۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

ستاره بازان- فصل یازدهم

خوزه با چند نفری آشنایی به هم زد. دو سه سیاستمدار محلی آن ها را به خانه شان دعوت کردند تا برای دوستانشان برنامه اجرا کنند. یک گانگستر آمریکایی که از نیویورک متواری شده بود وی را چند روزی استخدام کرد، اما گانگستر همیشه مست بود و آن ها مجبور شدند کیفش را بدزدند و او را ول کنند بی آن که واقعاً چیزی عایدشان بشود. مردان پولدار بسیاری بودند که به آن ها پول می دادند و با سماجت شان ایشان را می آزردند، اما آن ها همه مردانی معمولی، مستأصل، زار و نزار و غالباً خوف زده بودند ، و حتی اگر هم تظاهر می کردند که فلان و بهمان هستند و به نظر مهم می رسند، مردانی بدون قدرت بودند.

خوزه از کافه، از نمایش هایش، از صاحب کافه و وعده هایش که هرگز برآورده نمی شد خسته شده بود.
او بارها و بارها می گفت: "ملاقات با آدم درست ساده نیست، پسر، اما تو موفق می شوی. تو جوان و خوش قیافه ای و راهت را در جهان پیدا می کنی. آن چه لازم است در خودت داری."

در ضمن خوزه از سرزندگی و آوازخوانی روزیتا[1] هم خسته شده بود، و دیگر چندان باور نداشت آن چه انجام می دادند واقعاً گناه باشد. روزیتا از هر لحظه ای استفاده می کرد و بالفور به کلیسا می رفت و دعا می خواند و خوزه مطمئن بود که او داشت بخت ایشان را برای ملاقات با کسی یا رسیدن به جایی نابود می کرد. او به خوزه این احساس را داده بود که محکوم به معصومیت است. خوزه فهمید چرا برادرش هنوز یک ماهی گیر در دهشان باقی مانده است: روزیتا بی آلایش بود و کاریش هم نمی شد کرد. وقتی خوزه داشت به جمع بندی نهایی می رسید، روزیتا عاشق یک راننده تاکسی شد و با او ازدواج کرد.
اکنون زن چاقی بود که بچه های بسیاری داشت و آن ها را "فرشتگان کوچک من" صدا می زد، به این ترتیب از آن ماجرا چیزی در نیامده بود.

خوزه زندگی نامتعادلی داشت، دختران را اغوا می کرد و بعد از آن ها می خواست برایش کار کنند، یا در خیابان ها می ایستاد به امید آن که جهانگردی بلندش کند، مواد مخدر را برای فروشندگان بزرگتر پخش می کرد، که خودشان روسای بزرگتری بالای سرشان داشتند، که در قبال کسی مسئول بودند که نمی شناختند و تنها با صدای زیر و آوای پردلهره و احترام از او صحبت می کردند، کسی که مشخص بود بالای ستون توتمی قرار دارد.

بعد دست به کار استعداد یابی برای بارهای استریپ تیز، فاحشه خانه ها و تولید کنندگان فیلم های مستهجن شد. اما فی الواقع از روابط جنسی قطع امید کرده بود. مهم نبود که آدم چه قدر در این روابط جلو رود، باز هم شیطانی در کار نبود؛ همیشه امری مبتذل و زیادی دم دستی باقی می ماند. هیچ دری را به سرزمین ممنوعه و رازآلوده نمی گشود. آدم باید کارهای خیلی بدتری انجام می داد. او بیش از پیش به صرافت افتاده بود که وارد سیاست شود.

نظر کشیش روستایی پیر درباره بزرگترین گناه اشتباه بود. در جهان مدرن، آن دو گناهی که او به عنوان بالاترین گناهان برگزیده بود، که قرار بود توجه جلب کنند و تأیید به همراه بیاورند، یعنی لواط و جماع با محارم، هیچ به حساب نمی آمدند. حتی در مشکل پیدا کردن با قانون هم، آن قدرها آدم را جلو نمی بردند.
استعداد واقعی جای دیگری بود- در دولت، پلیس، یا ارتش. در آن جا، اگر واقعاً بدترین کارها را انجام می دادی می توانستی دیکتاتور یا ژنرال بشوی و همه چیزهای خوب زندگی را دریافت کنی. او دوست داشت در مغازه کهنه فروشی کوچکی که پشت میدان آزادی بخش قرار داشت بپلکد، مغازه پر بود از سندهای عکس دار از چهل سال آخر تاریخ مملکت. دیوارها پوشیده بود از تصاویر جوخه های اعدام و سیاستمداران به دارآویخته و یاغیان و رهبران اعدام شده که کاری ازشان بر نیانده بود، و تصاویر کسانی که دشمنانشان را زود تر به دار مجازات آویخته بودند، و از این طریق شهرت و احترام به دست آورده بودند، پر بود از تصاویر چهره های بزرگ تاریخی این ملت، که عمرشان به قدمت صنعت عکاسی بود.

علی الخصوص، تصویری در آن جا بود که خوزه هر وقت نگاهش می کرد حس احترام و تحسینش بر انگیخته می شد؛ تصویر ژنرالی که به خاطر رشوه گرفتن تیرباران شده بود – احتمالاً از پرداختن سهم مافوقانش سرباز زده بود. ژنرال در حال کشیدن سیگاری با چوب سیگار سفید بلندی رو در روی جوخه اعدام ایستاده بود، و لبخندزنان با انگشت به قلبش اشاره می کرد تا به سربازان در هدف گیری شان کمک نماید. خوره به خودش می گفت، این مرد کاملاً آرام و مطمئن به خود است چون می دانست چه کارها انجام داده، دزدی ها، باج گیری ها، محافظت از آنانی که به او پول می دادند تا در مقابل دیگران هوایشان را داشته باشد، شکنجه های سبعانه، زندانی کردن دهقانان و دانشجویان هرگاه که بوی انقلاب به مشام می رسید – و بنابراین می توانست با وجدان آسوده پیش اربابش حاضر شود، اربابی که او را با آغوش باز می پذیرفت و شاید او را برای انجام وظیفه مجدد به زمین می فرستاد، و حتی از او مردی بزرگتر می ساخت، مثل یک رئیس جمهور یا یک انحصارگر آمریکایی، یا آن طور که که کمونیست ها به شکل متقاعدکننده ای در گوش مردمان می خوانند در هیبت یکی از آن کسانی که مالک جهانند. از نظر خوزه، ژنرال ها همیشه با احترام باز می گشتند.

او تصویر قهرمانش را خرید و همیشه آن را، محض خوش اقبالی، در جیبش داشت: این تصویر به او حس تماس فیزیکی شخصی می داد، احساس نزدیک تر بودن به منشاء همه قدرت ها.

خوزه به استعدادیابی اش برای نمایش های مستهجن ادامه داد، البته بدون توهم، فقط برای این که زندگی اش بگذرد و چند ارتباط سیاسی بیابد، چرا که فساد اخلاقی هنوز بهترین راه برای رسیدن به آن هدف بود. برای به جایی رسیدن این کمترین کاری بود که می شد کرد. مثل یک کارت عضویت بود که آدم را همه جا راه می داد. برای این که هر دری باز شود لازم بود آن را در جیبت داشته باشی، اما خیلی آدم را جلو نمی برد.

او هنوز در خیابان ها ماری جوآنا و هروئین توزیع می کرد، و به عنوان آدم کاملاً مطمئنی شناخته می شد که هر کاری ازش بر می آمد. در اوقات فراغت، پس از تاریکی، از کاری که بیش از هر چیز لذت می برد این بود که در بهترین کلوپ های شبانه پایتخت بنشیند و برنامه ها را نگاه کند.

این گونه بود که شبی از شب ها تصادفاً برنامه مائستروی[2] کبیر را در ال سینیور دید که مکانی بود که در آن زمان توسط یکی از کافه داران نمایش های مستهجن که خوزه هم برایش چند برنامه اجرا کرده بود و کارش گرفته بود، اداره می شد.

مائستروی کبیر ایتالیایی بود. مردی بود ستبر با ریشی سیاه که لبخند کج ومعوجش را بالای آن نگه می داشت، ابروانی پرپشت داشت، دماغی قوی و قوزی، موهایش را مشکی کرده بود و گرچه میان سرش کم کمک داشت خالی می شد، اما موهای بلند و مجعدش که در دو طرف سرش آویران بود به او چهره ای مهیج می داد. بی شک بااستعدادترین فردی بود که خوزه به عمرش دیده بود. نه فقط می توانست کبوتران در حال پرواز را از هرجایی فرا بخواند، و اشیاء شخصی حضار را که مطمئن بودند در جیبشان است، ناگهان از درون کلاهش در آورد؛ نه فقط با یک بشکن سیگاربرگ روشنی در دستش ظاهر می شد و با بشکن دیگری یک بغلی براندی و بعد هم یک لیوان ظاهر می شد، بلکه بعد، وقتی مشغول نوشیدن براندی و کشیدن سیگار برگ بود، ناگهان باز بشکن می زد و همه آن چیزها غیبشان می زد و محو می شدند. این ها به خودی خود تحسین برانگیز بودند ولی او می توانست کارهای بیشتری انجام دهد.

یک شب که خوزه با چندتن از دوستانش پشت بار نشسته بود و داشت برنامه را می دید، مائستروی بزرگ متوجه توجه فوق العاده او شد و از وی خواست روی صحنه بیاید. بعد رو به حضار کرد و گفت:
"خانم ها و آقایان، هر یک از ما در دلش اشتیاق و رویایی پنهان دارد ... برای نمونه این مرد جوان را در نظر بگیرید که من هرگز پیشتر ندیده بودمش، اما از او خوشم آمده است. می خواهم کاری برایش بکنم. خانم ها و آقایان، تقاضا دارم در نهایت دقت توجه کنید. باعث خرسندی من است برنامه ای را برای شما انجام دهم که به لحاظ دشواری با هیچ برنامه دیگری قابل مقایسه نیست – مطلقاً در تاریخ شعبده بازی بی سابقه است – باید از شما تقاضا کنم توجه تام و سکوت مطلق پیشه کنید ... در عرض چند ثانیه، این مرد جوان می بیند که پنهان ترین رویایش بر آورده می شود، و به ما همه چیز را در باره آن خواهد گفت."

او به عمق چشمان خوزه چشم دوخت و انگشتش را در جلوی چشمان او چندباری تکان داد. صورت خوزه مثل گچ سفید بود. او کاملاً بی حرکت آن جا ایستاده بود، و به سنگینی نفس می کشید و بعد چشمانش گشاد شدند ...
خوزه فریاد زد: "ال سینیور!، ال سینیور!"
چهره شیطان به همان صورتی بود که پدر کریسوستومو توصیف کرده بود، یا شبیه تصاویری بود که اغلب در مطبوعات کمونیستی از او می کشیدند. پیرامونش را زبانه های آتش گرفته بود، همچنین کوه هایی از طلا که روی هر کپه اش تصاویر روی دلارهای آمریکایی حک شده بود، یک زوج برهنه، مانند فیلم های مستهجن، در پس زمینه وول می خوردند، و تنها فرقشان با آن فیلم ها این بود که خیلی زیباتر بودند. و ال سینیور سم و شاخ داشت، همان طور که کشیش ها همیشه به خوزه گفته بودند، با این تفاوت که کت شلوار سیلک ایتالیلیی خیلی خوبی پوشیده بود و دلارهایش را نشان می داد و سیگار برگ می کشید، مثل یک قلچماق جهانگرد آمریکایی... حضار بر خرافات سرخپوست جوانی که داشت نظر سطحی اش را از شیطان برای آن ها با صدایی هیجان زده توصیف می کرد قهقهه می زدند، و وقتی که شعبده با او را از خلسه اش در آورد ، با بهت به او زل زده بود: معلوم بود که سرخپوست جوان بد جوری تحت تأثیر قرار گرفته و چیزی هم قبلاً از هیپنوتیزم نشنیده است.

فردا عصر، خوزه بازهم به کلوپ شبانه رفت، اما مائستروی کبیر برا ی او تره هم خرد نکرد. او کسی دیگر را از میان حضار انتخاب کرد، یک جهانگرد آمریکایی که کمر چاقی داشت و صورتش عرق کرده بود و توانست کلی دختر لخت را ببیند و همه اش همین بود. خوزه پیش از پایان برنامه خارج شد و به هتل کورتس[3]، محل اقامت شعبده باز، رفت. کلید را برداشت و از پله ها بالا رفت و به اتاق او رسید.

وقتی مائستروی کبیر وارد شد دیگر دیر شده بود و خوزه بلافاصله فهمید که او مست است. مرد ایتالیایی نگاهی به تبهکار جوان انداخت که کت شلوار آبی تر و تمیزی به تن و کلاه سفید پانامایی به سر داشت، پیراهنی آبی با کروات پوشیده و روی صندلی نشسته بود.
با صدای کلفت و مست پرسید: "این جا چه کار می کنی؟"
خوزه گیج شده بود: این که مردی با چنان قدرت و چنان ارتباط هایی نیاز داشت که مست کند چیزی بود که او از آن سر در نمی آورد.
پرسید: "چرا امشب مرا صدا نکردی؟ چرا کاری نکردی دوباره ببینم؟"
مرد ایتالیایی کتش را در آورده بود. او فراک پوشیده بود و چهره و ریش سیاهش در بالای جلیقه سفید تیره تر هم به نظر می آمد.
گفت: "چرا باید این کار را می کردم؟ من هر شب یک نفر جدید را انتخاب می کنم. در غیر این صورت، مردم فکر می کنند که برنامه ام را با یک عنترباشی انجام می دهم. من عنترباشی لازم ندارم. تو را لازم ندارم. گم شو."
او روی صندلی نشست و کفش هایش را در آورد.
"من این کار را با هر کس می توانم انجام دهم. قدرتش را دارم ..."
او با شیطنت به سرخپوست جوان نگاه کرد و چشمکی زد.
"یک قدرت مافوق طبیعی، می فهمی. به من اعطا شده است."

خوزه آب دهانش را به زور فرو داد. رنگ از رخسارش بیش از پیش پریدو و سوراخ های بینی اش جمع شدند. قلبش به شدت می زد.
مائستروی کبیر گفت: "من از همه شان بزرگترم، هفته آینده برنامه ام را در لاس وگاس افتتاح می کنم. هیچ کس در حد من نیست. جمعیتی بیست هزار نفری به من بده و من با یک بشکن انگشتانم کاری می کنم که چیزهایی را ببینند که من می خواهم ببینند. یک آلمانی به نام هانس کروگر و یک فرانسوی به نام بلادون[4] هم هستند، اما به تو می گویم راه درازی در پیش دارند تا به گرد پای من برسند. من در محضر شاهان و دیکتاتوران بزرگ برنامه انجام داده ام، جلوی آدم های واقعاً مهم. من همه مدال ها را دارم."

مرد ایتالیایی آروغ زد.
"نمی دانم چرا گذارم به این سوراخ کثافت افتاده است. قطعاً، برای پول نبوده است. در واقع، می دانم چرا – دخترها. این جا جوانترین شان را دارند و چیزهایی به آدم نشان می دهند که هیچ جای دیگر نمی تواند ببیند. این جا همه تماماً فاسدند، کاملاً گندیده اند، و این چیزی است که من دوست دارم. یک کم سن و سالشان دیروز پیشم بود، و این که دخترک چه کار کرد به کسی مربوط نیست، اما واقعاً استعداد داشت، واقعاً مایه داشت. من عاشق این جا هستم. فیلم های قبیح – در نمایش خانه های عمومی آن ها را نمایش می دهند و حتی بچه ها هم بین جمعیت هستند. خیلی خوب است! هر کاری می کنند. برنامه در کلوپ شبانه تنها بهانه است. من این جا آمده ام که خوش بگذرانم. خب پسر، ببینم کاری بلدی که من هنوز ندیده باشم، چیزی واقعاً کثیف، فقط حواست باشد که من همه چیز را دیده ام – نه از این کارهای قدیمی که در جاهای دیگر با الاغ می کنند – حالا، پسر، چیز تازه ای بلدی؟ چیزی واقعاً جدید؟"
به استغاثه افتاده بود، تقریباً داشت لابه می کرد، و چهره اش به شکل غریبی نگران و مضطرب بود.
خوزه آرام درخواست کرد: "کاری کن که دوباره ببینم،"
مائستروی کبیر دهن دره کرد.
"امشب نه. خسته ام. یک وقت دیگر. حالا، شاید، چند دختر بدکاره مشتاق بشناسی ... یک چیز متفاوت. می گویند یک برنامه جدید در شهر است که واقعاً رعب آور است. هرچند من شک دارم ... کارهایی که در روابط جنسی می شود کرد محدود است. من خود یک مبتدی بزرگ در پورنوگرافی هستم، ولی همه کارهایی که می کنند شبیه هم است. من همه این کارها را در بانکوک، برمه، در ژاپن دیده ام. خیلی محدود است. یک وقت دیگر سراغم بیا، جوان."

خمیازه کشید و بعد که دید لوله تفنگی به سویش نشانه گرفته شده چشمانش از حدقه بیرون زد و دهانش باز ماند.
خوزه از میان دندان هایش گفت: "یالله، شوخی ندارم. کاری کن که دوباره ببینمش: می خواهم با او حرف بزنم."
شعبده باز که بد جوری ترسیده بود تته پته کنان گفت: "با کی؟ دیشب به تو چه چیزی نشان دادم؟ یادم نمی ..."

بعد به یاد آورد. سعی کرد نخندد. به یک لبخند شیطنت آمیز سریع بسنده کرد. آدم باید مراقب این سرخپوستان بدوی باشد. خدایان باستانی شان را از آن ها گرفته اند، و خدایان جدید هرگز دعاهای ایشان را مستجاب نکرده اند، وهنوز یک اشتیاق ژرف و دردآور برای امر مافوق طبیعی در وجودشان هست، که از آن ها زودباورترین تماشاچیان جهان را ساخته است.

"خیلی خوب، مرد جوان، تو برنده شدی. حالا آرام باش. اگر مضطرب باشی نمی توانم چیزی نشانت بدهم. و آن تفنگ را هم کنار بگذار. وقتی بترسم نمی توانم کار چندانی انجام بدهم."
خوزه تفنگ را زیر کمربندش جا داد. شعبده باز از صندلی اش بلند شد. نگاه عمیقی به چشمان پسر انداخت و با دستش چند حرکتی کرد. خوزه احساس کرد به آرامی دارد به خلسه می رود، خلائی دارد بالا می آید، گویی دارد از ذهنش، از قلبش، از همه دنیا، جدا می شود. بعد چیزی که حس کرد دردی در دنده هایش بود، یک درد عمیق و خشن. بعد در سرش و در کل بدنش احساس درد کرد، گویی انبوهی از زخم های مرتعش بدو باز می گشت. در جوی آب کنار خیابان پشت هتل رو به زمین افتاده بود. مائستروی کبیر او را به خواب عمیقی فرو برده بود و بعد کمک صدا زده بود؛ آن ها هم او را کتک زده بودند و به بیرون پرتش کرده بودند.

مدتی بدون حرکت آن جا نشست، سرافکنده به لباس های خاکی اش نگاه می کرد. درد برایش اهمیتی نداشت: درد همیشه بخشی از سرخپوست بودن بود. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که شعبده باز فریبش داده بود. یا شاید از او امتحان گرفته بود بود تا ببیند چه قدر مصمم است. تنها سه روز طول کشید تا او دوباره مائستروی کبیر را گیر آورد. مائسترو سراغ چند مغازه قدیمی پشت میدان آزادی بخش رفته بود، و مغازه های خیابان چاوز[5]، و یکی دوتا خیابان کوچک نزدیک آن، که حتی سیاستمداران درون قدرت دوست نداشتند آن جا دیده شوند، وقتی که برنامه واقعاً تازه و منحرفی در آن جا انجام می شد، آن ها برای حفظ شأن و موقعیت شان اجراکنندگان را به خانه هایشان دعوت می کردند.

خوزه این بار کار را تنهایی انجام نداد. دو دوستش را هم با خود برد. یکی پپه[6] بود که می توانست در یک چشم به هم زدن گردن مردی را بشکند، و مدتها پیش وا داده بود، چرا که دیگر به چیزی اعتقاد نداشت؛ ایمانش را از دست داده بود. اما دومین نفر، آرسارو[7]، هنوز جاه طلب و مصمم بود که در زندگی اش جلو برود. او زمانی که رئیس جمهور فعلی یک خرده سیاست مدار بود محافظ وی بود و آن قدر قوی بود که بتواند از وی در جلوی تجار محلی محافظت کند.

آن ها در شب سوم مائستروی کبیر را به همراه چند قلچماق آمریکایی که داشتند یک برنامه حیوانی را در پشت کافه ای تماشا می کردند، پیدا کردند. برنامه به شدت معمولی بود و خوزه لحظه ای دچار شک و حیرت شد. این برایش همچون رازی باقی مانده بود که چرا مردی با این قدرت حاضر است برای چنین حقه های بی ارزشی پول خرج کند.

مائستروی کبیر بلافاصله آنان را به جا آورد و صورتش سبز شد. در این مغازه، لازم نبود تظاهر کنند. در آن جا می شناختندشان و مورد احترام بودند و اسمشان فی الواقع معنا داشت. آن ها فقط به مرد ایتالیایی اشاره کردند که بلند شود و دنبالشان بیاید و او هم چنین کرد.

چند اتاقی در ساختمان خالی بود، ساختمانی که پردل و جرأت ترین قلچماق های امریکایی بعضی اوقات با دختری بدانجا می رفتند، یا برایشان نمایش خصوصی می گذاشتند. او را به آن جا بردند. مائستروی کبیر نیم نگاهی به آن ها انداخته و همان نگاه کافی بود. پپه مطمئناً بزرگترین دستان در این سرزمین را داشت، و آرسارو به قدری هروئین زده بود که از مردمک چشمانش چیزی باقی نمانده بود.

شعبده باز با صدایی لرزان گفت: "من را نترسانید، به من دست نزنید، در این صورت نمی توانم کاری برایتان بکنم." چهره اش حالت مطمئن ومغروری به خود گرفت. او این سرخپوستان خرافاتی بی سواد را می شناخت؛ می دانست قدرت هیپنوتیزمش تا چه حد بر اذهان ساده ایشان تأثیر می گذارد. اغلب دم در نمایش خانه منتظر می ماندند تا او را برای برکت لمس کنند، التماسش می کردند که شفایشان بدهد، ثروتمندشان کند، به آن ها فرزند اعطا کند. او عاشق این کار بود. لحظاتی بود که او واقعاً به خودش ایمان می آورد.

خوزه گام پیش نهاد و گفت: "کاری کن که دوباره ببینمش،"
شعبده باز به سرعت خنده اش را فرو خورد.
با خود فکر کرد، باشد کاری می کنم که ببینیش، بزهکار احمق. هیپنوتیزم کاران زیادی نبودند که از عهده این کار بر آیند. در واقع او فقط کروگر آلمانی را می شناخت که گفته می شد می تواند همان کلک را بزند. معمولاً حتی بهترینشان هم باید از صدایش کمک می گرفت و باید آن چه را می خواست مردم ببینند بلند پیشنهاد می داد، اما او مجبور نبود چنین کند. اصلاً مجبور نبود از صدایش کمک بگیرد. اجازه می داد شخص تخیل خود را دنبال کند.

مائستروی کبیر گفت: "بیا، این جاست، با او حرف بزن. به او بگو چرا خواستی ببینیش."
مائستروی کبیر عقب رفت و نگاه کرد. جوان سرخپوست با مشتان گره کرده، بدن سفت، چشمان بسته آن جا ایستاده بود در حالی که سرش به عقب افتاده بود و چهره اش تیره و بی تاب بود. آن چه می گفت حاکی از قرن ها تلخکامی بود، و پس پشت کلماتش داستان کامل مردمانش، نا امیدی و فلاکت ایشان قرار داشت. بی آن که بداند، داشت اولین نطق سیاسی اش را ادا می کرد، و بغض و کینه رعایایی را که هرگز کورسوی امید به دلشان نیفتاده بود رساتر از کسانی بیان می کرد که با زبان آمار، کمبود مدارس، پایین ترین استاندارد زندگی در جهان، ثروت نخوت آور عده ای قلیل و ظلمت جهل توده ها را تقبیح می کنند.

به تندی و با صدایی منقطع گفت: "اسم من خوزه آلمایوست، شاید به گوشتان خورده باشد، من هرکاری را که بلد بودم برای جلب رضایت شما کرده ام، چرا که این تنها راه است. من یاد خواهم گرفت. اما شما باید به من کمک کنید. من فقط یک سرخپوستم. من به کمک شما احتیاج دارم تا به اوج برسم. این کار هرگز قبلاً انجام نشده است. همیشه دولت، ارتش و پلیس این کار را به عهده گرفته اند. شما همیشه کمک هایتان را در اختیار آن ها گذاشته اید، چون لیاقتش را داشتتند: آن ها ظالم و شرورند. مردم خوبند، و سخت کار می کنند– اما این تقصیر آن ها نیست– بهترش را بلد نیستند. آن ها فقط رعیت اند. اما من می دانم. من دنیا را دیده ام. من فهمیده ام. می دانم چه چیزی لازم است. من مصمم هستم."

پپه و آرسارو در حالی که از ترس می لرزیدند به او خیره شده بودند. خود مائستروی کبیر هم اندکی دستپاچه شده بود. او خلال دندانی از جیب جلیقه اش در آورد و شروع به جویدن آن کرد، و چشم به این چهره عظیم و قدرتمند دوخت که مشتانش را گره کرده و صورتش که به سیاهی گرانیت می زد تقریباً تهدید آمیز روی به آسمان بلند کرده بود. او به خیلی جاها سفر کرده بود و میلیون ها سرخپوست را در سراسر قاره آمریکای جنوبی می شناخت که این گونه چشم به آسمان می دوختند، و مشتانشان را گره می گردند و منتظر می ماندند. اگر فقط مشتانشان را کنار هم می گذاشتند، می توانستند جهان را تکان دهند. خوشبختانه، آن ها نمی دانستند قدرت واقعی در کجا نهفته است، درست مثل این رعیت که می خواست با شیطانی – که زاییده ذهن بدوی خودش بود – به معامله نشیند و روحش را بدو بفروشد.

مائستروی کبیر با خود اندیشید هیچ وقت به این فکر کرده ای که آن یک ذره روح کثافتت چند می ارزد؟ بوگندوی بدبخت، کسی نیست که روحت را از تو بخرد. روحت ارزان ترین کالای بازار است و چیزی در عوضش دستت را نمی گیرد. همین است که هست.

وقتی خوزه از خلسه اش بیرون آمد، شعبده باز رفته بود. پپه، غرق عرق، به او زل زده بود و آرسارو به قدری هراسیده بود که چاقویش را در آورده بود.
"کجاست؟ چرا گذاشتید در برود؟"

خوزه آن محل را ترک کرد و مستقیماً به ال سینیور رفت ولی خبری از شعبده باز نبود. او همان شب، شهر را به مقصد ایالات متحده ترک گفته بود. تعهدش به آن کلوپ شبانه کاملاً به اتمام نرسیده بود، ولی دیگر خطر نکرد. او مدت های طولانی آن سرخپوست جوان عجیب و غریب را به یاد می آورد که چهره عبوسش حکایت از مصصم بودن داشت و یک جورهایی دلش نمی خواست باردیگر وی را ببیند.

مائستروی کبیر چنان تأثیر عمیقی بر ذهن خوزه گذاشته بود، که نمایش های مستهجن را کاملاً رها کرد و تبدیل به استعداد یاب برای کلوپ های شبانه مجاز و سالن های موسیقی شد، با این امید مبهم و مغشوش که شاید رابط دیگری پیدا کند. تقریباً هر شب رویای شعبده می دید: برای یک سرخپوست کوخون راه دیگری در کار نبود که بتواند علیه تقدیر فلاکت بارش یعنی یأس و بی توجهی ای که به قدمت چندین قرن بود، برخیزد. اشباح تاریک نقاب پوشی که فراک پوشیده بودند و کلاه های سیلک به سر داشتند در رختخواب به سراغش می آمدند، و به روح او می نگریستند تا دریابند آیا به اندازه کافی شرور و ظالم هست تا بدو اجازه دهند پا درجای بزرگان عالم بگذارد، آیا مایه اش را در خود دارد. او هنوز مواد مخدر توزیع می کرد و اکنون پنج دختر برایش کار می کردند، اما این کارها کافی نبود، رقابت بسیاری وجود داشت، و اوضاع برای مبتدیان دشوار بود، و او می دانست که مجبور است کارهای بسیار دیگری بکند تا ارزش خود را به کرسی نشاند. او همچنان به دیدن مغازه کوچک بایگانی تاریخی پشت میدان آزادی بخش می رفت، و با چشمانی مملو از احترام با جدیت به تماشای تصاویر همه چهره های بزرگ ملی، سیاستمداران، ژنرال ها، اغنیا و مردان قدرتمند گذشته و حال می نشست که بابت سبعیت و شرارتشان مشهور بودند، و از معامله سر بلند بیرون آمده بودند.

او توجه بسیاری به تبلیغات ضد آمریکایی ای نشان داد که سراسر کشور را در برگرفته بود. هرگاه تحریک کنندگان سیاسی در بازار برای سرخپوستان توضیح می دادند که باور داشتن به این که شیطان موجودی است که سم و شاخ دارد چقدر بچه گانه و جاهلانه است، می ایستاد و گوش می داد؛ تحریک کنندگان می گفتند که نه؛ شیطان کادیلاک سوار است، سیگار برگ می کشد، یک تاجر یا امپریالیست آمریکایی گنده است که مالک زمین هایی است که آن ها رویش عرق می ریزند، و سعی دارد روح و وجدان مردم را با دلارهایش بخرد. توجه او به شدت جلب این موضوع شده بود و به جهانگردان آمریکایی از منظر تازه ای نگاه می کرد.

اکنون داشت احترام و اعتبار کسب می کرد. پلیس رفتار دوستانه ای داشت؛ معلوم بود که مرد جوانی است که به جاهای مختلف می رود. همه می دانستند که چندی طول نخواهد کشید که او وارد سیاست شود. او هنوز ثروتمند نبود و نمی توانست به آن ها چیزی بپردازد، اما، آدم مفیدی بود و حاضر بود هرگاه مردی در موقیعت بالا به آن چه تحت عنوان "کمک کناردستی" نیاز داشت سرش را هم بدهد. او ارتباطات خوبی از دوران نمایش های مستهجنش داشت و اکنون با افراد با نفوذی که بعضی اوقات او را در بعضی مخاطرات تجاری شان راه می دادند، روابط حسنه ای داشت. اکنون هرکسی را که در رژیم حاضر سرش به تنش می ارزید می شناخت. اما رژیم به ته خط رسیده بود و همه کسانی که موقعیت درست وحسابی داشتند دیگر ثروتمند و چاق شده بودند و خودشان را جدی می گرفتند، و جاده و مدرسه می ساختند و حتی از پالایش پایتخت صحبت می کردند، و اوضاع را برای سایرین نابود می کردند. واقعاً زمان تغییر بود.

احزاب سیاسی جدید مثل قارچ سربرمی آوردند، و دولت بلافاصله سرکوبشان می کرد و بعد آن ها زیرزمینی می شدند و به "گروه های عملیاتی" مخفی تبدیل می گشتند. خوزه عضو همه آن ها بود؛ مصمم بود که برنده را برگزیند. ارتش توجهی نشان نمی داد، اما شش هفت ژنرالی که در بالا بودند مدت ها می شد که آن جا نشسته بودند، و کاسه صبر سرهنگ ها داشت سر می رفت. اما در این لحظه هنوز کسی نمی دانست باید به چه سمتی بجهد. البته همه آن ها ضد-آمریکایی و ضد-کمونیست بودند، گرچه برای جذب توده ها همه ادعا داشتند که سمت و سوی سوسیالیستی دارند. ضد آمریکایی بودن یک سیاستمدار به معنی این بود سرسختی نشان دهد، تا، وقتی به قدرت رسید، بتواند شرایط خود را بر شرکت های آمریکایی دیکته کند.

خوزه خیلی زود توانست کلوپ شبانه ال سینیور، یعنی بهترین جا در شهر، را تصاحب کند، و اکنون استعدادیابانی در اختیار داشت که دنبال برنامه های تازه برای وی می گشتند.
در ضمن یک دوست دختر آمریکایی هم داشت.



[1] Rosita
[2] Maestro
[3] Cortes
[4] Belladon
[5] Chavez
[6] Pepe
[7] Arzaro

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

ستاره بازان - فصل دهم

قدم به درون خانه گذاشت، سرش را پایین آورد و لحظه ای درنگ کرد، و نگاهی به چهره های رنگ پریده دور میز انداخت. آن ها چندان تغییر نکرده بودند. مادرش در گوشه اتاق روی اجاق خم شده بود. مادرش سرش را سمت وی چرخاند ولی بعد نگاهش را دزدید گویی او غریبه ای بیش نبود، و هیچ کس چیزی نگفت، جز برادر بزرگش که نیشش از روی تمسخر باز شد و دندان هایش را به او نشان داد. با این همه، لباس هایش نو، تمییز و گران بودند و او ظاهری ثروتمند داشت. شاید هم برادرش متوجه دو انگشتر روی انگشتان او نشده بود – و گرنه نیشش را می بست. موهای پدرش هنوز سیاه بود. نگاهی به دختر انداخت و دید که دیگر سینه در آورده است. پدرش، خوددار و بی تفاوت، به او زل زده بود، گویی به لباس ها و انگشترها باور نداشت، گویی باور نداشت خوزه واقعاً موفق شده باشد.
حتی از او نخواستند که بنشیند، و بعد مادرش ناگهان بشقابی تمیز روی میز گذاشت و جعبه ای خالی را هل داد تا او رویش بنشیند. خوزه نشست. لحظه ای صبر کرد، اما هیچ کس حرف نمی زد و فقط نیش برادرش باز بود. خوزه از خودش پرسید که از قتل برادر چقدر گیر آدم می آید، ارزش این کار چقدر است، و آیا برای او نمره خوبی محسوب می شود. تقریباً مطمئن بود که شیطان از این کار خوشش می آید. عمیقاً احساس می کرد به او توهین شده است، توی جیبش گشت و یک دسته اسکناس بیرون آورد. آن ها را به سمت پدرش، که داشت ماهی اش را می خورد، هل داد.

پیرمرد به پول ها نگاهی انداخت و گفت: "می گویند زندگی بدی داری."
خوزه گفت: "زندگی خوبی است، ببین."
دستانش را با انگشترهای عقیق و الماس نشان داد. آن ها به دستانش خیره شدند. مادرش از کنار آتش آمد و به دستان پسرش نگاهی انداخت. چشمان دختر درخشید و لبخندی زد.
خوزه گفت: "همه تان ببینید، اوضاع من خوب است."
برادرش دیگر لبخند نمی زد.
خوزه گفت: "و این فقط اول کار است، هر چه بخواهم می توانم داشته باشم. هر چیز. راهش را بلدم."
پدرش پرسید: "برای پول در آوردن چه کار می کنی؟"
خوزه گفت: "هیچ کار، فقط باید روابط درست داشته باشی، همین. آدم های مهم را می ببینی و آن ها تو را به یکدیگر معرفی می کنند و تو بالا و بالاتر می روی. مثل یک ستون توتمی است و یک آدم خیلی بزرگ بالای آن ستون منتظر توست. ماشین های امریکایی و زنان تر و تمیز و لباس های قشنگ مثل این هایی که من دارم گیرت می آید و انگشترها."
او دستانش را دراز کرد و انگشتانش را باز کرد. دختر به انگشتر عقیق دست زد.
"قشنگ است."
خوزه آن را از انگشتش در آورد و به دختر داد.
"بگیرش. نگهش دار."
دختر ترسید.

پدرش گفت: "می گویند هم نشینان بدی داری. خودت هم بد شدی."
خوزه گفت: "معلوم است که من بدم. برای این که به جایی برسی و آدم های درست و حسابی را ملاقات کنی باید هم بد باشی. من یک گاوباز بزرگ خواهم شد، بزرگ ترین شان."
برادرش دوباره تمسخر آمیز به او نگاه می کرد و گفت :"من مسابقه تو را دیدم،"
بدن خوزه سفت شد. می توانست احساس کند قلبش دارد بیرون می زند و نمی دانست چه بگوید.
برادرش گفت: "من به شهر آمدم و مسابقه تو را دیدم،"
خوزه پرسید: "کی؟"
برادرش گفت: "ماه پیش، هر چه پول داشتم خرج کردم ولی به شهر آمدم و مسابقه تو را دیدم. شنیدم که جمعیت تو را هو می کرد و تو را به مسخره گرفته بود و به تو می خندید و من هم با آن ها هو کردم، و مسخره کردم و خندیدم. ارزشش را داشت. تو افتضاحی. راستش از این همه آدمی که دیده ام هیچ کس تا به حال به بدی تو نبوده است."

پدر به غدا خوردنش ادامه داد. هیچ کس جز برادرش به او نگاه نمی کرد.
خوزه گفت: "یک روز می کشمت،"
پدرش گفت: "ساکت باش،"
خوزه گفت: "شاید تو را هم بکشم، همه تان را. همین جوری این کار را خواهم کرد. بله، من بد هستم، ولی یک روز وضعم خوب خواهم شد."
برادرش گفت: "استعداد نداری،"
خوزه گفت: "یک روز به این ده بر می گردم و به تو نشان می دهم،"
برادرش گفت: "چیزی برای نشان دادن نداری، من تو را دیده ام."
پدرش ناگهان گفت: " نباید حتماً گاوباز بشوی، چرا کار دیگری را امتحان نمی کنی؟"
پسر گفت: "می شوم. روزی به این جا بر می گردم که همه جا پر از پرچم و گل و تصویر من باشد. و تو به این که من پسرت هستم افتخار خواهی کرد. من قدرت و هر چه را لازم است خواهم داشت. می دانم چطور بدستش بیاورم. می دانم از کجا می آید. من مدرسه رفته ام و می دانم. تو حتی خواندن بلد نیستی. من می توانم بخوانم. همه چیزها را یاد گرفته ام و جواب همه چیز را می دانم. می دانم که مردم چه گونه رئیس جمهور و ژنرال می شوند، چه گونه قوی و ثروتمند می شوند."
برادرش گفت: "هنوز دهانت را بیش از اندازه باز می کنی، و وقتی به آن انگشترها نگاه می کنم می بینم که ما تحتت را هم بیش از اندازه باز کرده ای،"
پدر گفت: "بس است،"

خوزه دستش را در جیبش فرو برد. اما نه، اکنون نمی توانست این کار بکند. نه سر میز پدرش، نه در خانه او. شاید این هم یک لحظه ضعف بود، اما نمی توانست این جور انجامش بدهد. با خود اندیشید که هنوز باید یاد بگیرم، هنوز راهی طولانی در پیش رویم است. تعجبی نداشت که نشانه یا پاسخی در کار نبوده است. من فقط یک مبتدی ام. هنوز کارهایی هست که نمی توانم انجام دهم. هنوز آن قدرها بد نیستم. ولی یک روز به اندازه کافی بد خواهم شد. بعد همه چیز را به من می دهند.

بشقابش را کنار زد و بر خاست.
"من به بالا می رسم. می دانم چه طور این کار را باید کرد." و از خانه بیرون رفت.

آن ها حرفش را باور نکردند. آن ها مردمان احمقی بودند که هرگز گذرشان به مدرسه نیفتاده بود و چیزی درباره راه و رسم جهان نمی دانستند. آن جا ایستاد و مشغول تماشای شب شد، در حالی که دنبال جایی برای خوابیدن می گشت و به این فکر می کرد که کی بخت به او رو می آورد. اوضاع دشوارتر از آن بود که فکر می کرد. رقابت شدیدی در جریان بود. فقط بد بودن کافی نبود. باید بدترین می بود. بعد دستی را روی شانه اش احساس کرد و سیگاربرگ را از دهانش خارج کرد. دختر بود.

"انگشترت را فراموش کردی،"
"خوزه گفت: "نگهش دار، اگر با من بیایی، برایت یک عالمه بیشتر می گیرم."
دختر گفت: "می دانم که در شهر مرا به چه کاری وا می داری،"
"پس همین جا بمان و بپوس."
دختر گفت: "می آیم. از ماهی حالم به هم می خورد."

آن شب وقتی فهمید که دختر دیگر باکره نیست کمی سرخورده شد، و وقتی دختر به او گفت برادرش مدت هاست که این کار را با وی می کند و او به یاد ندارد که از کی، خوزه حتی ترسید و مو بر اندامش سیخ شد.

یعنی برادرش سال ها بود این گناه را با او مرتکب می شد و هنوز یک ماهی گیر بوگندو، کرم لجن زار باقی مانده بود که شب ها از تب بر خود می لرزید. اما پدر کریستوستومو به او گفته بود این گناهی کبیره است. باید نفعی در ارتکاب آن وجود می داشت؛ باید ازپی آن به نوعی تأیید می گرفت و به راسخ ماندن تشویق می شد. مطمئناً آن چه برادرش مرتکب شده بود به اندازه کافی شیطانی بود که او را از لباس ماهی گیری کثیفش و از سوراخ متعفنش به در آورد و جهان را به رویش بگشاید. مطمئناً این گناه برایش پاداشی در پی داشت.

دختر پرسید: "چرا می لرزی؟"
با خود فکر کرد، شاید هیچ کدام از کارهایی که با بدنت انجام دهی واقعاً بد نباشد. شاید بدن مهم نبود، نمی شد از آن چون کلید استفاده کرد. هرچه با بدنت انجام می دادی، همیشه معصوم و دست نخورده باقی می ماند. شیطان را نمی شد آن جا پیدا کرد.

و بعد به یاد پدر سباستین و هشدارهایی افتاد که او همیشه درباره مخاطرات خواهش های جسمانی به زبان می آورد. حال خوزه کمی بهتر شد و امیدوارتر گشت و دختر را یک بار دیگر پیش خود کشید. بعد سیگاربرگی روشن کرد و لحظه ای اندیشید. می دانست که خیلی عجول است. احتمالاً سال ها طول می کشید و جربزه زیادی لازم داشت؛ آدم باید ثابت می کرد واقعاً بد است و مصمم است مرد بزرگی گردد، نه این که فقط تظاهر کند. سپس روزی، در نامنتظره ترین لحظه، می آمد، به پیشت می آمد و جهان مال تو می شد. او الان فقط یک تازه کار بود. هنوز می باید ثابت می کرد که واقعاً سرش به تنش می ارزد.

طی هفته های آتی، در شهر، اوضاع مرتب بود. آن ها در فیلم هایی بازی کردند و در پشت کافه ای برای جهانگردان نمایش دادند. صاحب کافه همواره در جستجوی استعداد جدیدی بود و با صدایی تو دماغی ساعت ها به شکلی رویاپردازانه از مشکل پیدا کردن استعداد جدید حرف می زد، و این که این روزها در میان هنرمندان متوسط چه قدر اشتیاق و شور و الهام کم پیدا می شود.

در حالی که سنگین روی چهارپایه اش لم می داد می گفت :"یا در خودت داریش یا نداری، اگر به تو داده شده باشد و استعدادت شعله ور شود، آن گاه مردم وقتی از پیش تو می روند احساس می کنند چیزی معرکه دیده اند، چیزی واقعاً بزرگ، اما این کار یک هنرمند واقعی می طلبد، نه هر بی سر و پایی. پسر، تو استعداد داری. توجه ملت به تو جلب خواهد شد. جهانگردان برای دیدنت خواهند آمد. دوست دارند چیزهای واقعاً شرورانه ببینند. به آن ها امید می دهد."

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

ستاره بازان - فصل نهم

سرهنگ فرمانده نیروی هوایی هر نیم ساعت یک بار تلفن می زد، و با اعلام وفاداری کامل تجدید بیعت می کرد، اما در عین حال به خوزه اطلاع می داد که هواپیمایی را آماده کنارگذاشته است تا اگر خوزه خواست کشور را – البته، موقتاً – ترک کند. خوزه آلمایو به او دستور داد شورشیان، یعنی سرفرماندهی ارتش، تانک ها و مردم توی خیابان را بمباران کند. بعد دوباره به سرهنگ زنگ زد و به او گفت کتابخانه عمومی، دانشگاه جدید و سالن ارکستر سمفونی را هم بمباران کند. سرهنگ به خود جرائت داد علت این امر را بپرسد، به نظرش حمله به این اهداف محلی از اعراب نداشت.

آلمایو به او گفت: "دانشجویان آن جا سنگر گرفته اند،" و گوشی را کوبید. واقعیت این نبود ولی او دلایل خودش را داشت.

به نظر می رسید شدت تیر اندازی کمتر شده باشد و سیستم تلفن داشت بدون دردسر و تحت کنترل کامل دولت کار می کرد. سرهنگ مورالس را به مرکز شهر گسیل داشت تا برایش از وضعیت نبرد در خیابان ها گزارش بیاورد، سپس از روی میزش بطری ای برداشت و به آپارتمان خصوصی اش بازگشت.

دختر سرخپوست، دقیقاً همان طور که ترکش کرده بود، برهنه روی نمد چمباتمه زده بود و داشت موهایش را شانه می کرد. او همیشه یکی دوتا از این دخترها را در قصرش نگه می داشت و این یکی بهترین شان بود؛ بقیه جرقه یا نشانی از شیطان در خود نداشتند. او به دختر گفت لباس بپوشد، برهنگی همیشه باعث سرخوردگی اش می شد و همواره دوست داشت به آن چه از نظر پنهان است دست یابد.

بعد، دمر دراز کشید و منتظر ماند تا نیروی اش را بازیابد. دیگر به شورش فکر نمی کرد. می دانست که برنده می شود. تنها به کلوپ شبانه اش یعنی یگانه چیزی که به آن اهمیت می داد فکر می کرد. اکنون ده سالی می شد که صاحب آن جا بود، و به دلیل موقعیتش کسی دیگر را گماشته بود تا آن جا را برایش بگرداند، اما رئیس هنوز خودش بود. همواره فقط بهترین نمایش ها را در برنامه آن جا می گنجاند، بزرگترین استعدادهایی که دنیا پیشکش می کرد، و او همه آن ها را به خاطر می آورد.

مرد هلندی ای بود که می توانست شمشیری را در شکمش فرو کند و سپس زنده و بی آن که آسیبی دیده باشد قدم زنان از صحنه بیرون برود. برنامه ای معجزه آسا بود که باعث می شد مو بر بدن سیخ شود، و هیچ پزشک یا دانشمندی هرگز نتوانسته بود توضیح دهد این شاهکار چگونه انجام می شود. واقعاً این طور به نظر می رسید که گویی به آن مرد قدرتی مافوق طبیعی اعطاء شده است. اما مرد هلندی به دنبال اشتباهی که در یکی از برنامه هایش در لاس وگاس مرتکب شد در گذشت.

یک هیپنوتیست گروهی، به نام کروگر[1]، بود که می توانست از پس صدها نفر در یک لحظه بر آید و کاری کند که آنها وقایعی را که قرن ها پیش رخ داده بودند، ببینند و توصیف کنند. اما در این مورد نکته مافوق طبیعی، یا جادو گری در کار نبود، و آلمایو از سال ها پیش می دانست هیپنوتیسم توضیح علمی دارد. به این ترتیب او بهترین بنگاه های دنیا را مشغول نگاه می داشت، و استعداد یابان این بنگاه ها پیوسته به دنبال برنامه های جدید برای او بودند. او همه را دیده بود. او بزرگترین رقاصان، تردستان، بندبازان، شعبده بازان، و طبال مشهوری از پتی لوئیس در هائیتی را دیده بود که می توانست بییندگان را به خلسه فرو برد و احساس تعلیق تحمل ناپذیری را در آن ها ایجاد کند، که گویی قرار است آخر کار چیزی اتفاق بیفتد. آلمایو اغلب به تنهایی در ساعات شاش کردن صبحگاهی می نشست و به او گوش می داد، و سنگین مشروب می زد – و انتظار می کشید.

طبال اهل هائیتی خستگی ناپذیر بود – صاحب نیرویی بود که به دستانش راز حرکت دائم را تعلیم داده بود. او روی زمین مرمرین در کنار طبلش کز می کرد، نیم تنه اش برهنه و پوشیده از عرق بود، و با لبخندی از میان صورتش که به ترکی سفید و در هم تنیده می ماند به آلمایو زل می زد. به نظر می رسید بداند ماجرا از چه قرار است، که چه چیزی مانند خوره به جان آلمایو افتاده و می خواست کمک کند. دستانش، که از فرط سرعت تقریباً نامرئی می شدند، در ترکیبات مختلفی از ریتم و صدا که گویی هرگز تکراری نبود بر طبل می کوفتند – احضاریه، فرمان، استغاثه یا دستور به کسی برای ظهور کردن، به چیزی برای رخ دادن – و آلمایو آن جا می نشست، در حالی که سیگار برگ خاموشی به لب داشت، و ضربان قلبش پاسخ ضربات طبل را می داد – و مشتاقانه انتظار می کشید.

اما هرگز چیزی رخ نداد. هرگز کسی نیامد، هرگز کسی به احضاریه پاسخ نداد. مرد اهل هائیتی صرفاً بهترین طبال جهان بود، همین و بس.

خوزه کم کم داشت از هنرمندان دلسرد می شد. کسی پشت آن ها نبود: آن ها به خودشان متکی بودند. آن ها می دانستند چگونه تقلب کنند، چگونه در لحظه ای به استادی برسند، اما قدرت واقعی جای دیگری بود؛ آن ها بدان دسترسی نداشتند. جنم این کار را نداشتند که بهای قدرت واقعی را بپردازند. او بارها و بارها بهایش را پرداخته بود. او تبهکار مشهوری شده بود؛ دشمنانش نیز بر شقاوت او و این که خودش را وقف شیطان کرده اذعان داشتند؛ شهرت او بسیار فراتر از مرزهای کشورش رفته بود؛ شرح شگفت آور اعمال او تقریباً هر روز در مطبوعات آمریکای لاتین به چاپ می رسید و نمی شد از دید کسانی که به لیاقت دنیوی واقعی علاقه داشتند دور بماند. از نخستین روزی که سرخپوست جوان به جدیت بر زمین اجدادی اش نظر انداخت، و فقر و ناامیدی ای که هم میهنانش عامدانه در آن نگه داشته می شدند، فساد و بی عدالتی پیرامونش را بالعینه دید و دید که عنان این وضعیت در دست پلیس و ارتش است – از زمانی که برای نخستین بار به این نتیجه رسید که جهان جای پلشتی است و تشخیص داد که ارباب آن چه کسی است ، همیشه بدترین کارها را کرده بود تا جوهره خود را نشان دهد. اما بازهم اشتباهی رخ داده بود و اکنون به نظر می رسید به سعی و تلاش او محل نگذاشته اند. شاید با همه این حرف ها، به اندازه کافی شرور نبوده است.

بلند شد و دوباره پشت پنجره رفت تا هواپیماها را ببیند. نگاهش به ساختمان های جدید و بلند در قلب پایتخت دوخته شد، آسمان خراش دانشگاه بر فراز دیگر ساختمان ها سر به فلک کشیده بود. ناگهان فکر کرد که ای هرزه آمریکایی. این ها همه کار او بود. آن دختر احتمالاً هر چه را وی رشته بود پنبه کرده بود، هر تلاشی را که برای به دست آوردن آرزوی اش انجام داده بود. روی تخت نشست، سیگار برگی کشید و غمگینانه به یاد آورد چه تلاشی کرده بود تا توجه آنانی را که پیوسته در جهان دست به کاوش می زنند و همواره دنبال یک استعداد تازه، یک روح بالنده جدید هستند به نام یک کوخون جوان فقیر، معطوف سازد؛ آنانی که کشیش اسپانیایی ماجرای کاوش دائمشان را ملکه ذهن او کرده بود.
می توانست چهره مرد چاق را ببیند و بشنود که می گوید: "انشاالله دفعه بعد، پسر،" او گونه خوزه را نوازش می کرد. دستی، نرم ولی سنگین داشت، مثل یک ایگوانای چاق، و خوزه آن دست را به خوبی می شناخت و از آن متنفر بود.

خوزه هنوز کت و شلوار براقی را می پوشید که مرد چاق پولش را داده بود، همان طور که پول بسیاری چیزهایی دیگر را داده بود. اما دیگر به مرد چاق ایمان نداشت. اعتمادش از او سلب شده بود. درست است که در مرد چاق هم چیزی شیطانی وجود داشت، در دستانش و توقعاتش، اما خوزه دیگر می دانست که او به اندازه کافی مهم نبود، بزرگ نبود، و احتمالاًارتباطات درستی نداشت.

او بسیار وعده ها به خوزه داده بود که درست از آب در نیامده بودند. میدان مسابقه خالی بود، اما خوزه هنوز می توانست فریاد ریشخندآمیز جمعیت را بشنود، خنده و توهین، صداهای مسخره کننده. می دانست که روزها و شاید هفته ها طول می کشد تا او دوباره سکوت را بیابد؛ روزها، چهره هایی که مسخره اش می کردند و ادا در می آوردند، درتعقیبش بودند و شب ها در هفت آسمان ستاره ای نداشت و تنها صورت هایی در کار بودند که بر او پوزخند می زدند. مرد چاق داشت به او دروغ می گفت. مسئله فقط تصمیم به فروش جسم و روح نبود؛ مشکل گرفتن اجرت بود.

او برای آخرین بار به مرد چاق نگاه کرد. همه چیز آن جا بود: چشمانی سنگین که به زردی می زد و زیرش پف کرده بود، دهانی عیاش، که هم نرم بود و هم ظالم، دستانی تپل و چندش آور با انگشترهای عقیق و الماس. همان طور که پدر کریسوستومو قبلاً در روستا می گفت، آدم واقعاً انتظار داشت پشت سر این مرد "مغاکی از ظلمات و آتش ببیند که پر از لاشه های پیچ خورده و افعی باشد."

به این ترتیب خوزه به او اعتماد کرده بود. اما علیرغم قول و قرارش، آن مرد آشکارا دودوزه باز بود، شیادی بود که در بهترین حالت به وی کمک کرده بود، تنها قدمی در مسیر درست بردارد. اکنون خوزه می بایست خیلی بیشتر از این حرف ها پیش می رفت.

به مرد گفت: "دیگر نمی بینمت،"
مرد چاق سیگار برگ را از دهانش در آورد. گونه هایش لرزید. دستش را بر قلبش فشار داد و ناگهان قطرات اشک در چشمانش ظاهر شد و گفت: "هر کاری برای کمک به تو می کنم، هرکاری. بهترین مربی ها را استخدام می کنم تا تو را تعلیم دهند. بهترین گاوهای نر را برایت می خرم. به مزرعه من می رویم و برای فصل بعدی آماده خواهی بود. و برایت یک ماشین نو می خرم."
خوزه گفت: "دیگر نمی بینمت، تو دغل بازی، دروغگویی. کاری برای من نمی توانی بکنی. به اندازه کافی بزرگ نیستی. چیزی نیستی جز یک آدم متقلب."
مرد چاق داشت گریه می کرد: "به مکزیک می رویم. آن جا تعلیمت می دهند. کاردرست می شوی – کاردرست ترین. خوزه، من را ترک نکن. چه بر سرت خواهد آمد؟"
خوزه گفت: "امشب به روستایم برمی گردم."
مرد چاق پرسید: "آن جا چه کار می کنی؟"
خوزه گفت: "کسی هست که می خواهم با او صحبت کنم."

خوزه لباس هایش را در آورد و مرد چاق با دستانی لرزان به او کمک کرد. وقتی خوزه برهنه پیش روی او ایستاد، مرد چاق نگاهی به پاها و ران های او کرد و دوباره زیر گریه زد.

خوزه تمسخر آمیز گفت: "شاید بهتر باشد فردا صبح بروم، اما آن انگشترها را به من بده، هردوتایشان را، الماس و عقیق."
مرد چاق انگشترها را بیرون آورد. "هر چه بخواهی به تو می دهم فقط من را ترک نکن."
"خیلی خب ... فردا صبح ترکت می کنم. من ترا می شناسم. آن چه لازم است در خودت نداری. هنوز می توانم صدای فریاد تمسخرآمیز جمعیت را بشنوم. هنوز می توانم شاخ های گاونر را حس کنم. تو هیچ قدرتی نداری."
مرد چاق دستمالی از جیبش در آورد و چشمانش را پاک کرد. سپس با خوزه دست داد و گفت: "نمی توانم درکت کنم، پسر. نمی فهمم چه چیز به جانت افتاده است. من بهترین لباس ها را برایت خریدم. و وقتی با دخترها خوش می گذراندی کلامی نگفتم. هر چه از من بخواهی می توانی داشته باشی. فردا برایت یک ماشین می خرم– یک ماشین آمریکایی. لطفاً من را ترک نکن."
خوزه گفت: "من به تو احتیاجی ندارم. راهم را خودم پیدا می کنم. "

او صبح با اتوبوس شهر را ترک کرد و سه روز بعد بار دیگر در خانه اش بود. دره ها آرام آرام در تاریکی فرو می رفتند که او از اتوبوس پیاده شد، و سروها که کم کم در ظلمت محو می شدند هنوز راهنمای راه بودند. اتوبوس ایستاد، او را تنها در میان گرد و غبار رها کرد و او در مسیر خالی گام بر داشت؛ این بازگشت بی سر و صدا و دست خالی به خانه خیلی با رویاهای او فرق داشت و جز پارس سگان استقبالی از قهرمان در میان نبود.

اکنون هجده ساله بود و سه سالی می شد که روستا را ترک گفته بود. گرسنه بود، اما به خانه نرفت چرا که اول باید به خشمی که در او بود و به اشتیاق دانستنش، پاسخ می داد. به سمت دریاچه رفت که در آن قایق ها در میان تورهایشان کفن شده بودند و نگاهی به آخرین تلألوی نقره فام آن انداخت، و در جزیره ای در دوردست مجسمه گرانیتی عظیم الجسه رهبر آزادیبخش همچنان برپا بود، چنان که در روز تولد خوزه چنین بود. در بالا کوه ها بودند و خدایان کهنسال سرنگون شده، که چشمانشان را گلبرگ گل های وحشی پوشانده بود. او غالباً به پدرش کمک می کرد تا روی چشمان باز این خدایان گلبرگ های تازه قرار دهد و به این ترتیب آنان را از دیدن زمینی معاف کند که از وقتی از آن ها مصادره شده این قدر پلید گشته بود.

به دریاچه که رسید سمت چپ پیچید و به سوی خانه رفت. خانه کهنه شده بود و نیزار اطراف آن بزرگتر. دیوارهای خشتی آن سوراخ شده و بوی پوسیدگی می دادند. او قدم به داخل خانه گذاشت در حالی که نمی دانست آیا کشیش پیر هنوز زنده است و بعد دید که او شق و رق و ساکت و غرق در افکارش پشت میز نشسته است. میز از گل ها و گیاهانی پوشیده شده بود که خوزه پیامشان را می شناخت. سبز برای باروری، قرمز برای سلامتی، سفید برای مقابله با شیطان. فردا صبح، چونان هر روز دیگری، این گل ها را در کلیسا زیر پای قدیس پهن می کردند.

پدر کریستوستومو نگاهی به او انداخت، ولی هوا تاریک شده بود و به نظر نمی آمد که شناخته باشدش. خوزه از درگاه در کنار رفت تا بلکه هر چه نور از در به داخل می آید بر وی بیفتد، کشیش عینکش را بر چشم زد و به او خیره شد و گفت: "پس برگشتی، شهر ترا نبلعید. یا شاید هم داری از دست پلیس فرار می کنی؟ مردان جوان ما وقتی به روستا بر می گردند که توی دردسر افتاده باشند. رسم روزگار چنین است."
خوزه گفت: "من فقط برای چند روزی برگشته ام. می خواستم تو را ببینم. قبل از آن که بمیری، پیرمرد. خیلی هم وقت نداری. می خواستم دوباره با تو صحبت کنم."
پیرمرد با رضایت خاطر گفت: "من تا مردنم هنوز هفت ماه فرصت دارم."
"از کجا می دانی؟"
"کشیش جدید قبل از موعد این جا نخواهد آمد."

خوزه نشست و به مردپیر نگاه کرد. چهره ای بسیار کهن با ترک های عمیق داشت، و اگر چه صورتش به تیرگی صورت یک کوخون می زد ولی مو و ریشش سفید و اسپانیایی بود. خوزه اندیشید عجیب است که موی کوخون ها هرگز کاملاً سفید نمی شود.
"زندگی در شهر چطور بود؟"
"بد آوردم."
"شاید استحقاقش را داشتی."
خوزه به گل ها و گیاهان سبزو قرمز و سفید روی میز نگاه کرد.
"به من بگو بدترین گناه چیست؟"
پیرمرد گفت: "همه گناهان بدند. نمی شود از بینشان انتخاب کرد. همگی انسان را به جهنم می فرستند."
"اما بدترین همه آن ها چیست؟"
پیرمرد با بی حوصلگی گفت: "نمی دانم، فکر کنم کشتن مادر یکی از بدترین گناهان است. لواط هم بد است. تو نمی توانی یک قدم راست در این جهان برداری؟"
"اما چه گناهی واقعاً مو بر تنت سیخ می کند، پیرمرد؟"
"من پیرتر از آنم که مو بر تنم سیخ شود. خیلی پوست کلفت شده ام."
"آیا قتل بدترین گناه است؟"
"بله، قتل جزء بدترین گناهان است. جماع با محارم هم همینطور."
"چی گفتی؟ معنی اش را نمی دانم."
"جماع با محارم."
"یعنی چه؟"
"یعنی مرد و زنی هم خون با یکدیگر عمل غیراخلاقی انجام دهند."
"آیا خیلی بد است؟ آیا بدترین است؟"
پیرمرد گفت: "به خاطرش به جهنم می روی، اما برای چه می پرسی؟"
"اگر کسی پیش تو بیاید و ازت بپرسد که چه کاری شیطان را بیش از همه چیز راضی می کند، چه خواهی گفت؟"
کشیش پیر با دقت مسئله را در ذهنش مرور کرد و سپس سرش را تکان داد و گفت: "نمی دانم. هر کاری او را راضی می کند. هر کاری که ما می کنیم. او از هر کاری که ما می کنیم خوشش می آید. او صرفاً گوشه ای ایستاده است و ما را تماشا می کند که چگونه در گناه غوطه می خوریم و خرسندانه می خندد."
"باشد، اما باید کاری وجود داشته باشد که او را بیش از هر چیز راضی کند؟"
پیرمرد گفت: "جماع با محارم بد است. به خاطرش مستقیماً به جهنم می روی. جماع با محارم باعث می شود تو متعلق به شیطان شوی. اما چرا این را از من می پرسی، پسر؟ این همه راه از شهر آمده ای که همین را از من بپرسی؟"

پسر دستانش را به هم قلاب کرد و لحظه ای ساکت نشست.
"هر کسی می توانست به تو جواب دهد."
پسر گفت: "تو تنها کسی هستی که من به او اعتماد دارم. تو یک قدیسی."
پیرمرد عبوسانه نگاهی به او انداخت و گفت: " این حرف ها کفر است. من یک کشیش روستایی بی نوا هستم، و همه اش همین است. باید برای من وقتی مردم دعا کنی."

هوا داشت تاریک تر می شد. اکنون پسر تنها می توانست سایه پیرمرد و موی سفیدش را ببیند.
"یادت می آید قبل ها چه می گفتی؟"
"نه، اکنون به سختی چیزی به یادم می آید. سگ من همین هفته پیش مرد ولی الان اسمش را نمی توانم به یاد بیاورم."
پسر گفت: "پدرو،"
پیرمرد به سرعت گفت: "بله، پدرو. خوشحالم که تو او را به یاد داشتی."
"قبل ها می گفتی: رذل ها وارثان زمینند."
کشیش گفت: "این را هم یادم می آید. و این این چیزی است که دارد رخ می دهد. حقیقت است، آن ها کلیساها را می سوزانند، آدم می کشند، شکنجه می دهند. تو پسر خوبی هستی. ترا به خوبی به یاد می آورم، هرچند اسمت را فراموش کرده ام. اسمت چیست؟"
"خوزه. خوزه آلمایو." "بله، خوزه. تو به شهر رفتی."
"برگشتم."
"می بینی، تو را به یاد دارم، اما می گویند من نمی توانم نمازهایم را به یاد داشته باشم، و دنبال یک کشیش جدید فرستاده اند. یادم هست. می خواستی گاوباز بشوی."
پسر گفت: "سعی کردم، اما خوب نبودم. کارمن نبود. استعدادش را نداشتم."
"می توانستی یک ماهیگیر خوب بشوی، مثل پدرت."
پسر بلند شد.
"یک بار دیگر بگو اسمش چه بود؟"
"اسم چی؟ من اسمی نگفتم."
"بدترین گناه. کاری که شیطان را خوشحال می کند."
"نباید این قدر به شیطان فکر کنی. باید به خداوند فکر کنی."
"خداحافظ. در آرامش بمیری."
"خداحافظ. خوشحالم که پیشم آمدی."

بعد تپانچه اش را در آورد. کشیش اکنون سایه ای بیش نبود و چون چشمانش ضعیف بود، خوزه می دانست که کشیش نمی تواند ببیندش. او ترجیح می داد که این گونه باشد. اما از آن موقع به بعد، با خود می اندیشید که شاید مشکل همین جا بود. شاید همه چیز به خاطر آن لحظه ضعف برباد رفت که نخواست پیرمرد بفهمد که قرار است بکشدش.

چند ثانیه ای تپانچه در دست صبر کرد و بعد سایه را به خوبی هدف گرفت و ماشه را چکاند. پیرمرد همان طور شق و رق نشسته بود گویی چیزی رخ نداده است، و با این همه شاید هم چیزی رخ نداده بود. شاید هرگز چیزی رخ نداده بود، هیچ چیز هرگز اهمیت نداشت، شاید چیزی به مثابه گناه و جنایت وجود نداشت، و شاید حتی شیطانی هم در کار نبود.

این افکار که به ذهنش خطور کرد می توانست قطرات عرق را بر شقیقه اش احساس کند، چرا که هیچ چیز بیشتر از این او را نمی ترساند که جهان به انسان ها تعلق داشته باشد و نه جهنمی در میان باشد، نه بهشتی، نه استعداد متعالی ،نه کمک بیرونی، تنها گرد و خاک و عدم باشد.

او به یاد آورد چگونه آن جا ایستاده بود و پیرمردی را نگاه می کرد که در حالی که گلوله ای در تن داشت آن قدر ساکت نشسته بود؛ اصلاً نیفتاد. شاید آن قدرها چیزی از او باقی نمانده بود که بیفتد. به اندازه کافی سنگین نبود. فقط دستان و سرش بی حال افتاده بودند، همین و بس.

پسر مدت طولانی در تاریکی ماند و گوش فرا داد و صبر کرد، اما فقط صدای زنگ های روی قایق ها، آن هم وقتی باد به وزش در می آمد، جرنگ جرنگ کنان از میان نیزار به گوش می رسید. صبر کرد. احساس کرد از این بهتر دیگر نمی توانست کاری بکند و اگر قرار بود در بین شیاطین بزرگ جهان جایی پیدا کند، همین لحظه بود، اینک فرصت او بود.

دو و برش را نگاه کرد و بعد به نظر رسید چیزی ناگهان حرکت کرد، و یک جفت چشم زرد اهریمنی درخشیدن گرفت. لبخندی به لبانش آمد، اما گربه ای پرید و در رفت، و او تنها، در برهوت جهانی فاقد استعداد یا جادو یا قدرت، رو به جسد مرده ایستاده بود.

جغدی در تاریکی فریادی کشید. جرنگ جرنگ زنگ ها بلند شد و لولاهای در قیژ و ویژی کردند. اما هیچ چیز رخ نداد، هیچ کس داخل نشد، هیچ شبح غریبی در کار نبود، هیچ چشمان گرگرفته ای، هیچ کس پیش نیامد که بگوید: "آفرین، پسر. اکنون واقعاً بدترین کارت را کردی. من آن چه را تو عرضه می کنی می خرم. در مقابل، تو قدرت و شهرت خواهی داشت و این استعداد را که هرچه می خواهی بشوی. تو بر روی این زمین خوشبخت می شوی. چرا که زمین متعلق به من است، همان طور که بهشت متعلق به خداوند است. کریم این جا منم."

لبخند از صورتش رخت بست و نگاهی به در انداخت، هرچند می دانست شیطان برای ورود به در نیازی ندارد. ایمان و امیدش همچنان دست نخورده باقی مانده بودند. ممکن نبود انسان ها تنها و آزاد باشند و اربابی نداشته باشند.

شاید آن لحظه ضعف، آن لحظه ترحم، وقتی که نخواسته بود پیرمرد تپانچه اش را ببیند، وقتی که قبل از بیرون کشیدن تپانچه عامدانه در تاریکی صبر کرده بود، به قیمت غنیمتش تمام شده بود. شاید آن را این گونه تعبیر کرده بودند که هنوز کمی خوبی در وجود او باقی مانده و در نتیجه ارزشش را ندارد. اما او هنوز خیلی جوان بود، تنها هجده سالش بود. او می دانست که در جستجویش برای استعداد جایی برای رقت و ترحم نیست. هنوز آن قدر جوان بود که بتواند یک گاوباز بزرگ و مایه فخر روستا و کشورش بشود. یا یک راهزن بزرگ. یا سیاستمدار، یا ژنرال. اما کمی کمک احتیاج داشت. محتاج استعداد بود.

روی از جسد برگرداند و از درون خانه به دریاچه نگاهی انداخت که در آن ماه شناکنان گویی می خواست از آب بیرون جهد و بالای قایقی رود. نگاهی به اطراف انداخت. اما کسی در میان نیزار نبود، و آسمان با ستارگان غربال شده بود. برای مدتی کوتاه از فرط استیصال با خود اندیشید که شاید آدمی باید به درگاه خداوند دعا کند تا اذن ملاقات شیطان را بیابد. بعد مشتانش را گره کرد و ناسزاگویانه بر سر آسمان فریاد کشید و همین طور بر آتشفشان هایی دشنام داد که در سوی دیگر دریاچه قد افراشته بودند و در دلشان ویرانه های معابد و چهره مرده خدایانی بی فایده قرار داشت که گلبرگ گل های تازه بر روی چشمانشان می گذاشتند تا نگاه نامحرم این دنیا بر آن ها نیفتد.

آن گاه که دیگر چیزی جز گرسنگی و تشنگی و ضربان غیط آلود شقیقه هایش در وجودش باقی نمانده بود، به سمت روستا راه افتاد.
خبری از پلیس، تلفن و برق در آن جا نبود. سه چهار ساعتی طول می کشید تا جسد را پیدا کنند، و بعد هم برای هیچ کس اهمیت نداشت چه کسی این کار را انجام داده است و چرا. و تازه او همیشه می توانست دروغ بگوید و منکر شود، و چون می دانستند که پیرمرد او را دوست می داشت، هرگز به مخیله شان خطور نمی کرد که او پیرمرد را کشته باشد.

[1] Kruger

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

ستاره بازان - فصل هشتم

مبلغ انجیل احساس کرد که هنوز زنده است، و هرچند همچنان چشم به نوک تفنگ ها دوخته بود گویا اشکال غیره منتظره ای در اعدام آنها پدید آمده بود. او نگاهی به گروهبان گارسیا انداخت و دید که وی گرم مجادله با سربازی است که داشت به جاده اشاره می کرد. سرباز چند ثانیه پیش از پشت خانه بیرون دویده بود، اما دکتر هوروات به لحاظ ذهنی از این جهان رخت بر بسته بود و به زحمت می شد از وی انتظار داشت به کسانی که هنوز بر روی زمین راه می رفتند وقعی بنهد. گروهبان گارسیا فرمانی را فریاد زد و سربازان اسلحه شان را پایین آوردند. افسر سپس ژست عذرخواهانه ای نسبت به زندانیان به خود گرفت.

مودبانه گفت :"یک لحظه،" گویی می خواست آن ها را مطمئن سازد که این تنها یک وقفه موقت است و اعدام آن ها چند دقیقه بعد اجرا خواهد شد. سپس سریعاً با سربازی که دنبالش آمده بود پشت کافه غیبش زد.

موسیو آنتوان هنوز داشت تردستی می کرد. او به قدری در برنامه خودش ذوب شده بود و به قدری نئشه شهادت مهارت هنرمندانه عظیم خود بود که پیروزمندانه به ورای خطری که حیات آن ها را تهدید می کرد گام نهاده بود – یعنی آن را پاک از یاد برده بود – همان هدف محقر و توهم ترحم انگیز همه هنرها. عروسک همچنان روی شانه اگه اولسن نشسته بود.

عروسک گفت: "هر لحظه به شکلی بت عیار در آمد،"
آقای مانوئلسکو هنوز داشت ویلون می زد. لبخند پیروزی اکنون از خلال آن سفیدی کلفت ماسیده بر صورتش بیرون زده بود: در ذهن او مطلقاً تردیدی وجود نداشت که تعویق معجزه آسای اعدام ایشان تماماً مدیون نبوغ هنری وی و طلسم موسیقی اش بود. هیولای کوبایی، هر چند دکتر هوروات با دقت از نگاهش حذر می کرد، مفلوکانه به وی لبخند می زد. تنها فکری که به ذهن آقای شلدون وکیل در این حالت خلاء ذهنی مطلق خطور کرد این بود که اگر بخت کمی یارش باشد داروی آرام بخش اکنون می تواند تأثیرش را بگذارد. پیرزن هنوز داشت خرسندانه دهانش را می جنباند. او برای دکتر هوروات یادآور عروسک های کفرآمیز سرخپوستان آریزونا بود – همیشه باور داشت که در این عروسک ها چیزی شیطانی نهفته است. چارلی کوهن داشت صورتش را با دستمالی پاک می کرد. اکنون کاملاً مطمئن بود که، شاید به طور دائم، جان سالم به در برده اند، گرچه منظورش از کلمه "دائمی"، با آن خس خس قلبش و لحاظ کردن بی استعدادی عمومی انسان تا جایی که به فناناپذیری مربوط می شود، برای خودش هم روشن نبود. اما احساس دراماتیک پیروزمندانه ای داشت و حس شومنی قدیمی اش به او می گفت که این بار بازیگران بر خاک نخواهند افتاد.

دختر آمریکایی گفت: "ای وای، این دفعه واقعاً فکر کردم آخر خط است، معمولاً تسلیم این افکار منفی نمی شوم، اما کار خوزه را نمی شود پیش بینی کرد. پسرک خیلی قاطی دارد."

آن ها دیدند که گروهبان گارسیا دوان دوان به سویشان می آید، و در حالی که می دود اسلحه اش را در غلافش قرار می دهد، و سپس صدای قیژ قیژ چرخ ها بر روی سنگ ها بلند شد و جیپ ها و کادیلاک ها ازپشت کافه بیرون زدند و در ابری از گرد و خاک و خرده سنگ هایی که به این ور و آن ور پرت می شدند، جلوی آن ها ترمز زدند. گروهبان گارسیا پارس کنان دستوری داد و سربازان آنها را دور هم گرد آوردند و وحشیانه به داخل ماشین ها هل دادند. دکتر هوروات اکنون چنان به این شرایط خو گرفته بود که وقتی قنداق تفنگی را بر دنده هایش احساس نمود حتی لب به اعتراض نگشود. او در صندلی عقب یکی از ماشین ها بین پسر کوبایی و دختر آمریکایی گیر افتاده بود، و چشم در چهره طعنه آمیز، و همچنین به نظرش، سرزنده عروسک ناطق دوخته بود که صاحبش در کنار راننده جای گرفته بود. او گروهبان گارسیا را دید که از در کافه بیرون آمد، در حالی که بیش از ظرفیت و قدرت دستان یک مرد عادی بطری مشروب زیر بغل زده بود. او دید که گروهبان تلوتلو خوران به جیپ رسید و بطری ها را به زیردستان خود داد، و پرید و در کنار راننده نشست، سپس جیپ ها، موتورسیکلت ها و چهار کادیلاک با سرعت سرسام آوری، به دور از جاده و به سوی کوه ها، شروع به حرکت روی زمینی سنگی کردند، بی آن که هیچ مسیر مشخصی داشته باشند. بعد از حدود پانزده دقیقه رانندگی دیوانه وار و پر جست وخیز، که طی آن مبلغ انجیل چندین بار به آغوش آن موجود کوبایی وحشتناک پرت شد، که با دستانش از روی کمک مبلغ انجیل را نگه می داشت، و چندین بار به سوی دخترک بی نوای آمریکایی پرت شد که داشت سکسکه می کرد و ناگهان سرش در دامن وی افتاد و از هوش رفت، به جاده خاکی رسیدند که در مقام مقایسه به یکدستی بهشت بود، و مبلغ انجیل که به عقب لم داده بود و چشمانش را بسته بود، گذاشت تا ذهنش به وضعیت خلاء مات و مبهوت کننده ای وارد بشود.

در جیپ جلویی، که پیشاپیش آن ها حرکت می کرد، گروهبان گارسیا که هنوز خیلی مست بود، سعی داشت یک بار دیگر اخبار فوق العاده را مرور کند و به افکارش نظمی بدهد. وقتی سرجوخه اش به وی گفت که توانسته بود ارتباطی رادیویی با ستاد فرماندهی برقرار کند، و فهمیده بود که شورشی به راه افتاده، و نیروهای امنیتی بد جوری به درد سر افتاده اند، و ارتش قیام کرده و چیزی نمانده که کنترل پایتخت را به دست بگیرد، چندان شگفت زده نشد؛ نه به این خاطر که انتظار چنین واقعه ای را می کشید، بلکه صرفاً به این دلیل که می دانست از زمان رهبر آزادی بخش، شورش ارتش همواره جزئی از میراث ملی و الگوی سیاسی کشورش بوده است. او همواره آماده بود که یک روز خودش شکنجه و اعدام شود، و چون زندگی خوشی داشت چندان از مرگ نمی ترسید. اما از بلاتکلیفی متنفر بود. او همیشه فرمانبری بود که صرفاً دستورات را اجرا می کرد، و اکنون، برای اولین بار در زندگی اش، در وضعیتی قرار گرفته بود که باید ابتکار عمل را به دست می گرفت و مستقلانه عمل می کرد. او باور نداشت کار رژیم ژنرال آلمایو تمام شده باشد، هر چند که پیغام ستاد فرماندهی بی پرده بدبینانه بود. او نمی توانست تصور کند بشود خشتک مردی مثل خوزه آلمایو را روی سرش کشید. و با این حال وقوع هر چیزی ممکن بود، چرا که بعضی اوقات دست ناجوانمرد سرنوشت حتی بهترین مردان را هم از میدان به در می کرد. و نخستین چیزی که غریزه صیانت نفسش به او گفت این بود که در حالی که ماجرای نبرد نه به دار بود و نه بار، تیرباران شهروندان آمریکایی حماقت محض محسوب می شد. اگر خوزه آلمایو برنده میدان باشد، او می توانست با وجدان آسوده آمریکایی ها را اعدام کند و هیچ کس هرگز نمی فهمید که او از فرمان آلمایو سرپیچی کرده و اعدام را به تأخیر انداخته است. و اگر شورشیان ارتش موفق می شدند، بهترین و شاید تنها شانس وی برای جان سالم به در بردن از این مهلکه این بود که آمریکایی ها را به عنوان گروگان در جایی دور از انظار در رشته کوه نگه می داشت و سپس بر سر زندگی آن ها و انتقال امن خودش به جایی معامله می کرد. جد اندر جد گروهبان گارسیا راهزنان کوهستان بودند، و این کار با باج گیری های آنها فرقی نداشت، و او اکنون، در راستای سنت خانوادگی، زندانیانش را گرفته بود و داشت به سریع ترین شکل ممکن به سمت مکانی پرت می راند، که بنا بر افسانه ها، زمانی پدر بزرگ وی با دسته مردان وفادارش آن جا پناه می گرفتند. او می دانست که چند روزی را بیشتر نمی توانست مخفیانه سرکند، اما حتی در این صورت، اگر شورشیان برنده می شدند، می توانست بر سر انتقالش به مکانی امن در مقابل تهدید اعدام زندانیان و دردسرتراشی برای دولت جدید در قبال دموکراسی عظیم آمریکایی به مذاکره بنشیند. اکنون، بابت درایت و تیزهوشی اش، به خود می بالید، و همین طور که جیپ در مسیر پیش می رفت، به عقب خم شد و بطری ای برداشت و خیلی زود شروع به زمزمه کردن جدید ترین آهنگ آمریکایی کرد. اکنون یک ساعتی می شد که جاده را ترک کرده بودند. دختر به هوش آمده بود، و دکتر هوروات خودش را معرفی کرد. او از این که دختر می شناختش اصلاً تعجبی نکرد، اما دختر مطالب عجیبی گفت که باعث ناراحتی وی شد.

دختر به او گفت: "آه، بله، من اغلب اوقات درباره شما مطالبی می شنوم، دکتر هوروات، خوزه شما را بسیار تحسین می کند. او حتی به دفتر روابط عمومی اش در ایالات متحده دستور داده که ترجمه مقالات و سخنرانی های شما را برایش بفرستند. از آن چه شما درباره شیطان می گویید خوشش می آید."
دکتر هوروات ناخرسندانه گفت: "گویا اصلاً از تعالیم من بهره ای نبرده است، به نظر من، این دیکتاتور مخوف، این حرف را بر مبنای تجربه حال حاضرمان می گویم، از هر کسی که می شناسم به شیطان نزدیکتر است."
دختر سرزنش آمیز گفت: "واقعاً نمی شود خوزه را دیکتاتور خواند، کل ماجرا این است که اینجا کشوری متفاوت است و آن ها سنت سیاسی متفاوتی دارند. و باور کنید او خیلی کارهای خوب انجام داده است."
مبلغ انجیل گفت: "شدیداً مشکوکم،"
دختر آهی کشید و گفت: "مسئله فقط این است که یک ذره خرافاتی است، و البته با عرض پوزش باید بگویم، آدم هایی مثل شما، دکتر هوروات، بسیار به این امر دامن زده اید."
مبلغ انجیل نگاه تندی به او انداخت و گفت: "متأسفانه، چندان منظورتان را نمی فهمم."
دختر در حالی که با تحکم به چشمان وی نگاه می کرد گفت: "آه، دکتر هوروات، می توانم موضوع را برایتان کاملاً روشن کنم. از دوران فاتحان، قرن هاست که کشیشان اسپانیایی بی سواد به سرخپوستان آموخته اند که هر کاری که خوش دارند انجام بدهند شیطانی است. برای مثال، می دانید که آن ها در مسائل جنسی بسیار آزاد بودند. اما برایشان جا انداخته افتاد که برقراری رابطه جنسی کاری شیطانی است. و شورش علیه اربابانشان هم شیطانی است. در واقع، فقط تسلیم خوب بود – اطاعت محض و پذیرش بی چون و چرای سرنوشتشان خیلی خوب بود. هر عملی که سرخپوستان می خواستند انجام بدهند، مثلاً زنا کردن، کم کاری یا اصلاً کار نکردن، قتل اربابان و پس گرفتن زمینشان از آنان، همه این ها خیلی بد بود: شیطان پس پشت همه این کارها به کمین نشسته بود. بعضی از آن ها درسشان را خوب بلد شدند و به شیطان با جدیت باور آوردند. این ها مردمی خرافاتی و بدوی اند – هیچ کس تاکنون سعی نکرده این را عوض کند. حتی خوزه هم مرد تحصیل کرده ای نیست – هر چند واقعاً ذهن درخشانی دارد – ذهنی منطقی. در واقع، زیادی منطقی. پس وقتی شما، که دیگر یک کشیش روستایی نادان نیستید، بلکه چهره عمومی محترم و سرشناسی، از کشوری قدرتمند، متمدن و بزرگ، هستید، وقتی حتی شما هم او را خاطرجمع می سازید که شیطان واقعاً وجود دارد، و از بد روزگار بیش از این حرف ها بر این جهان سلطه دارد، او احساس اطمینان و مسرت می کند – به این ترتیب، می بینید که شما به راه و رسم بد خرافاتی او دامن زده اید."
مبلغ انجیل غضب آلوده فریاد بر آورد :"دختر خانم عزیز، بنده چنین کاری نمی کنم. این حرف ها کفر محض است."
دختر با رگه ای از طعنه گفت: "خب، دکتر هوروات، فقط می خواستم بدانید."
مبلغ انجیل به سردی گفت: "به نظر می رسد شما با این جانی خیلی همدلید."
دختر به آرامی گفت: "معلوم است. من سه سالی معشوقه اش بوده ام."
دکتر هوروات ترجیح داد از این نکته بدون موعظه کردن بگذرد و گفت: "اما به نظر نمی رسد این امر مانع دستور وی برای تیرباران شما شده باشد."
دختر پیروزمندانه لبخند زد و گفت: "اغلب سعی می کرد از دست من خلاص شود، اما نمی تواند. نمی تواند چون عاشق من است. از اذعان به این مسئله متنفر است، ولی عاشق من است. و همان طور که می بنید، دستور را لغو کرده است."
مبلغ جوان انجیل دلسردانه گفت: "باید صبر کرد و دید چه می شود. هنوز می توانند ما را در پیچ بعدی جاده تیرباران کنند. اما چرا یک مرد باید زنی را که دوست دارد بکشد؟"

بار دیگر رگه ای از طعنه در لبخند دختر نمایان شد. دکتر هوروات فکر کرد که دختر واقعاً باهوش و به وضوح تحصیلکرده است. این مسئله اوضاع را بدتر می کرد. برای نخستین بار صورت دختر را از نزدیکتر بررسی کرد. صورتی زنده و حتی بشاش بود – اما علیرغم جوانی اش هیچی نشده نشانه های غیرقابل انکار عیاشی بر آن ظاهر شده بود.

"چرا؟ دکتر هوروات شما باید آخرین آدمی باشید که این سوال را می پرسد. خوزه فکر می کند عشق ورزیدن و دوست داشته شدن شگون ندارد. من نمی خواهم احساسات شما را جریحه دار کنم، اما افرادی مثل شما باعث شده اند به قدرت ظلمات باور پیدا کند، و این طور شده که هر چیزی خوزه می خواهد دقیقاً همان چیزی است که، به بیان شما، اهریمن بدطینت قادر است عرضه کند. قدرت، ثروت عظیم و رضایت بی پایان – یا به قول شما: شر."
مبلع انجیل گفت: "به این می گویند ارتداد"
"بله، البته. دستگاه تفتیش عقاید مردم را بابت این جور چیزها می سوزاند و شکنجه می کرد. من در آیوا کالج رفته ام و در مورد همه این چیزها اطلاعات دارم. من همه سعی خود را کردم تا .... تاریک اندیشی او را بهبود ببخشم."

دکتر هورات چهره در هم کشید. به نظر می رسید این آخری را دختر به سوی او هدف گرفته باشد.
"همان طور که می بینید، چندان موفق نبوده ام. شاید جز در نابودکردن خودم."
بال های دکتر هوروات ناگهان گشوده شد.
"فرزند عزیزم، در سن و سال تو ..."
" و به این ترتیب" دختر بی آن که گوش دهد به صحبت هایش ادامه داد: "هرچند عاشق من است، از این احساساتش درقبال من می ترسد. فکر می کند نشانه ضعف مفرط است. و حتی بیشتر از این، از عشق من به خودش منزجر است. انگار که من می توانم سفارشش را در عالم ملکوت بکنم و مانع از موفقیتش بشوم – یا به زعم شما مانع از فلاکتش."

بی تردید این فجیع ترین چیزی بود که دکتر هوروات در زندگی اش شنیده بود. ارتداد – چیزی که تنها در ذهن یک فرد کاتولیک می توانست رشد کند. این موضوع صرفاً نشان می داد که کلیسای کاتولیک چقدر در ظلمات فرو رفته است. او همیشه مخالف آن بود که یک کاتولیک رئیس جمهور ایالات متحده شود، و اکنون می دانست که حق داشته چنین فکر کند.

دکتر گفت: "ای کاش می توانستم با این مرد جوان نگون بخت صحبت کنم، شاید هنوز می توانستم روح گمراهش را نجات دهم".
دختر اندوهیگنانه به چشم انداز لخت و بایر رشته کوه از ورای پرتگاه نگاهی کرد.
"متأسفانه برای روحش برنامه های دیگری دارد."
هوا به سرعت تاریک می شد. هیولای کوبایی داشت خرخر می کرد.
دختر پرسید: "این کیست؟"
مبلغ انجیل به سرعت پاسخ داد: "نمی دانم،"
دختر نگاهی دیگری از پنجره به بیرون انداخت و گفت: "خوزه می توانست مرد بزرگی شود. این را واقعاً در وجودش دارد. یک جور قدرت مقاومت ناپذیر و باصلابت ... یک جور مغناطیس. جمعیت همیشه به دام طلسم او می افتد."
مبلغ انجیل گلویش را صاف کرد و به دستانش زل زد.
دختر گفت: "من او را خوب می شناسم، همه چیز را در مورد او می توانم به شما بگویم."

دکتر هوروات احساس کرد که چندان علاقه ای ندارد چیزی بداند یا بشنود. اما دختر شروع به صحبت کرد، و همین طور که کاروان بیشتر و بیشتر در عمق سایه ها فرو می رفت، مبلغ انجیل هم گوش فرا داد – می توانست این کار را دست کم برای آن دختر انجام دهد – بعضی اوقات گوش دادن تنها راه کمک کردن به یک انسان است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

ستاره بازان - فصل هفتم

دو ماه پیش، زمانی که رادتسکی داشت از میان باغ صومعه سان میگوئل[1]، در حومه غربی پایتخت، رد می شد رایحه رزها به قدری غلیظ بود که به نظرش رسید این رایحه جامد است. در کنار دیوار، بوته های صورتی، زرد و سرخ گل رز به چشم می خوردند و گل های سفید از شکاف کف مرمرینی بیرون زده بودند که دور آن کاکتوس ها و درختچه های آگاوه قرار داشتند. تقاضا کرده بود با پدر روحانی اعظم ملاقات کند و این تقاضا بلافاصله پذیرفته شده بود. معلوم بود که می دانند وی کیست – یا لابد فکر کرده بودند که می دانند. کل ماجرا از نکته ای شروع شد که در یکی از دفعات باده گساری شان اتفاقی از دهن آلمایو پریده بود. رادتسکی خیلی نوشیده بود و احتمالاً زیادی هم سوال می کرد. خوزه آلمایو خیلی سنگین پشت میز لم داده بود. "اگر واقعاً می خواهی بدانی که من چه جوری کارم به این جا کشید – چه چیزی مرا بزرگ کرد– باید بروی و ازپدر سباستین، در صومعه سان میگوئل، بپرسی. شاید بتواند به تو بگوید. شاید هم نتواند."

اکنون مدتی بود که داشت در ایوان انتظار می کشید، و هر از گاهی بین طاقی ها می ایستاد تا به دشت نگاهی بیاندازد که در آن سروها چون نگهبانان پای در بند ملکوت قد برافراشته بودند. سرخپوست ها این سروها را انگشتان خداوند می نامیدند، هرچند بسیار نامتحمل بود خداوند به خودش انگشت نشان دهد. او به دنبال سرسوزنی نشانه به آن جا آمده بود تا شاید بصیرت تازه ای نسبت به ذهن و روح آن مرد حیرت برانگیز پیدا کند. خشونت همیشه او را تحت تأثیر قرار داده بود – شاید در خفا مجذوب آن هم شده بود. جنایت همواره به نظر وی تلاش وحشت زای انسان برای تصاحب و تسلط بر حیات بود؛ جانیان بزرگ خلاف قوانین جامعه طغیان نمی کردند، بلکه خلاف قانون بسیار قوی تر و موثرتری طغیان می کردند. این طغیان مستلزم نوعی آرمان گرایی بود. اوتو رادتسکی در کنار برخی از بزرگترین ماجراجویان زمان خودش زندگی کرده بود، و همواره از باور عمیق ایشان به قدرت مشعوف شده بود. او خود را رواقی مسلک می انگاشت. او غالباً این ماجراجویان را با این گفته مشهورش از کوره به در می برد: "حداکثر کاری که می توانی بکنی، این است که خانواده تشکیل دهی". او واقعاً در طبیعتش رگه ای از بدبینی داشت. هیچ چیز یک یاغی را بیشتر از این نمی رنجاند که هنگام مشروب نوشیدن بشنود او زیر لب می گوید: "خب، دوست من، آخرش، حداکثر کاری که می توانی بکنی این است که یک خانواده خوب و تر و تمییز تشکیل دهی، با چندتا بچه کوچولوی نازنین. از این بیشتر نمی شود کاری کرد." این جمله همیشه باعث حیرت و وحشت آن یاغیان می شد. او جهان، ایمان و اشتیاق ایشان را به سخره می گرفت. یکی از آن ها – مشهورترین قاچاقچی اسلحه در حوزه کارئیب که اکنون داشت در الجزایر فعالیت می کرد – به وی گفت "تو به هیچ چیز باور نداری".

صدای قدم هایی به گوش رسید و پدر روحانی اعظم به سمت وی آمد. رادتسکی در حالی که داشت تحت راهنمایی پدر روحانی از میان راهروهای بلند می گذشت نگاهی به او انداخت و به نظرش رسید وی باید آلمانی یا هلندی باشد. روی دیوار این راهروها نقاشی های بدی از قدیسین داشت در هوای آزاد می پوسید. سپس به دفتر کار وی رسیدند – اتاق سفید حجیمی که جز یک صلیب بزرگ روی دیوار اصلی آن چیزی نبود و باعث می شد لختی آن مکان بیشتر توی چشم بزند. صدای فواره ای که آرام آرام می چکید از پنجره به گوش می رسید و کاری می کرد که صفای آن جا بیشتر شبیه مسجد مسلمانان باشد تا صومعه مسیحیان.

پدر روحانی اعظم اکنون پشت میزش نشسته بود. او صورتی زرد، چشمانی آبی و ریش قرمز کوچکی شبیه رامبراند داشت. نشانه های کهنسالی در هزاران چین و چروک صورت او موج می زد.

پدر روحانی با حالتی نسبتاً تدافعی گفت که بله از حدود بیست سال پیش ژنرال آلمایو را که در آن زمان پسری بیست و چند ساله بوده می شناخته است. او یک سرخپوست کوخون از دره های استوایی بود – کوخون ها مردمی با عزت نفس بسیار و یکی از قدیمی ترین مردمان این سرزمین بودند. آن ها زمانی یک تمدن مفصل در این جا داشتند – البته اگر بشود آیین شرک آلود مبتنی بر قربانی انسان ها را تمدن نامید – به هر حال، باستان شناسان از کثرت خدایانی که هنوز هرساله از زمین بیرون می کشند کاملاً شگفت زده اند. پدر کریسوستومو[2]، یک کشیش روستایی کهنسال، به آلمایو خواندن و نوشتن یاد داده و بعد سفارشش را به فرقه دومنیکن کرده بود: پسر ذهن تیزی داشت، در یادگرفتن حریص بود، و این طور به نظر می رسید که روزی بتواند کشیش خوبی از آب درآید. فرقه هزینه سفر وی به پایتخت را پرداخته و مراقبت از او را در آن جا به عهده گرفته بود. اما خیلی زود معلوم شد که این کوخون جوان آدم راحتی نیست. به نظر می رسید عمیقاً به خداوند ایمان داشته باشد، با این همه، وقتی آموزگارش به وی یادآور می شد که خداوند صاحب ماست و ما همگی فرزندان اوییم، به دلیلی، به او بر می خورد و تقریباً از کوره در می رفت. حتی پیش آمده بود که وقتی دیگر شاگردان جرأت می یافتند این حقیت ساده را خاطر نشان کنند که خدای رحمان ناظر هر آن چیزی است که این پایین اتفاق می افتد، او با آنها به شکل وحشیانه و شرورانه ای در بیفتد. به نظر می رسید او بیان معصومانه این واقعیت را هتک حرمت خالق مان تلقی می کند. آموزگارانش به شدت وی را نکوهش می کردند ولی این چیزها اصلاً کارگر نمی افتاد. به گوش پسر جوان فرو نمی رفت. او خیلی کله شق بود، و کاملاً واضح بود که تکلیفش را با خیلی چیزها یک سره کرده است، و وقتی پدر روحانی اعظم او را مواخده می کرد، همین جا جلوی او می ایستاد و زل می زد – فقط زل می زد – وادار کردن یک کوخون به حرف زدن هیچ وقت کار آسانی نیست. تنها یک دفعه قبول کرد در مورد خودش توضیح بدهد.

او به کشیش دومنیکن گفته بود: "خدا خوب است. دنیا بد است. دولت، سیاستمداران، سربازان، ثروتمندان کسانی اند که صاحب زمین هستند – خدا کاری با آن ها ندارد. او فقط در بهشت است."

البته باید به خاطر داشت که زندگی بسیاری از سرخپوستان در پایین آن دره ها بسیار سخت بوده و هیچ دولتی کار چندانی برای ارتقای سطح زندگی آن ها نکرده بود. با این همه، آنها تسلیم و رضا پیشه کرده و سرنوشتشان را پذیرفته بودند. اما این پسر به شکلی استثنایی تندخو بود. آموزگارانش آن چه از دستشان بر می آمد برایش انجام می دادند – آنها مرتباً زور خودشان را می زدند. متأسفانه ، اندکی بعد او با مصاحب نااهلی نشست وبرخاست کرد ... از صدای کشیش دومینیکن بر می آمد که راحت نیست، و رادتسکی، در کمال دقت، وقتی دوراندیشی واضح و ناگهانی پدر روحانی اعظم را دید لبخندش را فرو خورد. به هرحال خوزه خیلی زود از انظار کناره گرفت. ظاهراً، او به گاوبازی علاقه مند شده بود و از این میدان به آن میدان می رفت و سعی داشت در این فن مهارت پیدا کند. او یک حامی پیدا کرده بود – مردی بسیار ثروتمند که بهترین مربیان را برایش استخدام می کرد – اما، به نظر می رسید در میدان گاوبازی استعدادی نداشته باشد و پشتکار وی راه به جایی نبرد. پدر سباستین مرتب این جا و آن جا خبرهایی از او به گوشش می رسید. دوستان جدیدی پیدا کرد بود – گاوبازان درجه سه، صاحبان میادین ارزان، مدیران ورشکسته – همان رجاله های مفلوکی که دور رویای یک مرد خیمه می زنند. یکی دو باری پسر به دیدنش آمده بود و او سعی کرده بود به پسر هشدار دهد – اما او خیلی جوان و جاه طلب بود و در ضمن خوش قیافه هم بود که این موضوع کمکی نمی کرد یا شاید در بعضی موارد زیادی کمک می کرد ... بازهم کشیش دومنیکن با آزردگی خاطر به ملاقات کننده اش نگاهی انداخت. کشیش که آشکارا به یاد آورده بود که دارد با بهترین دوست دیکتاتور صحبت می کند با حالتی نسبتاً خودآگاهانه اضافه کرد که این البته مربوط به روزگار خیلی دوری بوده است و فقط نشان می دهد که انسان می تواند بر همه انواع ناملایمات و خطرات فائق آید و به موقعیت مهمی نایل شود – البته اگر اصلاً بشود موقعیتی را در این جهان مادی مهم تلقی کرد.

پدر سباستین تنها یک بار دیگر آن پسر را ملاقات کرده بود و آن ملاقات را به خوبی به یاد می آورد چرا که اتفاق غریبی افتاده بود. زمان کارناوال بود، و هفته ها می شد که پایتخت لبریز از شادی بود؛ همه جا بساط گاوبازی، رقص و آتش بازی برپا بود. او نمازخانه را ترک کرده بود و در اتاق درس خالی ای داشت برخی کتب تمرین را مرور می کرد. در باز بود و سرخپوست جوان پا به درون اتاق گذاشت. او لباس سفید آراسته ای به تن داشت و شانه ها و موهایش با کاغذرنگی های ریز پوشیده شده بود. اما صورتش رنگ پریده بود. او لحظه ای در سکوت دم در ایستاد، به آموزگار سابقش نگاه کرد، و سپس به سمت وی پیش آمد.

پدر سباستین گفت: "به به، خوزه، چه اتفاق فرخنده ای،"
مرد جوان همچنان بدون گفتن یک کلمه به او خیره بود. مشخص بود که مشروب خورده است. در روحیه او و در سکون حیوانی و پرتنش بدنش چیزی خصمانه و حتی ارعاب آمیز وجود داشت، چهره او برای پدر سباستین یادآور یکی از آن صورتک های سنگی بود که هنوز سایه های شرک آلود خود را بر سرزمینی که قرار بود مسیحی شده باشد و بر دل مردمان آن می اندازند.

پسر گفت: "به من خندیدند. به من آشغال پرت کردند. مسخره کنان از میدان بازی بیرونم انداختند."
پدر سباستین با مهربانی گفت: "خب، می فهمم، هر ماتادوری از این چیزها تجربه می کند. مگر این ها جزء این حرفه نیست؟"
پسر گفت: "بله، ولی من هرگز چیز دیگری ندیده ام. هرگز. و تازه ..." او تقریبا تهدیدآمیز به کشیش دومنیکن می نگریست و گفت: "من خیلی نماز می خوانم."

اگر پدر سباستین به چیزی در خود افتخار می کرد این بود که همواره قدرمتندانه توانسته خوی تند هلندی اش را مهار کند، اما صدایش کمی بالا رفت و، مانند هرباری که رنجیده می شد لهجه هلندی اش مشخصاً بر لهجه اسپانیایی غلبه کرد.

به تندی گفت: "نماز برای معامله نیست. قرار نیست با آن چیزی بخری."
سپس کمی ملایم تر گفت: "شاید قرار نیست گاوباز بشوی. راه های دیگری هم برای زندگی کردن هست."
پسر لحظه ای متفکر ماند و بعد سرش را تکان داد.

"شما نمی فهمید. شما سرخپوست نیستید، برای همین هم نمی دانید چه حالی دارد. اگر سرخپوست به دنیا آمده باشی باید بجنگی. یا باید گاوباز بشوی، یا بزن بهادر یا یک راهزن بزرگ. در غیر این صورت به هیچ جا نمی رسی. بختی برایت قائل نمی شوند. همه راه ها بسته می شود و نمی توانی رد شوی. همه چیز را برای خودشان نگه می دارند. همه چیز را می گیرند. اما اگر استعداد داشته باشی، حتی اگر هم یک کوخون باشی، به بازی راهت می دهند. دیگر برایشان مهم نیست، چون فقط یکی در ده میلیون هستی. می توانی به اوج برسی، و همه چیزهای خوب گیرت بیاید. زنانشان عاشقت می شوند و می توانی مانند یک پادشاه زندگی کنی. اما باید استعداد داشته باشی. در غیر این صورت می گندی، راه دیگری نیست. من استعداد درست و حسابی دارم. این را در خودم حس می کنم. وقتی آن جا می ایستم، پاهایم در شن محکم می شوند، رو در روی گاو نر ... جای من آن جاست. حس می کنم که یک مردم. دیگر کرمی در میان گل و لای نیستم. حس می کنم زنده ام."

صدایش می لرزید و مشتش را می فشرد.
"اما بعد بیرون نمی آید. چیزی اتفاق می افتد و در نمی آید. همه چیز از بین می رود و صدای ریشخند و فریادهای خصمانه به هوا می رود. اما من هیچ وقت فرار نمی کنم. یا گاونر مرا می اندازد یا من باز تلاش می کنم. اما همیشه آخر کار این گاو است که مرا زمین می زند. من بارها لت و پار شده ام."

پدر سباستین داشت از بالای عینکش به او می نگریست. به شدت حیرت زده و اندوهگین بود.
"پدر آیا تا به حال گاو بازی مرا دیده اید؟ من آدم با دل و جرأتی هستم."
کشیش دومنیکن به تندی گفت: "متأسفم من علاقه ای ندارم."
خوزه آلمایو در حالی که به کشیش نگاه می کرد جسورانه گفت: "من یک ماتادور بزرگ خواهم شد. من استعدادش را خواهم داشت. قیمتش برایم اهمیتی ندارد. از پسش برمی آیم. قیمت آن را می دانم. آن را می پردازم. برای همین هم پیش شما آمدم. می خواستم به شما هشدار بدهم."
پدر سباستین منطور او را کاملاً نمی فهمید و فقط گفت: "به نظر می رسد که من معلم بدی بوده ام."

پسر لبخند زد؛ لبانش را جمع کرد و رگه ای از برتری جویی در برق دندان های سفیدش نمایان شد، و چهره اش حالتی ارباب منشانه به خود گرفت.
"شما معلم خیلی خوبی بوده اید. ولی زیاد نمی دانید. شما مرد خوبی هستید و درنتیجه نمی توانید از این موضوع سر در آورید. دنیا جای بدی است، و اگر آن چه را دنیا پیشکش می کند می خواهید باید بد باشید – واقعاً بد – بدتر از دیگران، در غیر این صورت بقیه شما را له خواهند کرد. دنیا اصلاً متعلق به خداوند نیست. استعداد را باید از کس دیگری بطلبید." سپس از اتاق بیرون رفت.

پدر سباستین به یاد می آورد که چطور مدت مدیدی با قلمی در دست آن جا نشسته بود و از بالای عینکش به دری خیره شده بود که پشت خوزه آلمایو بسته شده بود. خیابان هنوز پر از سر وصدا بود و در میان همه آن جیغ ها و فریادها و خنده ها و موسیقی و آتش بازی، صدای فش فش مارپیچ موشک های کاغذی مانند مزاح کلبی مسلکانه به گوش می آمد. ناگهان این احساس به او دست داد که شاید به وظیفه اش عمل نکرده است – نتوانسته درک کند و کمک حالی باشد. اما پسر فقط یک سال بود که در کلاس ها حاضر می شد، و در آن جا یک عالمه پسر دیگر هم بودند که باید بهشان کمک می شد و راهنمایشان کرد. در سال های بعد، وقتی اتفاقات مهر تأییدی بر ... بر پیش بینی او بودند، بارها از خود پرسیده بود چرا نتوانسته درماندگی و آرزوی کمک گرفتن که آن شب آن پسر را به پیشش آورده بود به طور کامل حس کند. خودش را سرزنش می کرد، اما در ضمن دلیل بسیار ساده و پیش پا افتاده این موضوع را هم می دانست: سرو صدای خیابان بسیار بلند بود و آوای شرک آلود آن جشن او را می آزرد و باعث شده بود برخود صلیبی بکشد و از موضوع بگذرد. در حالی که از پشت میزش بلند می شد گفت که نه، او دیگر هرگز خوزه آلمایو را ندید. هرچند، البته بسیاری چیزها درباره شاگرد سابقش شنیده بود.

رادتسکی میمون را محکم بغل گرفته بود تا بدرفتاری نکند، و موجود بی نوا بلند بلند شکایت می کرد، صورت سیاه کوچکش از عصبانیت چین خورده بود و دندان هایش را نشان می داد و سعی داشت به موهای رادتسکی چنگ بزند.
گفت: "من هنوز فکر می کنم تو باید این دستور را لغو کنی."
"دلت شور نزند. درست می شود."
رادتسکی گفت: "گوش کن خوزه، هیچ انسان زنده ای تاکنون نتوانسته از پوستش بیرون بیاید و چیزی بهتر از خودش بشود."
"منظورت را نمی فهمم، دوست من. من یک کوخون هستم و بس. یادت باشد ما مردمان ساده ای هستیم. رعیتیم، همین. من چیزیم نمی شود. م-ط-ل-ق-اًً. یک پیک بنداز بالا."

[1] San Miguel
[2] Father Chrisostomo

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

ستاره بازان - فصل ششم


خوزه آلمایو گفت: "شگون دارد". پشت میز عظیمش زیر پرتره رهبر آزادی بخش نشسته بود، کروات و پیراهنش باز بود و داشت سیگار برگ می کشید و با میمون خانگی اش که تنها موجود زنده ای بود که جرأت داشت به وی بی احترامی کند، بازی می کرد. او عاشق میمون ها بود. بسیاری از مردم چیزی بشری در میمون ها می بینند، ولی به نظر خوزه کار میمون ها درست تر از این چیزها بود.

در سوی دیگر اتاق – صد و پنجاه متر مربع با کفپوش مرمرین – پرندگان در قفس بزرگی که تا سقف می رسید آواز می خواندند و سروصدا می کردند. در کنار دیوارهای قفس و بر روی میله ها، طوطی ها و قمری ها گاه به گاه جیغ تندی سر می دادند.

میز هفت متر طول داشت و روی آن از یک سر تا سر دیگرش هفت تلفن قرار گرفته بود. آلمایو این تلفن ها را آن جا گذاشته بود تا ملاقات کنندگان آمریکایی اش را تحت تأثیر قرار دهد، اما این دفعه آرزو داشت کاش برای اقامتگاهش تعداد بیشتری خط تلفن کشیده بود. همین طور پنج بطری مشروب باز که دوتای آن ها خالی بود آن جا دیده می شد: آلمایو می توانست بی آن که خم به ابرو بیاورد از هر کس که رادتسکی[1] می شناخت بیشتر بنوشد – و رادتسکی خیلی بیشتر از این حرف ها میخانه در زندگی اش دیده بود.

رادتسکی گفت:"گوش کن، تو می توانی مادر خودت را، چون فکر می کنی شگون دارد، تیرباران کنی و از این کار در این کشور لعنتی کک هیچ کس هم نمی گزد. اما همین جوری، حتی برای جلب رضایت شیطان، نمی شود شهروندان آمریکایی را بیخ دیوار گذاشت. با این کار فاتحه همه چیز خوانده می شود."

آلمایو اخم کرد. جایی که او به دنیا آمده و بزرگ شده بود، این جور به کاربردن کلمه "شیطان" بدشگون بود. ادای نام شیطان بی احترامی و خطرناک ملحوظ می شد. سرخپوستان همیشه به شیطان، حتی در لهجه کوخونی، با لفظ ال سینیور ارجاع می دادند. این سنت احتمالاً به دوران تسخیر آن جا توسط اسپانیایی ها بر می گشت، زمانی که این لفظ به کسانی اطلاق می شد که سرخپوستان از آن ها می هراسیدند و بر زندگی و مرگ این سرخپوستان حاکم بودند.

رادتسکی با عصبانیت گفت: "فکر نکنم مست باشی. اما می دانم که عقل از سرت پریده. داری تیشه به ریشه خودت می زنی".

میمون ناگهان از شانه آلمایو به روی زانوهای بارون جهید. بارون خیلی شق و رق نشسته و منتظر بود تا تکامل به وی برسد. هرچند به نظر وی، با در نظر گرفتن وضعیت پیشاتاریخی عصرحاضر، این که چنین امری عملاً رخ دهد به شدت نامحتمل به نظر می رسید، و لذا بارون در قبال هر آن چه برسرش می آمد، و همه آن ماجراهای دل به همزن و غیرانسانی که بنابر مقتضیات زمان درگیرشان می شد، تنها به ابراز نوعی خونسردی، تمسخر و بی تفاوتی کامل رواقی مسلکانه بسنده می کرد. او گوش میمون را با ملاطفت قلقلک داد.

از زمان داروین عموماً بر این باور بوده اند که انسان از اعقاب میمون است، اما این موضوع به نظر بارون با لحاظ کردن برخی جوانب تاریخ و اجتماع معاصر، و در نظر گرفتن اینشتین، فروید، بمب هیدروژنی، خوزه آلمایو، دیکتاتوری ها، اتاق های گاز و اعدام های دسته جمعی، ادعایی مهمل می آمد، و صرفاً ادعایی بود در جهت بی حیثیت کردن میمون ها و امید واهی بستن به نوع بشر. او گوش میمون را خاراند و میمون بر بینی او بوسه زد.

دیاز[2]، که آشکارا در وضعیت هراس و حمله عصبی بود و لب هایش می پرید داشت با یکی از تلفن ها صحبت می کرد، و احتمالاً با این وحشت اصلاً به چیزی گوش نمی داد، در حالی که کلنل مورالس، جانشین فرماندهی نیروهای امنیتی – قابل اطمینان ترین گروه سربازان تحت امر آلمایو – پشت سر هم به کاخ ریاست جمهوری و رئیس ستاد زنگ می زد.

رادتسکی در صندلی ای در سمت راست میز فرو رفت، و به خوزه آلمایو خیره شد.
علیرغم مشروب خواری سنگین و تنش عنان گسیخته دو ساعت گذشته، خطوط چهره خوزه هنوز به طرز حیرت آوری جوان و شاداب، و در نوع خودش، معصومانه بود: نوعی سادگی نازدودنی در او بود، فقدان تمام و کمال شکاکیت. با این آستین ها و بند شلوار و کروات و یقه باز، و تپانچه ای که به آرامی در جلدش می گرداند و سیگار برگی که می جوید، در نگاه اول، چندان فرقی با سایر اوباش بزرگی که رادتسکی می شناخت نداشت. اما بعد آدم ملتفت می شد که این شخص بالابلند و قوی و همواره به طرز غریبی بی تحرک و ساکت، چه وابستگی عمیقی به سرزمین سنگ گدازه های سیاه دارد، به سرزمین فقر و خرافه، سرزمین آتشفشان های خاموش و خدایان سنگی ای که کشیشان اسپانیای خردشان کرده بودند ولی صورت لت و پارشان را دهقانان محترمانه، باز از زمین به سوی آسمان برافراشته بودند. چند قطره از خون فاتحانی که مدتها بود اثری از آن ها بر جای نمانده بود، رگه ای از گزندگی به خطوط چهره قویاً سرخپوستی وی افزوده بود. چشمانش سبزخاکستری بود، مراقب، بی ردی از بدبینی یا حتی تمسخر که هرگاه بر نقطه ای خیره می شدند تنها جدیتی هشیار و برا در بر داشتند: کهن ترین رویایی که تاکنون در روح بشر زیسته در او بود.

اوتو رادتسکی هجده ماهی می شد که همراه جدایی نشدنی این مرد بود و اندک چیزی وجود داشت که درباره او نداند. در واقع، رادتسکی آن قدر می دانست که آماده بود آلمایو را ترک کند – اما اکنون به نظر می رسید که خیلی دیر شده باشد.

اتفاقات همین چند روز پیش شروع شده بودند – و در ابتدا خطرناک به نظر نمی آمدند، چرا که آلمایو همیشه افسار ارتش و پلیس را با قدرت در اختیار خود داشت. افسران جوان در شمال شورش کرده بودند و به نظر می رسید افرادشان از آنها تبعیت کرده باشند، هرچند این موضوع هنوز چندان قطعی نبود. تلاش مذبوحانه ای بود – به زور هزار نفری می شدند – و همان صبح آلمایو در یک جلسه دولتی در قصر ریاست جمهوری حاضر شد، و در آن جا رئیس ستاد موقعیت دقیق شورشیان و نیروهای وفادار را روی نقشه بدو نشان داد و قول داد که این پادگان کوچک و دور افتاده در شمال، ظرف چهل و هشت ساعت محاصره و منهدم شود. آن چه اساساً اهمیت داشت این بود که موضوع به سرعت فیصله یابد، پیش از آن که خبر چنین فعالیت احمقانه ای به مطبوعات آمریکایی درز کند، و از این رو سانسور شدیدی بر بنگاه های خبری اعمال شد و همه گزارشگران خارجی تحت مراقبت جدی قرار گرفتند.

آلمایو در اطمینان کامل با ماشینش به اقامتگاهش برگشت. آن شب هنگام شام، او میزبان برخی از همکاران مالی اش در ایالات متحده بود و یک اجرای خصوصی از نمایش جدیدی را که قرار بود روز بعد در ال سینیور افتتاح شود برنامه ریزی کرده بود. او خرسندانه انتظار آن روز عصر را می کشید.

آن ها حداکثر نیم ساعت بعد وقتی تیراندازی در خیابان ها شروع شد و اخبار وحشتناک از تلفن به گوش رسید، برگشتند. پلیس شورش کرده بود و رئیس پلیس را زنده زنده سوزانده بودند. نیروی ویژه امنیتی به سرفرماندهی پلیس حمله کرده بود ولی با مقاومت خشونتباری مواجه شده بود. از همه بدتر، یگان های موجود در پادگان های پایتخت داشتند با یکدیگر می جنگیدند، یگان زرهی به پشتیبانی شورشیان شمال بیرون آمده بود، حال آن که لشگرهای پیاده نظام وفادار مانده بودند.

اما آن چه آلمایو را متحیر و مشوش می کرد شورش ارتش نبود – ارتش پر از گروهبان های جوان بود که گرسنه و بلند پرواز بودند و طاقت صبر نداشتند. آن چه واقعاً وی را شگفت زده ساخته بود مردم پایین دست بود: رعیت ها در بازارچه ها، کارگران، مغازه داران– آن هایی که مطلقاً هیچ چیز در این ماجراها به دست نمی آوردند. آنها به او پشت کرده بودند– و تقریباً بدون سلاح – چرا که وی همواره مواظب این موضوع بود – چماق و سنگ و ساطور به دست گرفته بودند و حتی با دست خالی می جنگیدند. آنها اکنون سعی داشتند که به اقامتگاه برسند – هزاران هزارشان، دست در دست هم گره کرده، سرود خوان و نعره زنان پیش می آمدند، و گرچه آن چه از دستشان بر می آمد خیلی ناچیز بود اما باید از نیروی امنیتی علیه شان استفاده می شد و این باعث می شد با شورشیان پلیس و یگان تانک تنها به کمک پیاده نظام و نیروی هوایی مقابله شود.

اقامتگاه در کوهپایه مشرف بر شهر ساخته شده بود و پنجره اتاقی که مجهز به تهویه مطبوع بود بسته نگه داشته می شد، اما او بازهم می توانست از ورای رگبار مسلسل ها غرش عنان گسیخته ای را که مانند دریایی خشمیگن پیش می آمد و بالا می رفت بشنود: صدای مردم. مشخص بود که با آن ها زیادی با ملایمت رفتار کرده بود، اما این که آن ها را دست کم گرفته باشد واقعیت نداشت. مسئله این بود که همواره فکر می کرد مرد محبوبی است.

اکنون به این غرش با رضایت خاطر گوش می داد: محبوب بودن شگون ندارد.
گفت: "بسپارش به من، اوتو"
رادتسکی گفت: "به نظرم نمی آید که اعدام شهروندان آمریکایی به هیچ وجه تو را از این مخمصه نجات دهد."
آلمایو در حالی که با دستانش ادای کسی را در می آورد که می خواهد رضایت بچه ای را جلب کند گفت: "اوکی، اوکی. درست که این کار بالفور و شخصاً به کارم نمی آید. اما آن جوجه هایی را که می خواهند مرا گیر بیاندازند به خاک سیاه می نشاند. دلیلش هم خیلی واضح است. من نبودم که چند آمریکایی بی گناه را اعدام کردم. شورشیان ارتش و توده مردم و دولت جدید این کار را کرده اند. آنها دستشان به برخی دوستان آمریکایی خوزه آلمایو رسیده است و همان جا به گلوله بستنشان. متوجه ای که؟"

رادتسکی انگشت به دهان ماند. مدتها بود که به شیوه های فوق العاده پیچیده این ذهن حیرت انگیز، بدوی و حیله گر عادت کرده بود، اما این بهترین بصیرتی بود که تا کنون در غرابت رمزآلود آن حاضر شده بود.

گفت: "منکرش می شوند. و به سادگی ثابت می کنند کار تو بوده است ".
آلمایو سرش را تکان داد. "به این راحتی ها نمی شود به کشور متمدن و نازنینی مثل ایالات متحده آمریکا ثابت کرد که من دستور داده ام مادر خودم و معشوقه خودم را تیرباران کنند. مردم الابختکی که مادرشان را به گلوله نمی بندند – حتی در سیاست."

رادتسکی ساکت نشسته و به آلملیو زل زده بود در حالی که سعی داشت به نقشش بیاید: یکی از معتمدترین فرماندهان چترباز هیتلر، ماجراجویی خستگی ناپذیر، مشاور نظامی شخصی و رفیق باده گساری دیکتاتور.
نهایتاً به زور پرسید: "بعدش چی؟"
آلمایو با جدیت جواب داد: "و بعدش. آمریکایی ها تفنگدارانشان را پیاده می کنند و هواپیماهای بمب افکن شان را می فرستند تا به این بزغاله ها یک درس حسابی بدهند – و من برخواهم گشت. اوکی؟"
رادتسکی گفت: "نمی دانم که اوضاع این جوری پیش می رود یا نه، اما در این مدت کجا منتظر خواهی ماند؟"
آلمایو گفت: " در شبه جزیره جنوبی. در آن جا ژنرال رامون[3] و سه هزار نفر افرادش هستند. او با من است. همین حالا شنیدی. با من حرف زد. وفادار است. با دیگران چیزی به دست نمی آورد: همین الان هم ثروتمند است."
رادتسکی پرسید: "برای رسیدن به آن جا چه خاکی می خواهی بر سرت بریزی؟"
آلمایو گفت: "نیروی هوایی هنوز اوکی است. به سلامت به آن جا می رسم. اما من داده ام آن آمریکایی ها را تیرباران کنند تا مطمئن باشم به کمک آمریکایی ها برمی گردم."

میمون به روی زانوی رادتسکی پرید و می خواست به او توجه شود. طوطی ها جیغ تند دیگری کشیدند. رادتسکی فکر کرد تنها راهی که می شد هنوز از آن حماقت اجتناب کرد طول دادن ماجرا بود.

رادتسکی گفت: "خیلی خوب خوزه، حالا یک بار هم شده به من گوش بده. اوضاع هنوز این قدرها هم بد نیست. صبر کن و ببین نتیجه نبرد درون شهر چه می شود. تیرباران آن امریکایی ها الان دیوانگی است. شاید تو برنده شوی."
آلمایو گفت: "مطمئناً من برنده می شوم. من م-ط-ل-ق-اً پیروز می شوم. و بعد آن سگ ها را برای قتل عام شهروندان آمریکایی محاکمه می کنم، تا هر کسی بداند آن ها چه سگ هایی بودند. آن ها به همه چیز اعتراف خواهند کرد– مطمئن باش."

نطق رادتسکی کور شده بود.
گفت: "من هنوز فکر می کنم این کار ... نسنجیده است. دست کم حالا انجامش نده. صبر کن. می توانی دیرتر اعدامشان کنی."
آلمایو قیافه تقریباً دردمندانه به خود گرفت.
"شنیدی که دستور را صادر کردم، مگر نه؟ می دانی که وقتی دستور می دهم چه می شود."
رادتسکی گفت: "می توانی بهشان زنگ بزنی و دستور را لغو کنی."
آلمایو با جدیت گفت: " خب، من درباره خودم این جوری فکر نمی کنم. ملت من هم درباره خوزه آلمایو این جوری فکر نمی کند. من دستور را صادر کردم. آنها دیگراجلشان رسیده است. و کسی نباید این کار را با شهروندان آمریکایی بکند – و آمران این قضیه به زودی حالی شان می شود چه غلطی کرده اند. پس تو باکیت نباشد، و یک پیک دیگر بزن، اوکی؟"

میمون جیغ کشید، و اوتو رادتسکی حس کرد میمون با دستان کوچکش در موهایش به دنبال شپش می گردد.



[1] Radetzky
[2] Diaz
[3] Ramon

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

ستاره بازان - فصل پنجم

داخل کافه به قدری فلاکت بار و کثافت بود که دکتر هوروات از دیدن یک تلفن نو روی بار شگفت زده شد. کافه خالی بود، اما از پنجره ای در انتهای کافه مبلغ انجیل دو نفر، یک مرد و یک زن، را دید که پابرهنه به سوی سنگ های دامنه کوه می دویدند و معلوم بود که وحشت زده اند و همان طور که می دویدند، یکی دوباری سکندری خوردند و افتادند، و مرد مرتباً نگاه هایی هراسان به کافه و سربازان می انداخت و سپس بار دیگر با سرعت نور به پیش می جهید.

این مسئله برای دکتر هوروات بسیار غریب بود، اما آن چه غریب تر به نظر می رسید، این گونه ناگهانی و حتی وحشیانه متوقف کردن آن ها در میان جاده توسط نیروهای مسلح و تقریباً هل دادنشان به این مکان مصیبت بار بود. دیگران به دور افسر فرمانده گرد آمده بودند – مردی کوتاه قامت و خپل و آبله رو که در چهره اش نوعی سبعیت ناخوشایند موج می زد، اما به اندازه کافی مودب بود و سعی داشت رضایت آن ها را جلب کند. او توضیح داد که مأمور است و معذور و با بالا بردن دو دستش ایشان را به سکوت فرا خواند؛ او کاپیتان گارسیا[1] از نیروی امنیتی بود و امید داشت سفر آن ها تا آن لحظه دلپذیر بوده باشد. از رادیوی جیپش به او گفته بودند حرکت آن ها را موقتاً قطع کند و منتظر دستورات بعدی بماند – اما بعد با بالا انداختن شانه توضیح داد که یا رادیو اش از کار افتاده بود که همکارانش داشتند این موضوع را بررسی می کردند یا این که به احتمال زیادتر فرستنده سرفرماندهی دچار مشکل شده بود. به این ترتیب او به خود اجازه داده بود جسارتاً آن ها را به این جا بیاورد و از آن ها می خواست در مدتی که وی سعی می کرد از طریق تلفن با افسر فرمانده اش تماس بگیرد، راحت باشند. او ابراز تأسف کرد – فقط یک اشکل فنی پیش آمده بود – و سپس پشت بار رفت و لیوان بسیار بزرگی مشروب برای خودش ریخت و آن را درجا خالی کرد. سپس تلفن را برداشت و شماره ای گرفت.

مبلغ انجیل به مردی با سبیل خاکستری و پاپیون که کنار او به پیشخوان لم داده بود گفت: "معلوم نیست چه خبر است".
چارلی کوهن حدس زد که "باید اتفاقی در ادامه جاده افتاده باشد که قرار نیست ما آن را ببینیم. شاید عملیات پلیس علیه دانشجویان – آن ها معمولاً نسبت به چنین موضوعاتی محتاط و خجالتی هستند. نمی شود این جا را دقیقاً یک کشور دموکراتیک خواند، می دانید که،"
مبلغ انجیل به خشکی گفت: "کاملاً خبر دارم."

در کافه بازمانده بود و او دید که کادیلاک دیگری در حالی که دو موتورسیکلت سراپا مسلح دو طرف آن بودند، متوقف شد.
چارلی کوهن نسبتاً مشوش گفت: "آن ها نیروهای امنیتی ویژه هستند نه پلیس معمولی، آن ها تحت فرمان شخصی و مستقیم ژنرال آلمایو هستند."

دختری از ماشین پیاده شد و بعد از جر و بحث کوتاهی با یکی از سربازان به سمت کافه قدم برداشت. دکتر هوروات بلافاصله فهمید که دختر آمریکایی است. روی خوش و چهره دوست داشتنی دختر برای دکتر هوروات آشنا بود و لبخندی دلپذیر بر لبانش انداخت. بند بند بدن یک دختر دانشجوی آمریکایی را داشت و گویی مستقیماً از محیط دانشگاه به آن جا آمده بود. اما بعد متوجه شد دختر بیش از این حرف ها مست است؛ دختر لحظه ای در درگاه ایستاد و یک دستش را به دیوار زد و با چهره ای گستاخ به شکلی اغراق آمیز شق و رق به سوی میزی رفت و نشست.

دختر بسیار زیبا بود، با خطوط چهره ظریف و دماغی جذاب و اندکی سربالا، دهانی جاافتاده و دوست داشتنی و موهای قهوه ای کوتاه و تقریباً پسرانه. عینکی از جیبش در آورد، آن را به چشم زد و به اطراف نگاهی انداخت، بعد دوباره عینک را در جیبش گذاشت. بیش از بیست و پنج سال نداشت و دکتر هوروات احساس کرد دختر نباید این قدر لاقیدانه و این قدر مست تنها آن جا بنشیند.

از قرار کاپیتان گارسیا دختر را خیلی خوب می شناخت؛ از پشت پیشخوان با یک بطری و یک لیوان بیرون آمد و آن ها را سر میز دختر گذاشت و با احترام آشکاری سر خم کرد و چیزی به اسپانیایی گفت. دختر شانه ای بالا انداخت و لیوان را به قدری پر کرد که باعث شد گره بر ابروان دکتر هوروات بیفتد. دختر نیمی از لیوان را نوشید و بعد دوباره به آن ها نگاه کرد. به نظر می رسید برای نخستین بار متوجه چارلی کوهن شده باشد و دستی دوستانه برایش تکان داد.

دختر گفت: "اه، سلام،" چارلی کوهن به سمت میز او رفت و با او صحبت کرد: "ما این جا چی کار داریم؟"
دکتر هوروات شنید که دختر گفت:" چه عرض کنم،" دختر خیلی بلند صحبت می کرد. "به نظر می رسد باز هم یکی از آن ماجراها در کار است. من با چندتایی از دوستانم در ییلاق بودیم که این پسرها به همان شیوه دل به هم زن همیشگی شان مستقیماً به سمت خانه آمدند و به من گفتند همراهشان بیایم. خب، خوزه به زودی اوضاع را مرتب می کند."

چارلی کوهن نگاهی به کاپیتان گارسیا انداخت، مردی که می دانست یکی از معتمدترین افراد خوزه آلمایوست. کاپیتان داشت تلفن می زد. استعداد یاب میز را ترک کرد و پیش دکتر هوروات برگشت و به وضوح معلوم بود که قصد استراق سمع مکالمه را دارد.

مبلغ انجیل پرسید: "این دختر کیست؟"
چارلی کوهن نگاهی به میز انداخت.
"نامزد ... ژنرال آلمایو."
کلمه "نامزد" چندان متقاعد کننده ادا نشد و دکتر هوروات متوجه این امر گردید. او کاملاً احساس ناراحتی می کرد. نهایتاً با این امید رنگباخته که شاید آخرالامر اشتباه کرده باشد پرسید: "آیا ... آمریکایی است؟"
چارلی کوهن گفت: "آمریکایی است،" او داشت به مکالمه کاپیتان گارسیا با شخص دیگری در آن سوی خط گوش می داد.

افسر داشت می گفت: "ببخشید، فکر نمی کنم درست شنیده باشم، می شود لطفاً تکرار کنید؟" او برای لحظه ای ساکت ماند؛ سپس چشمانش گرد شدند و به سختی آب دهانش را قورت داد.
"تیربارانشان کنیم؟ گفتید همه را تیرباران کنیم؟"
دکتر هوروات با خوش رویی به چارلی کوهن گفت: "اسپانیایی من خیلی خوب نیست". اما گویی هم صحبتش ناگهان یخ زده بود.
کاپیتان گارسیا برای اجتناب از هر نوع سوءتفاهمی صدایش را بالا برده بود و دختر حرف های او را شنید. دختر با بی حوصلگی گفت:" اوه، خدایا،"
کاپیتان گارسیا بار دیگر سوالش را تکرار کرد: "گفتید همه را تیرباران کنیم؟"
او صدای کلنل مورالس را به خوبی می شناخت ولی می خواست مطلقاً مطمئن شود.
"بله، همه را تیرباران کنید،"
"اما، قربان ... با عرض معذرت، در میان این ها چند شهروند آمریکا هم هستند ..."
او نگاهی سریع به زن مو مشکی که پشت میز داشت برگ های ماستالا می جوید و کیف دستی برازنده آمریکایی اش را روی زانوهایش قرار داده بود، انداخت و در حالی که صدایش را به علامت احترام پایین می آورد ادامه داد: "و البته، مادر ژنرال آلمایو هم اینجا هستند،"

چشمان همه در آن کافه، حتی عروسک ناطق، به کاپیتان گارسیا دوخته شده بود. وکیل که خیلی خوب اسپانیایی حرف می زد – برخی از موفق ترین فعالیت های حقوقی اش مربوط به آمریکای لاتین و کارائیب بود – مثل گچ سفید شده بود. چارلی کوهن برای لحظه ای به خود این امید را داد که این ها همه یکی دیگر از شوخی های سرکاری خوزه آلمایو باشد، اما نتوانست این را به خودش بقبولاند. دستمالش را بیرون آورد و عرق سرد را از صورتش پاک کرد.

ناگهان اسپانیایی دکتر هوروات به شکل قابل ملاحظه ای پیشرفت کرد. البته او می دانست چنین چیزی غیر ممکن است. نمی شد که درست شنیده باشد. او هرگز در یادگیری زبان های خارجی خوب نبوده است.

"بله قربان،" کاپیتان گارسیا داشت دوباره حرف می زد.
"ژنرال آلمایو می گویند که شما می توانید مادرشان را هم تیرباران کنید."
گارسیا کلاه کپش را در آورد و روی بار گذاشت. در حالی که همچنان با احترام صحبت می کرد، با دست آزادش بطری ای برداشت و برای خود مشروبی ریخت.
"قربان، مرا عفو کنید. اما برای اجرای دستوری به این مهمی لازم است من شخصاً صدای ژنرال آلمایو را بشنوم."
"فقط آن چه را به تو دستور داده می شود انجام بده. ژنرال آلمایو درگیر قضایای مهم تری است."
کاپیتان نفس عمیقی کشید. نگاه سریع دیگری به پیرزن انداخت و لیوانش را بالا برد و خالی کرد.
"قضایای مهمتر، قربان؟"
"بله،"
گارسیا دهان و صورتش را با آستینش پاک کرد. او وحشت زده به نظر می رسید.
"قربان، اگر قرار است من مادر ژنرال را تیرباران کنم، می خواهم این فرمان را از زبان خود ژنرال بشنوم."
"ژنرال دارند با خط دیگر صحبت می کنند."
به نظر می رسید دیگر چیزی نمانده اشک های کاپیتان گارسیا سرازیر شوند.
او گفت: "بسیار خوب، اگر ژنرال دارند با خط دیگری صحبت می کنند می شود موضوع مادرشان را راست و ریس کرد. دستور را اجرا خواهم کرد. تیربارانش می کنم. به هر حال مادر خودشان است، پس می شود فرض کرد که مشکلی در کار نیست. ولی شهروندان آمریکایی چطور؟"
"آن ها را بیخ دیوار بگذار و بلافاصله تیرباران کن. می فهمی گارسیا؟ بلافاصله."
گروهبان گارسیا جیغ کشید: "قربان، این کار را خواهم کرد، مطمئن باشید. من هرگز از اجرای هیچ دستوری تمرد نکرده ام. فقط موضوع این است که برای چنین دستور خاصی با این درجه اهمیت به لحاظ ملی، یعنی کشتن شهروندان امریکایی، می خواهم فرمان را از زبان شخص ژنرال بشنوم."
"خیلی خب، احمق، ژنرال دارند با خط دیگر صحبت می کنند. گوشی را نگه دار."

گارسیا گوشی را نگه داشت. با دست دیگرش بطری را گرفت و بر لبانش فشرد.
دختر با صدای بلند و مست گفت: "این لعنتی بهترین سیستم تلفن در خارج از آمریکاست. باید می دانستم. مسئولش من هستم. من باعث شدم این سیستم را راه بیاندازند؛ و جاده ها، سالن ارکستر سمفونیک و کتابخانه عمومی بسازند ... و بعد ..." دختر به گریه افتاد "او واقعاً یک حرامزاده است."

آن ها همگی در سکوت محض ایستاده بودند. حتی عروسک ناطق هم میخکوب شده بود و چشمان براقش بر تلفن کاپیتان گارسیا خیره مانده بود. بعد دکتر هوروات شروع به غریدن کرد. او صدایش را تا چنان حد رعدآسایی بالا برد که کاپیتان گارسیا چهره درهم کشید و دستانش را با عصبانیت تکان داد و به انگلیسی گفت: "سکوت، سکوت، نمی توانم بشنوم."

دکتر هوروات واقعاً داشت از جان مایه می گذاشت. بی مهابا لغاتی چون "قوانین بین المللی"، "کرامت انسانی"، "سبعیت بی سابقه"، "قصاص ویرانگر"، "رذالت شیطانی" از لبانش بیرون می ریخت. او حتی کاری کرد که برای خودش هم بی سابقه بود – با گفتن "هرزه بی حیا" یک عبارت قبیح و تأسف برانگیز ادا کرد.

عروسک که اگه اولسن محکم در دستانش گرفته بود، سرش را به سمت اربابش چرخاند.
عروسک گفت: "این مرد واقعاً با استعداد است." سپس به چارلی کوهن نگاهی انداخت و گفت:"چارلی باید اسمش را بنویسی."

کاپیتان همچنان که گوشی را به گوشش چسبانده بود انتظار می کشید. او عمیقاً به اهمیت تاریخی آن چه درشرف وقوع بود وقوف داشت. نخستین بار در تاریخ بود که شهروندان آمریکایی در این کشور اعدام می شدند. نه این که به قتل برسند – این موضوع قبلاً، زمانی که کشور برای مسافرت امن نبود، چندباری رخ داده بود – بلکه اعدام قانونی بر مبنای فرامین رسمی.

گارسیا ناگهان در جایش میخکوب شد و گفت: "بله، قربان، ژنرال"
او صدای شخص ژنرال آلمایو را در آن سوی خط تشخیص داد.
"می شنوی، گارسیا؟ همه را تیرباران کن! الاغ همه را در جا تیرباران کن! و بعد بلافاصله به این جا گزارش بده."
گارسیا گفت: "بله، قربان،" و منتظر تق آن سوی خط ماند پیش از آن که به آرامی گوشی را پایین بگذارد. سپس به آن ها نگاه کرد. همین حالا هم خیلی مست بود و آن چه دید باعث شد چشمانش تقریباً از حدقه بیرون بزنند. اکنون در پیش روی گروه کوچک مسافران مرعوب و مبهوت یک روح درخشان سفید، سبز و صورتی ایستاده بود که شلواری گشاد به تن و کلاهی نوک تیز به سر و ویولونی مینیاتوری به دست داشت و صورتش را با لایه کلفتی از پودر پوشانده بود.

گروهبان گارسیا فریاد زد: "این دیگر چیست؟"
کسی نبود جز آقای مانولسکوی کوچک، موسیقی دان مشهور، که سعی داشت جان سالم به در ببرد. وقتی فهمید چه سرنوشتی در انتظار اوست و ذهنش مانند موش به تله افتاده ای به چرخیدن افتاد، راه فراری به ذهنش رسید. او می دانست در این جا اشتباهی رخ داده است، خطایی فوق العاده و باورنکردنی. چه کسی می توانست جداً فکر کند که می شود یک دلقک نوازنده را جلوی جوخه آتش قرار داد؟ شاید دیگران جاسوس بودند ولی او فقط یک دلقک نوازنده بود و می خواست این موضوع را به افسر ثابت کند. می خواست متقاعدش کند.

او کیفش را گرفته و به دستشویی پشت کافه رفته بود و در آن جا عجولانه لباس مبدلش را پوشیده و به صورت هراسانش پودر زده بود. اکنون با ویلون مینیاتوری در دستش در حالی که ملتمسانه لبخند می زد پیش روی هیولا ایستاده بود.

گفت: "ژنرال به من نگاه کنید. من فقط یک دلقک نوازنده ام. آزارم به مورچه هم نمی رسد. چرا مرا اعدام کنید؟ ژنرال به بچه هایتان فکر کنید. آن ها عاشق این هستند که مرا ببینند. من کاری می کنم که فرزندان شما، ژنرال، خیلی خوشحال شوند. می خواهید یک قطعه کوتاه بنوازم؟"
عروسک به طعنه گفت: "من به این می گویم یک مانور روان شناختی هوشمندانه."

آقای مانولسکو طلسم را باطل کرده بود. همه آن ها در لحظه شروع به حرف زدن کردند.
موسیو آنتوان فریاد زد: "ما همه هنرمندان برجسته با شهرت بین المللی هستیم. از این ماجرا قصر در نخواهید رفت."
دکتر هوروات غرید: "همین حالا می خواهم با سفیر آمریکا تلفنی صحبت کنم،"
وکیل مدافع بدون منطق فریاد زد: "اگر جرأت کنید دست روی ما بلند کنید، همه فکر و ذکرم این خواهد شد که به دار مکافات آویخته شوید."
چارلی کوهن گفت: "بگذارید من با خوزه آلمایو صحبت کنم . خبرهای مهمی برای او دارم – منتظر من است – خبرهایی خیلی مهمی هستند."

پسر کوبایی در گوشه ای ساکت ایستاده بود. دختر آمریکایی از سرمیزش بلند شد، عینکش را زد و پیش زن سرخپوست رفت.
دختر به اسپانیایی پرسید: "خانم آلمایو، مرا به خاطر می آورید؟ من همراه خوزه چند ماه پیش از شما عیادت کردم. مرا به خاطر می آورید؟"
پیرزن به پیش روی اش خیره بود و از روی رضایت لبخند می زد و دهانش می جنبید. او کاملاً غایب بود و در حالت منگی ناشی از ماستالا.

دختر با آه و ناله گفت: "ای داد بی داد. این جا کشور غریبی است. اما من دوستش دارم. من عاشق این کشورم و برایش کلی کار کرده ام. روزی خیابانی را به نام من می کنند یا شاید برایم بنای یادبودی بسازند. درست مثل اویتا پرون[2]. من عاشق این کشور و مردمانش هستم. اما آن ها واقعاً حرامزاده اند."

کاپیتان گارسیا دو دستش را به نشانه فرمان دادن بالا برد. بعد از همه این سال ها کار پلیسی تکراری، به عنوان یکی از معتمدترین مردان ژنرال آلمایو، هنوز نمی توانست در مقابل احساس مهم بودن که کمی از قبل از صدور فرمان دادن به جوخه اعدام به وی دست می داد مقاومت کند. مسئله این نبود که او از کشتن آدم ها لذت می برد، بلکه لحظه ای سکوت پیش از فرمان نهایی وجود داشت که در آن زمان وی ناگهان به شدت احساس غنا می کرد. گویی زمین را به ارث می برد. خورشید، مراتع، درختان، آتشفشان ها، همه چیز مایملک او می شد. پدر و پدربزرگش راهزنانی بودند که مردم را می کشتند تا هر آن چه را در جیب آن ها پیدا می شد، صاحب بشوند. اما او بیش از این ها اخاذی می کرد – او همه جهان را صاحب می شد. وقتی فرمان آخر را فریاد می زد، زندگی چون یک مشروب قوی خودش را به او نشان می داد.

او آن ها را لحظه ای با چشمان عبوسش در نظر گرفت و اعلام کرد: "همگی تان حالا اعدام می شوید."
مبلغ انجیل غرید: "ولی چرا؟ چرا؟" دختر برای قوت قلب بخشیدن بازوی او را گرفت و گفت : "حتماً می فهمید که این کشور با کشورما خیلی فرق دارد و ما هنوز در تعلیم و تربیت آن ها موفق نشده ایم."

کاپیتان گارسیا از پشت پیشخوان بیرون آمد و تعظیم کوچکی کرد.
گفت: "اول شهروندان امریکا،" گویی داشت نوعی ابراز دین مستانه به روابط حسنه بین همسایگان در قاره آمریکا انجام می داد.

از آن جایی که هیچ کدام از جایش تکان نخورد، نگهبانان با قنداق تفنگ آن ها را به سمت در پشتی هل دادند. اگه اولسن عروسکش را محکم در بغل گرفته بود.
عروسک به طعنه گفت: " اعلام شروع نمایش! این یک لحظه فوق العاده است. پس بیایید زورمان را بزنیم. اگه اولسن! می دانستم که تو روزی به این جا می رسی. اما من در هر صورت از عروسک گردانان متنفرم."

موسیو آنتوان کمی مقاومت به خرج داد، اما اندکی بعد خود را در حیاط پشتی زیر آفتاب سوزان یافت.
او فریاد زد: "خیلی خوب، خوک ها! بهتان نشان می دهم یک هنرمند واقعی چگونه می میرد. یاالله، آقایان، آواز قو را می خوانیم. بییاید آخرین برنامه مان را اجرا کنیم. هیچ حکومت پلیسی کثافتی نمی تواند یک هنرمند واقعی را ساکت کند."

پسر کوبایی داشت گریه می کرد. اگرچه دکتر هوروات عمیقاً گیج شده بود ولی احساس کرد وظیفه اش این است که پسر کوبایی را تسلی بدهد؛ بعد فهمید چیزی راجع به وی نمی داند و احساس کرد مایل است به او توجه نشان دهد. با محبت به شانه های او زد.
همان طور که کنار دیوار کافه صف کشیده بودند از چارلی کوهن پرسید: "این پسر بیچاره کیست؟"
چارلی کوهن در این لحظه با شریک شدن در احساسات سایرین خیلی فاصله داشت.
"او آخرین سوپرمن کوباست."

این جمله مبلغ انجیل را در تعجب فرو برد. چارلی کوهن با صدایی خفه و مأیوس گفت: "او می تواند به دفعات فوق العاده زیادی رابطه جنسی داشته باشد، تقریباً بدون وقفه. این موجودات عجیب الخلقه در فیلم های مستهجن خیلی طرفدار دارند."

دکتر هوروات به قدری وحشت کرده بود که چشمانش را به سرعت از هیولای کوبایی برگرداند و تقریباً با حس تسکین به جوخه اعدام خیره شد. هر اشتباهی هم که در زندگی اش مرتکب شده بود، اکنون می دانست که در مورد یک چیز محق بوده است – شیطان واقعاً وجود داشت و اینک دست شیطان بود که ایشان را بیخ دیوار گذاشته بود – حتی اگر در ظاهر دست کاپیتان گارسیا به نظر می آمد.

دکتر هوروات احساس منگی می کرد، به واقع او از ضربه های سنگین حریف منگ شده بود. حریفش او را در گوشه رینگ گیر انداخته بود و، علیرغم همه توانایی های دکتر هوروات، داشت او را له می کرد. او دید که کاپیتان گارسیا اسلحه اش را بیرون کشید و سربازان تفنگ هایشان را به دست گرفتند؛ خواست چیزی برای تسکین دختر آمریکایی که کنارش ایستاده بود بگوید، اما شنید که دختر گفت: "کاش برای این کشور بیشتر از این ها کار کرده بودم. من واقعاً دلواپس مردن نیستم، اما مردن کار مثبتی نیست. خدایا، من یک آدم وامانده ام."

دکتر هوروات شنید که موسیو آنتوان فریاد کشید: "کثافت ها! یک هنرمند واقعی را ببینید." چشمان غضب آلودش را به مرد فرانسوی بلندقامت دوخت که پیراهن پوشیده و پشتش به دیوار بود و داشت در یک حالت شیدایی میهن پرستانه تردستی می کرد. او دید که زن سرخپوست شادمانه لبخند می زد، در حالی که هنوز برگ های ماستالا می جوید: یا در خلسه مواد مخدر بود یا شاید فکر می کرد این نوعی مراسم خوش آمدگویی رسمی است. او آقای شلدون وکیل را دید که، از روی بی قیدی محض، یک قرص آرام بخش بالا انداخت، و این موضوع با توجه به چند ثانیه ای که از عمر آن ها باقی مانده بود، به نظر دکتر هوروات، کاری شرافتمندانه و خوشبینانه و کاملاً آمریکایی آمد و باعث شد مبلغ جوان انجیل سرش را با غرور بالا بگیرد و خودش را شق و رق کند و تقریباً احساس آرامش نماید، تو گویی قرص آرام بخش از طریق نوعی معجزه سعادت بر او هم اثر کرده بود. نگاه دکتر هوروات به آقای مانولسکو افتاد که در لباس دلقکی پر زرق و برقش داشت با ویلون کوچکش چیزی می زد که گویی یک آهنگ یهودی خصمانه بود. او شنید که که کاپیتان گارسیا فرمان را فریاد زد. چشمش به چشم عروسک افتاد و صدای تمسخرآمیز او را شنید که می گفت: "ناک اوت در راند اول، جناب واعظ! به عرضتان که رسانده بودم."

او سراسیمه سعی کرد هوشیاری اش را بازیابد، صورت فرزندانش را به خاطر آورد و افکارش را معطوف به خداوند کند، اما چشمانش از فرانسوی دیوانه، که داشت تردستی می کرد، به دلقک نوازنده که صورتش را با لایه کلفتی از آرد سفید کرده بود، افتاد که داشت لاقیدانه و تقریباً با شادمانی آهنگ یهودی اش را می زد و شنید که عروسک ناطق بازهم به طعنه گفت: " مگر مرگ چیست؟ چیزی نیست جز استعداد نداشتن"

و بعد این فکر پلید به ذهنش خطور کرد که تنها هنرمندی که در میان آن ها هنرنمایی نمی کرد، سوپرمن کوبایی بود و این که این آخرین فکر او بر روی کره خاکی است چنان وحشتی در دلش انداخت که، مغموم و دمغ، با این حس نگاهش را به سمت جوخه اعدام برگرداند که استحقاق هر آن چه را برسرش می بارید داشت.
[1] Garcia
[2] Evita Peron