۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

ستاره بازان - فصل دوازدهم

دختر یک روز عصر تلو تلو خوران ، در حالی که آشفته و هراسان می نمود وهق هق گریه می کرد، وارد کلوپ شبانه شده بود. خوزه آن زمان از معاشرت با جهانگردان کمکی انگلیسی یاد گرفته بود، و چیزکی از ناله های هیستریک دختر دستگیرش شد. دختر سوار تاکسی به دیدن یکی از جاذبه های توریستی حومه شهر رفته بود – خرابه های معبدی که برای قربانی کردن انسان به کار می رفت – و راننده او را به کوچه ای کشانده بود و به او تجاوز کرده بود و کیفش را قاپ زده بود.

چیزی غیر معمول در داستان دختر نبود. خوزه، بعدها پیش دختر اعتراف کرد، که زمانی که تازه کار بود و حرص پول و زن داشت، خودش اغلب این کار را می کرد.
اما دختر آمریکایی با این موضوع نسبتاً بد کنار آمده بود و دائم درباره مادربزرگی که در آیووا داشت، و دوره های دانشگاهی ای که در رشته زبان گذرانده بود صحبت می کرد و با حالتی عصبی زار می زد. مشخص بود که دختر احساس می کرد راننده تاکسی نمی بایست به او تجاوز می کرد، بلکه باید سراغ کسی می رفت که نه مادر بزرگ داشت و نه تحصیلات دانشگاهی.

مسئول بار به آمریکا سفر کرده بود و برای خوزه که با دقت گوش می داد و سیگار برگش را می کشید گفت که به عقیده وی دختر احتمالاً باکره بوده است. از این اتفاقات در آمریکا پیش می آمد. هیچ کدام از این حرف ها برای خوزه مفهوم نبود، ولی دریافت که دختر تحصیلات خوبی داشت و از خانواده محترمی بود. این موضوعات به نحوی باعث شد که جذابیت جنسی دختر برای خوزه بیشتر شود. او دختر خوشگلی بود، با پوستی خیلی سفید، دهانی بسیار جاافتاده و دماغی کوچک و سربالا. اما موهایش بد بودند. آن ها را خیلی کوتاه کرده بود و در نتیجه اندازه اش کافی نبود. خوزه موهای خیلی بلند را دوست داشت که دستان آدم را بپوشاند.

در ابتدا، دختر از او خواست که پلیس را خبر کند، ولی وقتی خوزه به او گفت که با این کار مجبور می شود کلی کاغذ پر کند و بعد مسئول بار، که چشمک سریعی به خوزه زد، برایش توضیح داد مطبوعات آمریکایی این موضوع را منتشر می کنند و مادربزرگش متوجه خواهد شد، این ایده را کنار گذاشت.

او در این شهر تنها بود، یک جهانگرد که خیلی کم اسپانیایی بلد بود – به همین دلیل هم، در اصل، به این جا آمده بود تا اسپانیایی اش را تکمیل کند و افق های فرهنگی اش را وسعت بخشد – و بعد، روز اول ... دوباره به هق هق افتاد. خوزه به او مشروبی داد، و بعد یکی دیگر، و اورا به شام برد؛ برایش خوب بود که با یک دختر آمریکایی دیده شود. آمریکا کشوری بزرگ و نیرومند بود، و او ناگهان احساس کرد به شکل غیرقابل مقاومتی مجذوب دختر شده است.

دختر خیلی مشروب خورده بود و جوری به خوزه نگاه می کرد که گویی خوزه ناجی اوست. دختر با اسپانیایی بدش با او حرف می زد و خوزه با انگلیسی بدش جوابش را می داد. وقتی خوزه او را به آپارتمانش در بالای کلوپ شبانه برد، دختر اصلاً نمی دانست دارد چه کار می کند. وقتی خوزه داشت لباس هایش را در می آورد دختر دوباره قیل و قال راه انداخت و گفت: "این کار را می کنی چون حالت از من به هم می خورد، لطفاً با من مهربان باش، لطفاً. من تنها هستم و به کسی احتیاج دارم که مراقبم باشد. من در این دنیا فقط مادربزرگم را دارم ..."
وقتی خوزه او را در آغوش کشید هنوز داشت درمورد مادربزرگش زر می زد، و پیش از آن که کار خوزه تمام شود به خواب رفت. صبح روز بعد، وقتی دید خوزه برهنه کنارش دراز کشیده دوباره به زار زدن افتاد.
جیغ زد: "دچار جنون جنسی شده ام، دارم م-ط-ل-ق-اً خودم را نابود می کنم."
برای خوزه روشن بود که دختر تحصیل کرده است، چرا که از کلماتی استفاده می کرد که او قبلاً نشنیده بود. اکنون که دیگر مست نبود، سرزنش کنان به خوزه نگاهی انداخت.
"نباید این کار را می کردی."
خوزه گفت: "چرا؟ اوکی بود،"
"خب، به هرحال فکر می کنم تو دوست داشتنی هستی. پیشانی ات واقعاً جذاب است و چشمانت فوق العاده. اسپانیایی هستی؟"
"بله."
"الان می خواهی که بروم؟"
"می توانی بمانی."

دختر ماند. اول یک هفته، بعد دو و بعد دو ماه ماند. اغلب از خودش می پرسید در اصل چه چیز باعث شده که مجذوب خوزه شود. حتی حالا، وقتی کل این وقایع را مرور می کرد، نمی توانست توضیح کاملی برایش بیابد. اما بالاخره چیزی وجود داشت، که او بعداً وقتی مستقیماً به چشم های دکتر هوروات خیره بود به دکتر هوروات گفت: مسئله فقط فیزیکی نبود. البته، آن ها دیوانه وار عاشق هم بودند، و عشق برای او کشف تازه ای به حساب می آمد، او هیچ تجربه قبلی نداشت. در چند هفته اول، در نوعی مه زندگی کرده بود، آن جا هم کشوری خیلی زیبا و البته فوق العاده فقیر بود. او صرفاً عاشق مردم آن جا شده بود– ماجرا همین بود.

بعد، آرام آرام متوجه شد که خوزه پسر خیلی مغشوشی است، و مشکلاتی دارد. او بدجوری مشوش بود و به نظر می رسید نوعی اضطراب درونی او را به پیش می راند، نوعی سرخوردگی عمیق – دختر سعی کرد چیزکی از بچگی وی دستگیرش شود، اما، جز فقر وحشتناک، ماجرایی درکار نبود که خوزه بتواند از آن صحبت کند – اما همین که او را در آغوش می گرفت و به صورت زیبا و همواره کمی گرفته او خیره می شد در می یافت که آن چه خوزه بیش از هرچیز بدان احتیاج دارد همدلی، مهربانی و عشق است.

وقتی سعی کرد برای خوزه توضیح دهد که روانکاوی چیست، خوزه به نظر خیلی هیجان زده می آمد: به دختر گفت که انگار روانکاوی واقعاً یک جور استعداد است. از دختر خواست که یکی از این روانکاوان را برای کلوپ شبانه رزرو کند. او خیلی سطحی بود، و دختر مجبور بود اذعان کند که که از تحصیلات بویی نبرده است. دختر ناگهان دختر یک امکان واقعاً هیجان انگیز را پیش روی خودش دید، یک هدف مشترک: خوزه به او احتیاج داشت، دختر می توانست کمکش کند. دختر قصد نداشت معلم مآب یا آزاردهنده باشد و به او درس دهد، بلکه می خواست همه تلاشش را بکند تا با جهل وی کنار بیایید، و دست کم چشمه ای از چیزهای بهتری را که زندگی عرضه می دارد به او بدهد.

دختر به زودی متوجه شد که کلوپ شبانه تنها شغل او نیست، و او دوستان عجیب و غریبی دارد، و حتی شایعاتی در مورد معاشران جنایتکار وی به گوشش می خورد. معلوم بود که خوزه دارد دوران بد و خطرناکی را در زندگی اش می گذراند، و دختر با او سر وقت ملاقات کرده بود. خوزه هرگز نیاموخته بود که به چیزی مثبت و سازنده باور داشته باشد و هر ان چه را هم که یاد گرفته بود تجربه تلخ زندگی به او یاد داده بود. به یک معنا، خوزه قربانی قرن ها استعمار و استثمار بود. خون دختر، وقتی که این مملکت را بهتر شناخت، و متوجه فقر و فلاکت و فقدان امید شد از انزجار به غلیان در می آمد. این که مردی مانند خوزه برای این که راه خودش را به بیرون فقر باز کند به راه هایی متوسل شود که در کشور دختر قابل قبول نبودند، خیلی هم طبیعی بود. تقصیر خوزه نبود که بدان جا سوق داده شده بود. دختر عمیقاً احساس می کرد امریکا می بایست کار بیشتری برای این کشور می کرد.

خوزه هرگز آن چه را دختر سعی در توضیحش داشت، کاملاً نفهمید، اما اما دختر این خصوصیت را داشت که خودش را به آب و آتش می زد، احساس پرنده ای محبوس که بالهایش را به شیشه پنجره می کوبد، و این خوزه را هیجان زده می کرد. وانگهی، دختر آمریکایی بود، و همه آن دو را با هم می دیدند، و این برای شهرتش خوب بود. خوزه آمریکا را تحسین می کرد. کمونیست ها می گفتند آمریکا شیطان بزرگ است، قدرتی استکباری است که می خواهد بر کل جهان فرمان براند، و جهانگردان آمریکایی سرزمینشان را به فساد کشانده اند؛ به زعم ایشان، هرچیزی که غاصب، قدرتمند، ثروتمند، فاسد و شیطانی بود در آمریکا وجود داشت، و هرچند خوزه گمان می برد که آن ها احتمالاً غلو می کنند، باز هم تحت تأثیر آن تبلیغات بود و به شدت مجذوب ایالات متحده شده بود. حتی کشیش های کاتولیک اغلب می گفتند آمریکایی ها پولدار و قوی شده اند چون روحشان را به شیطان می فروشند، و به این ترتیب، به هرچیزی که از ایالات متحده می آمد با احترام گوش می سپرد، گرچه هرگز به این موضوع اعتراف نمی کرد – طرفدار آمریکا بودن در سیاست کار بدی بود.

دختر به زودی با خوشوقتی دریافت که خوزه جاه طلبی های سیاسی دارد؛ او دائماً با گشاده دستی چهره های مطرح را سرگرم می کرد، و با دست و دل بازی به افسران و کارمندان جوان کمک مالی می داد، و به زنان ایشان هدایای گران قیمت پیشکش می کرد. دختر همیشه می خواست کاری خلاقانه انجام دهد و حتی درس نوشتن خلاقانه را در دانشگاه آیووا گرفته بود، و هر چند یک بار، در دوران دبیرستان، در مسابقه شعر برنده شده بود،اما به نظر نمی رسید دراین مسیر هیچ استعدادی داشته باشد، از این رو به جای آن دنبال نقاشی و سرامیک رفته بود ولی از آن ها هم چیزی عایدش نشده بود. اما اکنون، بالاخره، این بخت را داشت که کاری واقعاً سازنده و جالب بکند، و به خوزه کمک نماید دستآوردهای عظیم داشته باشد، و پیشرفت و دموکراسی را به این سرزمین غمگرفته بیاورد. او شب ها بیدار می ماند، و آرزو می کرد ای کاش مدرکی در علوم اجتماعی گرفته بود؛ در این صورت کمتر احساس ناامنی می کرد و در راه وظیفه اش بیشتر آماده می بود.

او برای خانواده اش نوشت: "خوش اقبال بوده ام که با مردی ملاقات کرده ام که مصصم است خودش را وقف رفاه کشورش کند، او به کمک من نیاز دارد و این موقعیتی هیجان انگیز و خلاق است. من تصمیم گرفته ام مدتی این جا بمانم."

هر چند پسر ذهنی عالی داشت و فوق العاده کنجکاو بود، و در بسیاری از موارد واقعاً تیزهوش و درخشان می نمود اما دختر وقتی متوجه شد که پسرک بی نوا، چقدر عامی و تحصیل نکرده است، به شدت تکان خورد و غمگین شد؛ ماجرا فقط این بود که دستگاه آموزشی این کشور خیلی عقب افتاده بود، و دست کم صد سال از زمان عقب بود، و خوزه هرگز امکان تحصیل مناسب نیافته بود. او به یکی از دوستان دخترش، که منشی نماینده آیووا در کنگره بود، نامه ای خشمگینانه نوشت، و در آن بر فوریت کمک آمریکا به این کشور از طریق احداث یک دستگاه آموزشی مناسب و همکاری فرهنگی تأکید کرد. سازمان ملل قطعاً می بایست کاری در این مورد می کرد. دختر موضوع سازمان ملل را برای خوزه مطرح کرد و متوجه شد که وی به خوبی از این موضوع مطلع است؛ یکی از بهترین دوستانش نماینده کشور در آن جا بود، و به وی مصنویت دیپلماتیک اعطا شده بود، به این معنی که لازم نبود از گمرگ رد شود. خوزه آن سازمان را به شدت تحسین می کرد. فکر می کرد که می تواند خیلی مفید باشد.

دختر به سفارت آمریکا رفت و به آن ها گفت که می خواهد بداند ایالات متحده، برای کمک به این کشور، دقیقاً، چه کاری می کند. آن ها به او اوراقی دادند که بخواند، و او متوجه شد که کمک سالانه آمریکا به این کشور مبلغ هنگفتی را تشکیل می داد، هرچند این که این پول کجا خرج می شد برای او کاملاً به صورت یک راز باقی ماند. کشور بدترین سیستم تلفنی قابل تصور را داشت، هیچ کتابخانه عمومی یا دانشگاه مناسبی در کار نبود، وزارت آموزش کاملاً غیرفعال بود، و حتی یک موزه هنری وجود نداشت – هیچ یک از چیزهای اولیه که برای پیشرفت دموکراتیک مطلقاً ضروری اند در کار نبود.

او شروع به سفارش دادن کتاب، صدها کتاب، از کشورش داد – خوزه وجه بسیار زیادی در اختیار او قرار داده بود و هر چند دختر در ابتدا در پذیرفتن آن خیلی دودل بود، نهایتاً نرم شد، چرا که احساس می کرد دارد به عنوان مشاور فرهنگی وی کار می کند، و بنابراین اشکالی در کار نبود. او شب ها تا دیر وقت می نشست و سعی می کرد کتاب هایی که به نظرش ضروری می آمدند به چند جمله روشن اسپانیایی تلخیص کند، البته خوزه داشت به سرعت انگلیسی یاد می گرفت – واقعاً فوق العاده بود. عملاً خود دختر هم غالباً سراغ خلاصه آثار بزرگ می رفت ، که فی الواقع به چند صفحه تقلیل یافته بودند، زمان کم بود، و خوزه می بایست خیلی چیزها یاد می گرفت.

اکنون در کنار دیوارهای آپارتمان خوزه در بالای کلوپ شبانه قفسه های کتاب قرار داشت، و دختر علی الخصوص، نسخه های اعلامیه استقلال آمریکا، قانون اساسی آمریکا، و زندگی لینکلن نوشته بارکلی[1] را دائماً روی میز تحریرش داشت.

البته دختر بسیار مواظب بود تا حوصله او را سر نبرد و از درس دادن خیلی آشکار به او پرهیز می کرد. دختر فکر می کرد چنین امری برای رابطه شان نقش حیاتی دارد و اگر خوزه روزی ناگهان به وضوح از برتری فکری و فرهنگی دختر آگاه شود، بد جوری آزرده خواهد شد، و غرور آمریکای لاتینی اش احتمالاً چنین چیزی را تاب نخواهد آورد و دختر به راحتی او را از دست خواهد داد.

او برای یک دوست دختر نوشت: "آن ها کاملاً با مردان کشورمان متفاوتند. آن ها، به شکلی قدیمی و مضحک، خیلی اسپانیایی اند، و دوست دارند احساس کنند زنانشان از آن ها پایین تر و فرمانبردار هستند، و هرچند، البته، من قصد ندارم وا بدهم، اما با سر توی شکم این جریان رفتن اشتباه است. خیلی چیزها هست که من می خواهم در شخصیت و جهانبینی خوزه تغییر بدهم، اما این کار را باید تدریجاً انجام داد. مسئله انطباق و احترام متقابل است."


دختر خیلی مراقب بود تا هرگز به او درس ندهد، تنها چند کلمه ای از این جا و آن بیان می کرد به این امید که آن ها تأثیرشان را بگذارند. اما، اغلب به نظر می رسید دختر صرفاً مایه سرگرمی وی است و این موضوع دختر را می آزرد. یک اطمینان فوق العاده در خوزه بود، نوعی اعتماد به نفس تمام و کمال، که گویی همه آن چه را درباره زندگی و دنیا می شود دانست، می داند. البته این که او به خود باور داشت چیز خوبی بود – اعتماد به نفس لازمه رهبری است – اما به نحوی از انحا این اعتماد به نفس دلخراش بود و دختر را عمیقاً تحت تأثیر قرار می داد و باعث می شد به او احساس مادری دست بدهد؛ این اعتماد به نفس مبتنی بر درک نادرست و جهل و حتی خرافات بود. یکی از روزها، هنگامی که داشتند به مهمانی یکی از ژنرال ها می رفتند، دختر سعی کرد تا چیزهایی درباره بودیسم، درباره وارستگی و مراقبه، برای او توضیح دهد.

خوزه با دقت گوش داد و بعد گفت: "فلسفه. دقیقاً می دانم که چیست. کشیش ها به من یاد دادند. زمین بد است، پول شیطانی است. زنا شیطانی است، هرچیز خوبی بد است. خب که چی؟ پس اگر مردی بخواهد به اوج برسد و همه این چیزها را به دست آورد، باید خودش خیلی بد باشد. او باید ارتباطات مناسب ایجاد کند و ثابت کند قابل اعتماد و ارزشمند است. اوکی؟"

دختر واقعاً به خود لرزید. دانستن این که وی چه قدر بدبین است واقعاً تکان دهنده بود. البته، او از رگ و ریشه خیلی دون پایه ای بود و فقر عظیم و نابرابری اجتماعی را دیده بود و می بایست خیلی سخت تقلا می کرد – و این موضوع اثرش را به جا گذاشته بود. او به قدری شر در اطراف خود دیده بود که اندکی تلخ گشته بود. دختر با هیجان سعی کرد برای این نکته فلسفی برهان بیاورد، و شمه ای از چیزهای زیبای زندگی بگوید، اما اخیراً زیادی مشروب می خورد و به نوعی همه این حرف ها در ذهنش گم شدند و فقط گفت: "اوه، عزیزدلم، تو یک عالمه تلقی اشتباهی داری. من خیلی خیلی زیاد احساس گناه می کنم. ما برای این کشور به اندازه کافی کاری نکرده ایم. و البته آن همه قرن های استعمار هم بوده است – یک بی عدالتی فجیع."

و خوزه واقعاً به دختر عشق می ورزید – این تنها چیزی بود که دختر از آن مطمئن بود، هر چند خوزه برای او به کماکان یک راز باقی مانده بود. دختر اغلب آرزو می کرد کاش رفیق شفیقی در این جا می داشت، کسی که بتواند کاملاً به وی اعتماد کند، و لحظات فوق العاده خوشبختی را که با خوزه تجربه می کرد، آن احساس موفقیت کامل را که پس از یکی از آن همآغوشی های بی پایان و وحشیانه بدو دست می داد، پیش این دوست اقرار کند. فقط مردی که عمیقاً و به راستی عاشق باشد می تواند خود را چنین تمام و کمال در اختیار زنی قرار دهد. اما این ها چیزهایی بودند که آدم باید پیش خودش نگه می داشت. او صرفاً برای یکی از دوستان دخترش نوشت: "او با تمام وجود و کاملاً تأثر برانگیز به من عشق می ورزد، و هیچ فرصتی را از دست نمی دهد که این موضوع را به شکل تازه و جالبی به من ثابت کند."

به نظر می رسید آینده درخشانی به لحاظ سیاسی در انتظار خوزه است؛ جلسات دائمی در پشت کلوپ برگزار می شد و او دوستانی در همه بخش های مختلف سیاسی کشور داشت. در او نوعی مغناطیس عظیم وجود داشت؛ چیزی در زیبایی چشمان آبی-خاکستری او، در استحکام دهان و گونه هایش بود که حتی نشانه مشخصی از سبعیت را هم در خود داشت: او رهبر به دنیا آمده بود. بعضی اوقات، که دختر از روی محبت به او می نگریست، شباهت فوق العاده ای بین چهره او و چهره آبراهام لینکلن تشخیص می داد. البته، چشم ها متفاوت بود و خطوط چهره خیلی اسپانیایی بودند – او خون سرخپوستی هم داشت و به راستی از این موضوع بسیار مفتخر بود – و ریش هم نداشت، اما چیزی در میان بود که نمی شد اشتباهش گرفت– دختر نمی دانست دقیقاً چیست، یا شاید هم دختر فقط به هر کاری که خوزه قصد داشت برای کشورش انجام دهد خیلی اطمینان داشت.

دختر می دانست که در پایتخت این گونه شایع است که کلوپ شبانه او مرکز هر نوع قاچاق و شرارتی است. دختر، در موارد متعددی، دیده بود که خوزه جاکشی دخترانی را برای بعضی دوستان سیاسی و برخی افسران انجام می دهد. دختر تصمیم گرفت این موضوع را با او مطرح کند، البته بی آن که واقعاً او را به چیزی متهم کند، و بی آن که قشقرق راه بیاندازد، اما خوزه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "کاریش نمی شود کرد. در آمریکا چه می گویید؟ سیاست کثیف است، نه؟"
تجارت مواد مخدر در این کشور قرن ها بود که رواج داشت، و اگر اقدامات قاطعی علیه آن به عمل می آمد زندگی مردمان بسیاری نابود می شد، و کل اقتصاد کشور از حالت تعادل خارج می شد. یکی از دوستان خوزه که افسر بلندپایه پلیس بود همه این ها را بادقت برای دختر توضیح داده بود و افزوده بود که هر نوع تنزل در استانداردهای کشور و رکود اقتصادی به نفع کمونیست هاست، و کمونیسم ماده مخدری است بسیار خطرناک تر از هروئین.

بعد هم اضافه کرده بود: "مردم ما خیلی فقیرند. هنوز که هنوز است فرصت های اندکی در اختیار آن ها قرار داه می شود، چرا که قدرت های بزرگ هرگز به ما کمک نکرده اند و ما همیشه استثمار شده ایم. در دره ها، رعیت ها قرن هاست که برگ های ماستالا می جوند. به آن ها احساس خوشی وصف ناپذیری می دهد، و نمی شود این را از آن ها گرفت، بی آن که در ازای آن چیزی به آن ها داده شود."

دختر می دانست که این موضوع، به نحوی درست است، هر چند اخلاقیات بحث به شدت مورد مناقشه بود. اما بعد، این را پذیرفت که نوع متفاوتی از اخلاقیات در این جا جریان دارد؛ این کشور اصلاً شبیه آمریکا نیست، و به بسیاری چیزها در این جا از منظر متفاوت نگریسته می شود؛ غالباً لازم بود نحوه تفکر یک فرد دگرگون شود و تغیرات روان شناختی صورت پذیرد. او مطمئن بود که وقتی خوزه کاملاً به شأن و منزلت سیاسی ای که در پی اش بود نائل شود، قادر خواهد بود بر این مرد تأثیری آموزنده بگذارد که به نفع کشور باشد، و خوزه در آن زمان به نصایح او نیاز خواهد داشت و بیش از پیش به آن ها گوش خواهد سپرد. مسئله فقط زمان بود. برای خوزه یک خودکشی سیاسی بود اگر اکنون آشکارا علیه برخی شرارت های اجتماعی مشخص که متأسفانه در این جا به صورت سنت در آمده بود، اقدام می کرد. آن ها روزی با هم کشور را پاک می کردند. مطلقاً تردیدی در کار نبود که خوزه او را می پرستد. او عملاً این موضوع را با هدایا، جواهرات، ماشین ها، و لباس های گران قیمت به دختر نشان داده بود. البته، پذیرفتن این وضعیت در آمریکا به مخیله اش هم خطور نمی کرد، اما آگاه بود که زندگی در این جا با آمریکا خیلی فرق دارد، و استانداردهای اخلاقی آن ها کاملاً متفاوت است، و آدم تنها می بایست بر تعصبات و جهت گیری های شخصی اش فائق می آمد.

خوزه دشمنان سخت و قدرتمندی داشت؛ بارها به کلوپ شبانه اش تیراندازی شده بود و معلوم بود که جان وی دائماً در خطر است. اما او به درخواست های عاجزانه دختر اعتنایی نمی کرد و با انگلیسی تازه آموخته اش به آرامی برای وی توضیح می داد که "من این کار را می کنم. من این را در خودم دارم، همین و بس. من آن چه را لازم است دارم. آن ها می توانند هر چقدر که بخواهند به من شلیک کنند، اما گلوله ها برای من نیستند. تنها باعث می شوند صدایی به گوشم بخورد. من حفاظ دارم. بهترین حفاظ ممکن – واقعاً بهترین!"

خوره به ستاره اقبالش کاملاً اطمینان داشت و دختر او را به این دلیل تحسین می کرد و بدو احترام می گذاشت.

خوزه دختر را عمیقاً دوست داشت و به او و رابطه شان خیلی مفتخر بود. او هرگز دلبستگی و مهربانی اش را آشکارا نشان نمی داد، چرا که به هر حال به لحاظ روان شناختی، این مردان لاتینی بزرگ و خوش بنیه، پسرکان کوچکی بودند که از نشان دادن احساساتشان ابا داشتند. خوزه هرگز به خود اجازه نمی داد ملعبه احساسات شود. دختر دوست داشت بتواند در این مورد هم کمک حال او باشد؛ چرا که کنترل احساسات در چنین نقطه ای اشتباه بود؛ خوزه به یک رهایی کامل، به آزادسازی کامل احساساتش نیاز داشت. یک روان کاو خوب به راحتی از پس این کار بر می آمد. در اصل او مطلقاً هیچ مشکلی نداشت: مسئله فقط این بود که او اندکی سرخورده بود. دختر می دانست که او را خیلی خوشحال می کند، مطمئن بود که خوزه به او بیشتر به لحاظ احساسی و فکری وابسته است تا فیزیکی، و به هر حال، وقتی خیلی زود فهمید که او با زنان دیگر هم هست، این موضوع تأیید شد. کمی آزرده شد، اما می دانست عمق و کیفیت رابطه شان بسیار عمیق تر از آن چیزی است که روابط جنسی عرضه می دارد، و این واقعیت که خوزه با زنان دیگر هم بود صرفاً ثابت می کرد که خوزه او را در دسته ای کاملاً متفاوت و بی نهایت بالاتر قرار داده است.

هر چند، آرزو داشت خوزه این قدر آشکار با زنان دیگر این ور و آن ور نرود؛ اما باید مرتباً به خود یادآور می شد که این جا آمریکا نیست، و او هم یک مرد آمریکایی نیست، بخشی از اخلاقیات آن ها این بود که معشوقه داشته باشند – و به هر حال او خودش را اصلاًمعشوقه خوزه به حساب نمی آورد।


[1] Barclay

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر