۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

ستاره بازان - فصل هفدهم


وسط سالن ورودی ایستادند. رادتسکی که حرکات سپاهیان را در بیرون از سوراخ کلید در می پایید دید مسلسلی را در آن سوی خیابان مستقر کردند، به شکلی که نوکش به سمت دروازه ورودی باشد، در عین حال کامیون های بیشتری از سربازان سر می رسیدند و آژیر کرکننده ماشین های پلیس شنیده می شد.

گفت: "خب، چقدر مطبوع است که می دانیم چیزی به نام قوانین بین المللی وجود دارد. آن ها نمی توانند وارد این جا شوند."
رادتسکی چشم از سوراخ کلید برداشت و دید که عده ای آدم در لباس شب در سمت راست آن ها در کنار در اتاق انتظار جمع شده اند. معلوم بود که سفیر سرگرم مهمانان شامش بود. آن ها کاملاً میخکوب ایستاده و به آلمایو و محافظانش که مسلسل های دستیشان را در دست می فشردند زل زده بودند. آن ها شخصیت های برجسته ای بودند و آلمایو همه را می شناخت. زنان آن ها وقتی سر میز آلمایو می نشستند اغلب با دلواپسی، و بعضی اوقات مأیوسانه، سعی کرده بودند از روی ادب چند کلمه ای با وی حرف بزنند. اغلب اوقات حوصله آلمایو را تا حد جنون سر می بردند، و او سعی می کرد غیظش را نگه دارد.

سفیر آمریکا و زنش هم جز مهمانان بودند، زنی که برای خرسندی خاطر آلمایو بارها با صدای بلند و خشن خود با شور و شعف از کارهای فوق العاده ای که او برای این مملکت کرده بود صحبت کرده بود: دانشگاه جدید، تلفن، سالن ارکستر سمفونی.

شخص میزبان کاملاً مرعوب شده بود؛ مشاورین اش هرگز به او هشدار نداده بودند و او هم در گزارشی که همین تازگی برای کشور متبوعش نوشته بود گفته بود که اهمیت دادن به رافائل گومز جوان و کله شق کلاً محلی از اعراب ندارد.

و سفیر انگلستان هم بود، مردی بلند قامت و طاس با سبیلی آراسته، و زن عجیب و غریبش هم همراهش بود که شبی در مهمانی شام رئیس جمهور کنار آلمایو نشسته بود، و بعد از سکوت کامل در هنگام غذا، برگشته بود و به وی گفته بود که باید کاری برای حفاظت سگ ها و گربه های این کشور انجام شود، چرا که آن ها را به امان خدا رها کرده اند و آن ها دارند گرسنگی می کشند، و در دسته های وحشت زده، هراسان و عنان گسیخته در خیابان ها و باغ ها ول می گردند.

سفیر فرانسه که کنار زنش ایستاده بود لیوانی به دست داشت – و وقتی آلمایو با او چشم در چشم شد، رفت و جلوی زنش ایستاد گویی می خواهد از او محافظت کند؛ رادتسکی مطمئن بود بعد از فیصله یافتن این ماجرا، همه این عکس العمل را به یاد می آوردند.

سایر مهمان ها – رئیس دایره تشریفات وزارت امور خارجه، و دبیر اول یکی از سفارت خانه های کشورهای آمریکای لاتین، که با مادرش آن جا بود که از نظر رادتسکی این خانم چشم و ابرو مشکی جاافتاده اسپانیایی فخر و زینت جداناشدنی همه مهمانی های رسمی ای بوده که او در آن ها شرکت جسته است – هنوز لیوانشان را به دست داشتتند و تنها حرکاتی از ایشان سر می زد که یا می شد بدون توجه از کنارشان گذشت یا کاملاً طبیعی به نظر می آمدند. هیچ کدام از آن ها بر آن نبود که کاری برای این وضعیت بکند؛ اما خب هیچ کدامشان که قهرمان نبود؛ از سوی دیگر، رادتسکی با طعنه اندیشید که بسیار ناشایست است اگر یکی از این دیپلمات های حاضر رفتاری قهرمانانه تر از میزبانشان انجام دهند. احتمالاً اکنون داشتند به درگاه خداوند شکر می گذاشتند که مسئولیت امر بر دوش آن ها نیست، و آن ها در سفارتخانه های خودشان نیستند – و او می دانست که، هر کاری هم که میزبان و همکار آن ها انجام دهد، بازهم در آینده دستشان در به نقد کشیدن وی در مکالمات و گزارش هایشان باز خواهد بود و کاری می کردند که معلوم شود اگر آن ها به جای وی مسئول بودند بود چه ها که نمی کردند.

سفیر شخصاً داشت به آهستگی از پله های مفروش قرمز پایین می آمد در حالی که چهره های لرزان پشت نرده مرمرین طبقه بالا پناه گرفته بودند. سفیر مردی متشخص درابتدای دهه شصت زندگی و بسیار کوتاه قامت بود، و موهایی سفید، پیشانی بلند و برجسته و خطوط چهره ای کاملاً اسپانیایی داشت. چهره او به رنگ عاج کهنه بود و به نظر می رسید چشمان تیره و آرامش به اطرافشان سایه می پراکنند. او نماینده یک کشور آمریکای جنوبی بسیار کوچک بود، اما می شد رد آبا و اجدادی او را تا دوران فاتحان اسپانیایی پی گرفت.

دیاز بلافاصله، از روی صندلی ای که بر آن غش کرده بود بلند شد، و تعظیم کرد، به این امید که چنان ابراز ادبی بعدها مورد توجه واقع و به یاد آورده شود.

سفیر گفت: "آقایان، من مجبورم اعتراضم را به سمعتان برسانم."
هرچند آلمایو هرگز هیچ مقام رسمی ای در این مملکت نداشته بود، جناب سفیر همیشه با اشتیاق در پی معاشرت با وی بود و با وی چون میهمان فوق العاده اش رفتار کرده بود. اما اکنون جوری رفتار می کرد که گویی هرگز پیشتر وی را ندیده بود. به آلمایو برخورد و عصبانی شد، تا این که متوجه شد گونه و لب پایینی سفیر به آرامی می لرزند، و این بدان معنی بود که سفیر از آلمایو می ترسید، و این همه چیزی بود که آلمایو می خواست. ترس بزرگترین و برترین شکل احترامی است که آدمی می تواند طلب کند.

با نیشخند گفت: "عالی جناب، ما تقاضای پناهندگی سیاسی داریم. همان طور که احتمالاً متوجه شده اید، در این جا چیزی شبیه انقلاب در حال وقوع است و من مجبورم مملکت را ترک کنم. حالا، مطابق سنت معمول چنین مواردی، ما به سفارتخانه شما آمده ایم تا پناهنده شویم. ما از شما درخواست داریم از جانب ما میانجیگری کنید و مقدمات خروج ایمن من و همککاران سیاسی ام را به صورت موقت از این کشور فراهم آورید. در این مدت، ما می خواهیم از حق ماندن در سفارتخانه شما برخوردار باشیم."

سفیر گفت: "سینیور، شما هرگز مقام رسمی یا سیاسی در این کشور نداشته اید. حق پناهندگی سیاسی شامل حال جانیان نمی شود. بنابراین باید از شما بخواهم که این مکان را سریعاً ترک کنید."

نیشخند آلمایو بازتر شد. داشت با خودش حال می کرد.
"شما نمی توانید چین کاری را بکنید، عالی جناب. این کار نقطه تاریکی بر نام شریف کشورتان خواهد بود. در ضمن، ما دلمان نمی خواهد الان بمیریم. کاملاً آماده نیستیم."
رادتسکی در حالی که هنوز از سوراخ کلید به بیرون نگاه می کرد گفت: "عالی جناب، زندگی تا این جا با ما خیلی خوب تا کرده است. ما نمی توانیم ترکش کنیم. زندگی به ما نیاز دارد، زندگی قدر کوشش های ما را می داند. ما هنوز جوان، قوی و پر از ماجرا هستیم و زندگی هنوز این حق را دارد که بیشتر از این حرف ها از ما انتظار داشته باشد."

آلمایو ادامه داد: "باید به شما بگویم که استان های جنوبی هنوز کاملاً به من وفادارند – و بهترین سپاهیان من آن جا هستند. شما نمی توانید مرا بیرون بیاندازید. دولت شما این کار را تأیید نمی کند. من همین چند روز پیش نامه ای بسیار دوستانه از رئیس جمهور شما دریافت کردم."

سفیر لبش را گاز گرفت. واقعیت این بود که اشتباه کرده بود. همین دو هفته پیش در گزارش سیاسی اش دولت متبوعش را مطمئن ساخته بود که آلمایو اوضاع را به خوبی در دست دارد، و این که مخالفین اساساً وجود ندارند و باید به این دیکتاتور نشانه های تازه ای از احترام شخصی نشان داد.

آلمایو اینک داشت به بالای پله ها نگاه می کرد. زن جوانی در لباس شب به نرده مرمرین تکیه زده بود. او چندان توجهی به آن زن نکرد؛ فقط نمی خواست ناگهان از آن بالا به او تیراندازی شود.

سفیر گفت: "من نمی توانم کاری برای شما بکنم. باید از شما بخواهم که بلافاصله این جا را ترک کنید."
آلمایو پرسید: "و مثل سگ کشته شویم؟" و حالتی به خود گرفت که انگار دارد از شدت شگفتی درد می کشد.
سفیر گفت: "می توانم با ارتش رایزنی کنم و قول بگیرم که محاکمه شما منصفانه باشد. من کاملاً آماده هستم که از افسری که مسئول امور است قول بگیرم که شما به لحاظ فیزیکی آزار و اذیت نبینید."
رادتسکی گفت: "این آزار و اذیت فیزیکی عبارت دیپلماتیک زیبایی است برای آن موضوع."
سفیر گفت: "فکر نمی کنم کار بیشتری از من بر آید. و می شود بپرسم چرا شما سفارتخانه من را به جای سفارتخانه های دیگرانتخاب کردید؟"
آلمایو گفت: "رئیس جمهورتان دوست من است. روابط دو کشور حسنه است. کسی چه می داند، شاید او هم مجبور شود فردا از سفارتخانه ما در پایتخت کشور شما پناهندگی بخواهد؟ ماجرا فقط این است که این اتفاق اول سر من آمد، همین و بس."
سفیر گفت: "رئیس جمهور این کشور سینیورکارریدو[1] هستند، نه شما."
آلمایو گفت: "سینیور کارریدو را همین الان از یک تیر چراغ برق جلوی قصر ریاست جمهوری حلق آویز کردند. بعد هم قوطی های حلبی به بدنش بستند و او را میان خیابان ها کشیدند. کاش می توانستم این صحنه را ببینم – چه مرد نازنینی."
سفیر تکرار کرد: "من کاملاً آمادگی دارم به افسر مسئول اطلاع دهم که شما می خواهید به آرامی تسلیم شوید و این که از این جا بدون اسلحه خارج خواهید شد. من کاملاً آماده ام که در این مورد با آن ها صحبت کنم و اطمینان حاصل کنم که محاکمه عادلانه خواهد بود. تا این اندازه می توانم به شما قول بدهم."
آلمایو گفت: "من خل نیستم."

سفیر صدایش را کمی بالا برد، اما صدایش هنوز به شکل قابل توجهی لرزان بود. سفیر گفت: "اگر پیشنهادم را رد کنید، چاره ای نخواهم داشت جز این که سربازان را به داخل راه دهم."
آلمایو پرسید: "شما چنین کاری می کنید، عالی جناب؟ و ... زندگی آن خانم زیبا و جوان طبقه بالا را به خطر می اندازید – دخترتان است، مگر نه؟ یک شباهت خانوادگی زیاد در کار است – یا شاید من اشتباه می کنم؟ آیا من را مجبور به چنین کاری می کنید؟"

دختر طبقه بالا هنوز به نرده مرمرین تکیه داده بود.

دختر تکانی نخورد. مرد جوانی پشت سر او ایستاده بود. مرد جوان بازوی دختر را لمس کرد ولی او تکانی نخورد.
آلمایو در حالی که نوک هفت تیرش را کمی بالا می گرفت گفت: "اوه، نه. هیچ کس قرار نیست تکان بخورد یا از در پشتی جیم شود. حالا سینیوریتا، من مطمئنم که شما پدرتان را دوست دارید. او کلاً آقای نازنینی است. ما فقط نمی خواهیم کسی تکان بخورد – هیچ کس اصلاً تکان نخورد."

شیارهای روی صورت سفیر گود شدند و سفیدی عاجی چهره اش به مات ترین شکل ممکن در آمد. سفیر با صدایی که به آرامی می لرزید و علی ایحال قاطع بود گفت: "برای آخرین بار، از شما می خواهم که این جا را ترک کنید."
رادتسکی پرسید: "اجازه دارم یک راه حل میانی پیشنهاد دهم، عالی جناب؟ چرا با دولت متبوعتان مشورت نکنید و ما هم در این مدت این جا منتظر می مانیم. نباید بیشتر از یکی دو روز طول بکشد."

و درست در این لحظه بود که به نظر آلمایو آمد که ال سینیور داشت کاملاً لذت می برد و نیشخندش را نشان می داد، همان گونه که همیشه در لحظات پرحادثه حیات انسان چنین می کند.

خدمتکاران یا از اتفاقی که داشت در سالن می افتاد بی خبر بودند یا سعی داشتند در گیجی و ترس به رویه معمولشان بچسبند، یا این که سرخدمتکار انگلیسی قصد کرده بود برترین سنن سرزمین مادری اش در حفظ آرامش و خونسردی را رعایت کنند، به هر حال در اتاق غذاخوری ناگهان باز شد و سرخدمتکار با حالتی متین و موقر در حالی که صورتش سفید شده بود جلوی چراغ های روشن، شمع های قرمز و ظروف نقره ای درخشان و دسته های گل ظاهر شد– البته به احتمال زیاد کلاً مشاعرش را از دست داده بود و داشت مناسک معمولش را صرفاً به این دلیل انجام می داد که هیچ کس دکمه توقف مکانیزم را فشار نداده بود. او دماغ عظیم منحنی واری داشت که باعث می شد چهره اش حالتی تحقیر کننده به خود بگیرد، و در حالی که سرش را بالا گرفته بود چشمانش را بر نقطه ای دور در فضا ثابت گردانید و با چهره ای که حاکی از بلاهت تمام و کمال بود اعلام کرد: "شام حاضر است."

جنب و جوش اندکی بین میهمانان پدید آمد، اما آن ها هنوز منتظر بودند و کسی لبخندی نزد، چرا که اگر کسی لبخند می زد معنایش این بود که شوخی را عوضی فهمیده است.

رادتسکی نگاهی به دختر انداخت که اکنون داشت از پله ها پایین می آمد. او بسیار زیبا و خیلی اسپانیایی بود.در هنگام پایین آمدن، ترسیده به نظر نمی رسید فقط انگار نگران بود. او به پدرش نگاه نمی کرد، و معلوم بود که پروای هیچ خطری را ندارد بلکه تنها دارد در خفا دعا می کند پدرش از این مخمصه سربلند بیرون آید، و لیاقت خود را در مواجهه با چنین چالش مذبوحانه و گستاخانه ای ثابت کند. این طور نبود که اشتیاق و انتظار خاموش او عاری از هر نوع اضطرابی باشد؛ مسئله این بود که گویی او در مورد بعضی چیزها تردید به دلش افتاده است.

رادتسکی می دانست که یک دیپلمات حرفه ای به ندرت با یک امتحان واقعی مواجهه می شود، و آدم می توانست همه مراحل، از یک رایزن سیاسی تا سفیر را بی آن که شخصیت یا جرأتش با چالشی رو به رو شود طی کند. سفیر نگاهی به چشمان دخترش انداخت و برای قوت قلب دادن لبخند زد. در این لحظه هیچ رگه ای از نگرانی در سفیر نبود. دختر پاسخ لبخند را داد. سفیر رو به مهمانانش برگرداند و به انگلیسی گفت: "من بابت مشکل پیش آمده عذرخواهی می کنم. من بعداً به این موضوع خواهم پرداخت. اما دلیلی ندارد که ما شاممان را سرد میل کنیم."

هنگامی که داشتند به اتاق غذاخوری می رفتند در چهره شان لبخند و حتی نگاه برتری جویانه دیده می شد، و بعد پشت میز جای گرفتند در حالی که سفیر و دخترش در دو سوی میز نشستند. درها پشت سرشان بسته شد، و آلمایو در حالی که هنوز هفت تیرش به دستش بود پشت در ایستاده بود و از میان دندان های به هم فشرده اش زیرلب ناسزا می گفت؛ رادتسکی به اتاق پذیرایی رفت و پشت سر هم مشروب بالا انداخت.

دو محافظ در میان کف مرمرین منتظر بودند و مسلسل هایشان آماده بود، و آلمایو به آن ها اشاره کرد که اسلحه هایشان را زمین بگذارند.

دختر کوخون روی یکی از صندلی ها زیر تصویر یکی از اجداد سفیر، که نجیب زاده ای اسپانیای در زره ای قرون وسطایی بود، جا خوش کرده بود و داشت بی خیال همه چیز با لباس های آمریکایی و کفش ها و دکمه های تازه اش ور می رفت. او می دانست که هر اتفاقی سر آلمایو بیاید، افسری پیدا می شود که او را در یکی از کمپ ها بلند کند؛ و در عین حال، هرگاه که زیبایی اش زایل شود باید به آلونک خانوادگی در روستای بدوی اش بازگردد.

دیاز باز هم در صندلی اش وا رفته بود، و این جور به نظر می رسید که انگار دارد قال تهی می کند، و رادتسکی دقیقاً می دانست وی چه احساسی دارد؛ دیاز هرگز انتظار نداشت مردی با سبقه آلمایو در شرارت در چنین مخمصه ای گیر بیفتد. او چنان مستمرانه عظمت حامی اش را به خود تلقین کرده بود که نهایتاً، در حالی که می دانست فقط برای خودش لالایی خوانده است، اما به این آواز ایمان آورده بود.

بارون، مانند همیشه، بی خیال بود. خودش را مشغول مرغ توکانی کرده بود که روی میله ای در سمت راست سالن ورودی نشسته بود، و از چهره اش معلوم بود که حوصله اش کمی سر رفته است. بی تفاوتی او همیشه به شکل قابل ملاحظه ای مایه آسایش خاطر رادتسکی بود. او دقیقاً می دانست که جناب بارون چه حسی دارد: جهان، زمین و خود حیات چنان ملغمه بدوی و دل بهمزن و کاملاً نامقبولی بود که کوچکترین توجهی بدان نشان دادن دون شأن یک نجیب زاده به حساب می آمد. او یک بار برای همیشه از این کثافت ماقبل تاریخ دست شسته بود، و از اوج آرامش و با هوشیاری پیچیده ای که در او منزل داشت، از هر چیزی که این پایین رخ می داد کناره می گرفت، وبی هیچ امید واهی ای، منتظر بود که تکامل به سطح او برسد.

رادتسکی به او گفت: "متأسفانه، جناب بارون، توضیح فلسفه جنابعالی به افسری که مسئول این عوام کم سواد بیرون این جاست بسیار سخت خواهد بود. متأسفانه از آن ها جز تیرباران کردن شما کاری بر نمی آید. این بسیار ناگوار است، ولی شک دارم آن قدر پیچیده باشند که شما را درک کنند."
بارون داشت با لطافت منقار مرغ توکان را نوازش می کرد.

در این لحظه بود که در باز شد و سفیر دوباره ظاهر شد و از آن ها خواست که به مهمانان بپیوندند؛ معلوم بود که به یاد آورده است که بارها با آلمایو سر یک میز نشسته بوده است، و احساس شرمساری یا حتی پشیمانی می کرد. با نوعی کمرویی مودبانه، به آن ها اطلاع داد که هنوز باید از ایشان بخواهد که وقتی آخرین لیوان خالی شود سفارتخانه را ترک کنند، و قدم زنان به سمت سپاهیانی بروند که اکنون پشت مسلسل هایشان حداکثر پنجاه متر با آن ها فاصله داشتند.

سپس آن ها را به سمت میز راهنمایی کرد. چهار جای جدید برای آن ها مهیا شده بود. معلوم بود که ذره ای از این کارش غره نیست، این ژست را احتمالاً همکارانش نشانه ای سنتی از خصلت هیجانی و نمایشی اسپانیایی او به حساب می آوردند.

رادتسکی با خود اندیشید که آیا سفیر در خفا امیدوار است، که آلمایو به خاطر قدردانی از این حرکت موقرانه مهمانوازانه، و برای این که در منش و جسارت کم نیاورد، احتمالاً بعد از شام از جایش برخیزد و تشکر خود را ابراز نماید، به خانم ها تعظیم کند، و موقرانه به ملاقات اجل برود.

در خلال شام، دختر سفیر کلاً به آن ها وقعی ننهاد، و بی آن که بگذارد چشمانش به مزاحمان بیفتد مشغول صحبت با دیگر مهمانان شد. او لباس سبز زمردین به تن و گوشواره های سبز زمردین به گوش داشت و چیدمان چراغ ها و شمع های کریستال و نقره ای به گونه ای بود که گویی قرار است گره آخر جامه فاخر او باشند.

رادتسکی همان طور که متفکرانه از لیوان شراب برگندی اش می نوشید و به دختر نگاه می کرد، برای نخستین بار بارقه ای سریع اما قوی از امید و اشتیاق را در خود احساس کرد، اما این احتمالاً به این دلیل بود که وی اندکی خسته بود.

مکالمات مملو از سکوت و خنده های عصبی بود، و مردان بدون حضور ذهن و غیر طبیعی حرف می زدند، و به یکدیگر گوش نمی دادند، بلکه هرکدام سعی داشت نوعی اعتماد به نفس و بذله گویی ناشی از چشیدن سرد و گم روزگار را القا کند. بعد از سر میز بلند شدند و در اتاق نشیمن قهوه نوشیدند. بعد از یکی دو لیوان برندی، میهمانان به شکل قابل توجهی سکوت اختیار کردند، و یا کلماتی به کار بردند که، طنینی تصنعی داشتند و به نظر می آمد آن لحظه به تأخیر افتاده را که ساعت به شکلی اجتناب ناپذیر رو به آن داشت نزدیکتر می کردند.

در پایان، سفیر گلوی اش را صاف کرد و لیوانش را پایین گذاشت. همین که سکوت برقرار شد، و تنها صدایی که می آمد صدای لیوانی بود که روی سربخاری مرمرین می چرخید، آلمایو سریعاً به دیاز اشاره کرد و گفت: "و حالا" و به سمت میزبانش برگشت "تقاضا دارم عالی جناب اجازه دهند یکی از دوستان من که استعداد شعبده بازی دارد میمهانان را سرگرم کند. او بهترین آدم در این پیشه نیست، ولی فردی است با انگیزه."

در یک ربع ساعت بعدی، در حالی که سفیر ناصبورانه با انگشتانش روی سربخاری ضرب گرفته بود، دیاز با حالتی عصبی مشغول سرگرم کردن آن ها بود، او یک دسته ورق رو کرد و با عصبیت آن ها را بر زد، و در زیر نگاه سنگین حضار، غالباً حقه اش نمی گرفت. او سیگارهای روشنی از دهانش در آورد و یک مار پلاستیکی را که در دستش وول می خورد از جلیقه سفید سفیر فرانسه بیرون کشید.

همین طور که قطرات عرق بر پیشانی اش می درخشید، و گونه های رنگباخته اش می لرزید، چشمانش از وحشت بیرون زده بود و دو سر جلاخورده سبیل هایش با هر حرکت دهانش می لرزیدند، موهای رنگ شده پر کلاغی اش روی پیشانیش می افتاد و می چسبید و نگاهش گاه گاهی به چهره پوزخندزنان آلمایو می افتاد، مانند یک سگ فرمانبردار برنامه اجرا کرد در حالی که آن تکه چوبی را که همیشه در معیت ارباش با خود داشت در جیبش قرار داده بود.

اما بعد، به دلیل وحشتش، نتوانست برنامه عادی اش را درست انجام دهد و ناشایانه رفتار کرد؛ سیگاری را از سر روشنش به دهان گرفت و بعد از درد فریادش بلند شد، و لیوانی را انداخت که روی پای سفیر فرانسه تکه تکه شد.

سکوت خجلت آوری برقرار شد، و میزبانشان با صدایی که گویی از گذر شکست ناشی از بدبیاری شعبده باز در انجام دادن حقه اش قدرت خود را بازیافته بود گفت: "اکنون باید از شما بخواهم این جا را ترک کنید."

آلمایو که گویی ناگهان بذله گو شده بود به انگلیسی گفت: "اوکی ، اوکی". او اسلحه اش را از غلافش بیرون کشید و آن را به سمت دختر نشانه رفت.
"تو هم با ما می آیی. چند تکه لباس بردار؛ سفر طولانی ای خواهد بود."

صدای نفس نفس زدن از بین خانم ها به گوش رسید و سفیر قدمی رو به جلو برداشت، اما تنها یک قدم.
آلمایو گفت: "و عجله کن. من به تو سه دقیقه فرصت می دهم. و گرنه عالیجناب رو می کشم و تو بازهم باید با ما بیایی."

دختر لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت پله ها رفت، رادتسکی دنبالش راه افتاد و در حالی که او چند تکه لباس را توی سبدی پرت می کرد مراقبش بود. دختر به شکل قابل توجهی بر خودش مسلط بود، یا شاید، رادتسکی فکر کرد، چون همواره در زندگی اش آن گونه که مختص تعداد اندکی آدم ممتاز و خوشبخت است، از خطرات محافظت شده است، قادر نیست خطری واقعی را پیش روی اش ببیند. دختر لحظه ای درنگ کرد، اما فقط به این دلیل که داشت فکر می کرد چه لباسی بردارد. شاید داشت فکر می کرد قرار است آخرهفته را با دوستانش بگذراند. بعد سبد را برداشت و اتاق را ترک گفت، و به دنبالش رادتسکی که احساس شرمساری و پشیمانی می کرد خارج شد.

در پایین پله ها جو به شکل محسوسی تغییر کرده بود. خانم ها زیر گریه زده بودند و مردان با چهره رنگباخته رو به اسلحه آلمایو ایستاده بودند. کوخون لباس سفید به تن داشت و کلاهش را بر سر گذاشته بود تا دستانش آزاد باشند. در میان این مردان میانسال و متشخص که کت شام به تن داشتند و زنانی که لباس شب پوشیده بودند، چونان مجسمه ای بود که از کنج عمیق ترین نقاط گذشته ماقبل کریستف کلمپ بیرون کشیده شده باشد.

به رئیس تشریفات دستور داد که بیرون برود و به افسران مسئول هشدار دهد که اگر قصد تیراندازی، ممانعت یا تعقیب ایشان را داشته باشند، دختر سفیر، که به گروگان گرفته بودندش، بی درنگ کشته خواهد شد. مذاکره چند دقیقه ای طول کشید و بعد آن ها به سمت در راه افتادند. اما بعد فکر بهتری به سر آلمایو زد، تا مطمئن شود همه جوانب تحت کنترل است.

تا هفته ها بعد، روزنامه های جهان فریاد وحشت و انزجار سر داده بودند و دیکتاتور بزدلی را تقبیح می کردند که در حالی که دورتادورش را همسران سفرای انگلیس، فرانسه و آمریکا محافظت می کردند، و نوک هفت تیرش به پشت دختری در جلوی اش بوده از سفارتخانه خارج شده است.

همین که در را باز کردند، برای لحظه ای نور نورافکن ها که از هر سو به روی خانه افتاده بود کورشان کرد، و آن ها می دانستند که صدها سرباز در خانه های مجاور و خیابان ها حاضرند، و تک تک تفنگ ها رو به ایشان هدف گرفته شده است. بیست تا سی عکاس روی دیوارهای سفارتخانه و سقف خودروها این پا و آن پا می کردند و تصویر کوخون پوزخندزن به صفحه اول همه روزنامه های سراسر جهان راه یافت.

آن ها قدم درون این نور کور کننده گذاشتند، و رادتسکی به این فکر بود که آیا افسران انقلابی جوان آن قدر آرمان گرا هستند که زندگی یک دختر جوان و دو سه خانم میانسال را فدا کنند تا اجازه ندهند دیکتاتور متواری شود. او حساب کرد که بختشان برای قصر در رفتن نسبت مستقیم دارد با احساسات آرمانگرایانه، و پیش زمینه فرهنگی و تحصیلی افسران فرمانده. اگر این افسران، بی رحم و راسخ و کاملاً واقع گرا می بودند، باید بی مهابا شلیک می کردند و در این صورت بختی برای فراریان باقی نمی ماند. اگر آن ها سرشار از حس شرافت و احترام به نوع بشر و حیات انسانی بودند، آن گاه به احتمال زیاد از تیراندازی خودداری می کردند. به زعم او این ماجرا آزمونی بود برای ظرفیت انقلابیون در جاانداختن قاطع خودشان – آزمونی برای قدرت دیرپایشان. اگر در این لحظه از تیراندازی سرباز می زدند، تا فقط جان دختر جوانی را حفظ کنند، اگر واقعاً این رگه از احترام به زندگی را در خود داشتند، آن گاه طولی نمی کشید تا سرنگون شوند و همه چیز به وضعیت سابق درآید. انقلابی که در محضر یک قربانی درنگ کند محکوم به شکست است.

به این ترتیب، وقتی بدون شلیک یک گلوله به ماشین استیشن رسیدند و سوار آن شدند، عمیقاً قوت قلبش را بازیافته بود। ماشین به آرامی، با رانندگی رادتسکی، شروع به حرکت کرد و از نور وارد تاریکی شد.



[1] Carriedo

۱ نظر: