش را خواهد کشت – البتهً منظورش این نبود که خوزه را ترک کند، چرا که در بهشت برایش دعا می کرد - و خوزه اولش عصبی می شد، بعد می ترسید، و بعضی اوقات حتی بر اثر نوعی هراس خرافاتی روی زمین تف می انداخت، اما آخر کار دختر هر چیزی را که می خواست به دست می آورد – خوزه عمیقاً دختر را دوست داشت هر چند که در انتقال احساساتش کاملاً ناتوان بود ، پسرک بی نوا، خیلی سرخورده و نابالغ بود. اگر دختر سعی می کرد چند صباحی او را نبیند یا به او تلفن نزند، خوزه همیشه به دیدن دختر می آمد. او نمی خواست دختر اندوهگین باشد و همیشه از او، به شکلی تمسخرآمیز اما نامطمئن می پرسد که آیا باز هم به کلیسا رفته است؛ و روزی، وقتی دختر ناخوش بود، او واقعاً وحشت کرد، و بهترین پزشکان را به بالین دختر فراخواند. دختر از دیدن دلنگرانی وی عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود و سعی کرد به وی قوت قلب ببخشد و با حالتی نیمه شوخی و برای دست انداختنش به وی گفت: "با همه این کارهای خیری که انجام داده ام، مطمئن هستم که جایم توی بهشت است." و این جمله به قدری خوزه را مشوش کرد که غیظ وجودش را دربرگرفت و تهدید کرد اگر پزشکان دختر را نجات ندهند آن ها را حلق آویز می کند. دختر همیشه سیگار برگ های مورد علاقه او را آماده نگه می داشت، و او آخر کار همیشه به دیدن دختر می آمد، همیشه بدون هماهنگی قبلی، و گاهی هم با دوستانش، گویی چیزی را چک میکرد. شاید فقط حسود بود. بعضی اوقات حتی یکی از دوست دختران بی شمارش را می آورد. نانسی اهمیتی نمی داد. این دختران همیشه با او با احترام زیاد برخورد می کردند و در حضور او خجالتی و شرمنده بودند؛ واقعاً تأثیرگذار بود. نانسی از این که گاه گاهی می شنید او معشوقه ای اروپایی یا آمریکایی دارد کمی آزرده خاطر می شد، اما، همیشه از پس دوست شدن با ان ها بر می آمد، و آن ها را به چای دعوت می کرد و برای بازدید از نقاط دیدنی همراه خودش می بردشان. به هر حال، این گریزها، مدت زیادی دوام نمی آوردند چرا که این دختران همواره خیلی عصا قورت داده و خشکه مقدس بودند، معمولاً افرادی بودند که برنامه ضعیفی در کلوپ شبانه اجرا می کردند یا از زمره هنرپیشه های در پیتی هالیوود بودند. آن ها واقعاً چیزی برای پیشکش به خوزه نداشتند و در نهایت همیشه لحظه ای در میان بود، که نانسی نسبتاً از آن لذت می برد، و آن زمانی بود که آن ها پیش او می آمدند و گریه زاری می کردند و از او عاجزانه می خواستند اسباب آشتی شان با خوزه را فراهم کند، خوزه ای که ترکشان کرده بود، یا از او می خواستند پولی به آن ها بدهد و کاری کند که بتوانند به وطن برگردند. و بعد او بلافاصله خوزه را پیدا می کرد و با قاطعیت برایش توضیح می داد که، اکنون که در چنین مقام مهمی است، واقعاً نباید این گونه رفتار کند؛ و حتی اگر همه چیز بین او و این دختران تمام شده باید با ایشان شرافتمندانه برخورد کند، نه این که آن ها را مثل اسباب بازی به درد نخوری بیرون بیاندازد.

[1] Presbyterian
[1] Carriedo
[2] Nancy

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

ستاره بازان - فصل دوازدهم

دختر یک روز عصر تلو تلو خوران ، در حالی که آشفته و هراسان می نمود وهق هق گریه می کرد، وارد کلوپ شبانه شده بود. خوزه آن زمان از معاشرت با جهانگردان کمکی انگلیسی یاد گرفته بود، و چیزکی از ناله های هیستریک دختر دستگیرش شد. دختر سوار تاکسی به دیدن یکی از جاذبه های توریستی حومه شهر رفته بود – خرابه های معبدی که برای قربانی کردن انسان به کار می رفت – و راننده او را به کوچه ای کشانده بود و به او تجاوز کرده بود و کیفش را قاپ زده بود.

چیزی غیر معمول در داستان دختر نبود. خوزه، بعدها پیش دختر اعتراف کرد، که زمانی که تازه کار بود و حرص پول و زن داشت، خودش اغلب این کار را می کرد.
اما دختر آمریکایی با این موضوع نسبتاً بد کنار آمده بود و دائم درباره مادربزرگی که در آیووا داشت، و دوره های دانشگاهی ای که در رشته زبان گذرانده بود صحبت می کرد و با حالتی عصبی زار می زد. مشخص بود که دختر احساس می کرد راننده تاکسی نمی بایست به او تجاوز می کرد، بلکه باید سراغ کسی می رفت که نه مادر بزرگ داشت و نه تحصیلات دانشگاهی.

مسئول بار به آمریکا سفر کرده بود و برای خوزه که با دقت گوش می داد و سیگار برگش را می کشید گفت که به عقیده وی دختر احتمالاً باکره بوده است. از این اتفاقات در آمریکا پیش می آمد. هیچ کدام از این حرف ها برای خوزه مفهوم نبود، ولی دریافت که دختر تحصیلات خوبی داشت و از خانواده محترمی بود. این موضوعات به نحوی باعث شد که جذابیت جنسی دختر برای خوزه بیشتر شود. او دختر خوشگلی بود، با پوستی خیلی سفید، دهانی بسیار جاافتاده و دماغی کوچک و سربالا. اما موهایش بد بودند. آن ها را خیلی کوتاه کرده بود و در نتیجه اندازه اش کافی نبود. خوزه موهای خیلی بلند را دوست داشت که دستان آدم را بپوشاند.

در ابتدا، دختر از او خواست که پلیس را خبر کند، ولی وقتی خوزه به او گفت که با این کار مجبور می شود کلی کاغذ پر کند و بعد مسئول بار، که چشمک سریعی به خوزه زد، برایش توضیح داد مطبوعات آمریکایی این موضوع را منتشر می کنند و مادربزرگش متوجه خواهد شد، این ایده را کنار گذاشت.

او در این شهر تنها بود، یک جهانگرد که خیلی کم اسپانیایی بلد بود – به همین دلیل هم، در اصل، به این جا آمده بود تا اسپانیایی اش را تکمیل کند و افق های فرهنگی اش را وسعت بخشد – و بعد، روز اول ... دوباره به هق هق افتاد. خوزه به او مشروبی داد، و بعد یکی دیگر، و اورا به شام برد؛ برایش خوب بود که با یک دختر آمریکایی دیده شود. آمریکا کشوری بزرگ و نیرومند بود، و او ناگهان احساس کرد به شکل غیرقابل مقاومتی مجذوب دختر شده است.

دختر خیلی مشروب خورده بود و جوری به خوزه نگاه می کرد که گویی خوزه ناجی اوست. دختر با اسپانیایی بدش با او حرف می زد و خوزه با انگلیسی بدش جوابش را می داد. وقتی خوزه او را به آپارتمانش در بالای کلوپ شبانه برد، دختر اصلاً نمی دانست دارد چه کار می کند. وقتی خوزه داشت لباس هایش را در می آورد دختر دوباره قیل و قال راه انداخت و گفت: "این کار را می کنی چون حالت از من به هم می خورد، لطفاً با من مهربان باش، لطفاً. من تنها هستم و به کسی احتیاج دارم که مراقبم باشد. من در این دنیا فقط مادربزرگم را دارم ..."
وقتی خوزه او را در آغوش کشید هنوز داشت درمورد مادربزرگش زر می زد، و پیش از آن که کار خوزه تمام شود به خواب رفت. صبح روز بعد، وقتی دید خوزه برهنه کنارش دراز کشیده دوباره به زار زدن افتاد.
جیغ زد: "دچار جنون جنسی شده ام، دارم م-ط-ل-ق-اً خودم را نابود می کنم."
برای خوزه روشن بود که دختر تحصیل کرده است، چرا که از کلماتی استفاده می کرد که او قبلاً نشنیده بود. اکنون که دیگر مست نبود، سرزنش کنان به خوزه نگاهی انداخت.
"نباید این کار را می کردی."
خوزه گفت: "چرا؟ اوکی بود،"
"خب، به هرحال فکر می کنم تو دوست داشتنی هستی. پیشانی ات واقعاً جذاب است و چشمانت فوق العاده. اسپانیایی هستی؟"
"بله."
"الان می خواهی که بروم؟"
"می توانی بمانی."

دختر ماند. اول یک هفته، بعد دو و بعد دو ماه ماند. اغلب از خودش می پرسید در اصل چه چیز باعث شده که مجذوب خوزه شود. حتی حالا، وقتی کل این وقایع را مرور می کرد، نمی توانست توضیح کاملی برایش بیابد. اما بالاخره چیزی وجود داشت، که او بعداً وقتی مستقیماً به چشم های دکتر هوروات خیره بود به دکتر هوروات گفت: مسئله فقط فیزیکی نبود. البته، آن ها دیوانه وار عاشق هم بودند، و عشق برای او کشف تازه ای به حساب می آمد، او هیچ تجربه قبلی نداشت. در چند هفته اول، در نوعی مه زندگی کرده بود، آن جا هم کشوری خیلی زیبا و البته فوق العاده فقیر بود. او صرفاً عاشق مردم آن جا شده بود– ماجرا همین بود.

بعد، آرام آرام متوجه شد که خوزه پسر خیلی مغشوشی است، و مشکلاتی دارد. او بدجوری مشوش بود و به نظر می رسید نوعی اضطراب درونی او را به پیش می راند، نوعی سرخوردگی عمیق – دختر سعی کرد چیزکی از بچگی وی دستگیرش شود، اما، جز فقر وحشتناک، ماجرایی درکار نبود که خوزه بتواند از آن صحبت کند – اما همین که او را در آغوش می گرفت و به صورت زیبا و همواره کمی گرفته او خیره می شد در می یافت که آن چه خوزه بیش از هرچیز بدان احتیاج دارد همدلی، مهربانی و عشق است.

وقتی سعی کرد برای خوزه توضیح دهد که روانکاوی چیست، خوزه به نظر خیلی هیجان زده می آمد: به دختر گفت که انگار روانکاوی واقعاً یک جور استعداد است. از دختر خواست که یکی از این روانکاوان را برای کلوپ شبانه رزرو کند. او خیلی سطحی بود، و دختر مجبور بود اذعان کند که که از تحصیلات بویی نبرده است. دختر ناگهان دختر یک امکان واقعاً هیجان انگیز را پیش روی خودش دید، یک هدف مشترک: خوزه به او احتیاج داشت، دختر می توانست کمکش کند. دختر قصد نداشت معلم مآب یا آزاردهنده باشد و به او درس دهد، بلکه می خواست همه تلاشش را بکند تا با جهل وی کنار بیایید، و دست کم چشمه ای از چیزهای بهتری را که زندگی عرضه می دارد به او بدهد.

دختر به زودی متوجه شد که کلوپ شبانه تنها شغل او نیست، و او دوستان عجیب و غریبی دارد، و حتی شایعاتی در مورد معاشران جنایتکار وی به گوشش می خورد. معلوم بود که خوزه دارد دوران بد و خطرناکی را در زندگی اش می گذراند، و دختر با او سر وقت ملاقات کرده بود. خوزه هرگز نیاموخته بود که به چیزی مثبت و سازنده باور داشته باشد و هر ان چه را هم که یاد گرفته بود تجربه تلخ زندگی به او یاد داده بود. به یک معنا، خوزه قربانی قرن ها استعمار و استثمار بود. خون دختر، وقتی که این مملکت را بهتر شناخت، و متوجه فقر و فلاکت و فقدان امید شد از انزجار به غلیان در می آمد. این که مردی مانند خوزه برای این که راه خودش را به بیرون فقر باز کند به راه هایی متوسل شود که در کشور دختر قابل قبول نبودند، خیلی هم طبیعی بود. تقصیر خوزه نبود که بدان جا سوق داده شده بود. دختر عمیقاً احساس می کرد امریکا می بایست کار بیشتری برای این کشور می کرد.

خوزه هرگز آن چه را دختر سعی در توضیحش داشت، کاملاً نفهمید، اما اما دختر این خصوصیت را داشت که خودش را به آب و آتش می زد، احساس پرنده ای محبوس که بالهایش را به شیشه پنجره می کوبد، و این خوزه را هیجان زده می کرد. وانگهی، دختر آمریکایی بود، و همه آن دو را با هم می دیدند، و این برای شهرتش خوب بود. خوزه آمریکا را تحسین می کرد. کمونیست ها می گفتند آمریکا شیطان بزرگ است، قدرتی استکباری است که می خواهد بر کل جهان فرمان براند، و جهانگردان آمریکایی سرزمینشان را به فساد کشانده اند؛ به زعم ایشان، هرچیزی که غاصب، قدرتمند، ثروتمند، فاسد و شیطانی بود در آمریکا وجود داشت، و هرچند خوزه گمان می برد که آن ها احتمالاً غلو می کنند، باز هم تحت تأثیر آن تبلیغات بود و به شدت مجذوب ایالات متحده شده بود. حتی کشیش های کاتولیک اغلب می گفتند آمریکایی ها پولدار و قوی شده اند چون روحشان را به شیطان می فروشند، و به این ترتیب، به هرچیزی که از ایالات متحده می آمد با احترام گوش می سپرد، گرچه هرگز به این موضوع اعتراف نمی کرد – طرفدار آمریکا بودن در سیاست کار بدی بود.

دختر به زودی با خوشوقتی دریافت که خوزه جاه طلبی های سیاسی دارد؛ او دائماً با گشاده دستی چهره های مطرح را سرگرم می کرد، و با دست و دل بازی به افسران و کارمندان جوان کمک مالی می داد، و به زنان ایشان هدایای گران قیمت پیشکش می کرد. دختر همیشه می خواست کاری خلاقانه انجام دهد و حتی درس نوشتن خلاقانه را در دانشگاه آیووا گرفته بود، و هر چند یک بار، در دوران دبیرستان، در مسابقه شعر برنده شده بود،اما به نظر نمی رسید دراین مسیر هیچ استعدادی داشته باشد، از این رو به جای آن دنبال نقاشی و سرامیک رفته بود ولی از آن ها هم چیزی عایدش نشده بود. اما اکنون، بالاخره، این بخت را داشت که کاری واقعاً سازنده و جالب بکند، و به خوزه کمک نماید دستآوردهای عظیم داشته باشد، و پیشرفت و دموکراسی را به این سرزمین غمگرفته بیاورد. او شب ها بیدار می ماند، و آرزو می کرد ای کاش مدرکی در علوم اجتماعی گرفته بود؛ در این صورت کمتر احساس ناامنی می کرد و در راه وظیفه اش بیشتر آماده می بود.

او برای خانواده اش نوشت: "خوش اقبال بوده ام که با مردی ملاقات کرده ام که مصصم است خودش را وقف رفاه کشورش کند، او به کمک من نیاز دارد و این موقعیتی هیجان انگیز و خلاق است. من تصمیم گرفته ام مدتی این جا بمانم."

هر چند پسر ذهنی عالی داشت و فوق العاده کنجکاو بود، و در بسیاری از موارد واقعاً تیزهوش و درخشان می نمود اما دختر وقتی متوجه شد که پسرک بی نوا، چقدر عامی و تحصیل نکرده است، به شدت تکان خورد و غمگین شد؛ ماجرا فقط این بود که دستگاه آموزشی این کشور خیلی عقب افتاده بود، و دست کم صد سال از زمان عقب بود، و خوزه هرگز امکان تحصیل مناسب نیافته بود. او به یکی از دوستان دخترش، که منشی نماینده آیووا در کنگره بود، نامه ای خشمگینانه نوشت، و در آن بر فوریت کمک آمریکا به این کشور از طریق احداث یک دستگاه آموزشی مناسب و همکاری فرهنگی تأکید کرد. سازمان ملل قطعاً می بایست کاری در این مورد می کرد. دختر موضوع سازمان ملل را برای خوزه مطرح کرد و متوجه شد که وی به خوبی از این موضوع مطلع است؛ یکی از بهترین دوستانش نماینده کشور در آن جا بود، و به وی مصنویت دیپلماتیک اعطا شده بود، به این معنی که لازم نبود از گمرگ رد شود. خوزه آن سازمان را به شدت تحسین می کرد. فکر می کرد که می تواند خیلی مفید باشد.

دختر به سفارت آمریکا رفت و به آن ها گفت که می خواهد بداند ایالات متحده، برای کمک به این کشور، دقیقاً، چه کاری می کند. آن ها به او اوراقی دادند که بخواند، و او متوجه شد که کمک سالانه آمریکا به این کشور مبلغ هنگفتی را تشکیل می داد، هرچند این که این پول کجا خرج می شد برای او کاملاً به صورت یک راز باقی ماند. کشور بدترین سیستم تلفنی قابل تصور را داشت، هیچ کتابخانه عمومی یا دانشگاه مناسبی در کار نبود، وزارت آموزش کاملاً غیرفعال بود، و حتی یک موزه هنری وجود نداشت – هیچ یک از چیزهای اولیه که برای پیشرفت دموکراتیک مطلقاً ضروری اند در کار نبود.

او شروع به سفارش دادن کتاب، صدها کتاب، از کشورش داد – خوزه وجه بسیار زیادی در اختیار او قرار داده بود و هر چند دختر در ابتدا در پذیرفتن آن خیلی دودل بود، نهایتاً نرم شد، چرا که احساس می کرد دارد به عنوان مشاور فرهنگی وی کار می کند، و بنابراین اشکالی در کار نبود. او شب ها تا دیر وقت می نشست و سعی می کرد کتاب هایی که به نظرش ضروری می آمدند به چند جمله روشن اسپانیایی تلخیص کند، البته خوزه داشت به سرعت انگلیسی یاد می گرفت – واقعاً فوق العاده بود. عملاً خود دختر هم غالباً سراغ خلاصه آثار بزرگ می رفت ، که فی الواقع به چند صفحه تقلیل یافته بودند، زمان کم بود، و خوزه می بایست خیلی چیزها یاد می گرفت.

اکنون در کنار دیوارهای آپارتمان خوزه در بالای کلوپ شبانه قفسه های کتاب قرار داشت، و دختر علی الخصوص، نسخه های اعلامیه استقلال آمریکا، قانون اساسی آمریکا، و زندگی لینکلن نوشته بارکلی[1] را دائماً روی میز تحریرش داشت.

البته دختر بسیار مواظب بود تا حوصله او را سر نبرد و از درس دادن خیلی آشکار به او پرهیز می کرد. دختر فکر می کرد چنین امری برای رابطه شان نقش حیاتی دارد و اگر خوزه روزی ناگهان به وضوح از برتری فکری و فرهنگی دختر آگاه شود، بد جوری آزرده خواهد شد، و غرور آمریکای لاتینی اش احتمالاً چنین چیزی را تاب نخواهد آورد و دختر به راحتی او را از دست خواهد داد.

او برای یک دوست دختر نوشت: "آن ها کاملاً با مردان کشورمان متفاوتند. آن ها، به شکلی قدیمی و مضحک، خیلی اسپانیایی اند، و دوست دارند احساس کنند زنانشان از آن ها پایین تر و فرمانبردار هستند، و هرچند، البته، من قصد ندارم وا بدهم، اما با سر توی شکم این جریان رفتن اشتباه است. خیلی چیزها هست که من می خواهم در شخصیت و جهانبینی خوزه تغییر بدهم، اما این کار را باید تدریجاً انجام داد. مسئله انطباق و احترام متقابل است."


دختر خیلی مراقب بود تا هرگز به او درس ندهد، تنها چند کلمه ای از این جا و آن بیان می کرد به این امید که آن ها تأثیرشان را بگذارند. اما، اغلب به نظر می رسید دختر صرفاً مایه سرگرمی وی است و این موضوع دختر را می آزرد. یک اطمینان فوق العاده در خوزه بود، نوعی اعتماد به نفس تمام و کمال، که گویی همه آن چه را درباره زندگی و دنیا می شود دانست، می داند. البته این که او به خود باور داشت چیز خوبی بود – اعتماد به نفس لازمه رهبری است – اما به نحوی از انحا این اعتماد به نفس دلخراش بود و دختر را عمیقاً تحت تأثیر قرار می داد و باعث می شد به او احساس مادری دست بدهد؛ این اعتماد به نفس مبتنی بر درک نادرست و جهل و حتی خرافات بود. یکی از روزها، هنگامی که داشتند به مهمانی یکی از ژنرال ها می رفتند، دختر سعی کرد تا چیزهایی درباره بودیسم، درباره وارستگی و مراقبه، برای او توضیح دهد.

خوزه با دقت گوش داد و بعد گفت: "فلسفه. دقیقاً می دانم که چیست. کشیش ها به من یاد دادند. زمین بد است، پول شیطانی است. زنا شیطانی است، هرچیز خوبی بد است. خب که چی؟ پس اگر مردی بخواهد به اوج برسد و همه این چیزها را به دست آورد، باید خودش خیلی بد باشد. او باید ارتباطات مناسب ایجاد کند و ثابت کند قابل اعتماد و ارزشمند است. اوکی؟"

دختر واقعاً به خود لرزید. دانستن این که وی چه قدر بدبین است واقعاً تکان دهنده بود. البته، او از رگ و ریشه خیلی دون پایه ای بود و فقر عظیم و نابرابری اجتماعی را دیده بود و می بایست خیلی سخت تقلا می کرد – و این موضوع اثرش را به جا گذاشته بود. او به قدری شر در اطراف خود دیده بود که اندکی تلخ گشته بود. دختر با هیجان سعی کرد برای این نکته فلسفی برهان بیاورد، و شمه ای از چیزهای زیبای زندگی بگوید، اما اخیراً زیادی مشروب می خورد و به نوعی همه این حرف ها در ذهنش گم شدند و فقط گفت: "اوه، عزیزدلم، تو یک عالمه تلقی اشتباهی داری. من خیلی خیلی زیاد احساس گناه می کنم. ما برای این کشور به اندازه کافی کاری نکرده ایم. و البته آن همه قرن های استعمار هم بوده است – یک بی عدالتی فجیع."

و خوزه واقعاً به دختر عشق می ورزید – این تنها چیزی بود که دختر از آن مطمئن بود، هر چند خوزه برای او به کماکان یک راز باقی مانده بود. دختر اغلب آرزو می کرد کاش رفیق شفیقی در این جا می داشت، کسی که بتواند کاملاً به وی اعتماد کند، و لحظات فوق العاده خوشبختی را که با خوزه تجربه می کرد، آن احساس موفقیت کامل را که پس از یکی از آن همآغوشی های بی پایان و وحشیانه بدو دست می داد، پیش این دوست اقرار کند. فقط مردی که عمیقاً و به راستی عاشق باشد می تواند خود را چنین تمام و کمال در اختیار زنی قرار دهد. اما این ها چیزهایی بودند که آدم باید پیش خودش نگه می داشت. او صرفاً برای یکی از دوستان دخترش نوشت: "او با تمام وجود و کاملاً تأثر برانگیز به من عشق می ورزد، و هیچ فرصتی را از دست نمی دهد که این موضوع را به شکل تازه و جالبی به من ثابت کند."

به نظر می رسید آینده درخشانی به لحاظ سیاسی در انتظار خوزه است؛ جلسات دائمی در پشت کلوپ برگزار می شد و او دوستانی در همه بخش های مختلف سیاسی کشور داشت. در او نوعی مغناطیس عظیم وجود داشت؛ چیزی در زیبایی چشمان آبی-خاکستری او، در استحکام دهان و گونه هایش بود که حتی نشانه مشخصی از سبعیت را هم در خود داشت: او رهبر به دنیا آمده بود. بعضی اوقات، که دختر از روی محبت به او می نگریست، شباهت فوق العاده ای بین چهره او و چهره آبراهام لینکلن تشخیص می داد. البته، چشم ها متفاوت بود و خطوط چهره خیلی اسپانیایی بودند – او خون سرخپوستی هم داشت و به راستی از این موضوع بسیار مفتخر بود – و ریش هم نداشت، اما چیزی در میان بود که نمی شد اشتباهش گرفت– دختر نمی دانست دقیقاً چیست، یا شاید هم دختر فقط به هر کاری که خوزه قصد داشت برای کشورش انجام دهد خیلی اطمینان داشت.

دختر می دانست که در پایتخت این گونه شایع است که کلوپ شبانه او مرکز هر نوع قاچاق و شرارتی است. دختر، در موارد متعددی، دیده بود که خوزه جاکشی دخترانی را برای بعضی دوستان سیاسی و برخی افسران انجام می دهد. دختر تصمیم گرفت این موضوع را با او مطرح کند، البته بی آن که واقعاً او را به چیزی متهم کند، و بی آن که قشقرق راه بیاندازد، اما خوزه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "کاریش نمی شود کرد. در آمریکا چه می گویید؟ سیاست کثیف است، نه؟"
تجارت مواد مخدر در این کشور قرن ها بود که رواج داشت، و اگر اقدامات قاطعی علیه آن به عمل می آمد زندگی مردمان بسیاری نابود می شد، و کل اقتصاد کشور از حالت تعادل خارج می شد. یکی از دوستان خوزه که افسر بلندپایه پلیس بود همه این ها را بادقت برای دختر توضیح داده بود و افزوده بود که هر نوع تنزل در استانداردهای کشور و رکود اقتصادی به نفع کمونیست هاست، و کمونیسم ماده مخدری است بسیار خطرناک تر از هروئین.

بعد هم اضافه کرده بود: "مردم ما خیلی فقیرند. هنوز که هنوز است فرصت های اندکی در اختیار آن ها قرار داه می شود، چرا که قدرت های بزرگ هرگز به ما کمک نکرده اند و ما همیشه استثمار شده ایم. در دره ها، رعیت ها قرن هاست که برگ های ماستالا می جوند. به آن ها احساس خوشی وصف ناپذیری می دهد، و نمی شود این را از آن ها گرفت، بی آن که در ازای آن چیزی به آن ها داده شود."

دختر می دانست که این موضوع، به نحوی درست است، هر چند اخلاقیات بحث به شدت مورد مناقشه بود. اما بعد، این را پذیرفت که نوع متفاوتی از اخلاقیات در این جا جریان دارد؛ این کشور اصلاً شبیه آمریکا نیست، و به بسیاری چیزها در این جا از منظر متفاوت نگریسته می شود؛ غالباً لازم بود نحوه تفکر یک فرد دگرگون شود و تغیرات روان شناختی صورت پذیرد. او مطمئن بود که وقتی خوزه کاملاً به شأن و منزلت سیاسی ای که در پی اش بود نائل شود، قادر خواهد بود بر این مرد تأثیری آموزنده بگذارد که به نفع کشور باشد، و خوزه در آن زمان به نصایح او نیاز خواهد داشت و بیش از پیش به آن ها گوش خواهد سپرد. مسئله فقط زمان بود. برای خوزه یک خودکشی سیاسی بود اگر اکنون آشکارا علیه برخی شرارت های اجتماعی مشخص که متأسفانه در این جا به صورت سنت در آمده بود، اقدام می کرد. آن ها روزی با هم کشور را پاک می کردند. مطلقاً تردیدی در کار نبود که خوزه او را می پرستد. او عملاً این موضوع را با هدایا، جواهرات، ماشین ها، و لباس های گران قیمت به دختر نشان داده بود. البته، پذیرفتن این وضعیت در آمریکا به مخیله اش هم خطور نمی کرد، اما آگاه بود که زندگی در این جا با آمریکا خیلی فرق دارد، و استانداردهای اخلاقی آن ها کاملاً متفاوت است، و آدم تنها می بایست بر تعصبات و جهت گیری های شخصی اش فائق می آمد.

خوزه دشمنان سخت و قدرتمندی داشت؛ بارها به کلوپ شبانه اش تیراندازی شده بود و معلوم بود که جان وی دائماً در خطر است. اما او به درخواست های عاجزانه دختر اعتنایی نمی کرد و با انگلیسی تازه آموخته اش به آرامی برای وی توضیح می داد که "من این کار را می کنم. من این را در خودم دارم، همین و بس. من آن چه را لازم است دارم. آن ها می توانند هر چقدر که بخواهند به من شلیک کنند، اما گلوله ها برای من نیستند. تنها باعث می شوند صدایی به گوشم بخورد. من حفاظ دارم. بهترین حفاظ ممکن – واقعاً بهترین!"

خوره به ستاره اقبالش کاملاً اطمینان داشت و دختر او را به این دلیل تحسین می کرد و بدو احترام می گذاشت.

خوزه دختر را عمیقاً دوست داشت و به او و رابطه شان خیلی مفتخر بود. او هرگز دلبستگی و مهربانی اش را آشکارا نشان نمی داد، چرا که به هر حال به لحاظ روان شناختی، این مردان لاتینی بزرگ و خوش بنیه، پسرکان کوچکی بودند که از نشان دادن احساساتشان ابا داشتند. خوزه هرگز به خود اجازه نمی داد ملعبه احساسات شود. دختر دوست داشت بتواند در این مورد هم کمک حال او باشد؛ چرا که کنترل احساسات در چنین نقطه ای اشتباه بود؛ خوزه به یک رهایی کامل، به آزادسازی کامل احساساتش نیاز داشت. یک روان کاو خوب به راحتی از پس این کار بر می آمد. در اصل او مطلقاً هیچ مشکلی نداشت: مسئله فقط این بود که او اندکی سرخورده بود. دختر می دانست که او را خیلی خوشحال می کند، مطمئن بود که خوزه به او بیشتر به لحاظ احساسی و فکری وابسته است تا فیزیکی، و به هر حال، وقتی خیلی زود فهمید که او با زنان دیگر هم هست، این موضوع تأیید شد. کمی آزرده شد، اما می دانست عمق و کیفیت رابطه شان بسیار عمیق تر از آن چیزی است که روابط جنسی عرضه می دارد، و این واقعیت که خوزه با زنان دیگر هم بود صرفاً ثابت می کرد که خوزه او را در دسته ای کاملاً متفاوت و بی نهایت بالاتر قرار داده است.

هر چند، آرزو داشت خوزه این قدر آشکار با زنان دیگر این ور و آن ور نرود؛ اما باید مرتباً به خود یادآور می شد که این جا آمریکا نیست، و او هم یک مرد آمریکایی نیست، بخشی از اخلاقیات آن ها این بود که معشوقه داشته باشند – و به هر حال او خودش را اصلاًمعشوقه خوزه به حساب نمی آورد।


[1] Barclay