۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

ستاره بازان - فصل بیست و سوم (فصل آخر)

تلو تلو خوران از مسیر سنگی پایین می رفت، و بر لبانش لبخندی نقش بسته بود که از جنس آن لبخندهایی بود که لحظه ای گذرا زمانی بر لبان آدمیان می افتد که ناگهان از پهنای بی تفاوتی ای که ایشان را احاطه کرده است نشانه ای به در می آید حاکی از آن که فراموش نشده اند، که تنها نیستند. سمت چپ بدنش داشت از درد می تپید، و خارها و سنگ ها گوشت تنش را می شکافتند؛ شهر سفید در زیر پایش داشت می رقصید و غالباً تقریباً ناپدید می شد، و بعد او مجبور بود بایستد و صبر کند تا جهان به جایش برگردد. اما همین که از آشفته بازار کاکتوسها و تخته سنگ ها بیرون آمد و قدم به سنگ فرش نخستین خیابانی گذاشت که مغازه داران دوزانو بر روی صندلی های جلوی مغازه هایشان نشسته بودند، و همین که از جایی رد می شد زنان به بیرون می دویدند تا کودکانشان را از خیابان جمع کنند، دوباره سر حال آمد و تقریباً احساس کرد دارد آواز می خواند. آن ها او را شناختند و با چهره های هراسان به وی زل زدند، و نمی توانستند آن چه را می دیدند باور کنند. وقتی آلمایو از آرایشگری که بدجوری هل کرده بود و بی مهابا از مغازه اش بیرون زده بود و هنوز تیغ در دستش داشت پرسید که هتل فلورس کجاست، آرایشگر به زحمت توانست صدایی از گلوی اش در آورد. او فقط با تیغش اشاره کرد، و با تمام وجود می خواست آلمایو راهش را بکشد و برود تا وی همه چیز را فراموش کند، و زنده به پیش زن و بچه هایش برگردد.

"من را ببر آن جا."
چهره آرایشگر ناگهان اضظرابی جنون آمیز به خود گرفت، اما با چشمانی مبهوت شده راه افتاد، گویی در خلسه ای فرو رفته است. او را به هتل راهنمایی نمود، و به در اشاره کرد، و هم این که آلمایو وارد شد، عقب عقب رفت، و به مسلسل دستی یکی از محافظان آلمایو بر خورد کرد؛ ناگهان دیوانه وار به کناری جهید و شروع به دویدن کرد، اما بعد، که فهمید به شکل معجزه آسایی زنده مانده است، ناگهان فضولی اش بر ترسش غلبه کرد، و با شجاعت فوق العاده ای که بعدها خاص و عام بر آن صحه می گذاشتند، همان جا ایستاد و مشغول دید زدن شد، چرا که بعد عمری این ماجرایی نادر بود که می توانست تا ابد برای مشتریانش تعریف کند و شهره شهر شود.

آلمایو قدم به درون لابی گذاشت که مثل همیشه همان طوطی زنجیر شده به میله ای در پشت سر پیشخوان صندوقدار قرار داشت؛ یک بار در سمت راست لابی واقع بود، که از طریق یک ورودی دیگر به خیابان می خورد. چند رعیت وحشت زده به وی خیره شده بودند.

او بالفور به بار رفت و یک مشروب سفارش داد، و بعد یکی دیگر، و بعد بطری را گرفت و تا جایی که نفسش اجازه می داد آن را سرکشید. همین که بطری را زمین گذاشت عکس قاب گرفته ای از خود را دید که بالای سر صاحب کافه قرار داشت – یا وقت نکرده بودند آن را پایین بکشند یا هنوز آن قدر ها مطمئن نبودند – و از وضعیت خوف زده و چشمان از حدقه در آمده آن مرد فهمید که او را شناخته است. سعی کرد سوالش را بپرسد، اما ناگهان چنان از این موضوع وحشت کرد که شاید ال سینیور بی اعتنا به او شهر را ترک و در جستجوی استعداد به جای دیگری کوچ کرده باشد که به زحمت و با صدای خفه ای تنها همین کلمه از دهانش خارج شد: "جک".

چشمان صاحب کافه بیشتر از حدقه در آمد و در وضعیت گیجی فلج کننده ای همان جا در سکوت ایستاد.

آلمایو با دست سالمش یقه او را گرفت و تکان داد.
"الاغ، حرف بزن. سینیور جک، این جا اقامت دارد. کدام اطاق؟ کجاست؟"
صاحب کافه که در غباری از حیرت و وحشت گم شده بود فهمید که، هر چند عجیب به نظر می آمد اما ژنرال معظم آلمایو شماره اتاق آرتیستی را می خواست که با دستیارش در هتل اقامت داشت ، و هر شب در تنها کلوپ شبانه شهر برنامه اجرا می کرد. نهیاتاً صدایش را بازیافت و بریده بریده گفت: "طبقه سوم، اتاق یازده،" و همین که دست آلمایو گلوی اش را رها کرد و دید که او تلو تلو خوران به لابی برگشت و از پله ها بالا رفت، قبل از این که حتی بتواند دوباره افکارش را سر و سامان دهد بطری را گرفت و کل مشروبی را که حنجره و دهان می توانست جذب کند به حلقش ریخت.

آلمایو از پله ها بالا رفت و لحظه ای بر عدد یازده که با حروف سیاه لعابی پیش رویش قرار داشت خیره ماند. تبش و مشروبی که خورده بود، و این امید کور و مجنون وار که وجودش را با هر ضربه قلبش به تپش در می آورد باعث شده بود کل جهان دور سرش بچرخد، و این عدد یازده در پنج شش جهت مختلف و بالای پنج دستگیره در به پرواز در آمده بود. بالاخره او یکی از آن ها را گرفت و در را فشار داد. سکوتی برقرار شد. او قدم به داخل گذاشت.

جهان هنوز دور سرش می گردید، اما او توانست قدرت و غضب کافی بیابد و به آن دستور توقف بدهد. نخستین چیزی که دید مرد کوچکی بود که با لباس های چروکیده بر صندلی ای نشسته بود. سیمایی زرد رنگ داشت و آلمایو مشتاقانه به جزئیات چهره اش نظر افکند، آلمایو دید که سفیدی چشمانش هم به زردی می زد، و موهای چرب و نامرتبش هم مانند صورتش بود، و دید که این مرد دارد با نیشخند تمسخرآمیزی به او می نگرد. بعد چیز دیگری دید: مرد یک بسته کبریت آشپزخانه در بغل داشت، و یکی از آن ها همین الان در دستش خاموش شده بود؛ او کبریت را در سوراخ بینی اش فرو برد، و در حالی که آلمایو داشت نگاه می کرد، وی بوی سولفور را با شعف خاصی فرو داد و از روی چیزی شبیه اندوه و دلتنگی آه کشید وبه انگلیسی گفت: "بدنام ترین شهر و رقت انگیزترین هتل. همه جا پر از سرخپوستان مست. اما تو اهمیتی نمی دهی، جک، می دانم. تو دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی دهی. بی خیال شدی. از خیلی وقت پیش بی خیال شدی. دیگر تقلا نمی کنی. داشتم داشتم می کنی. از دور خارج شده ای. فقط چرت می زنی – چشمت را بر همه چیز می بندی. سرخپوست عزیز، مایه تأسف است، هر چند شرط می بندم یک کلمه انگلیسی هم نمی فهمی. خیلی مایه تأسف است. این بابا استعداد بزرگی بود – بزرگترین."

تختی در سمت راست پنجره قرار داشت، و "این بابا" در حالی که روزنامه ای چهره اش را پوشانده بود روی آن دراز کشید بود. همه آن چه آلمایو می توانست ببیند شلوار سیاه و نوک دستدوزی شده کفش هایش بود. می توانست خرخر مرد را بشنود و ببیند که روزنامه روی بینی و دهانش بالا و پایین می رود. بعد مرد ناله ای کرد و کمی تکان خورد، اما صورتش هنوز غیرقابل دیدن بود. همه آن چه آلمایو می توانست ببیند موهای سفیدی در پشت سر وی بود.

آن یکی با بدعنقی گفت: "بله، آن روزها گذشت. ما در گذشته به عظمت دست یافتیم، اما الان فقط خاطره باقی مانده است."
کبریت دیگری از جعبه بیرون کشید و آن را روشن کرد و بعد از یک ثانیه فوتش کرد و بلافاصله دودش را با رضایت عمیقی فرو داد
.
"بله، قربانت گردم، باید اضافه کنم تنها خاطره و دلتنگی. به قول آن یکی رفقیمان چنین کنند بزرگان. استعداد خیلی کمی باقی مانده است – به زحمت می شود با آن زندگی ات را بگذرانی. اما تو، سرخپوست عزیز، تو فقط مست هستی و اهمیتی نمی دهی و با انگلیسی شاهی آشنایی نداری."
آلمایو گفت: "من انگلیسی بلدم."
مرد کمی متعجب شد و ابروانش را بالا انداخت.
"بلدی؟ و این جا چه کار داری و خلوت ما – این حق مسلم هر مرد انگلیسی – را به هم می زنی؟ حالا، کی هستی؟"
سرخپوست گفت: "من خوزه آلمایو هستم."

لحظاتی گذشت که طی آن دید شش یا هفت مرد کوچک دورش حلقه زدند، و او به دلیل هیجان و از دست دادن خون احساس می کرد دارد پس می افتد، اما آن مرد چیز غریبی در خود داشت و این مایه قوت قلب بود.
او تکرار کرد: "خوزه آلمایو،"
طرف یک کبریت دیگر روشن کرد و ناگهان ده ها نور کوچک دور آلمایو به رقصیدن در آمدند.
مرد گفت :"هرگز به گوشم نخورده است."
منتظر ماند تا کبریت خاموش شود و بعد آن را نزدیک دماغش آورد، و تقریباً آن را به درون سوراخ بینی اش فرو کرد، و دودش را فرو داد و گفت: "خاطرات باشکوهی از چیزهای گذشته – از مکان هایی واقعاً شعف نگیز."
آلمایو یک بار دیگر همه قدرتش را جمع کرد و جهانی که به دورش می چرخید را متوقف کرد و آن را ثابت نگه داشت و گفت: "گوش کنید، شما می دانید که من که هستم، مطئمنم که درباره من شنیده اید. من ... من دچار مشکل شدم."
مرد به ظاهر علاقه مند شده بود.
"می شنوی، جک؟ این مرد مشکل پیدا کرده است. خب ،به نظر می رسید این ماجرا در این پایین چیز جدیدی باشد، مگر نه؟ شنیدی جک؟ یالله، پاشو. به اندازه کافی امروز فراموشی داشتی. یالله، پاشو، خودت را بپذیر."

غرغری از تختخواب به گوش رسید و مرد روزنامه را کنار زد. برای لحظه ای نیمه-هشیار همان جا خیره درازکش ماند. مردی مسن وبا قیافه ای اصیل بود، و آلمایو با احترام اندیشید که، چهره تأثیرگذاری دارد، خطوط صورتش قوی و جذاب بود، و موهایش یک دست سفید. ریش اسپانیایی کوتاهی داشت. کرواتش باز بود و جلیقه سیلک سیاهی به تن داشت. او با اکراه روی یک بازویش بلند شد و به آلمایو زل زد. به نظر غمگین، ناراحت و آزرده می آمد.

پرسید: "چه خبر است؟ این مرد کیست؟ چرا نمی توانم برای لحظه ای این دنیای لعنتی را فراموش کنم؟ چرا یک لحظه هم آرامش ندارم؟ این سرخپوست خل و چل کیست؟"
آلمایو جواب نداد. هنوز داشت به اندک امیدی چنگ می زد، اما یأس به قدری نزدیک بود و به چنان سرعت بی رحمانه ای داشت خودش را به وی می رساند که مجبور شد همه شجاعت و همه ایمانش را فرابخواند تا بتواند ادامه دهد.
با صدای خفه و ضعیفی گفت: "من درباره شما شنیده ام، من سال هاست که دارم درباره شما می شنوم. می گویند که شما برترین هستید. من به این موضوع باور دارم."
مرد کوچک گفت: "می شنوی جک؟ به ما باور دارد. فکر می کند که ما برترین هستیم."
جک گفت: "اگر کسی در این مکان ادعای عنوان برترین را بکند من هستم و بس"

معلوم بود که کلمات آلمایو به دلش نشسته است. اکنون روی تخت نشسته بود و انگشتانش را در موهای شکوهمندش که به سفیدی برف بود فرو کرد.
آن یکی گفت: "خب مرد جوان، مایه خوشوقتی است که تو خیلی چیزها درباره ما شنیده ای. در واقع، بسیار مایه خوشوقتی است. این جناب جک هنوز هنرمند خوبی است، هر چند، باید اذعان کرد که دیگر آن چه قبلاً بود نیست. از این نظر، من هم نیستم. این جا نشسته ام و محض خاطر خاطرات خوش قدیمی، سولفور معطر این کبریت ها را بو می کشم، به جای این که یک کار درست و حسابی بکنم. قطعاً زوال قدرت رخ داده است، نزول، نمی شود منکرش شد."
پیرمرد در حالی که سرش را تکان می داد گفت: "کسی منکرش نیست. همه ما دیر یا زود خوراک سگ ها می شویم."
"اما ما در روزگار خودمان هنر مندان بزرگی بودیم، واقعاً بودیم، هر چند عده کمی به یاد می آورند، اما بعضی ها هنوز با شگفتی از آن زمان صحبت می کنند. و دوست ما در این جا، جک، برترین در بین همه ما بود. حالا، مرد جوان، شاید حرفم را باور نکنی، اما او قادر بود کاری کند که خورشید بایستد و زمین بلرزد، و می توانست کاری کند که سیل بیاید – به خصوص کارش در مورد سیل حرف نداشت – و طاعون، البته اگر این حرف حمل بر خودستایی نشود باید بگویم طاعون بیشتر شگرد من بود. اما هنوز می توانیم یکی دو حقه ای سوار کنیم، و اگر امشب به تماشای برنامه بیایی، خواهی دید."
پیر مرد غرولندکنان گفت: "اصلاً ربطی به آن موقع ندارد. اصلاً با روزهای گذشته قابل قیاس نیست – البته، خب، زودباوری نسل جدید کمتر شده و بدبین تر گشته اند، آن ها این را در خود ندارند که به شما ایمان داشته باشند و این کار را برای هنرمندان واقعی مشکل و مشکل تر می کند. خیلی ناراحت کننده است."
مرد دیگر گفت: "خب، حالا، نمی خواهد دوباره آب غوره بگیری، جک، تو دل این مرد جوان را ریش می کنی. خب که چی؟ تو از دور خارج شده ای."
جک در حالی که نگاه خرد کننده ای بر وی انداخت بر سر او غرید که :"مواظب دهنت باش و به من نگو از دور خارج شده. بدون من کجا بودی؟"
مرد کوچک پرسید: "و تو بدون من کجا بودی؟"
جک گفت: "اصلاً نمی فهمم چرا با تو همکاری می کنم."
مرد کوچک تمسخرکنان گفت: "خب، سعی کن به یاد بیاوری که کلاً چه طور شروع شد، ما همیشه شریک بودیم. به هم احتیاج داشتیم. یک تیم کامل. بدون من یک پاپاسی هم نمی توانستی در بیاوری. من بخشی از نمایش هستم، یادت باشد. این درست است که نور افکن روی تو می افتد، اما من پادویی هستم که همه کارهای کثیف را می کند." او ناگهان متوقف شده و وحشت زده به لوله اسلحه ای که در دست آلمایو بود زل زد.

کوخون گفت :"یالله، می خواهم ببینمش. می خواهم با چشمان خودم ببینم."
مرد کوچک که با نآرامی در صندلی اش وول می خورد گفت: "حال این بابا مثل این که دارد بد می شود. چرا امشب به کلوپ نمی آیی؟"
آلمایو به آرامی گفت: "وقتی خیلی کمی دارم، به من نشان بده که چه کار می توانی بکنی. می خواهم بدانم. می خواهم با چشمان خودم ببینم. زود باش، یا می کشمت، هر دوتایتان را."
رفیق جک گفت: "جک عزیزم ، به نظر می رسید این مرد جوان تعریف ما را خیلی شنیده است. اما متأسفانه به نظرم از شعبده بازان دوره گرد فقیر انتظار زیادی دارد. به نظرم تو باید کاری برایش بکنی. عاقلانه تر است – با توجه به قیافه اش سنجیده تر است."
جک پرسید: " چرا یک لحظه هم آرامش ندارم؟"
دستیارش گفت: "خب، چون از قرار چیزکی از شهرتت باقی است. این بهای مشهور بودن است."
جک در حالی که روی تخت نشسته و سرش را پایین انداخته بود گفت: "حال هیچ کاری را ندارم."
دستیارش گفت: "تو هم باید مثل هر کس دیگری خرجت را دربیاوری. دوران پرشکوه گذشته رفته اند. به عقیده من اگر این مرد جوان گلوله ای در قلب تو خالی کند، که از قرار به نظر می آید توانایی اش را دارد، تو واقعاً خواهی مرد. حتی اگر در ظاهر باورکردنی نباشد."
جک غرولند کرد: "خیلی خوب، خیلی خوب،"

او آهی کشید و بلند شد و نگاهی به چشمان آلمایو انداخت. کوخون داشت از تب می سوخت و زیادی هم نوشیده بود، و اضطراب و امید مجنونش کرده بود. او اسلحه به دست آن جا ایستاده بود، و مذبوحانه می خواست باور بیاورد، می خواست ببیند. جایی در ناخودآگاه ذهنش، مشتاق آن بود که سرش کلاه بگذارند. اما تقلب زیاد دیده بود، همه آن چه را استعداد آن ها می توانست عرضه کند دیده بود، همه طناب ها را می شناخت، و هر چند خسته و نیمه-هشیار بود، هنوز دانشی در او بود که باعث می شد بتواند، تقریباً علیرغم وجود خودش، در برابر چشمان یک هیپنوتزیم کار مقاومت کند.

جک گفت: "نگاه کن. با دقت نگاه کن ... اکنون، آن چه را من می توانم انجام بدهم خواهی دید. اکنون می بینی که من در هوا بالا می روم و در فضا معلق می مانم ..."

اما آن چه آلمایو می دید پیرمردی بود که جوراب به پا داشت، و هوا را با دستانش وسط اتاق یک هتل ارزان قیمت به هم می زد، و یک اعلان کننده سیرک بود که روی صندلی نشسته بود، و داشت بوی سولفور کبریت های سوخته را استنشاق می کرد.

پیرمرد با حالتی جدی گفت: "این هم من، به آرامی بالا می روم، در وسط هوا معلق می مانم ... بالاتر ... و بالاتر ... حیرت انگیز نیست؟ آیا این منظره معجزه آسا و ماوراء طبیعی نیست؟"
او همان جا ایستاده بود در حالی که شکمش از شلواربازش بیرون زده بود، دستانش را به شدت باز کرده بود و به عمق چشمان آلمایو خیره شده بود.

دستیارش گفت: "و، با اجازه شما، باید بگویم این اصلاً با آن چه این پیرمرد در روزگار با شکوه گذشته انجام می داد قابل مقایسه نیست. او برترین بود. او را دوست داشتند، ستایش و تحسینش می کردند، و همه تاجداران اروپا با احترامی عمیق پیشش سر تعظیم فرو می آوردند. اما الان به زور می تواند چند متری بالای زمین برود."
پیرمرد گفت: "حالا من را می بینی که پایین می آیم. الان دوباره روی زمینم. همه اش را دیدی."
اعلان کننده پرسید: "و حالا شاید، در قبال این نمایش خصوصی این قدرت اعجاب انگیز، ممکن باشد که مبلغ بیست دلار آمریکا را فقط به نشانه رفاقت از شما قرض بگیریم؟"
آلمایو گفت: "هر دویتان را می کشم."

آن ها در سکوت سرشار از حیرت به یکدیگر نگاه کردند.
پیر مرد مضطربانه پرید: "من را معلق بالای زمین ندیدی؟"
آلمایو گفت: "تقلب کردی. صدها نفر مثل تو را دیده ام. آشغال بی مصرف ..."
پیرمرد با وحشت گفت: "خدای من! به درد نخورد. افتضاح است. افتضاح است. دارم همه قدرتم را از دست می دهم."

اعلان کننده که خیلی رنگ و رو باخته نشسته و به اسلحه در دست آلمایو زل زده بود دهانش را جنباند و با صدایی لرزان گفت: "مرد جوان، دوست من مایل است دوباره سعی کند. اگر شما لطف فرموده و لوله لسلحه تان را پایین بگیرید ... شرایط این طوری خوب نیست."
آلمایو اندیشید که نه، به آن ها شلیک نمی کند. حقشان بود که زنده بمانند و به این زمین گل آلود بچسبند و در آن بلولند. آن ها مردانی بودند، مردان بدبخت حقیری، که تظاهر می کردند و سعی داشتند بیشتر به خاطر خودشان تا دیگران توهمی بیافرینند و انتظار چیزی را بکشند تا بی معنایی و ناچیزی خود را پنهان کنند، و به زندگی مبتذل، رنج آور و یکنواخت خود رمز و رازی ببخشند. به آن ها پشت کرد و خارج شد، نرده ها را گرفت و تلو تلو خوران از پله ها پایین آمد. آن ها که در بار بودند دیدند که از میان لابی گذشت و قدم به روشنایی تند و خیره کننده بیرون گذاشت. زمانی به این نور کور کننده خیره شد. محافظانش رفته بودند. آن ها هنوز به زندگی و هرآن چه عرضه می کرد چنگ می زدند.

بعد دخترآمریکایی را جلوی خودش دید.
در این نور کورکننده ظهرگاهی و در حالی که زمین زیر پایش می چرخید و می خواست او را پرت کند، برای متمرکز نگاه داشتن چشمانش مشکل داشت. ابتدا باور نکرد. اما بعد صدای او را شنید و آن ملاحت و گرمای باورنکردنی را به جا آورد و یک بار دیگر در چشمان دختر آن خوبی بیمارگونه و اشتیاق رام نشدنی برای نجات خودش را دید.

دختر داشت می گفت: "تو را به خدا، عزیزم، خواهش می کنم... باید به من گوش بدهی. تمامش کن. من با تو خواهم بود. به تو کمک خواهم کرد. به آن ها می گویم... خوزه، خواهش می کنم، تو خیلی کارها برای این کشور کرده ای. دادگاهی برگزار می شود – محاکمه علنی – تو تبرئه می شوی ..."

او غرید و اسلحه اش را در آورد.
دختر داشت می گفت: "خوزه، لطفاً الان دعوا و مرافعه راه نیانداز. ما هنوز به هم احتیاج داریم. حرفم را باور کن، اوضاع درست می شود..."
اما خوزه نمی خواست دختر را بکشد. می خواست او را ول کند، یک بار برای همیشه از دستش خلاص شود، نمی خواست او را با خودش ببرد. اگر او را می کشت، دختر برای همیشه بدبختش می کرد. دختر این قابلیت را در خودش داشت؛ با سماجت با آن صدای شیرینش لابه می کرد و برای آن ها از راه ها و تلفن و کتابخانه عمومی حرف می زد، و خوزه می دانست که دختر آن ها را متقاعد می ساخت و او را هم با خودش به بهشت می کشاند.
دختر اکنون داشت گریه می کرد.

هق هق کنان گفت: "آه، عزیز دلم، عزیز دل بیچاره من؛ تو پسرک غمگین و مغشوشی هستی!"
آلمایو ترسید، و، همان طور که جهان تندتر و تندتر به دورش می چرخید، لرزش خنکی از میان ستون فقراتش گذشت، چرا که به روشنی داشت صدای موسیقی آسمانی را می شنید.
چیزی را فریاد زد و پا به دویدن گذاشت.

به نظرش رسید که ساعت هاست دارد می دود، اما آن ها که داشتند نگاه می کردند فقط یک کوخون را دیدند که تلوتلو خوران از دختری فاصله گرفت و کشان کشان از خیابان اصلی به میدان عمومی شهر رسید در حالی که اسلحه ای در دست داشت. او جایگاه آشنای نوازندگان را که در همه شهرهای کوچک آن دیار وجود داشت شناخت، و آن جا ایستاد تا به او شلیک کنند و او را بکشند، تا اشتیاقش ارضا شود و بتواند با وی، آن تنها حقیقت موجود، حرف بزند، وی را دست آخر با چشمانش بییند، نه مردمان متقلب را ، و به وی هر آن چه را انجام داده بگوید، و چانه بزند، و بعد به زمین برگردد و همه چیزهای واقعاً خوب را صاحب شود.

بعد اتفاق افتاد. دید که گرد و غبار به شکل هزاران دایره به دورش رقص گرفتند، و تازیانه ای را بر سینه اش احساس کرد، زمانی آن جا ایستاد، سرش بالا رفت، دستانش باز شدند، و بعد ضربه شلاق دیگری بر وی فرود آمد. به زمین افتاد اما هنوز زنده بود و هنوز لبخند می زد، و چشمانش هنوز در آسمان به دنبال چیزی بود و درد از امید کمتر بود.

سکوتی به پا شد، و بعد از پشت بام های پشت سرش سربازان مسلسل به دست دیدند که این سگ، آن قدرها، هم بی کس و کار نبوده است.

مردی به سمتش دوید، درحالی که دستانش را به علامت تسلیم بالای سرش برده بود، و از ترس بیش از اندازه خم شده بود، اما باز به شکلی عجیب و رقص گونه، می دوید، مرتب در گرد و غبار می چرخید تا به همگان نشان دهد که دستانش بالاست و دارد تسلیم می شود؛ اما بعد مسیرش را به سمت آلمایو نزدیکتر کرد، چرخ کوچک دیگری زد، چهره اش را لبخند وحشت زده و متضرعانه ای به هم ریخته بود، و دستانش را بازهم بالاتر برد تا نشان دهد قصد سوءیی ندارد، و بعد، آخرین مرحله دویدن در پیاده رو را به انجام رساند، و در آخر به آلمایو رسید، و کنار او زانو زد.

دیاز داشت گریه می کرد. او هیچ وقت این قدر نترسیده بود، و با این همه قلب پر از دودوزه بازی اش، عشق عمیقش به تقلب، و نیازش به فریب دادن دوباره مردی که داشت می می مرد، و در نتیجه آماده بود هر چیزی را باور کند که قبلاً ممکن نبود، به او جرأت داده بود جانش را به خطر بیاندازد، و پیش آلمایو بیاید تا آخرین کلک دلگرم کننده اش را سوار کند.

همین طور که کنار او زانو زده بود، و سرش می لرزید و چشمانش از ترس به این ور آن ور می جهید، دستان او را گرفت، و توانست با صدای بلند و لرزانی به او بگوید : "حالت خوب می شود، خوزه. چند ثانیه دیگر که بگذرد، همه چیز از ان توست. تو از پسش برآمدی. مستقیماً به جهنم می روی، و او را ملاقات خواهی کرد و بعد بلافاصله به این جا بر می گردی."

کوخون سرش را به شدت تکان داد و گفت: "اوکی. می دانم. اوکی می شوم."

سربازان به سمت آن ها دویدند و دیاز یک بار دیگر آن حالت سراسیمه را به خود گرفت، و سعی کرد دستانش را حتی المقدور بالا ببرد. موهای سیاه رنگ کرده اش را گرد و خاک پوشانده بود، و هر سانتی متر صورتش داشت می لرزید. سعی کرد اصلاً تکان نخورد، چرا که ممکن بود یک سرباز عصبی ماشه را بچکاند، و با این همه، آن اشتیاق کهنه و عمیقش باعث شد با صدایی دلگرم کننده بگوید: "اصلاً جای نگرانی نیست. تو از پسش بر آمدی. برای خودت یک معامله دست و پا کردی. از تو می خرندش."

خودش می دانست که دارد دروغ می گوید، ولی در ضمن می دانست که دستش هرگز رو نمی شود. در واقع، برای اولین بار در طول عمر شعبده بازی اش مطمئن بود که هرگز دستش رو نمی شود. به نوعی، این لحظه پیروزی بود. بالاخره، او همه را شکست داده بود، همه شعبده بازانی را که تاکنون زیسته بودند، و هیچ کس هرگز نمی توانست آن چه را او در آستین پنهان کرده بود رو کند، چرا که وعده بهشت و جهنم تنها لحظه ای در کل فعالیت یک شارلاتان است که می تواند مطمئن باشد دستش رو نمی شود.

سربازان، ساکت، دور آن ها ایستاده بودند، و منتظر بودند که سگ دست آخر بی خیال شود. افسر هنوز تفنگش را نشانه گرفته بود، اما این را می شد تقریباً ترحم به آن راهزن بزرگ سقوط کرده به حساب آورد.

آلمایو زیر لب گفت: "از کجا دانستی به این جا می آیم؟"
دیاز به سرعت و هیجانزده پاسخ داد: "بهت خیانت کردم، همیشه بهت خیانت می کردم."
آلمایو سری به نشان تأیید تکان داد و زیرلب گفت: "آفرین. تو واقعاً ... آن چه ازت بر می آمد انجام دادی..."

دیاز در حالی که از میان اشک هایش لبخند می زد گفت: "من واقعاً سخت کار کردم. به آن ها بگو. من برای این که مطمئن باشم در همه زندگی ام بدترین کارها را کردم."
چشمان آلمایو داشت بسته می شد و لبانش کاملاً سفید گشته بود.
دیاز به سرعت گفت: "تو به آن جا می رسی. تقریباً آن جایی. حالا می توانی ببینی اش. حالا می توانی ببینی اش ... حالا می آید که به تو خوش آمد بگوید ..."
او به خود جرأت داد یک دستش را پایین بیاورد و عاشقانه دور شانه آلمایو بیاندازد.
"پسر، تو از عهده اش برآمدی."

حالا داشت زار می زد، داشت از اشتیاق و امید و ناباوری زار می زد. می توانست سر دیگران کلاه بگذارد، ولی خودش را نمی توانست گول بزند. جهان کهنسال جایی بود بسیار درخشان که سایه ای از رازآلودگی در آن نبود، و این گمان مداوم و قدیمی که انسان تنهاست و ارباب سرنوشت خویش است دیاز را با احساس اعلای بدبختی در برگرفته بود و به اشکانش چنان صداقتی داده بود که به زحمت می توانست تحملش کند.

دختری پریشان در حالی که زار می زد سکندری خوران وارد هتل فلورس شد و به سمت مرد پشت پیشخوان دوید و گفت: "خواهش می کنم، لطفاً ، سفارت آمریکا را همین الان بگیرید."
صاحب هتل لحظه ای نگاهی اندوهگین و ترحم انگیز به او انداخت و شماره مواقع ضروری را گرفت و گوشی را به دختر داد. دختر آن را گرفت و بعد، همین که شروع به صحبت کرد، نگاهی از سر رضایت شگرف به تلفن انداخت، و لبخند زد.


در غروب آفتاب، اسب ها مسیر را در دامنه کوه دنبال کردند، و به دره رسیدند.
مبلغ جوان انجیل چیزی غریب و ناگوار را تجربه می کرد که کاملاً برایش تازگی داشت. احساس پوچی بود که از زیر قلبش بالا می آمد و بعد به گلوی اش می رسید و باعث می شد به سختی آب دهنش را قورت دهد. به قدری خسته و درمانده بود، وحشت بیست و چهار ساعت گذشته به اندازه ای غریب و بی سابقه بود، افکار و احساساتش به قدری مغشوش بود، به قدری آماده بود بازبا نوعی پلیدی شوم شیطانی تازه رو به رو شود، که مدتی طول کشید تا خودش را از این وضعیت تعلیق جدا کند و حواسش را به اندازه ای بازیابد که این احساس ناگهان آشنا را باز شناسد: فقط خیلی گرسنه بود. او برای نخستین بار بعد از مدتی بسیار بسیار طولانی خندید، و با شعف و خشنودی ناگهانی نگاهی به دور و برش انداخت؛ او به نوعی احساس کرد آدمی متفاوت، و درنهایت تعجب، کمتر جدی و حتی کمتر مصمم است؛ با خود فکر کرد شاد این طوری بهتر باشد اگر از آن لحظه به بعد برای عموم کمتر صحبت می کرد و برای افراد بیشتر، برای آنان که تنهایند، منزوی اند و گم شده اند، احتمالاً بهتر بود که گپ های دوستانه بیشتری داشته باشد و خطابه های کمتری؛ غرش کمتری در صدایش و ترحم بیشتری در قلبش، و هرچند چونان گذشته مصمم بود که جهادش علیه شیطان را پی بگیرد، شاید بهتر بود که از آن چه آدمیان می توانند برای هم انجام دهند سخن می گفت به جای این که حکم بر ارتاددشان دهد و خرد و خاکشیرشان کند؛ از خداوند تساهل یادبگیرد و احتمالاً کمتر مزاحم او شود، او را به خود واگذرد، از این که وقت و بی وقت به نام او چنگ بیاندازد پرهیز کند، و با او چنان متساهلانه برخورد کند که گویی او نیز بشر است. او حتی نگاهی از سر شفقت و بخشش بر موجود کوبایی بدبخت که پشت سرش بود و چند صباحی از دید او خارج شده بود، و انگار خود را پشت حفاظ کشیش قایم کرده بود، انداخت. این تقصیر آن موجود بی نوا نبود که سعادت این استعدادمنحصر به فرد – دکتر هورات به سرعت اشتباهش را تصحیح کرد- که شقاوت این استعداد منحصر به فرد به او اعطا شده بود؛ کاملاً قابل فهم است که انسان روی این کره خاکی خود را وقف آن کاری کند که در آن بهترین است، و خرج زندگی اش را به نوعی درآورد. واقعیت این بود که دکتر هورات جوان واقعاً از ضرباتی که خورده بود منگ شده بود.

زن سرخپوست که سوار اسب پشتی او بود بهتر از دیگران با منظره اطرافشان جور بود؛ او با متانت روی زینش بالا و پایین می رفت؛ در تاریک و روشنی ابدی آن سرزمین، با آن چهره مملو از رمز و راز که معنایی جز آن گیجی حاصل از ماستالا نداشت؛ مبلغ انجیل به این نتیجه رسید که واقعاً این کار ایرادی نداشت؛ تحت این شرایط، هر دکتری شاید دارویی مشابه تجویز می کرد، و حتی با خود فکر کرد که شاید بد نباشد برای خودش هم از آن زن برگ های ماستالا طلب کند.

جناب وکیل در این فکر بود که فیصله دادن به امور این جهانی خوزه آلمایو، تسویه مایملک او، حساب های بانکی و سود تجارت هایش چقدر پیچیده می تواند باشد؛ او اصلاً نمی دانست با چه کسی باید قرار و مدار بگذارد و با چه کسی در این ارتباط تماس حاصل کند – و این فکر آخر باعث شد لرزش خفیفی بر ستون فقراتش بگذرد. احتمالاً ایمن ترین کار برای روح آدمی این نبود که وکیل یک شرکت بازرگانی بزرگ باشد؛ و شاید قدرت و ثروتی که دانش و توانایی او به این خوبی از آن محافظت کرده بود نقطه اوجی نباشد که صادق ترین وکلا هم بتوانند از ورای آن با وجدان آسوده به پاین نگاه کنند.

صورت دختر اسپانیایی در مقابل آسمان به آرامی و مرموزی خود آسمان بود و رادتسکی که سوار اسب پشتی دختر بود و نمی دانست که آیا دختر واقعاً توجهی به او نشان داده است یا خیر، یا این که اصلاً او را فردا به یاد خواهد آورد، داشت به این فکر می کرد که بالاخره در این جهان جادوی واقعی وجود داشت، و به نوع بشر موهبت استعدادی اعطا شده که غالباً در قلب او هرز رفته و به دست فراموشی سپرده شده است.

بارون روی زینش چرت می زد. هیچوقت چیزی رخ نداده بود که بتواند او را متعجب یا دلنگران کند، و او می دانست بشر برای این که بتواند هنرمند واقعی شود و منبع الهام و آفرینش آزادانه خود و شرف خود گردد، راه درازی در پیش دارد؛ این امر به نبوغ احتیاج داشت و بسیار بعید بود که انسان ها بتوانند در طول عمر خود به این عظمت راه یابند؛ اما او آماده بود این شانس را به ایشان بدهد در جستجوی بی پایان خود دور جهان بچرخد، و در لباس مبدل بی تفاوتی محض و پشت نقاب غایب بودن، دائماً مترصد شکار کوچکترین بروز استعداد ناب در اطرافش باشد.

چارلی کوهن برای نخستین بار در زندگی اش سوار اسب شده بود، و اصلاً در وضعیتی نبود که از این تجربه لذت ببرد. کناره گرفتن از جاده شاید ایمن تر بود ولی او عجله داشت و از خود می پرسید که آیا هواپیماها کشور را ترک می کنند، و یا باید احتمالاً چندین روز صبر کند. او خبر چند برنامه را پیش از آمدنش شنیده بود، و اکنون ولع آن را داشت پیش از آن که دیگر استعدادیابان آن ها را به چنگ آورند، آن ها را مال خود کند. یک شعبده باز جالب در هاوانا بود – چیزی نه خیلی متفاوت، اما به نظر می رسید کار آن مرد درست باشد – و یک بابایی هم در مدرس که می شد در بیست نقطه بدنش خنجر فرو کرد، نه مثل دیگران پونز، بی آن که یک قطره خون بچکد – برنامه ای بسیار تأثیر گذار، اگر صحتش ثابت می شد چرا که او مدت ها بود که به ادعاهایی عجیب و غریب در مورد عظمت بشر عادت کرده بود. اما او همیشه خوش داشت نگاه دقیقی بیاندازد – در واقع، او مصمم بود تا زمانی که قلبش اجازه می داد نگاه کند و حتی شاید اندک زمانی بیشتر.

موسیو آنتوان محکم روی اسبش نشسته بود، و با طیب خاطر داشت با سه تکه سنگ تردستی می کرد. به نوعی، اشتیاق برای امر محال، برای مهارت مطلق و بی همتا در او فروکش کرده بود، و او صرفاً خوشحال بود که زنده است چرا که یاد گرفته بود زندگی به خودی خود شعبده دشواری است، کاری سخت است که آدمیان چندان خوب از پسش بر نمی آیند، و در آخر همگی شکست می خورند.

اوله ینسن عروسک در حالی که به آسمان نگاه می کرد گفت: " مرگ چیست؟ چیزی نیست جز نداشتن استعداد."
دلقک نوازنده داشت با ویولون مینیاتوری اش یک آهنگ یهودی غمگینانه می زد.

پایان.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

ستاره بازان - فصل بیست و دوم

با این درد فیزیکی ای که داشت و با بی حالی ناشی از خونریزی، و با این تبی که هنوز چیزی نشده داشت بر شقیقه هایش می کوفت، اول فکر کرد که دارد یک روح می بیند. نمی شد که آن دختر باشد؛ او مرده بود. او به یکی از معتمدترین افسرانش فرمان داده بود و هیچ کس هرگز جرأت نکرده بود از فرامین وی سرباز بزند.

اما بعد چهره های انسانی دیگری را هم دید که همگی در یک کادیلاک و دو جیپ نظامی فشره شده بودند، و سربازانی که آن جا ایستاده بودند و حرف می زدند، و افسری که بطری ای را بر لبانش می فشرد، و او توانست در دم چهره کاپیتان گارسیا را به جا آورد. دستوراتش را اجرا نکرده بودند؛ و این بیش از هر آن چه در چند ساعت گذشته تجربه کرده بود او را تکان داد. در اوج خشم، مهمیزی به اسبش زد و اسب از روی تخته سنگ تقریباً به میان دره جهید، و بعد، شیهه کشان خودش را دوباره عقب کشید، چرا که بیش از سوارش ترسیده بود. آلمایو از اسب پایین آمد و در حالی که از میان دندان های به هم فشرده اش ناسزا می گفت دور تخته سنگ چرخید، و ناگهان بالای جاده ای که به سمت آسمان می رفت ظاهر شد. او را دیدند.

آن ها در سکوت به وی زل زدند و کاپیتان گارسیا، که هنوز داشت می نوشید، بطری را به آرامی پایین آورد و بیش از دیگران خیره ماند، چرا که می دانست تا جایی که به او مربوط می شود این پایان سفرش است. در حین این که آلمایو پایین می آمد و به آرامی به سوی او گام بر می داشت، گارسیا بطری را کنار انداخت، دهانش را پاک کرد، و خبردار ایستاد و ادای احترام کرد. می خواست به آلمایو بگوید که سعی داشته به شهر گومباز برسد – که تنها چند صد متری پایین آن ها قرار داشت – اما بعد شنیده بود که پادگان آن جا هم شورش کرده و طرف دشمنان آلمایو را گرفته بودند، اما ساکت و خبردار باقی ماند، و منتظر فرامین ایستاد.

در این زمان بود که چشم دختر از نامه ای که داشت می نوشت، به آلمایو افتاد و فریادی از سر شعف کشید و صورتش را شادی در برگرفت و به سمت وی دوید. بعد دید که او بدجوری زخمی شده، و چهره اش به علت خستگی و درماندگی رنگ پریده است.

دختر فریاد زد: "اوه، عزیزک بی چاره ام، چه کارت کرده اند؟"
او فحش داد و دختر را کنار زد و دستوراتش را به گارسیا داد. کاپیتان بر سر افرادش فریاد زد و آن ها به سمت ماشین ها دویدند، و زندانیان را از آن بیرون کشیدند و آن ها را در کنار جاده پشت به تخته سنگ ها ردیف کردند. گارسیا به جوخه اعدام فرمان آماده باش داد و آن ها برخاستند و تفنگ هایشان را بالا بردند، و بعد در حالی که باور نداشت خودش بخشیده شود، کاپیتان اولین فرمان را داد.

اما آلمایو او را متوقف کرد. با انگشتش به زندانیانی که کنار تخته سنگ ها قطار شده بودند اشاره کرد و به او گفت: "تو هم برو پیش آن ها. تو هم با آن ها می میری – و فرمان را خودت اعلام خواهی کرد."
گارسیا بلافاصله اطاعت کرد. نگاهی ملال انگیز بر آلمایو انداخت، و این حداکثر مخالفتی بود که هرگز توانسته بود به این مرد ابراز کند؛ بعد رفت و در انتهای صف قرار گرفت، کلاه کپش را عقب زد و زوزه کشان اولین فرمان را اعلام کرد؛ نوبت او بود که مایملکش به یغما برود. طلای زندگی داشت از چنگش در می آمد؛ و جیب کسانی را که به زندگی ادامه می دادند پر می کرد. او ممنون بود که سنت دیرینه این سرزمین، یعنی این لطف که افسران فرمان اعدام خودشان را صادر کنند، به او اعطاء شده بود، چرا که برای او شعف و سرمستی ای ناشی از شور و هیجان و خود بزرگ بینی فراهم می کرد که باعث می شد هضم مرگ ساده تر باشد. او اکنون مشتاق آن بود که تا آخرش را زندگی کند، مرگش را تا نهایتش زندگی کند، اما باید صبر می کرد، چرا که آلمایو داشت به آرامی از جلوی زندانیان می گذشت و به چهره شان می نگریست.

دکتر هوروات با حالتی شرافتمندانه رو به جوخه اعدام ایستاده بود و به آن ها از سر تحقیر می نگریست، حالتی که اگر عکسش به دست زنش می رسید باعث می شد همسر بی نوایش با غرور و شعف گریه کند. او به درگاه خداوند شاکر بود که داشت به این مخمصه پایان می داد؛ به فکرش رسید که این ماجرا مطمئناً غیر-آمریکایی ترین چیزی بوده که تاکنون روی کره خاکی رخ داده است، اما بعد تصلیب را به یاد آورد و فهمید که در افکارش چه قدر به کفر نزدیک شده است.

چارلی کوهن پرسید: "چرا این کار را می کنی، خوزه؟"
آلمایو گفت: "چارلی، بسپرش به من. با این کار دیگر این مردک رافائل گومز قصر در نمی رود، مگر نه؟ هیچ کس قبلاً جرأت نکرده شهروندان امریکایی را تیرباران کند. او جرأت می کند، این بابا کیست؟"
او داشت به پسر کوبایی نگاه می کرد.
چارلی گفت: "تنها سوپرمن واقعی جهان،" و آلمایو خندید.
او انگشتش را به مبلغ انجیل نشان داد و گفت: "اصلاً مسئله شخصی نیست. فقط سیاست است. قدرت را به دست آوردن سخت است و حفظ کردن آن هم سخت است. شما مرد خوبی هستید و من از آن چه درباره شیطان می گویید خوشم می آید – شما همیشه بهترین کلمات را پیدا می کنید."
مبلغ انجیل گفت: "من اکنون دارم او را با چشمان خودم می بینم."
آلمایو با عصبانیت گفت: "اوه، نه، نمی بینید، فقط دارید یک مرد را می بیند. فقط مردی که دارد سخت تر از دیگران تلاش می کند."
او اکنون رو به روی مادرش بود و نیشخندی زد؛ مادرش حتی او را به جا نیاورده بود. پیرزن آن جا ایستاده بود و داشت مانند یک ماده گاو پیر نشخوار می کرد و از خنده می لرزید. آلمایو می دانست آن کیف گرانقیمت آمریکایی که او برای مادرش خریده بود پر از برگ های ماستالا است. او هرگز نشنیده بود کسی، حتی مشهورترین سیاستمداران مملکت، در بین همه بزرگان زمین، باشد که جرأت کند مادرش را تیرباران کند. حتی خود رهبر آزادی بخش هم چنین نکرده بود. قطعاً بدترین گناه بود – بهترین نحوه اثبات خواست و اراده – بدترین کاری که کسی می توانست انجام دهد. احساس بهتری به وی دست داد و نیشخندش بزرگتر شد؛ او تقریباً با امتنان به مادرش نگریست. مادر داشت خیلی کارها برایش می کرد.

سراغ آقای شلدون وکیل رفت وبا انگشتش به او اشاره کرد و گفت: "می دانی، تو برایم بدشانسی آوردی. من نباید سراغ تجارت مشروع می رفتم. تو صادقی. من اصلاً نباید هیچ جوری دستانم را به صداقت آلوده می کردم، حتی اگر دستکش دستم بود. شاید تو من را نابود کردی."
او به زور نگاهی به موسیو آنتوان تردست انداخت که مغرورانه با پیراهن و بند شلوار آن جا ایستاده بود و کت با دقت تاشده اش را در دست داشت. موسیو آنتوان نمی دانست چرا قرار است بمیرد، بنابراین تصمیم گرفت که قرار است به خاطر فرانسه بمیرد، و این تصمیم باعث شد احساس خیلی بهتری بکند.

و بعد عروسک گردان بود که عروسکش را در دست داشت – عروسک به او خیره شد و به نظر هراسیده می رسید – و بعد هم دلقک موسیقی نواز با آن لباس و ویولون مینیاتوری اش – او همه را می شناخت، آشغال های بی قیمت سیرک. سعی کرد نگاهش به دختر نیفتد. اما او از صف بیرون زده بود و روبه روی وی قرار داشت، و خوزه سریع چشمانش را دزدید. خوزه از خوبی او در هراس بود.

او بی آن که به دختر نگاه کند به او گفت: "برگرد همان جا،"
دختر با تمنا گفت: "خوزه، خواهش می کنم بفهم که مریضی، به کمک پزشکی، معالجه و پرستاری احتیاج داری. باید با من به آمریکا بیایی، و آن جا از یک روانکاو شایسته کمک بگیری. من مطمئنم که حتی دشمنان سیاسی تو هم این را می فهمند. می گذارند که بروی."
آلمایو ناسزا گفت و او را عقب زد. رادتسکی نزد او آمده بود و داشت با عصبانیت چیزی طلب می کرد. بر سرش فریاد زد که هیچ جوری نمی شود تقصیر این قتل را بر گردن رژیم تازه رافائل گومز انداخت. برای اجرای این طرح خیلی دیر بود و کلی شاهد وجود داشت؛ رهبران جدید بی هیچ مشکلی حقیقت را بر ملا می کردند. اما کوخون به آرامی به وی گفت: "اوکی، اوکی، اما باز هم من این کار را می کنم، شگون دارد."

این چارلی کوهن بود که جانشان را نجات داد. در این دقایق پایانی او منتظر آن لحظه مقتضی بود، و هر نشانه ای از بروز یأس، درد و تب را در چهره آلمایو زیر نظر داشت. کوخون اکنون نیمه دیوانه شده بود، و معلوم بود که کلی خون از دست داده است. لحظاتی هست که یک انسان به کوچکترین خس و خاشاک امید چنگ می زند.
چارلی قدم پیش گذاشت.

"خوزه، قبل از این که این کار را کنی، فقط می خواستم بدانی که چرا به دیدنت آمدم. برایت خبرهایی دارم. این دفعه برایت گیرش آوردم، خوزه."
لازم نبود اسم طرف را ببرد. آلمایو در دم فهمید. چارلی کوهن آن بارقه قدیمی آشنا را در چشمانش دید؛ قیافه مشتاق و تشنه یک استعدادیاب، یک جستجوگر.

چارلی کوهن گفت: "شاید فکر کنی دارم دروغ می گویم. این هم تلگرافی که سه روز پیش دریافت کردم. او همین پایین است، در گومباز، در هتل فلورس[1]."
تلگراف را از جیبش در آورد و به دست وی داد. اما آلمایو نگرفتش. می دانست که حقیقت دارد. همیشه می دانست که روزی هنرمند همه-فن-حریف و واقعاً بزرگی پیدایش می شود. این طبیعی بود حالا که فقط معجزه ای می توانست آلمایو را نجات دهد، سر و کله آن جناب در این شهر کوچک به اسم گومباز پیدا شده بود. توان بسیار کمی برایش باقی مانده بود، و جهان داشت پیش رویش می رقصید و غوطه می خورد؛ اگر ایمانش پشت او نایستاده بود مدت ها پیش وا داده بود.

شنید که کسی می گوید "هتل فلورس،" و بعد دید که انگشتی به شهرک غبار گرفته ای در پایین جاده اشاره کرد.
رادتسکی می دانست که دارد به چهره آلمایو برای آخرین بار می نگرد، و می دانست که قرار است این چهره را تا زنده است این گونه به یاد بیاورد: با حالت خرسندی، انتظار و تحیر کودکانه. او لحظه کوتاهی رو به شهرک بر جای ماند، گویی دیدن آن مکان پیغامی مخفی را به او منتقل می کرد که حاکی از قوت قلب تمام و کمال بود. بعد آلمایو به سمت ماشین رفت و محافظان و کاپیتان گارسیا به پایش افتادند که مرتکب این حماقت نشود. به او گفتند که شهرک اکنون در دست دشمنانش است؛ و اگر از جاده، با این ماشین، وارد آن شود بلافاصله شناسایی و دستگیر می شود. اگر موضوع مهم و حیاتی ای باعث شده که این خطر فوق العاده را به جان بخرد، باید مسیرکوهستان را پیش بگیرد و سعی کند بی آن که دیده شود به شهرک رخنه کند.

او بدون حضور ذهن گوش داد، در حالی که چشمانش ثابت مانده بودند گویی در خلسه ای سعادتمندانه به دیوارهای سفید و بام های تخت آن پایین می نگرد. بعد با یک پرش سریع جاده را ترک گفت و رفت.

هر چند او دستوری نداده بود، محافظانش مانند سگ های تربیت شده ای که منتظر سوت نمی مانند دنبالش رفتند. و بعد رادتسکی شگفت زده شد وقتی که دید سایه ای سیاه هم از شیب تند و دشوار در پی او پایین رفت؛ دیاز بود. او به زحمت می توانست آن چه را می بیند باور کند چرا که آخرین چیزی که از آن موجود انتظار داشت این بود که چنان وفاداری و شجاعتی از خود نشان بدهد.

در این لحظه بود که فریاد بلند و دورگه ای از طرف جاده بلند شد و تفنگ ها جرقه زدند و دکتر هوروات چهره رنگپریده و هراسان خود را به آن سمت برگرداند: کاپیتان گارسیا بود که با شور و شعف دستور تیرباران خودش را صادر کرده بود.

او می دانست که این آخرین شانس وی برای آن است که با خشنودی از صحنه خارج شود؛ آلمایو بازی را باخته بود و هیچ قدرتی در زمین وجود نداشت که بتواند خدمتکار وفادار وی را نجات دهد . آن رسوایی اعظم در انتظارش بود، یعنی مرگ خجالت آور کسانی که نمی دانستند چطور بمیرند: شکنجه می شد، زنده زنده سوزانده می شد و بعد با جیغ و فریاد زیر نگاه مردمی که بر این کار صحه می گذاشتند در حالی که به بدنش قوطی های حلبی وصل شده بود، در خیابان ها کشیده می شد؛ ولوله کرکننده و آشنای ایشان هزاران نفر تازه را به پشت پنجره ها و بالای بام ها می آورد چرا که این وضعیت به معنی سقوط یک جبار و تولد جبار دیگری بود، و حتی یک سگ هم جرأت نمی کرد به لاشه او نزدیک شود. او در این آخرین جشنش درست در آن لحظه وجد مستانه، استصیال خنده آور، غیظ، خشم فلج کننده و شعف بود که دستش را به فرمان کشتن بالا برد و دستور را فریاد زد؛ کلاه کپش در هوا به پرواز درآمد و بر زمین افتاد و بعد بدنش دنبال آن رفت.

اوله ینسون عروسک به ارباب رنگ پریده اش گفت: "خدای بزرگ، با همه این تفاصیل، یک هنرمند بود. یک استعداد واقعی، عزیز من."
صدای روشن شدن موتور و جیغ چرخ ها به گوش رسید و عروسک به سرعت سرش را به سمت بالای جاده چرخاند؛ دختر آمریکایی پشت فرمان کادیلاک پریده بود، و ماشین داشت در جاده خاکی مانند حشره سیاهی که دو بال از گرد و غبار داشته باشد باشد شیرجه می رفت.

عروسک آهی کشید: "دخترک هم که رفت، می خواهد چه کار کند؟"
عروسک گردان گفت: "شاید فکر می کند می تواند او را نجات دهد،"
عروسک خس خس کنان گفت: "هوم، من اول باید از شما موجودات بی نوا بشنوم که آیا هرگز کسی روی این کره خاکی نجات یافته است."
اگه اولسون گفت: "او یکی از آن دختران خوش نیت و مصمم آمریکایی است. و شاید عاشق اوست. از این اتفاق ها می افتد."
عروسک به ابر گرد و غبار در آن پایین نگاهی کرد و بعد سرش را تکان داد و باز هم خرخرکنان در حالی که این دفعه رگه ای از احساسات در صدایش پیدا بود گفت: "خب، من فقط می توانم این را بگویم: خوشحالم که انسان نیستم."

[1] Flores

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

ستاره بازان - فصل بیست و یکم

دره داشت از تاریکی در می آمد: صخره های خاکستری و درختچه های سبز نقره فام سیرا دولورس[1] داشتند آرام آرام به سمت آسمان رنگباخته سر می کشیدند، اما نور هنوز قادر نبود به کنج تمام زوایای زمین برسد. تقریباً راهی در میان نبود و آن چه از مسیر پر پیچ و خم و گیج کننده باقی مانده هر لحظه به نظر می آمد در پیچ بعدی به پایان برسد. اسب ها به ارتفاع زیاد عادت نداشتند و آن ها یک بار دیگر مجبور شدند از اسب ها پیاده شوند و به زبان بسته ها استراحت بدهند.

دختر اسپانیایی داشت به طلوع آفتاب می نگریست، و به نظر رادتسکی رسید که، ممکن بود او صرفاً داشت از منظره لذت می برد و به هیچ چیز دیگری نمی اندیشید. از لحظه ای که سفارتخانه را ترک گفته بودند، هرگز، نشانه ای از اضطراب یا وحشت بروز نداده بود. رادتسکی انتظار داشت که دختر عصبی شود، گریه کند، به لابه بیافتد، اما دختر آرام و خویشتن دار باقی مانده بود. در آخرین توقفشان، دختر در نهایت آرامش روی زمین خوابیده بود و هرگز شکایت نکرده بود. شاید صرفاً بهت زده بود، یا شاید هم نوعی اطمینان درونی عمیق در او وجود داشت . او زنجیری با صلیب طلایی کوچک به گردن آویخته بود و شاید به خدا ایمان داشت. رادتسکی می توانست نیمرخ او را مقابل آسمان ببیند. با آن موهای سیاه که رگه هایی از نور صبحگاهی بر آن افتاده بود، نه فقط زیبا که سعادتمند به نظر می آمد. تو گویی، جوانی او و جوانی خورشید در حال طلوع، نوعی اتحاد اطمینان بخش بنا کرده بودند. دختر به نظر رازآلود می رسید و همین که این فکر به ذهن رادتسکی خطور کرد، بر کوته بینی خودش سرتکان داد. در زمین رازی وجود نداشت. با این همه او اصلاً جرأت نداشت کلامی با دختر صحبت کند؛ اندک گفتگویی می توانست آن تصویر وهم آلود را زایل کند. راز چهره یک زن چیزی نیست جز تمنایی در دل مرد؛ یک رویابافی دیگر، یک نمایش خوب، نقابی زیرکانه بر چیزی فانی و پیش پاافتاده؛ برنامه ای نه چندان متفاوت از برنامه شعبده بازان کاربلد دوره گرد.

راز لبخند جیاکوندا[2] چیزی بیشتر از یک رعشه زیرکانه قلمو نیست، چیزی نیست جز دست هنرمندی که خوب اجرا می کند. او می دانست – اما هنوز داشت می گشت، و به غرابت آن چهره چشم می دوخت که انگار چیزی برای پیشکش در چنته داشت. دانستن کافی نیست؛ امید همیشه آن جاست و اشتیاق.

او همچنین می دانست دیاز که روی زمین خوابیده، یک شارلاتان بود و بس، و این که داشت به آلمایو خیانت می کرد و کوچکترین حرکت وی را به دشمنانش خبر می داد. او می دانست که بارون احتمالاً چیزی جز یک دائم الخمر نبود، و در عمق این ژست انزوا و رازآلودگی تقریباً متافیزیکی چیزی بیشتر از یک بغلی مشروب پنهان نبود. و جدای از این حرف ها، او خودش را می شناخت، لایف برگستورم[3]، یک خبرنگار سوئدی، که تا جایی که می توانست به خوبی و با جسارت نقش اوتو رادتسکی را بازی کرده بود، تا به شخص دیکتاتور نزدیک شود و داستان یک مومن واقعی را بنویسد.

او برای خودش وظیفه دشواری مقرر کرده بود و آن را بیش از حد خوب پیش برده بود. بعید بود که زنده بماند و داستانش را بنویسد. برای به دست آوردن آن، به حد انسانی که می خواهد روحش را به شیطان بقروشد به شیطان نزدیک شده بود، و کاملاً محتمل بود که اکنون می بایست بهای این کار را می پرداخت. تنها کسی که حقیقت را می دانست کاردار سوئد بود که مکرراً به وی هشدار داد بود اگر مشکلی پیش بیاید کار بسیار کمی از دستش برای او برمی آید.

او نقشش را خوب بازی کرده بود، و فیزیکش هم به یاری اش آمده بود، چهره ای صاف و بی حیا، با چشمان آبی کم رنگ، در حالی که جای زخمی مشخصاً آلمانی را بر یکی از گونه هایش داشت – که ناشی از تصادف ماشین بود و نه دوئل. او ظاهر، منش و حالت، اوتو رادتسکی یک ماجراجوی آزاده را داشت، سرباز سرنوشت، یکی از معتمدترین افسران چترباز هیتلر، قاچاقچی اسلحه، مردی بی باک – و توانسته بود ترفندش را به کار بندد و خوزه آلمایو را فریب دهد. او فیزیکی ایده آل برای این کار داشت؛ کافی بود وارد هر سرفرماندهی نظامی، برای نمونه در خاورمیانه، بشود و بلافاصله این شخصیتش مفروض گرفته شود.

آنها شش سرباز، و دو تن از محافظان شخصی آلمایو را با خود داشتند، که صخره ها را می پاییدند. آنها اکنون در کشور رافائل گومز بودند. بعید بود هلی کوپتر آن ها را در این وانفسای سنگ و صخره پیدا کند و حتی بعیدتر بود که هیچکدام از قاصدان توانسته باشند به سرفرماندهی جنوبی برسند. دست کم از تعقیب شدن در امان بودند. او نقشه اش را گشود و یک بار دیگر آن را وارسی کرد، اما هیچ جاده ای به این جا نمی رسید، و تنها بزرگراهی که به گومباز می رفت، یک چرخ بزرگ دور سلسله جبال می زد.

بارون بی هیچ تشویشی روی تخته سنگی نشسته بود. به یاری بغلی مشروبش، می توانست این حس تفرعنش را حفظ کند و تاریخ را، عظیم ترین وقایع و هر آن چه را بر سرخودش آمده بود، به جنبش ناچیزی زیر پاهایش تقلیل دهد. لباس هایش اکنون کمی چروک خورده بود، اما باز هم موفق شده بود که ژست فضل شخصی، و تمایلش به مقاومت بدون خشونت، و طرد مطلق هر چیزی را که به نوعی با موقعیت انسانی در این سال های پیشاتاریخی مربوط می شد، حفظ کند. این طور نبود که گویی دارد به امیدی پنهانی پر و بال می دهد تا قدرت الهی که متولی تکوین است ، و هنوز، از قرار، مراقب تکامل موجودات زنده هم هست، متوجه اعتراض غضب آلود، اما ساکت، وی شود. ماجرا شرافت شخصی و تقریباً نوعی بهداشت فردی بود. طی بیست و پنج سال گذشته او یک انقلابی راسخ بوده است – یک معترض با وجدان که علیه محدودیت های زیستی، فکری و فیزیکی که بر نوع بشر تحمیل شده دست به اعتراض بلند کرده است. او از یک خانواده بسیار نجیب و قدیمی آمده بود، قبیله ای از آرمانگراهای نابودنشدنی، و او سرسختانه، هر چند با بی اعتنایی، از قبول کردن، سهیم شدن و تمکین اجتناب کرده بود.

او به خود اجازه داد بود از ماجرایی به ماجرایی دیگر پرت شود، و مانند چوب پنبه ای غرق نشدنی ورای هر چیزی که زیر او بود غوطه بخورد. چیزی نبود که مایه شگفتی وی شود، حتی خوزه آلمایو؛ او در مقایسه با یک دیکتاتور آلمانی مشخص که شش ملیون نفر را در اتاق های گاز در راستای نوعی خرافات ایدئولوژیک که از خرافات این کوخون رویاباف کمتر بدوی نبود و فقط با واژه های معاصر بیان شده بود ،محو کرده بود، یک فرد کم دل و جرأت به حساب می آمد.

دختر سرخپوست به آرامی روی زمین نشسته بود. او در طول سفر بی خیال باقی مانده بود؛ او همیشه چادرنشین بود و به نظر نمی رسید بی جهت مشوش یا نارحت بشود. تنها وقتی جیغ و دادش به هوا رفت و سر آلمایو داد کشید و سعی کرد بر صورت وی ناخن بکشد که جوراب نایلونش به سنگی گرفت و در رفت و یا آن هنگام که آستین لباس آمریکایی اش پاره شد. آلمایو او را به شکل خنده داری نگه داشت، و در آخرین توقفشان، بی آن که حتی به خود زحمت دهد از انظار کنار گیرد از او کام گرفت.
بعد چشمکی به رادتسکی زد و به دختر اسپانیایی اشاره کرد و پرسید: "تو چرا با این نمی روی؟"
رادتسکی گفت: "این کار زشتی است."

کمی بعد، متوجه شد که آلمایو دارد با دیاز حرف می زند، و به دختر لبخند می زند و اشاره می کند. راداسکی تفنگ یکی از سربازان را گرفت و به او گفت: "بروم ببینم می توانم برای خوردن چیزی بزنم."
او از تخته سنگ ها بالا رفت. پس از چند دقیقه، به بالای نخستین برآمدگی رسید و وقتی به پایین نگاه کرد دید که دیاز دارد به آرامی به سمت دختر قدم بر می دارد. او دید که دیاز دست دختر را گرفت و او را با خودش به مسیری خارج از دید برد. رادتسکی کمی پایین آمد و چند تکه سنگ را کنار زد و دوباره دیاز را دید که دست دختر را گرفته بود وداشت گام بر می داشت و معلوم بود دارد دنبال جایی می گردد. او هر از گاهی با دلهره به عقب بر می گشت تا ببیند که آیا آلمایو در معرض دید هست یا نه. بعد دختر را پشت تخته سنگی هل داد. رادتسکی تفنگش را بالا برد و به خوبی نشانه گرفت – اما بعد لبخند زد، و اسلحه اش را پایین آورد. او به وضوح می توانست دیاز را ببیند که جلوی دختر ایستاده بود و یک دسته ورق از جیبش در آورد، و با ناراحتی و عصبیتی آشکار بعضی از کلک هایش را انجام داد. رادتسکی خندید. باید می فهمید؛ این ها تنها کلک هایی بودند که پیر پسر هنوز می توانست انجام دهد. از بالای مسیر پایین آمد و تفنگ را تحویل سرباز داد.

در این زمان بود که صدای هلی کوپتر را برای نخستین بار شنیدند. از پشت کو ه ها پیدایش شد و به سمت آن ها حرکت کرد، هرچند معلوم نبود آیا آن ها را دیده است یا نه. بالاخره، پیغام بران توانسته بودند به ژنرال رامون برسند. یک هلی کوپتر ارتشی بود و آن ها می توانستند شماره سفید رسته نظامی را روی آن بخوانند. سربازان تیر هوایی شلیک کردند تا توجه خدمه را جلب کنند. آلمایو در دم روی پاهایش ایستاد و با صورتی سفید و نیشخندی به پهنای صورت کلاهش را تکان داد. هلی کوپتر دور تندی زد و راهش را به سمت آن ها پیش گرفت؛ دیده شده بودند. اکنون در ارتفاع حداکثر ده متری بالای سر آن ها معلق بود و آن ها به راحتی می توانستند خلبان و افسران پشت او را ببینند.

و بعد ناگهان شروع شد: غرش تند مسلسل ها، صدای گوشخراش گلوله ها، فوران گرد و غبار از روی سنگ ها و آلمایو مطلقاً در جایش خشکش زده بود در حالی که کلاهش را بالا گرفته بود، انگار دارد سلام می دهد، و بعد به آستین سفید دست چپش نگاه کرد که خون داشت بر آن ظاهر می شد. او به آرامی پشت تخته سنگی رفت. برای لحظه ای که به درازای ابدیت گذشت، هلی کوپتر بالای سر آن ها معلق ماند و بر آن ها گلوله پاشید. دو تا از سربازان کشته شدند، اما بقیه اکنون داشتند در جواب شلیک می کردند. بعد هلی کوپتر تقریباً به صورت عمودی بالا رفت و دور شد. دختر سرخپوست پشت تخته سنگی چمباتمه زده بود. معلوم بود که هم خودش و هم لباس های آمریکای اش بدجوری آسیب دیده اند به قسمی که امید بهبودی برایشان متصور نبود. دختر شکایت نمی کرد و گریه سر نداد و چهره اش آن حالت پذیرش را که به قدمت قرن ها بود در خود داشت. او با چشمان باز مرد، در حالی که آرام به جلویش خیره شده بود.

هنوز نه ساعت از نور روز باقی مانده بود و آن ها جایی نداشتند که پنهان شوند و کاری هم نمی توانستند بکنند جز این که آن مسیر باریک را ادامه دهند. مشخص بود که هلی کوپتر به زودی باز می گشت. دو تا از اسب ها زخم برداشته و باید سقط می شدند.

راهنمایشان ناپدید شده بود؛ او را دیدند که روی سنگ ها جهشی بلند انجام داده بود و بعد غیبش زده بود. آن ها در حالی که به آسمان چشم دو خته بودند یک بار دیگر راهشان را پیش گرفتند.

بازوی چپ آلمایو دو گلوله خورده بود و زخم بدی داشت؛ رادتسکی می دانست که زخم ظرف چند ساعت عفونت می کرد. بعد یک بار دیگر صدای موتور شنیدند، و بلافاصله پراکنده شدند، در حالی که منتظر بودند هلی کوپتر دوباره پیدایش شود، اما آسمان خالی ماند، اما صدای موتور همین طور می آمد، تا این که در دوردست فروکش کرد. صدا از سمت دیگر برآمدگی تخته سنگ ها می آمد و با توجه به این که خلبان می دانست آن ها الان کجا هستند عجیب بود که پیدایشان نکرده باشد. دو ساعت دیگر پیش رفتند و باز صدای موتور، این بار از همان نزدیکی ها، به وضوح شنیده می شد، یک بار دیگر ایستادند و گوش دادند. رادتسکی به سختی می توانست آن چه را می شنید باور کند.
گفت: "ماشین،"
آلمایو فریاد زد : "دیوانه شده ای؟ هیچ جاده ای این جا نیست. به این نقشه نگاه کن. نقشه خوبی است. ارتش آن را یک سال پیش چاپ کرده است."

رادتسکی یک بار دیگر نقشه را وارسی کرد. درست بود؛ هیچ جاده ای آن جا نبود. بایستی هلی کوپتر در طرف اشتباه برآمدگی به دنبالشان می گشت. بعد صدای ماشین ها را دوباره، از خیلی نزدیک، شنیدند و این بار صدای غیرقابل اشتباه نا گرفتنی دنده، ترمز و چرخ ها آمد. آن ها، صد یاردی، مسیر را تا بالای برآمدگی دنبال کردند و در سکوت خیره شدند. جاده ای آن جا بود، یک جاده خاکی، و رد چرخ ها بر آن بود.

آلمایو مأیوسانه فریاد بر آورد "ای فاحشه آمریکایی" و سیگار برگش را روی زمین له کرد. دختر توانسته بود او را متقاعد کند که راه های جدید بسازد؛ این راه ها قرار بود تمدن را به روستاهای دورافتاده ببرند و سرنوشت روستاییان را بهبود ببخشند. ارتش و پلیس این ایده را تأیید کرده بودند. بهترین راه برای کنترل ملت بود، و بنابراین آلمایو راه های جدید ساخته بود، همان طور که سیستم تلفن را برپا کرده بود، تا کل مملکت را در چنگ داشته باشد، و این جا یکی از این جاده ها بود که به قدری جدید بود که هنوز در نقشه علامتگذاری نشده بود.

اکنون در اختیار گشت های نظامی افتاده بودند. آلمایو می دانست که تنها یک معجزه می تواند او را نجات دهد. همین طور که در مسیر بالاتر می رفتند و به بالای جاده رسیدند، دهنه اسبش را کشید، دهانش خشک شد و چشمانش یخ زد، و احتمالاً برای نخستین بار در زندگی اش واقعاً ترسید، و با وحشت فوق العاده ای تفی بر زمین انداخت.

چرا که نخستین چیزی که دید دختر آمریکایی بود که روی سنگی پشت کادیلاک سیاهی نشسته بود، و داشت چیزی را در دفترچه یادداشت روی زانوی اش می نوشت. عینک بر چشم داشت و کاملاً محو نامه اش شده بود.



[1] Sierra Dolores
[2] Giaconda – همان لبخند ژوکوند معروف – م.
[3] Leif Bergstorm

۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

ستاره بازان - فصل بیستم

با طلوع آفتاب، دگر باره راهی جاده شدند، در حالی که اکنون دیگر همه در یک ماشین بودند، چراکه کاپیتان گارسیا ملتفت شده بود، حتی در این صورت هم، برای رسیدن به مقصدش به زحمت بنزین کافی دارد. آن ها بقدری تنگ در هم چپیده بودند و گرما آن قدر زیاد بود که دکتر هوروات هر از گاهی از هوش می رفت، و این مواقع البته مایه تسکین بود چرا که وقتی حواسش سر جایش بر می گشت، جهش ماشین بر روی جاده خاکی، چشم انداز پرتگاهی که چند متری بیشتر با آن ها فاصله نداشت، تماس فیزیکی با پسر کوبایی، که عملاً او را در آغوش گرفته بود، نگاه تهی عروسک که روی شانه اگه اولسن، که جلوی او نشسته بود، لم داده بود، چهره برافروخته و عرق کرده همسفرانش، و بوی خفه کننده فلز بیش از حد گرما دیده بیش از آن بود که وی بتواند تاب آرد؛ انگار رو به روی نیشخند شیطان نشسته باشی، و در واقع در خلال کل این ماجرا به دل دکتر افتاده بود که دشمنش به او عنایت خاصی دارد.

عروسک خس خس کنان گفت: "دکتر هوروات، بد به دلت راه نده، دیگر زیاد طول نمی کشد."
و تهدید شرورانه ای که در این عبارت نهفته بود قابل انکار نبود، چرا که از بخت بد آن ها، در ساعات اولیه صبح، مستی آن قدر از سر کاپیتان گارسیا پریده بود که بتواند موج رادیو را بگیرد؛ او فهمیده بود که پایتخت سقوط کرده و آن "خوزه آلمایوی خون آشام، راهزن، قاتل" گم و گور شده است؛ اما بعد که به فرامین جنوبی ها گوش داده بود، اطلاع یافته بود که شهر بندری گومباز، زیر نظر ژنرال رامون، هنوز وفادار بود و مصمم بود که برای برقراری مجدد نظم و آرامش پایتخت را به زیر بکشد. و بنابراین کاپیتان گارسیا تصمیم گرفت راهش را به سمت گومباز کج کند؛ این تنها راه فرار ممکن برای رسیدن به ساحل سلامت بود. این جا بود که به زندانیانش اعلام کرد، آن ها را به مقامات ذی ربط تحویل می دهد و آن ها در مورد سرنوشت ایشان تصمیم خواهند گرفت – و سپس با یک چشمک دوستانه افزود که همه چیز به مکان ژنرال آلمایو بستگی دارد. بعضی از آن ها در این چرخش تازه حوادث کور سوی امیدی می دیدند؛ دکتر هوروات پخته تر از این حرف ها بود، و این گونه بروز خوشخیالی ناگهانی در همسفرانش وی را می آزرد، چرا که در آن صرفاً نشانه بیمارگونه و تا حدی بزدلانه خواب و خیال خام را می دید. او می دانست که اکنون داشت تغاس همه پیروزی های قبلی در برابر دشمنش، و تغاس همه موفقیت های جهاد روحانی اش را پس می داد. روح شیطان که در مقابل او تحقیر و بدجوری له و لورده و وادار به عقب نشینی شده بود، با لطایف الحیل و مکارانه وی را اغوا کرده بود تا قدم به مملکتی بگذارد که زیر سلطه شخص خودش بوده است، و بر این مبنای روشن اکنون داشت دکتر هوروات را بدون ترحم مجازات می کرد.

دکتر اعلام کرد: "فکر نمی کنم از این مهلکه جان سالم به در ببریم." و با دستانش روی سینه اش صلیبی کشید، چرا که آن طور که تنگ پسر کوبایی و دختر آمریکایی نشسته بود نمی توانست دستانش را جای دیگری بگذارد. "شیطان کارش را خواهد کرد."
دختر در حالی که سرش را با ناراحتی تکان می داد گفت: "دوباره شروع کرد. دکتر هوروات شما واقعاً باید عقلتان به این چیزها برسد. البته این کار شما برای سخنرانی شیوه جذابی است ولی به خوبی می دانید که شیطان وجود ندارد، و زاییده خیالات عوام است."
عروسک پرسید: "دیگر چه خبر است، جناب کشیش؟ این جور به نظر می رسد که قافیه را در یک مسئله شخصی باخته اید و دارید عذاب می کشید."
دکتر هوروات به خود زحمت جواب دادن نداد. او تنها نگاه تندی به آن موجود مشمئزکننده انداخت.
عروسک از در توضیح دادن در آمد: "نه، قربان، یک وقت سوء تفاهم پیش نیاید، ممکن است من یک عروسک باشم، ولی ملحد نیستم. من به ابرعروسک گردان معتقدم. همه ما که آلت دستیم چنین اعتقادی داریم."
دکتر هوروات چشمانش را بست.

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

ستاره بازان - فصل نوزدهم



ستارگان در اوج درخشش بود: آلمایو با خود اندیشید که شب برایشان خوب است، همان طور که روز برای پلیس ها خوب بود. او روی سنگ ها به پشت لم داد و به ستاره ها خیره شد. ستارگان، جایی بود که خدایان قدیمی، هزاران سال پیش، از آن جا آمده بودند. آن ها از آسمان آمده بودند، و مدتهای بسیار طولانی بر آدمیان حکم رانده بودند – اما بعد اسپانیایی ها از زمین سر رسیده بودند و خدایان کهن را نابود کرده بودند؛ آن ها با خود خدا و شیطان را آورده بودند که عظیم تر می نمود، که بسیار قدرتمند تر بودند. بقایای خدایان کهن در سرتاسر سرزمین پراکنده شده بودند، اما اکنون چیزی نبودند جز سنگ های مبهوتی که همه قدرت جادویی شان را از دست داده بودند. مردم دیگر به آن ها ایمان نداشتند، چرا که مرعوب شده بودند، چرا که از خدا و شیطان جدید شکست خورده بودند. مردم به این چیزجدید ایمان آورده بودند چون قدرتش را به اثبات رسانده بود. آلمایو همیشه با احترام عمیقی به آسمان نگاه می کرد – استعداد واقعی آن جا بود.

بالای سرش سایه های در هم پیچیده کاکتوس ها و سنگ هایی به اشکال عجیب و غریب وجود داشت که بعضی اوقات به نظر می رسید حرکت می کنند و حیات می یابند. اما این فقط یک توهم بود، چرا که زمین به انسان تعلق داشت. دوستانش اغلب به او می گفتند "ستاره باز". این نامی بود که در دره های حاره ای محل تولد وی به کسانی می دادند که به ماستالا اعتیاد داشتند. ماستالا به آن ها سرخوشی می داد و باعث می شد خدا را در توهماتشان ببینند. اما او را فقط به شوخی به این نام می خواندند، نه این که چون از آن برگ ها استفاده می کرد، که فقط به درد دهاتی های پیری مثل مادرش می خورد، بلکه به خاطر جستجوی لاینقطعش برای یافتن استعدادی عظیم تر و برتر؛ می گفتند که انگار او همه آن ها را می بلعد، و باز بیشتر می خواهد. هرکس برای زنده بودن به شعبده احتیاج دارد. از قضای روزگار او بیش از هرکس بدان نیاز داشت.

اکنون با اندک دوستانش در کوهستان متواری بود، و امید داشت کمی بخت و اقبال برایش باقی مانده باشد، و در شبه جزیره جنوبی سپاهیان تحت امر ژنرال رامون هنوز وفادار باشند. احتمالاً دیگر هرگز کلوپ شبانه اش را نمی دید. این جوری مجبور بود اموراتش را صرفاً با ستارگان درخشان دوردست های آسمان بگذراند، با آن وعده مکرر و هرگز بر آورده نشده شان از راز و جادو. امکان داشت آن میلیون ها نور در آسمان هم چیزی جز تقلب و خدعه نباشد، و آن ها هم چیزی بیشتر از آن متقلبان و جاعلانی که وی در صحن کلوپ اش دیده بود برای عرضه کردن نداشته باشند.

با این همه می دانست جایی در این جهان دوستی منتظرش است، موجودی فوق العاده که در قدرت بی همتایش شکی وجود ندارد، و هویتش مدت هاست که بر وی معلوم گردیده است. هزاران نفر او را دیده بودند، و این تنها از بخت بد بود که آلمایو هرگز با چشمان خودش وی را ندیده بود. شاید آلمایو را به سخره گرفته بود؛ یا شاید هنوز می خواست ببیند چه کاری از دست وی بر می آید، تا کجا جلو می رود، حاضر به پرداخت چه قیمتی است. او پای هر قیمتی ایستاده بود، فقط مسئله این بود که هر آن چه را داشت تا کنون در طبق اخلاص نهاده بود، و بنابراین معامله باید یا الان سر می گرفت یا هیچوقت. ظرف چند روز، یا چند ساعت ممکن بود دیگر خیلی دیر شود. اما احتمالاً قیمتی که باید می پرداخت تا او را با دو جفت چشم خودش ببیند همین بود: مردن. او کاملاً آماده بود و نمی ترسید. قدری عجیب بود که از وی خواسته شد بود این قدرها پیش برود در حالی که دیگران صرفاً بهای معمول و بسیار ارزانتری را پرداخته بودند تا مجوز پلیدی و بی آبرویی را بگیرند.

کافی بود به این جناب "جک" و دستیارش فکر کند تا یأس و اضطرابی فوق العاده گریبانگیرش شود و تقریباً از عصبانیت زار بزند. این درست نبود که از بین همه آدم ها او، آلمایو، رخصت دیدار وی را نیابد. او – هزاران بار – ارزش خود را نشان داده بود، او با وسواس زیاد هر گناهی را که کشیشان برایش توصیف کرده بودند مرتکب شده بود تا آن کسی که بر این زمین پلشت حکم می راند خشنود کند؛ تنها توضیح ممکن این بود که این جناب "جک"، یا بلکه دستیارش، یا هر دو، او را دست انداخته بودند و داشتند از شکنجه کردنش لذت می بردند، و شاید این هم بخشی از قیمتی بود که او باید می پرداخت.

نزدیک به ده سال می شد که جز آشغال های ارزان قیمت سیرک چیزی بدو عرضه نشده بود، حتی اگر آن ها خودشان، خودشان را هنرمند واقعی به حساب می آوردند، و حالا، که آن چیز واقعی پیدایش شده بود، به نظر می رسید دارد از چنگش در می رود، تقریباً این طور به نظر می رسید که خیلی دیر شده باشد.

با این همه، بخت با آن ها در فرارشان یار بود، و او امیدش را از دست نداده بود. آن ها در حومه شهر به تعدادی از بقایای نیروی امنیتی برخورد کرده و مجبور شده بودند با عجله به سمت سلسله جبال بروند، و مسلسل ها با اولین نشانه دشمن یا حتی حیات شلیک می کردند. تا جایی که راه ادامه داشت به سمت کوهها راندند و بعد تعدادی اسب و یک راهنما یافتند که مسیر را به آنها نشان دهد. راهنما قسم خورد که آن ها را از کوه بگذراند و این که بیش ازدو روز طول نمی کشد که سوار اسب به دامنه جنوبی و اولین مواضع نظامی ژنرال رامون برسند.

آن ها می توانستند از جاده ای که پایتخت را مستقیماً به شهر گومباز[1] در جنوب متصل می کردند بروند و برخی از مردان تصمیم گرفتند این شانس را بیازمایند و خطر سه ساعت رانندگی در مسیر یک جاده باز را به جان بخرند. اگر بخت با ایشان یار می بود، می توانستند در کمتر از چهار ساعت به ژنرال رامون برسند، و بعد هلی کوپتری به پرواز در می آمد تا آلمایو را در کوره راه سلسله جبال بیابد. اوضاع هنوز می توانست مرتب شود، و همین طور که آن جا دراز کشیده بود و به سکوت گوش فرا سپرده بود، و به سایه نگهبانان بر لبه پرتگاه نگاه می کرد – دور و بر خطری تهدید نمی کرد، و تنها شب با آغوش بازش آن جا بود – اطمینانی تازه، قدرت تازه ای در بدنش و ایمان تازه ای به ستارگان تابان در خود حس کرد. بدبیاری محض بود اگر هیچکدام از افرادش نمی توانستند از کوه بگذرند، و بخت هنوز با او یار بود. با شکست خوردن خیلی فاصله داشت. فردا صبح، هلی کوپتر دنبالشان می آمد. به آرامی از آسمان پایین می آمد، همان طور که جناب "جک" در برنامه اش چنین می کرد. هنوز رویاگونه آرزوداشت می توانست با دو جفت چشم خودش او را ببیند، با اوحرف بزند، و همه آن چه را انجام داده تا لیاقت توجه وی را داشته باشد به او بگوید، و همان طور که داشت خوابش می برد، در قلبش این عطش آزاردهنده و نابودکننده برای یافتن استعداد را حس می کرد.




[1] Gombaz

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

ستاره بازان - فصل هجدهم

"به هرحال، من آن چه از دستم بر می آمد انجام داده ام."
دختر پیروزمندانه به مبلغ جوان نگاه کرد. سکوتی برقرار شد. دکتر هوروات موقرانه سر به زیر انداخته بود. باور به این که چنین فجایعی واقعاً وجود داشته باشد غیر ممکن می نمود.علی ایحال، وقایع چند ساعت پیش کاملاً متقاعد کننده بودند. او اکنون می دید که حتی در غراترین تکفیرهایش، آن زمان که روبه روی جمعیت خاموش با دستانی که چون بال گشوده شده بودند ایستاده بود، هم هرگز نتوانسته بود آن گونه که شایسته است با دشمنش بستیزد. او همیشه در آمریکا زندگی کرده بود و به همین خاطر از شرارت خیلی کم سررشته داشت. در ضمن اکنون برایش معلوم شده بود که استعداد ندارد و در شاعرانه ترین و الهام بخش ترین خطابه های مبارزاتی اش هم هرگز نتوانسته بود در توصیف شیطانی که در روز روشن بر زمین حکم می راند موفق باشد، یا به عبارت صحیح تر در ظلمات شب.

آن ها لا به لای صخره هایی در نقطه دورافتاده ای در کوهستان نشسته بودند. همین که ماشین ها در میان این بقایای گدازه های آتشفشانی سیاه متوقف شدند، و به ایشان دستور داده شد از ماشین ها خارج شوند دکتر هوروات مطمئن شد که این جایی است که برای اعدامشان انتخاب شده است؛ اما کاپیتان گارسیا صرفاً به ایشان اطلاع داد که قرار است شب را آن جا بگذرانند، و شاید حتی بیشتر از این ها در آن جا بمانند – و در این جمله هم نوعی خباثت نهفته بود. دختر هنوز مصمم بود که همه چیز را برای وی بگوید، و می شد این گونه برداشت کرد که توگویی به خود مفتخر است و انگار انتظار تأیید یا حتی تحسین دارد.

دکتر هوورات تشرزنان پرسید: "چرا به وطن برنگشتی؟"
"نمی توانستم. من حس می کردم در این جا مبارزه ای در کارست – چیزی مفید و خلاق دارد روی می دهد. در آمریکا یک دختر حتی با مدرک دانشگاهی واقعاً نمی تواند کاری جز گذران زندگی انجام دهد. چیزی ممتاز یا بزرگ وجود ندارد که بتوانی به جنگش بروی. حدس می زنم شما فکر می کنید من آدم گستاخی ام و مرتب در حال پز دادن هستم، اما می شود به من بگویید در چه جای دیگری می توانستم آن چه را در این جا به دست آوردم به دست بیاورم؟ من به این کشور بهترین سیستم تلفن خارج از آمریکا را بخشیده ام. خطوط تلفن به همه جا کشیده شده اند و سیستم اتوماتیک است و مایه افتخار مملکت به حساب می آید. همه جهانگردان متوجه آن می شوند. خود شما هم حتماً متوجه شده اید؛ حتی در آن کافه، در آن کثافت خانه زهوار در رفته هم تلفنی بود، و کار می کرد – و کاپیتان گارسیا توانست بلافاصله تماس برقرار کند."

دکتر هورات نگاه آزرده ای به دختر انداخت. برای او بسیار تکان دهند بود که آن چه دختر بدان مفتخر بود تقریباً به قیمت جان ایشان تمام شده بود – آن تلفن سیاه بدترکیب روی پیشخوان که دکتر تا زنده بود فراموشش نمی کرد.
دکتر هورات شروع کرد: "فرزند عزیزم ..."
دختر گوش نمی داد.
"و خب، البته این هم بود که عاشقش بودم. و هنوز هم خیلی زیاد دوستش دارم. او یک نبرد واقعی است. این احساس که شما می توانید برای مردی که عاشقش هستید مفید باشید، خیلی مفید باشید، می توانید تغییرش دهید، می توانید کمکش کنید، فوق العاده است. باعث می شود عشق شما کاملاً خلاق بشود. در وطن، احساس نمی کنید مردان به شما احتیاج دارند. منظورم این است که به شکلی که خوزه به من احتیاج دارد: واقعاً از روی استیصال. آه، البته او هرگز این موضوع را تأیید نمی کند – او هم آن تکبر لاتینی معمول را دارد. اما من می دانم."

دکتر هوروات چشمانش را بست. این که این دختر مفلوک می توانست صادقانه ادعا کند که عاشق چنان مردی است، همان گونه که خود دکتر هوروات، زنش را دوست می داشت، پرتوی شرم آور بر احساساتش، بر عشق در حالت کلی و حتی زن خودش می انداخت. آرزو داشت دختر دختر او را به حال خود رها کند – دیگر نمی خواست به داستان های نکبت بار او گوش دهد. او درمانده، سردرگم، به ستوه آمده، و هراسیده بود. ساعت ها بود که داشتند می راندند و بعد آن لحظه دهشتناک پیش آمده بود که آن مرد –گارسیا – باز به ایشان دستور داد که پیاده شوند. و این دفعه مبلغ انجیل مطمئن بود که ایشان را تیرباران می کنند و اجسادشان را به پرتگاه می اندازند. در واقع، به نظر او هدف کلی چنان رانندگی دیوانه واری به سمت رشته کوه همین بود: یافتن مکانی مناسب برای قتلشان و خلاص شدن از شر جنازه هایشان تا هرگز نشود پیدایشان کرد.

اما کاپیتان گارسیا چنین قصدی نداشت. او فقط متوجه شده بود که بنزینشان به شکل خطرناکی دارد ته می کشد، و همه آن ها را در یک ماشین جمع کرده بود و بقیه ماشین ها را بعد از خالی کردن باک هایشان پشت سرش ول کرده بود.

و بعد هم که این موجود وحشتناک کوبایی بود، که هرگز آغوش دکتر را رها نکرده بود. مشخص بود به این نتیجه رسیده که مبلغ انجیل از وی محافظت خواهد کرد، و حتی در این لحظه هم فقط چند متر آن طرف تر از دکتر هوروات روی زمین نشسته بود؛ دکتر هوروات جرأت نداشت به او نگاه کند چون می دانست مرد کوبایی بلافاصله یکی از آن لبخندهای مشمئزکننده اش را تحویل وی می دهد.

دیگر داشت شب می شد؛ کوه های اطرافشان سیاه بود ولی آسمان هنوز آبی می زد.
دختر گفت: "نگاه کنید،"
موسیو آنتوان بود که روی تخته سنگی، چونان شبح بلند و تاریکی در امتداد آسمان دستانش به سرعت بالا و پایین می رفت. داشت تردستی می کرد. توپ های نقره ای که در هوا به پرواز در می آمدند ذرات ریزی از نور قرمز را به خود جذب می کردند. مبلغ انجیل آن ها را شمرد: ... هفت، هشت، نه، ده توپ. معجزه ای برای دستان بشر که مبلغ انجیل را به این فکر انداخت که از دید میلیون ها ستاره ای که به آن ها نگاه می کردند این معجزه چگونه به نظر می آید.

صدایی از کنارش گفت: "بد نیست". عروسک که یک دستش را به گردن عروسک گردان انداخته بود، داشت نمایش را نگاه می کرد.
عروسک تکرار کرد: "بد نیست، اما به اندازه کافی هم خوب نیست. به نظر بنده حقیر، غروب بهتر بود. آقایان، استعداد عظیم تری در اطراف ما وجود دارد، و اصلاً راه ندارد که بخواهیم با آن رقابت کنیم. علی ایحال، این مرد دارد هر چه از دستش بر می آید انجام می دهد."

ستارگان داشتند به تلاش عبث موسیو آنتوان برای نشان دادن جاه و جلال می نگریستند.
عروسک گفت: "ببینیدش، دارد سعی می کند به ستاره ها نشان دهد چند مرده حلاج است. خود بزرگ بین!"

دختر خندید. مبلع انجیل از عروسک خوشش نمی آمد – مسئله ای خصوصی در کار بود که احتمالاً به نیشخند طعنه آمیز عروسک بر می گشت.
عروسک گفت: "هیچ حاصلی در کار نیست، مایکل آنجلو، شکسپیر، اینشتین – یک مشت ولگرد فانی. استعدادی در کار نیست. کافی است نگاهی به این آسمان بیاندازیم تا این موضوع را بفهمیم."

همین که تردست به پیش ایشان برگشت، دکتر هوروات به تحسین استعداد وی پرداخت.
موسیو آنتوان گفت: "سعی ام را می کنم." او نگاهی به سپاهیان انداخت. "فکر می کنید هنوز قصد کشتنمان را دارند؟"
دکتر هوروات گفت: "خیلی محتمل است،"
موسیو آنتوان گفت: "من نمی توانم بفهمم که چرا حتی یک دیکتاتور هم باید چنین کاری بکند،"
عروسک زیرزیرکی گفت: "شاید هم هنرمندان جان به لبش کرده اند."
موسیو آنتوان گفت: "من از مردن نمی ترسم. به نظرم این هم بخشی از نمایش است، ولی من در مارسی همسر و سه فرزند دارم."
دختر گفت: "خب، جای آن ها آن جا امن است."
"مادمازل، شما کمی اهل کنایه هستید. می توانم به شما اطمینان دهم که ما در فرانسه برای جان آدمی ارزش خاصی قائل هستیم."

موسیو آنتوان قدم زنان دور شد. دختر خندید و گفت: "امان از دست این فرانسوی ها! جوری راجع به جان انسان صحبت می کنند که انگار خودشان آن را اختراع کرده اند. خب، ما در امریکا هم جان انسان داریم. در واقع، دنیا به قدری لبریز از جان انسان است که حال بعضی ها را کلاً به هم می زند."

در ادامه شب، دکتر هوروات که در حالت درماندگی عصبی روی زمین به خواب رفته بود، با صدایی از جا پرید که بلافاصله فهمید صدای عیاشی است. صدای خنده و جیغ و فریادهای مستانه به گوش می رسید.

دکتر هوروات همین که برخاست با خود فکر کرد که یک عیاشی جمعی در کار است. بلافاصله به دو و برش نگاهی انداخت تا ببیند آیا دختر آن جا هست. وقتی که دید که دختر کنار تخته سنگی چمباتمه زده و به خواب رفته نسبتاً شگفت زده شد.

چراغ های یکی از ماشین ها روشن بود، و بر گروهی سرباز مست نور انداخته بود. دکتر هوروات احساس کرد وظیفه دارد به سوی آن ها برود تا مطمئن شود که آن ها در حال قتل کسی نیستند. بعد صدای ویولون به گوشش خورد. در روشنایی که یک تکه از زمین را چونان دایره ای از تاریکی به در آورده بود، آقای مانولسکو را دید که روی سرش ایستاده بود و داشت با ویولون مینیاتوری اش باخ می زد. او هنوز لباس دلقک نوازنده را به تن داشت که در نور برق می زد و تلألو داشت.

در جلوی او، کاپیتان گارسیا که سیاه مست بود با بطری ای در یک دستش، باد به غبغب انداخته به هنرمند امر می کرد که بهتر بنوازد. داشت کیف زندگی اش را می کرد. اکنون سرمست از آزادی کامل خود و این واقعیت فرح بخش و مهیج بود که آخرالامر به اصل خویش بازگشته و آن چیزی شده بود که نیاکانش قبل از او همواره چنین بودند: یک راهزن کوهستان.

داشت جلوی نوازنده، که طولانی تر از همه دفعات عمرش روی سرش ایستاده بود و باخ می زد، می رقصید. دکتر هوروات مجبور شد اذعان کند که موسیقی اش بد نبود، و آن مرد استعدادی داشت.

بعد، وقتی که نهایتاً روی زمین ولو شد، و در حالی که یک دستش ویولون بود و دست دیگرش پاپیون، و سخت به نفس نفس افتاد و به زمین خیره شد، کاپیتان گارسیا سراغ هنرمند دیگری رفت. او متوجه پسر کوبایی شد و او را زیر نور کشاند، اما بعد، وقتی هنرمند با شرم بسیار چیزی را با لبخند گفت، کاپیتان گارسیا غرش خنده سر داد و بعد از در میان گذاشتن این لطیفه فوق العاده با سایر گروه، با محبت به پشت پسر زد و بطری را به او داد.

ناگهان چشمان کاپیتان بر چهره دکتر هوروات افتاد، و پیش از آن که وی بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد، دکتر هورات دید که به میان جمعی شنیع در زیر نور کور کننده ای کشیده شده است. کاپیتان گارسیا به او دستور داد که برنامه ای اجرا کند، و وقتی دکتر هوروات با صدایی که از انزجار و غیظ می لرزید، سعی کرد به او بفهماند که وی تنها یک موعظه گر است، کاپیتان این را یک توهین به شخص خودش تلقی کرد و هفت تیرش را بیرون کشید.

گارسیا دستور داد: "برقص، برای من برقص!"
دکتر هوروات نمی خواست برقصد. در واقع، کاملاً آماده بوده جانش را از دست بدهد تا شرافتش را. نه این که از این بوزینه مستی که اسلحه اش را زیر دماغ او تکان می داد نترسیده باشد. ترسیده بود. در واقع، به قدری ترسیده بود که سیل عظیمی از ناسزا از دهانش به بیرون فوروان زد، و او با یکی از غراترین نمایش هایش خود را از ترس،خشم و شرم خالی کرد.

جوری غرید که هرگز آن چنان نغریده بود، و وصدای پر جلال و جوان وی در قله کوه ها هزاران بار انعکاس یافت، و هر چند این سیل فحاشی می توانست میلیون ها نفر از پیروانش را عمیقاً شگفت زده کند، اما به هر حال یکی از جالب ترین و جسورانه ترین خطابه های او بود.

آن چیزی که متوجهش نشده بود این بود که حالا که رو به روی تفنگ ایستاده بود و بهترین خطابه اش را ایراد می کرد، در واقع کاپیتان گارسیا به مقصودش رسیده بود و وی را وادار کرده بود نمایش بدهد. همه آن چه در خشم و انزجارش می فهمید این بود که غرش صدایش کوه ها را به لرزه در آورده بود؛ در حالی که هنوز داشت می غرید، کم کم به نوعی متوجه این موضوع شد و به انعکاس صدای خود با رضایت خاطر گوش سپرد. این مسئله او را به شکل قابل ملاحظه ای آرام کرد، و متوقف شد تا نفسی تازه کند.

کاپیتان گارسیا در حالی که لبانش ملچ ملوچ می کرد گفت: " Muy bien، خیلی خوب. چه با استعداد."
او بطری را به دکتر هوروات داد، و هر چند دکتر خودش بعداً نتوانست کاملاً این موضوع را باور کند، اما مبلغ جوان انجیل یک قلپ نسبتاً بزرگ از یک مشروب قوی بالا انداخت.

سپس تلو تلو خوران به ظلمات شب برگشت و وقتی که دید دختر هنوز روی تخته سنگ خوابیده خیالش راحت شد. با این احساس که گویی به خانه برگشته است، در نهایت نزاکت در کنار او روی زمین جا گرفت. قلبش هنوز از غیظ می تپید و پیشانی اش را عرق پوشانده بود و ذهنش مملو از کلمات جدید و حتی گزنده تری بود که به شکل عباراتی در می آمدند که ادایشان راحت تر بود. مبلغ جوان انجیل پس از چند آه عمیق و اندکی غرولند، در خوابی شیرین فرو رفت.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

ستاره بازان - فصل هفدهم


وسط سالن ورودی ایستادند. رادتسکی که حرکات سپاهیان را در بیرون از سوراخ کلید در می پایید دید مسلسلی را در آن سوی خیابان مستقر کردند، به شکلی که نوکش به سمت دروازه ورودی باشد، در عین حال کامیون های بیشتری از سربازان سر می رسیدند و آژیر کرکننده ماشین های پلیس شنیده می شد.

گفت: "خب، چقدر مطبوع است که می دانیم چیزی به نام قوانین بین المللی وجود دارد. آن ها نمی توانند وارد این جا شوند."
رادتسکی چشم از سوراخ کلید برداشت و دید که عده ای آدم در لباس شب در سمت راست آن ها در کنار در اتاق انتظار جمع شده اند. معلوم بود که سفیر سرگرم مهمانان شامش بود. آن ها کاملاً میخکوب ایستاده و به آلمایو و محافظانش که مسلسل های دستیشان را در دست می فشردند زل زده بودند. آن ها شخصیت های برجسته ای بودند و آلمایو همه را می شناخت. زنان آن ها وقتی سر میز آلمایو می نشستند اغلب با دلواپسی، و بعضی اوقات مأیوسانه، سعی کرده بودند از روی ادب چند کلمه ای با وی حرف بزنند. اغلب اوقات حوصله آلمایو را تا حد جنون سر می بردند، و او سعی می کرد غیظش را نگه دارد.

سفیر آمریکا و زنش هم جز مهمانان بودند، زنی که برای خرسندی خاطر آلمایو بارها با صدای بلند و خشن خود با شور و شعف از کارهای فوق العاده ای که او برای این مملکت کرده بود صحبت کرده بود: دانشگاه جدید، تلفن، سالن ارکستر سمفونی.

شخص میزبان کاملاً مرعوب شده بود؛ مشاورین اش هرگز به او هشدار نداده بودند و او هم در گزارشی که همین تازگی برای کشور متبوعش نوشته بود گفته بود که اهمیت دادن به رافائل گومز جوان و کله شق کلاً محلی از اعراب ندارد.

و سفیر انگلستان هم بود، مردی بلند قامت و طاس با سبیلی آراسته، و زن عجیب و غریبش هم همراهش بود که شبی در مهمانی شام رئیس جمهور کنار آلمایو نشسته بود، و بعد از سکوت کامل در هنگام غذا، برگشته بود و به وی گفته بود که باید کاری برای حفاظت سگ ها و گربه های این کشور انجام شود، چرا که آن ها را به امان خدا رها کرده اند و آن ها دارند گرسنگی می کشند، و در دسته های وحشت زده، هراسان و عنان گسیخته در خیابان ها و باغ ها ول می گردند.

سفیر فرانسه که کنار زنش ایستاده بود لیوانی به دست داشت – و وقتی آلمایو با او چشم در چشم شد، رفت و جلوی زنش ایستاد گویی می خواهد از او محافظت کند؛ رادتسکی مطمئن بود بعد از فیصله یافتن این ماجرا، همه این عکس العمل را به یاد می آوردند.

سایر مهمان ها – رئیس دایره تشریفات وزارت امور خارجه، و دبیر اول یکی از سفارت خانه های کشورهای آمریکای لاتین، که با مادرش آن جا بود که از نظر رادتسکی این خانم چشم و ابرو مشکی جاافتاده اسپانیایی فخر و زینت جداناشدنی همه مهمانی های رسمی ای بوده که او در آن ها شرکت جسته است – هنوز لیوانشان را به دست داشتتند و تنها حرکاتی از ایشان سر می زد که یا می شد بدون توجه از کنارشان گذشت یا کاملاً طبیعی به نظر می آمدند. هیچ کدام از آن ها بر آن نبود که کاری برای این وضعیت بکند؛ اما خب هیچ کدامشان که قهرمان نبود؛ از سوی دیگر، رادتسکی با طعنه اندیشید که بسیار ناشایست است اگر یکی از این دیپلمات های حاضر رفتاری قهرمانانه تر از میزبانشان انجام دهند. احتمالاً اکنون داشتند به درگاه خداوند شکر می گذاشتند که مسئولیت امر بر دوش آن ها نیست، و آن ها در سفارتخانه های خودشان نیستند – و او می دانست که، هر کاری هم که میزبان و همکار آن ها انجام دهد، بازهم در آینده دستشان در به نقد کشیدن وی در مکالمات و گزارش هایشان باز خواهد بود و کاری می کردند که معلوم شود اگر آن ها به جای وی مسئول بودند بود چه ها که نمی کردند.

سفیر شخصاً داشت به آهستگی از پله های مفروش قرمز پایین می آمد در حالی که چهره های لرزان پشت نرده مرمرین طبقه بالا پناه گرفته بودند. سفیر مردی متشخص درابتدای دهه شصت زندگی و بسیار کوتاه قامت بود، و موهایی سفید، پیشانی بلند و برجسته و خطوط چهره ای کاملاً اسپانیایی داشت. چهره او به رنگ عاج کهنه بود و به نظر می رسید چشمان تیره و آرامش به اطرافشان سایه می پراکنند. او نماینده یک کشور آمریکای جنوبی بسیار کوچک بود، اما می شد رد آبا و اجدادی او را تا دوران فاتحان اسپانیایی پی گرفت.

دیاز بلافاصله، از روی صندلی ای که بر آن غش کرده بود بلند شد، و تعظیم کرد، به این امید که چنان ابراز ادبی بعدها مورد توجه واقع و به یاد آورده شود.

سفیر گفت: "آقایان، من مجبورم اعتراضم را به سمعتان برسانم."
هرچند آلمایو هرگز هیچ مقام رسمی ای در این مملکت نداشته بود، جناب سفیر همیشه با اشتیاق در پی معاشرت با وی بود و با وی چون میهمان فوق العاده اش رفتار کرده بود. اما اکنون جوری رفتار می کرد که گویی هرگز پیشتر وی را ندیده بود. به آلمایو برخورد و عصبانی شد، تا این که متوجه شد گونه و لب پایینی سفیر به آرامی می لرزند، و این بدان معنی بود که سفیر از آلمایو می ترسید، و این همه چیزی بود که آلمایو می خواست. ترس بزرگترین و برترین شکل احترامی است که آدمی می تواند طلب کند.

با نیشخند گفت: "عالی جناب، ما تقاضای پناهندگی سیاسی داریم. همان طور که احتمالاً متوجه شده اید، در این جا چیزی شبیه انقلاب در حال وقوع است و من مجبورم مملکت را ترک کنم. حالا، مطابق سنت معمول چنین مواردی، ما به سفارتخانه شما آمده ایم تا پناهنده شویم. ما از شما درخواست داریم از جانب ما میانجیگری کنید و مقدمات خروج ایمن من و همککاران سیاسی ام را به صورت موقت از این کشور فراهم آورید. در این مدت، ما می خواهیم از حق ماندن در سفارتخانه شما برخوردار باشیم."

سفیر گفت: "سینیور، شما هرگز مقام رسمی یا سیاسی در این کشور نداشته اید. حق پناهندگی سیاسی شامل حال جانیان نمی شود. بنابراین باید از شما بخواهم که این مکان را سریعاً ترک کنید."

نیشخند آلمایو بازتر شد. داشت با خودش حال می کرد.
"شما نمی توانید چین کاری را بکنید، عالی جناب. این کار نقطه تاریکی بر نام شریف کشورتان خواهد بود. در ضمن، ما دلمان نمی خواهد الان بمیریم. کاملاً آماده نیستیم."
رادتسکی در حالی که هنوز از سوراخ کلید به بیرون نگاه می کرد گفت: "عالی جناب، زندگی تا این جا با ما خیلی خوب تا کرده است. ما نمی توانیم ترکش کنیم. زندگی به ما نیاز دارد، زندگی قدر کوشش های ما را می داند. ما هنوز جوان، قوی و پر از ماجرا هستیم و زندگی هنوز این حق را دارد که بیشتر از این حرف ها از ما انتظار داشته باشد."

آلمایو ادامه داد: "باید به شما بگویم که استان های جنوبی هنوز کاملاً به من وفادارند – و بهترین سپاهیان من آن جا هستند. شما نمی توانید مرا بیرون بیاندازید. دولت شما این کار را تأیید نمی کند. من همین چند روز پیش نامه ای بسیار دوستانه از رئیس جمهور شما دریافت کردم."

سفیر لبش را گاز گرفت. واقعیت این بود که اشتباه کرده بود. همین دو هفته پیش در گزارش سیاسی اش دولت متبوعش را مطمئن ساخته بود که آلمایو اوضاع را به خوبی در دست دارد، و این که مخالفین اساساً وجود ندارند و باید به این دیکتاتور نشانه های تازه ای از احترام شخصی نشان داد.

آلمایو اینک داشت به بالای پله ها نگاه می کرد. زن جوانی در لباس شب به نرده مرمرین تکیه زده بود. او چندان توجهی به آن زن نکرد؛ فقط نمی خواست ناگهان از آن بالا به او تیراندازی شود.

سفیر گفت: "من نمی توانم کاری برای شما بکنم. باید از شما بخواهم که بلافاصله این جا را ترک کنید."
آلمایو پرسید: "و مثل سگ کشته شویم؟" و حالتی به خود گرفت که انگار دارد از شدت شگفتی درد می کشد.
سفیر گفت: "می توانم با ارتش رایزنی کنم و قول بگیرم که محاکمه شما منصفانه باشد. من کاملاً آماده هستم که از افسری که مسئول امور است قول بگیرم که شما به لحاظ فیزیکی آزار و اذیت نبینید."
رادتسکی گفت: "این آزار و اذیت فیزیکی عبارت دیپلماتیک زیبایی است برای آن موضوع."
سفیر گفت: "فکر نمی کنم کار بیشتری از من بر آید. و می شود بپرسم چرا شما سفارتخانه من را به جای سفارتخانه های دیگرانتخاب کردید؟"
آلمایو گفت: "رئیس جمهورتان دوست من است. روابط دو کشور حسنه است. کسی چه می داند، شاید او هم مجبور شود فردا از سفارتخانه ما در پایتخت کشور شما پناهندگی بخواهد؟ ماجرا فقط این است که این اتفاق اول سر من آمد، همین و بس."
سفیر گفت: "رئیس جمهور این کشور سینیورکارریدو[1] هستند، نه شما."
آلمایو گفت: "سینیور کارریدو را همین الان از یک تیر چراغ برق جلوی قصر ریاست جمهوری حلق آویز کردند. بعد هم قوطی های حلبی به بدنش بستند و او را میان خیابان ها کشیدند. کاش می توانستم این صحنه را ببینم – چه مرد نازنینی."
سفیر تکرار کرد: "من کاملاً آمادگی دارم به افسر مسئول اطلاع دهم که شما می خواهید به آرامی تسلیم شوید و این که از این جا بدون اسلحه خارج خواهید شد. من کاملاً آماده ام که در این مورد با آن ها صحبت کنم و اطمینان حاصل کنم که محاکمه عادلانه خواهد بود. تا این اندازه می توانم به شما قول بدهم."
آلمایو گفت: "من خل نیستم."

سفیر صدایش را کمی بالا برد، اما صدایش هنوز به شکل قابل توجهی لرزان بود. سفیر گفت: "اگر پیشنهادم را رد کنید، چاره ای نخواهم داشت جز این که سربازان را به داخل راه دهم."
آلمایو پرسید: "شما چنین کاری می کنید، عالی جناب؟ و ... زندگی آن خانم زیبا و جوان طبقه بالا را به خطر می اندازید – دخترتان است، مگر نه؟ یک شباهت خانوادگی زیاد در کار است – یا شاید من اشتباه می کنم؟ آیا من را مجبور به چنین کاری می کنید؟"

دختر طبقه بالا هنوز به نرده مرمرین تکیه داده بود.

دختر تکانی نخورد. مرد جوانی پشت سر او ایستاده بود. مرد جوان بازوی دختر را لمس کرد ولی او تکانی نخورد.
آلمایو در حالی که نوک هفت تیرش را کمی بالا می گرفت گفت: "اوه، نه. هیچ کس قرار نیست تکان بخورد یا از در پشتی جیم شود. حالا سینیوریتا، من مطمئنم که شما پدرتان را دوست دارید. او کلاً آقای نازنینی است. ما فقط نمی خواهیم کسی تکان بخورد – هیچ کس اصلاً تکان نخورد."

شیارهای روی صورت سفیر گود شدند و سفیدی عاجی چهره اش به مات ترین شکل ممکن در آمد. سفیر با صدایی که به آرامی می لرزید و علی ایحال قاطع بود گفت: "برای آخرین بار، از شما می خواهم که این جا را ترک کنید."
رادتسکی پرسید: "اجازه دارم یک راه حل میانی پیشنهاد دهم، عالی جناب؟ چرا با دولت متبوعتان مشورت نکنید و ما هم در این مدت این جا منتظر می مانیم. نباید بیشتر از یکی دو روز طول بکشد."

و درست در این لحظه بود که به نظر آلمایو آمد که ال سینیور داشت کاملاً لذت می برد و نیشخندش را نشان می داد، همان گونه که همیشه در لحظات پرحادثه حیات انسان چنین می کند.

خدمتکاران یا از اتفاقی که داشت در سالن می افتاد بی خبر بودند یا سعی داشتند در گیجی و ترس به رویه معمولشان بچسبند، یا این که سرخدمتکار انگلیسی قصد کرده بود برترین سنن سرزمین مادری اش در حفظ آرامش و خونسردی را رعایت کنند، به هر حال در اتاق غذاخوری ناگهان باز شد و سرخدمتکار با حالتی متین و موقر در حالی که صورتش سفید شده بود جلوی چراغ های روشن، شمع های قرمز و ظروف نقره ای درخشان و دسته های گل ظاهر شد– البته به احتمال زیاد کلاً مشاعرش را از دست داده بود و داشت مناسک معمولش را صرفاً به این دلیل انجام می داد که هیچ کس دکمه توقف مکانیزم را فشار نداده بود. او دماغ عظیم منحنی واری داشت که باعث می شد چهره اش حالتی تحقیر کننده به خود بگیرد، و در حالی که سرش را بالا گرفته بود چشمانش را بر نقطه ای دور در فضا ثابت گردانید و با چهره ای که حاکی از بلاهت تمام و کمال بود اعلام کرد: "شام حاضر است."

جنب و جوش اندکی بین میهمانان پدید آمد، اما آن ها هنوز منتظر بودند و کسی لبخندی نزد، چرا که اگر کسی لبخند می زد معنایش این بود که شوخی را عوضی فهمیده است.

رادتسکی نگاهی به دختر انداخت که اکنون داشت از پله ها پایین می آمد. او بسیار زیبا و خیلی اسپانیایی بود.در هنگام پایین آمدن، ترسیده به نظر نمی رسید فقط انگار نگران بود. او به پدرش نگاه نمی کرد، و معلوم بود که پروای هیچ خطری را ندارد بلکه تنها دارد در خفا دعا می کند پدرش از این مخمصه سربلند بیرون آید، و لیاقت خود را در مواجهه با چنین چالش مذبوحانه و گستاخانه ای ثابت کند. این طور نبود که اشتیاق و انتظار خاموش او عاری از هر نوع اضطرابی باشد؛ مسئله این بود که گویی او در مورد بعضی چیزها تردید به دلش افتاده است.

رادتسکی می دانست که یک دیپلمات حرفه ای به ندرت با یک امتحان واقعی مواجهه می شود، و آدم می توانست همه مراحل، از یک رایزن سیاسی تا سفیر را بی آن که شخصیت یا جرأتش با چالشی رو به رو شود طی کند. سفیر نگاهی به چشمان دخترش انداخت و برای قوت قلب دادن لبخند زد. در این لحظه هیچ رگه ای از نگرانی در سفیر نبود. دختر پاسخ لبخند را داد. سفیر رو به مهمانانش برگرداند و به انگلیسی گفت: "من بابت مشکل پیش آمده عذرخواهی می کنم. من بعداً به این موضوع خواهم پرداخت. اما دلیلی ندارد که ما شاممان را سرد میل کنیم."

هنگامی که داشتند به اتاق غذاخوری می رفتند در چهره شان لبخند و حتی نگاه برتری جویانه دیده می شد، و بعد پشت میز جای گرفتند در حالی که سفیر و دخترش در دو سوی میز نشستند. درها پشت سرشان بسته شد، و آلمایو در حالی که هنوز هفت تیرش به دستش بود پشت در ایستاده بود و از میان دندان های به هم فشرده اش زیرلب ناسزا می گفت؛ رادتسکی به اتاق پذیرایی رفت و پشت سر هم مشروب بالا انداخت.

دو محافظ در میان کف مرمرین منتظر بودند و مسلسل هایشان آماده بود، و آلمایو به آن ها اشاره کرد که اسلحه هایشان را زمین بگذارند.

دختر کوخون روی یکی از صندلی ها زیر تصویر یکی از اجداد سفیر، که نجیب زاده ای اسپانیای در زره ای قرون وسطایی بود، جا خوش کرده بود و داشت بی خیال همه چیز با لباس های آمریکایی و کفش ها و دکمه های تازه اش ور می رفت. او می دانست که هر اتفاقی سر آلمایو بیاید، افسری پیدا می شود که او را در یکی از کمپ ها بلند کند؛ و در عین حال، هرگاه که زیبایی اش زایل شود باید به آلونک خانوادگی در روستای بدوی اش بازگردد.

دیاز باز هم در صندلی اش وا رفته بود، و این جور به نظر می رسید که انگار دارد قال تهی می کند، و رادتسکی دقیقاً می دانست وی چه احساسی دارد؛ دیاز هرگز انتظار نداشت مردی با سبقه آلمایو در شرارت در چنین مخمصه ای گیر بیفتد. او چنان مستمرانه عظمت حامی اش را به خود تلقین کرده بود که نهایتاً، در حالی که می دانست فقط برای خودش لالایی خوانده است، اما به این آواز ایمان آورده بود.

بارون، مانند همیشه، بی خیال بود. خودش را مشغول مرغ توکانی کرده بود که روی میله ای در سمت راست سالن ورودی نشسته بود، و از چهره اش معلوم بود که حوصله اش کمی سر رفته است. بی تفاوتی او همیشه به شکل قابل ملاحظه ای مایه آسایش خاطر رادتسکی بود. او دقیقاً می دانست که جناب بارون چه حسی دارد: جهان، زمین و خود حیات چنان ملغمه بدوی و دل بهمزن و کاملاً نامقبولی بود که کوچکترین توجهی بدان نشان دادن دون شأن یک نجیب زاده به حساب می آمد. او یک بار برای همیشه از این کثافت ماقبل تاریخ دست شسته بود، و از اوج آرامش و با هوشیاری پیچیده ای که در او منزل داشت، از هر چیزی که این پایین رخ می داد کناره می گرفت، وبی هیچ امید واهی ای، منتظر بود که تکامل به سطح او برسد.

رادتسکی به او گفت: "متأسفانه، جناب بارون، توضیح فلسفه جنابعالی به افسری که مسئول این عوام کم سواد بیرون این جاست بسیار سخت خواهد بود. متأسفانه از آن ها جز تیرباران کردن شما کاری بر نمی آید. این بسیار ناگوار است، ولی شک دارم آن قدر پیچیده باشند که شما را درک کنند."
بارون داشت با لطافت منقار مرغ توکان را نوازش می کرد.

در این لحظه بود که در باز شد و سفیر دوباره ظاهر شد و از آن ها خواست که به مهمانان بپیوندند؛ معلوم بود که به یاد آورده است که بارها با آلمایو سر یک میز نشسته بوده است، و احساس شرمساری یا حتی پشیمانی می کرد. با نوعی کمرویی مودبانه، به آن ها اطلاع داد که هنوز باید از ایشان بخواهد که وقتی آخرین لیوان خالی شود سفارتخانه را ترک کنند، و قدم زنان به سمت سپاهیانی بروند که اکنون پشت مسلسل هایشان حداکثر پنجاه متر با آن ها فاصله داشتند.

سپس آن ها را به سمت میز راهنمایی کرد. چهار جای جدید برای آن ها مهیا شده بود. معلوم بود که ذره ای از این کارش غره نیست، این ژست را احتمالاً همکارانش نشانه ای سنتی از خصلت هیجانی و نمایشی اسپانیایی او به حساب می آوردند.

رادتسکی با خود اندیشید که آیا سفیر در خفا امیدوار است، که آلمایو به خاطر قدردانی از این حرکت موقرانه مهمانوازانه، و برای این که در منش و جسارت کم نیاورد، احتمالاً بعد از شام از جایش برخیزد و تشکر خود را ابراز نماید، به خانم ها تعظیم کند، و موقرانه به ملاقات اجل برود.

در خلال شام، دختر سفیر کلاً به آن ها وقعی ننهاد، و بی آن که بگذارد چشمانش به مزاحمان بیفتد مشغول صحبت با دیگر مهمانان شد. او لباس سبز زمردین به تن و گوشواره های سبز زمردین به گوش داشت و چیدمان چراغ ها و شمع های کریستال و نقره ای به گونه ای بود که گویی قرار است گره آخر جامه فاخر او باشند.

رادتسکی همان طور که متفکرانه از لیوان شراب برگندی اش می نوشید و به دختر نگاه می کرد، برای نخستین بار بارقه ای سریع اما قوی از امید و اشتیاق را در خود احساس کرد، اما این احتمالاً به این دلیل بود که وی اندکی خسته بود.

مکالمات مملو از سکوت و خنده های عصبی بود، و مردان بدون حضور ذهن و غیر طبیعی حرف می زدند، و به یکدیگر گوش نمی دادند، بلکه هرکدام سعی داشت نوعی اعتماد به نفس و بذله گویی ناشی از چشیدن سرد و گم روزگار را القا کند. بعد از سر میز بلند شدند و در اتاق نشیمن قهوه نوشیدند. بعد از یکی دو لیوان برندی، میهمانان به شکل قابل توجهی سکوت اختیار کردند، و یا کلماتی به کار بردند که، طنینی تصنعی داشتند و به نظر می آمد آن لحظه به تأخیر افتاده را که ساعت به شکلی اجتناب ناپذیر رو به آن داشت نزدیکتر می کردند.

در پایان، سفیر گلوی اش را صاف کرد و لیوانش را پایین گذاشت. همین که سکوت برقرار شد، و تنها صدایی که می آمد صدای لیوانی بود که روی سربخاری مرمرین می چرخید، آلمایو سریعاً به دیاز اشاره کرد و گفت: "و حالا" و به سمت میزبانش برگشت "تقاضا دارم عالی جناب اجازه دهند یکی از دوستان من که استعداد شعبده بازی دارد میمهانان را سرگرم کند. او بهترین آدم در این پیشه نیست، ولی فردی است با انگیزه."

در یک ربع ساعت بعدی، در حالی که سفیر ناصبورانه با انگشتانش روی سربخاری ضرب گرفته بود، دیاز با حالتی عصبی مشغول سرگرم کردن آن ها بود، او یک دسته ورق رو کرد و با عصبیت آن ها را بر زد، و در زیر نگاه سنگین حضار، غالباً حقه اش نمی گرفت. او سیگارهای روشنی از دهانش در آورد و یک مار پلاستیکی را که در دستش وول می خورد از جلیقه سفید سفیر فرانسه بیرون کشید.

همین طور که قطرات عرق بر پیشانی اش می درخشید، و گونه های رنگباخته اش می لرزید، چشمانش از وحشت بیرون زده بود و دو سر جلاخورده سبیل هایش با هر حرکت دهانش می لرزیدند، موهای رنگ شده پر کلاغی اش روی پیشانیش می افتاد و می چسبید و نگاهش گاه گاهی به چهره پوزخندزنان آلمایو می افتاد، مانند یک سگ فرمانبردار برنامه اجرا کرد در حالی که آن تکه چوبی را که همیشه در معیت ارباش با خود داشت در جیبش قرار داده بود.

اما بعد، به دلیل وحشتش، نتوانست برنامه عادی اش را درست انجام دهد و ناشایانه رفتار کرد؛ سیگاری را از سر روشنش به دهان گرفت و بعد از درد فریادش بلند شد، و لیوانی را انداخت که روی پای سفیر فرانسه تکه تکه شد.

سکوت خجلت آوری برقرار شد، و میزبانشان با صدایی که گویی از گذر شکست ناشی از بدبیاری شعبده باز در انجام دادن حقه اش قدرت خود را بازیافته بود گفت: "اکنون باید از شما بخواهم این جا را ترک کنید."

آلمایو که گویی ناگهان بذله گو شده بود به انگلیسی گفت: "اوکی ، اوکی". او اسلحه اش را از غلافش بیرون کشید و آن را به سمت دختر نشانه رفت.
"تو هم با ما می آیی. چند تکه لباس بردار؛ سفر طولانی ای خواهد بود."

صدای نفس نفس زدن از بین خانم ها به گوش رسید و سفیر قدمی رو به جلو برداشت، اما تنها یک قدم.
آلمایو گفت: "و عجله کن. من به تو سه دقیقه فرصت می دهم. و گرنه عالیجناب رو می کشم و تو بازهم باید با ما بیایی."

دختر لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت پله ها رفت، رادتسکی دنبالش راه افتاد و در حالی که او چند تکه لباس را توی سبدی پرت می کرد مراقبش بود. دختر به شکل قابل توجهی بر خودش مسلط بود، یا شاید، رادتسکی فکر کرد، چون همواره در زندگی اش آن گونه که مختص تعداد اندکی آدم ممتاز و خوشبخت است، از خطرات محافظت شده است، قادر نیست خطری واقعی را پیش روی اش ببیند. دختر لحظه ای درنگ کرد، اما فقط به این دلیل که داشت فکر می کرد چه لباسی بردارد. شاید داشت فکر می کرد قرار است آخرهفته را با دوستانش بگذراند. بعد سبد را برداشت و اتاق را ترک گفت، و به دنبالش رادتسکی که احساس شرمساری و پشیمانی می کرد خارج شد.

در پایین پله ها جو به شکل محسوسی تغییر کرده بود. خانم ها زیر گریه زده بودند و مردان با چهره رنگباخته رو به اسلحه آلمایو ایستاده بودند. کوخون لباس سفید به تن داشت و کلاهش را بر سر گذاشته بود تا دستانش آزاد باشند. در میان این مردان میانسال و متشخص که کت شام به تن داشتند و زنانی که لباس شب پوشیده بودند، چونان مجسمه ای بود که از کنج عمیق ترین نقاط گذشته ماقبل کریستف کلمپ بیرون کشیده شده باشد.

به رئیس تشریفات دستور داد که بیرون برود و به افسران مسئول هشدار دهد که اگر قصد تیراندازی، ممانعت یا تعقیب ایشان را داشته باشند، دختر سفیر، که به گروگان گرفته بودندش، بی درنگ کشته خواهد شد. مذاکره چند دقیقه ای طول کشید و بعد آن ها به سمت در راه افتادند. اما بعد فکر بهتری به سر آلمایو زد، تا مطمئن شود همه جوانب تحت کنترل است.

تا هفته ها بعد، روزنامه های جهان فریاد وحشت و انزجار سر داده بودند و دیکتاتور بزدلی را تقبیح می کردند که در حالی که دورتادورش را همسران سفرای انگلیس، فرانسه و آمریکا محافظت می کردند، و نوک هفت تیرش به پشت دختری در جلوی اش بوده از سفارتخانه خارج شده است.

همین که در را باز کردند، برای لحظه ای نور نورافکن ها که از هر سو به روی خانه افتاده بود کورشان کرد، و آن ها می دانستند که صدها سرباز در خانه های مجاور و خیابان ها حاضرند، و تک تک تفنگ ها رو به ایشان هدف گرفته شده است. بیست تا سی عکاس روی دیوارهای سفارتخانه و سقف خودروها این پا و آن پا می کردند و تصویر کوخون پوزخندزن به صفحه اول همه روزنامه های سراسر جهان راه یافت.

آن ها قدم درون این نور کور کننده گذاشتند، و رادتسکی به این فکر بود که آیا افسران انقلابی جوان آن قدر آرمان گرا هستند که زندگی یک دختر جوان و دو سه خانم میانسال را فدا کنند تا اجازه ندهند دیکتاتور متواری شود. او حساب کرد که بختشان برای قصر در رفتن نسبت مستقیم دارد با احساسات آرمانگرایانه، و پیش زمینه فرهنگی و تحصیلی افسران فرمانده. اگر این افسران، بی رحم و راسخ و کاملاً واقع گرا می بودند، باید بی مهابا شلیک می کردند و در این صورت بختی برای فراریان باقی نمی ماند. اگر آن ها سرشار از حس شرافت و احترام به نوع بشر و حیات انسانی بودند، آن گاه به احتمال زیاد از تیراندازی خودداری می کردند. به زعم او این ماجرا آزمونی بود برای ظرفیت انقلابیون در جاانداختن قاطع خودشان – آزمونی برای قدرت دیرپایشان. اگر در این لحظه از تیراندازی سرباز می زدند، تا فقط جان دختر جوانی را حفظ کنند، اگر واقعاً این رگه از احترام به زندگی را در خود داشتند، آن گاه طولی نمی کشید تا سرنگون شوند و همه چیز به وضعیت سابق درآید. انقلابی که در محضر یک قربانی درنگ کند محکوم به شکست است.

به این ترتیب، وقتی بدون شلیک یک گلوله به ماشین استیشن رسیدند و سوار آن شدند، عمیقاً قوت قلبش را بازیافته بود। ماشین به آرامی، با رانندگی رادتسکی، شروع به حرکت کرد و از نور وارد تاریکی شد.



[1] Carriedo