"به هرحال، من آن چه از دستم بر می آمد انجام داده ام."
دختر پیروزمندانه به مبلغ جوان نگاه کرد. سکوتی برقرار شد. دکتر هوروات موقرانه سر به زیر انداخته بود. باور به این که چنین فجایعی واقعاً وجود داشته باشد غیر ممکن می نمود.علی ایحال، وقایع چند ساعت پیش کاملاً متقاعد کننده بودند. او اکنون می دید که حتی در غراترین تکفیرهایش، آن زمان که روبه روی جمعیت خاموش با دستانی که چون بال گشوده شده بودند ایستاده بود، هم هرگز نتوانسته بود آن گونه که شایسته است با دشمنش بستیزد. او همیشه در آمریکا زندگی کرده بود و به همین خاطر از شرارت خیلی کم سررشته داشت. در ضمن اکنون برایش معلوم شده بود که استعداد ندارد و در شاعرانه ترین و الهام بخش ترین خطابه های مبارزاتی اش هم هرگز نتوانسته بود در توصیف شیطانی که در روز روشن بر زمین حکم می راند موفق باشد، یا به عبارت صحیح تر در ظلمات شب.
آن ها لا به لای صخره هایی در نقطه دورافتاده ای در کوهستان نشسته بودند. همین که ماشین ها در میان این بقایای گدازه های آتشفشانی سیاه متوقف شدند، و به ایشان دستور داده شد از ماشین ها خارج شوند دکتر هوروات مطمئن شد که این جایی است که برای اعدامشان انتخاب شده است؛ اما کاپیتان گارسیا صرفاً به ایشان اطلاع داد که قرار است شب را آن جا بگذرانند، و شاید حتی بیشتر از این ها در آن جا بمانند – و در این جمله هم نوعی خباثت نهفته بود. دختر هنوز مصمم بود که همه چیز را برای وی بگوید، و می شد این گونه برداشت کرد که توگویی به خود مفتخر است و انگار انتظار تأیید یا حتی تحسین دارد.
دکتر هوورات تشرزنان پرسید: "چرا به وطن برنگشتی؟"
"نمی توانستم. من حس می کردم در این جا مبارزه ای در کارست – چیزی مفید و خلاق دارد روی می دهد. در آمریکا یک دختر حتی با مدرک دانشگاهی واقعاً نمی تواند کاری جز گذران زندگی انجام دهد. چیزی ممتاز یا بزرگ وجود ندارد که بتوانی به جنگش بروی. حدس می زنم شما فکر می کنید من آدم گستاخی ام و مرتب در حال پز دادن هستم، اما می شود به من بگویید در چه جای دیگری می توانستم آن چه را در این جا به دست آوردم به دست بیاورم؟ من به این کشور بهترین سیستم تلفن خارج از آمریکا را بخشیده ام. خطوط تلفن به همه جا کشیده شده اند و سیستم اتوماتیک است و مایه افتخار مملکت به حساب می آید. همه جهانگردان متوجه آن می شوند. خود شما هم حتماً متوجه شده اید؛ حتی در آن کافه، در آن کثافت خانه زهوار در رفته هم تلفنی بود، و کار می کرد – و کاپیتان گارسیا توانست بلافاصله تماس برقرار کند."
دکتر هورات نگاه آزرده ای به دختر انداخت. برای او بسیار تکان دهند بود که آن چه دختر بدان مفتخر بود تقریباً به قیمت جان ایشان تمام شده بود – آن تلفن سیاه بدترکیب روی پیشخوان که دکتر تا زنده بود فراموشش نمی کرد.
دکتر هورات شروع کرد: "فرزند عزیزم ..."
دختر گوش نمی داد.
"و خب، البته این هم بود که عاشقش بودم. و هنوز هم خیلی زیاد دوستش دارم. او یک نبرد واقعی است. این احساس که شما می توانید برای مردی که عاشقش هستید مفید باشید، خیلی مفید باشید، می توانید تغییرش دهید، می توانید کمکش کنید، فوق العاده است. باعث می شود عشق شما کاملاً خلاق بشود. در وطن، احساس نمی کنید مردان به شما احتیاج دارند. منظورم این است که به شکلی که خوزه به من احتیاج دارد: واقعاً از روی استیصال. آه، البته او هرگز این موضوع را تأیید نمی کند – او هم آن تکبر لاتینی معمول را دارد. اما من می دانم."
دکتر هوروات چشمانش را بست. این که این دختر مفلوک می توانست صادقانه ادعا کند که عاشق چنان مردی است، همان گونه که خود دکتر هوروات، زنش را دوست می داشت، پرتوی شرم آور بر احساساتش، بر عشق در حالت کلی و حتی زن خودش می انداخت. آرزو داشت دختر دختر او را به حال خود رها کند – دیگر نمی خواست به داستان های نکبت بار او گوش دهد. او درمانده، سردرگم، به ستوه آمده، و هراسیده بود. ساعت ها بود که داشتند می راندند و بعد آن لحظه دهشتناک پیش آمده بود که آن مرد –گارسیا – باز به ایشان دستور داد که پیاده شوند. و این دفعه مبلغ انجیل مطمئن بود که ایشان را تیرباران می کنند و اجسادشان را به پرتگاه می اندازند. در واقع، به نظر او هدف کلی چنان رانندگی دیوانه واری به سمت رشته کوه همین بود: یافتن مکانی مناسب برای قتلشان و خلاص شدن از شر جنازه هایشان تا هرگز نشود پیدایشان کرد.
اما کاپیتان گارسیا چنین قصدی نداشت. او فقط متوجه شده بود که بنزینشان به شکل خطرناکی دارد ته می کشد، و همه آن ها را در یک ماشین جمع کرده بود و بقیه ماشین ها را بعد از خالی کردن باک هایشان پشت سرش ول کرده بود.
و بعد هم که این موجود وحشتناک کوبایی بود، که هرگز آغوش دکتر را رها نکرده بود. مشخص بود به این نتیجه رسیده که مبلغ انجیل از وی محافظت خواهد کرد، و حتی در این لحظه هم فقط چند متر آن طرف تر از دکتر هوروات روی زمین نشسته بود؛ دکتر هوروات جرأت نداشت به او نگاه کند چون می دانست مرد کوبایی بلافاصله یکی از آن لبخندهای مشمئزکننده اش را تحویل وی می دهد.
دیگر داشت شب می شد؛ کوه های اطرافشان سیاه بود ولی آسمان هنوز آبی می زد.
دختر گفت: "نگاه کنید،"
موسیو آنتوان بود که روی تخته سنگی، چونان شبح بلند و تاریکی در امتداد آسمان دستانش به سرعت بالا و پایین می رفت. داشت تردستی می کرد. توپ های نقره ای که در هوا به پرواز در می آمدند ذرات ریزی از نور قرمز را به خود جذب می کردند. مبلغ انجیل آن ها را شمرد: ... هفت، هشت، نه، ده توپ. معجزه ای برای دستان بشر که مبلغ انجیل را به این فکر انداخت که از دید میلیون ها ستاره ای که به آن ها نگاه می کردند این معجزه چگونه به نظر می آید.
صدایی از کنارش گفت: "بد نیست". عروسک که یک دستش را به گردن عروسک گردان انداخته بود، داشت نمایش را نگاه می کرد.
عروسک تکرار کرد: "بد نیست، اما به اندازه کافی هم خوب نیست. به نظر بنده حقیر، غروب بهتر بود. آقایان، استعداد عظیم تری در اطراف ما وجود دارد، و اصلاً راه ندارد که بخواهیم با آن رقابت کنیم. علی ایحال، این مرد دارد هر چه از دستش بر می آید انجام می دهد."
ستارگان داشتند به تلاش عبث موسیو آنتوان برای نشان دادن جاه و جلال می نگریستند.
عروسک گفت: "ببینیدش، دارد سعی می کند به ستاره ها نشان دهد چند مرده حلاج است. خود بزرگ بین!"
دختر خندید. مبلع انجیل از عروسک خوشش نمی آمد – مسئله ای خصوصی در کار بود که احتمالاً به نیشخند طعنه آمیز عروسک بر می گشت.
عروسک گفت: "هیچ حاصلی در کار نیست، مایکل آنجلو، شکسپیر، اینشتین – یک مشت ولگرد فانی. استعدادی در کار نیست. کافی است نگاهی به این آسمان بیاندازیم تا این موضوع را بفهمیم."
همین که تردست به پیش ایشان برگشت، دکتر هوروات به تحسین استعداد وی پرداخت.
موسیو آنتوان گفت: "سعی ام را می کنم." او نگاهی به سپاهیان انداخت. "فکر می کنید هنوز قصد کشتنمان را دارند؟"
دکتر هوروات گفت: "خیلی محتمل است،"
موسیو آنتوان گفت: "من نمی توانم بفهمم که چرا حتی یک دیکتاتور هم باید چنین کاری بکند،"
عروسک زیرزیرکی گفت: "شاید هم هنرمندان جان به لبش کرده اند."
موسیو آنتوان گفت: "من از مردن نمی ترسم. به نظرم این هم بخشی از نمایش است، ولی من در مارسی همسر و سه فرزند دارم."
دختر گفت: "خب، جای آن ها آن جا امن است."
"مادمازل، شما کمی اهل کنایه هستید. می توانم به شما اطمینان دهم که ما در فرانسه برای جان آدمی ارزش خاصی قائل هستیم."
موسیو آنتوان قدم زنان دور شد. دختر خندید و گفت: "امان از دست این فرانسوی ها! جوری راجع به جان انسان صحبت می کنند که انگار خودشان آن را اختراع کرده اند. خب، ما در امریکا هم جان انسان داریم. در واقع، دنیا به قدری لبریز از جان انسان است که حال بعضی ها را کلاً به هم می زند."
در ادامه شب، دکتر هوروات که در حالت درماندگی عصبی روی زمین به خواب رفته بود، با صدایی از جا پرید که بلافاصله فهمید صدای عیاشی است. صدای خنده و جیغ و فریادهای مستانه به گوش می رسید.
دکتر هوروات همین که برخاست با خود فکر کرد که یک عیاشی جمعی در کار است. بلافاصله به دو و برش نگاهی انداخت تا ببیند آیا دختر آن جا هست. وقتی که دید که دختر کنار تخته سنگی چمباتمه زده و به خواب رفته نسبتاً شگفت زده شد.
چراغ های یکی از ماشین ها روشن بود، و بر گروهی سرباز مست نور انداخته بود. دکتر هوروات احساس کرد وظیفه دارد به سوی آن ها برود تا مطمئن شود که آن ها در حال قتل کسی نیستند. بعد صدای ویولون به گوشش خورد. در روشنایی که یک تکه از زمین را چونان دایره ای از تاریکی به در آورده بود، آقای مانولسکو را دید که روی سرش ایستاده بود و داشت با ویولون مینیاتوری اش باخ می زد. او هنوز لباس دلقک نوازنده را به تن داشت که در نور برق می زد و تلألو داشت.
در جلوی او، کاپیتان گارسیا که سیاه مست بود با بطری ای در یک دستش، باد به غبغب انداخته به هنرمند امر می کرد که بهتر بنوازد. داشت کیف زندگی اش را می کرد. اکنون سرمست از آزادی کامل خود و این واقعیت فرح بخش و مهیج بود که آخرالامر به اصل خویش بازگشته و آن چیزی شده بود که نیاکانش قبل از او همواره چنین بودند: یک راهزن کوهستان.
داشت جلوی نوازنده، که طولانی تر از همه دفعات عمرش روی سرش ایستاده بود و باخ می زد، می رقصید. دکتر هوروات مجبور شد اذعان کند که موسیقی اش بد نبود، و آن مرد استعدادی داشت.
بعد، وقتی که نهایتاً روی زمین ولو شد، و در حالی که یک دستش ویولون بود و دست دیگرش پاپیون، و سخت به نفس نفس افتاد و به زمین خیره شد، کاپیتان گارسیا سراغ هنرمند دیگری رفت. او متوجه پسر کوبایی شد و او را زیر نور کشاند، اما بعد، وقتی هنرمند با شرم بسیار چیزی را با لبخند گفت، کاپیتان گارسیا غرش خنده سر داد و بعد از در میان گذاشتن این لطیفه فوق العاده با سایر گروه، با محبت به پشت پسر زد و بطری را به او داد.
ناگهان چشمان کاپیتان بر چهره دکتر هوروات افتاد، و پیش از آن که وی بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد، دکتر هورات دید که به میان جمعی شنیع در زیر نور کور کننده ای کشیده شده است. کاپیتان گارسیا به او دستور داد که برنامه ای اجرا کند، و وقتی دکتر هوروات با صدایی که از انزجار و غیظ می لرزید، سعی کرد به او بفهماند که وی تنها یک موعظه گر است، کاپیتان این را یک توهین به شخص خودش تلقی کرد و هفت تیرش را بیرون کشید.
گارسیا دستور داد: "برقص، برای من برقص!"
دکتر هوروات نمی خواست برقصد. در واقع، کاملاً آماده بوده جانش را از دست بدهد تا شرافتش را. نه این که از این بوزینه مستی که اسلحه اش را زیر دماغ او تکان می داد نترسیده باشد. ترسیده بود. در واقع، به قدری ترسیده بود که سیل عظیمی از ناسزا از دهانش به بیرون فوروان زد، و او با یکی از غراترین نمایش هایش خود را از ترس،خشم و شرم خالی کرد.
جوری غرید که هرگز آن چنان نغریده بود، و وصدای پر جلال و جوان وی در قله کوه ها هزاران بار انعکاس یافت، و هر چند این سیل فحاشی می توانست میلیون ها نفر از پیروانش را عمیقاً شگفت زده کند، اما به هر حال یکی از جالب ترین و جسورانه ترین خطابه های او بود.
آن چیزی که متوجهش نشده بود این بود که حالا که رو به روی تفنگ ایستاده بود و بهترین خطابه اش را ایراد می کرد، در واقع کاپیتان گارسیا به مقصودش رسیده بود و وی را وادار کرده بود نمایش بدهد. همه آن چه در خشم و انزجارش می فهمید این بود که غرش صدایش کوه ها را به لرزه در آورده بود؛ در حالی که هنوز داشت می غرید، کم کم به نوعی متوجه این موضوع شد و به انعکاس صدای خود با رضایت خاطر گوش سپرد. این مسئله او را به شکل قابل ملاحظه ای آرام کرد، و متوقف شد تا نفسی تازه کند.
کاپیتان گارسیا در حالی که لبانش ملچ ملوچ می کرد گفت: " Muy bien، خیلی خوب. چه با استعداد."
او بطری را به دکتر هوروات داد، و هر چند دکتر خودش بعداً نتوانست کاملاً این موضوع را باور کند، اما مبلغ جوان انجیل یک قلپ نسبتاً بزرگ از یک مشروب قوی بالا انداخت.
سپس تلو تلو خوران به ظلمات شب برگشت و وقتی که دید دختر هنوز روی تخته سنگ خوابیده خیالش راحت شد. با این احساس که گویی به خانه برگشته است، در نهایت نزاکت در کنار او روی زمین جا گرفت. قلبش هنوز از غیظ می تپید و پیشانی اش را عرق پوشانده بود و ذهنش مملو از کلمات جدید و حتی گزنده تری بود که به شکل عباراتی در می آمدند که ادایشان راحت تر بود. مبلغ جوان انجیل پس از چند آه عمیق و اندکی غرولند، در خوابی شیرین فرو رفت.
دختر پیروزمندانه به مبلغ جوان نگاه کرد. سکوتی برقرار شد. دکتر هوروات موقرانه سر به زیر انداخته بود. باور به این که چنین فجایعی واقعاً وجود داشته باشد غیر ممکن می نمود.علی ایحال، وقایع چند ساعت پیش کاملاً متقاعد کننده بودند. او اکنون می دید که حتی در غراترین تکفیرهایش، آن زمان که روبه روی جمعیت خاموش با دستانی که چون بال گشوده شده بودند ایستاده بود، هم هرگز نتوانسته بود آن گونه که شایسته است با دشمنش بستیزد. او همیشه در آمریکا زندگی کرده بود و به همین خاطر از شرارت خیلی کم سررشته داشت. در ضمن اکنون برایش معلوم شده بود که استعداد ندارد و در شاعرانه ترین و الهام بخش ترین خطابه های مبارزاتی اش هم هرگز نتوانسته بود در توصیف شیطانی که در روز روشن بر زمین حکم می راند موفق باشد، یا به عبارت صحیح تر در ظلمات شب.
آن ها لا به لای صخره هایی در نقطه دورافتاده ای در کوهستان نشسته بودند. همین که ماشین ها در میان این بقایای گدازه های آتشفشانی سیاه متوقف شدند، و به ایشان دستور داده شد از ماشین ها خارج شوند دکتر هوروات مطمئن شد که این جایی است که برای اعدامشان انتخاب شده است؛ اما کاپیتان گارسیا صرفاً به ایشان اطلاع داد که قرار است شب را آن جا بگذرانند، و شاید حتی بیشتر از این ها در آن جا بمانند – و در این جمله هم نوعی خباثت نهفته بود. دختر هنوز مصمم بود که همه چیز را برای وی بگوید، و می شد این گونه برداشت کرد که توگویی به خود مفتخر است و انگار انتظار تأیید یا حتی تحسین دارد.
دکتر هوورات تشرزنان پرسید: "چرا به وطن برنگشتی؟"
"نمی توانستم. من حس می کردم در این جا مبارزه ای در کارست – چیزی مفید و خلاق دارد روی می دهد. در آمریکا یک دختر حتی با مدرک دانشگاهی واقعاً نمی تواند کاری جز گذران زندگی انجام دهد. چیزی ممتاز یا بزرگ وجود ندارد که بتوانی به جنگش بروی. حدس می زنم شما فکر می کنید من آدم گستاخی ام و مرتب در حال پز دادن هستم، اما می شود به من بگویید در چه جای دیگری می توانستم آن چه را در این جا به دست آوردم به دست بیاورم؟ من به این کشور بهترین سیستم تلفن خارج از آمریکا را بخشیده ام. خطوط تلفن به همه جا کشیده شده اند و سیستم اتوماتیک است و مایه افتخار مملکت به حساب می آید. همه جهانگردان متوجه آن می شوند. خود شما هم حتماً متوجه شده اید؛ حتی در آن کافه، در آن کثافت خانه زهوار در رفته هم تلفنی بود، و کار می کرد – و کاپیتان گارسیا توانست بلافاصله تماس برقرار کند."
دکتر هورات نگاه آزرده ای به دختر انداخت. برای او بسیار تکان دهند بود که آن چه دختر بدان مفتخر بود تقریباً به قیمت جان ایشان تمام شده بود – آن تلفن سیاه بدترکیب روی پیشخوان که دکتر تا زنده بود فراموشش نمی کرد.
دکتر هورات شروع کرد: "فرزند عزیزم ..."
دختر گوش نمی داد.
"و خب، البته این هم بود که عاشقش بودم. و هنوز هم خیلی زیاد دوستش دارم. او یک نبرد واقعی است. این احساس که شما می توانید برای مردی که عاشقش هستید مفید باشید، خیلی مفید باشید، می توانید تغییرش دهید، می توانید کمکش کنید، فوق العاده است. باعث می شود عشق شما کاملاً خلاق بشود. در وطن، احساس نمی کنید مردان به شما احتیاج دارند. منظورم این است که به شکلی که خوزه به من احتیاج دارد: واقعاً از روی استیصال. آه، البته او هرگز این موضوع را تأیید نمی کند – او هم آن تکبر لاتینی معمول را دارد. اما من می دانم."
دکتر هوروات چشمانش را بست. این که این دختر مفلوک می توانست صادقانه ادعا کند که عاشق چنان مردی است، همان گونه که خود دکتر هوروات، زنش را دوست می داشت، پرتوی شرم آور بر احساساتش، بر عشق در حالت کلی و حتی زن خودش می انداخت. آرزو داشت دختر دختر او را به حال خود رها کند – دیگر نمی خواست به داستان های نکبت بار او گوش دهد. او درمانده، سردرگم، به ستوه آمده، و هراسیده بود. ساعت ها بود که داشتند می راندند و بعد آن لحظه دهشتناک پیش آمده بود که آن مرد –گارسیا – باز به ایشان دستور داد که پیاده شوند. و این دفعه مبلغ انجیل مطمئن بود که ایشان را تیرباران می کنند و اجسادشان را به پرتگاه می اندازند. در واقع، به نظر او هدف کلی چنان رانندگی دیوانه واری به سمت رشته کوه همین بود: یافتن مکانی مناسب برای قتلشان و خلاص شدن از شر جنازه هایشان تا هرگز نشود پیدایشان کرد.
اما کاپیتان گارسیا چنین قصدی نداشت. او فقط متوجه شده بود که بنزینشان به شکل خطرناکی دارد ته می کشد، و همه آن ها را در یک ماشین جمع کرده بود و بقیه ماشین ها را بعد از خالی کردن باک هایشان پشت سرش ول کرده بود.
و بعد هم که این موجود وحشتناک کوبایی بود، که هرگز آغوش دکتر را رها نکرده بود. مشخص بود به این نتیجه رسیده که مبلغ انجیل از وی محافظت خواهد کرد، و حتی در این لحظه هم فقط چند متر آن طرف تر از دکتر هوروات روی زمین نشسته بود؛ دکتر هوروات جرأت نداشت به او نگاه کند چون می دانست مرد کوبایی بلافاصله یکی از آن لبخندهای مشمئزکننده اش را تحویل وی می دهد.
دیگر داشت شب می شد؛ کوه های اطرافشان سیاه بود ولی آسمان هنوز آبی می زد.
دختر گفت: "نگاه کنید،"
موسیو آنتوان بود که روی تخته سنگی، چونان شبح بلند و تاریکی در امتداد آسمان دستانش به سرعت بالا و پایین می رفت. داشت تردستی می کرد. توپ های نقره ای که در هوا به پرواز در می آمدند ذرات ریزی از نور قرمز را به خود جذب می کردند. مبلغ انجیل آن ها را شمرد: ... هفت، هشت، نه، ده توپ. معجزه ای برای دستان بشر که مبلغ انجیل را به این فکر انداخت که از دید میلیون ها ستاره ای که به آن ها نگاه می کردند این معجزه چگونه به نظر می آید.
صدایی از کنارش گفت: "بد نیست". عروسک که یک دستش را به گردن عروسک گردان انداخته بود، داشت نمایش را نگاه می کرد.
عروسک تکرار کرد: "بد نیست، اما به اندازه کافی هم خوب نیست. به نظر بنده حقیر، غروب بهتر بود. آقایان، استعداد عظیم تری در اطراف ما وجود دارد، و اصلاً راه ندارد که بخواهیم با آن رقابت کنیم. علی ایحال، این مرد دارد هر چه از دستش بر می آید انجام می دهد."
ستارگان داشتند به تلاش عبث موسیو آنتوان برای نشان دادن جاه و جلال می نگریستند.
عروسک گفت: "ببینیدش، دارد سعی می کند به ستاره ها نشان دهد چند مرده حلاج است. خود بزرگ بین!"
دختر خندید. مبلع انجیل از عروسک خوشش نمی آمد – مسئله ای خصوصی در کار بود که احتمالاً به نیشخند طعنه آمیز عروسک بر می گشت.
عروسک گفت: "هیچ حاصلی در کار نیست، مایکل آنجلو، شکسپیر، اینشتین – یک مشت ولگرد فانی. استعدادی در کار نیست. کافی است نگاهی به این آسمان بیاندازیم تا این موضوع را بفهمیم."
همین که تردست به پیش ایشان برگشت، دکتر هوروات به تحسین استعداد وی پرداخت.
موسیو آنتوان گفت: "سعی ام را می کنم." او نگاهی به سپاهیان انداخت. "فکر می کنید هنوز قصد کشتنمان را دارند؟"
دکتر هوروات گفت: "خیلی محتمل است،"
موسیو آنتوان گفت: "من نمی توانم بفهمم که چرا حتی یک دیکتاتور هم باید چنین کاری بکند،"
عروسک زیرزیرکی گفت: "شاید هم هنرمندان جان به لبش کرده اند."
موسیو آنتوان گفت: "من از مردن نمی ترسم. به نظرم این هم بخشی از نمایش است، ولی من در مارسی همسر و سه فرزند دارم."
دختر گفت: "خب، جای آن ها آن جا امن است."
"مادمازل، شما کمی اهل کنایه هستید. می توانم به شما اطمینان دهم که ما در فرانسه برای جان آدمی ارزش خاصی قائل هستیم."
موسیو آنتوان قدم زنان دور شد. دختر خندید و گفت: "امان از دست این فرانسوی ها! جوری راجع به جان انسان صحبت می کنند که انگار خودشان آن را اختراع کرده اند. خب، ما در امریکا هم جان انسان داریم. در واقع، دنیا به قدری لبریز از جان انسان است که حال بعضی ها را کلاً به هم می زند."
در ادامه شب، دکتر هوروات که در حالت درماندگی عصبی روی زمین به خواب رفته بود، با صدایی از جا پرید که بلافاصله فهمید صدای عیاشی است. صدای خنده و جیغ و فریادهای مستانه به گوش می رسید.
دکتر هوروات همین که برخاست با خود فکر کرد که یک عیاشی جمعی در کار است. بلافاصله به دو و برش نگاهی انداخت تا ببیند آیا دختر آن جا هست. وقتی که دید که دختر کنار تخته سنگی چمباتمه زده و به خواب رفته نسبتاً شگفت زده شد.
چراغ های یکی از ماشین ها روشن بود، و بر گروهی سرباز مست نور انداخته بود. دکتر هوروات احساس کرد وظیفه دارد به سوی آن ها برود تا مطمئن شود که آن ها در حال قتل کسی نیستند. بعد صدای ویولون به گوشش خورد. در روشنایی که یک تکه از زمین را چونان دایره ای از تاریکی به در آورده بود، آقای مانولسکو را دید که روی سرش ایستاده بود و داشت با ویولون مینیاتوری اش باخ می زد. او هنوز لباس دلقک نوازنده را به تن داشت که در نور برق می زد و تلألو داشت.
در جلوی او، کاپیتان گارسیا که سیاه مست بود با بطری ای در یک دستش، باد به غبغب انداخته به هنرمند امر می کرد که بهتر بنوازد. داشت کیف زندگی اش را می کرد. اکنون سرمست از آزادی کامل خود و این واقعیت فرح بخش و مهیج بود که آخرالامر به اصل خویش بازگشته و آن چیزی شده بود که نیاکانش قبل از او همواره چنین بودند: یک راهزن کوهستان.
داشت جلوی نوازنده، که طولانی تر از همه دفعات عمرش روی سرش ایستاده بود و باخ می زد، می رقصید. دکتر هوروات مجبور شد اذعان کند که موسیقی اش بد نبود، و آن مرد استعدادی داشت.
بعد، وقتی که نهایتاً روی زمین ولو شد، و در حالی که یک دستش ویولون بود و دست دیگرش پاپیون، و سخت به نفس نفس افتاد و به زمین خیره شد، کاپیتان گارسیا سراغ هنرمند دیگری رفت. او متوجه پسر کوبایی شد و او را زیر نور کشاند، اما بعد، وقتی هنرمند با شرم بسیار چیزی را با لبخند گفت، کاپیتان گارسیا غرش خنده سر داد و بعد از در میان گذاشتن این لطیفه فوق العاده با سایر گروه، با محبت به پشت پسر زد و بطری را به او داد.
ناگهان چشمان کاپیتان بر چهره دکتر هوروات افتاد، و پیش از آن که وی بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد، دکتر هورات دید که به میان جمعی شنیع در زیر نور کور کننده ای کشیده شده است. کاپیتان گارسیا به او دستور داد که برنامه ای اجرا کند، و وقتی دکتر هوروات با صدایی که از انزجار و غیظ می لرزید، سعی کرد به او بفهماند که وی تنها یک موعظه گر است، کاپیتان این را یک توهین به شخص خودش تلقی کرد و هفت تیرش را بیرون کشید.
گارسیا دستور داد: "برقص، برای من برقص!"
دکتر هوروات نمی خواست برقصد. در واقع، کاملاً آماده بوده جانش را از دست بدهد تا شرافتش را. نه این که از این بوزینه مستی که اسلحه اش را زیر دماغ او تکان می داد نترسیده باشد. ترسیده بود. در واقع، به قدری ترسیده بود که سیل عظیمی از ناسزا از دهانش به بیرون فوروان زد، و او با یکی از غراترین نمایش هایش خود را از ترس،خشم و شرم خالی کرد.
جوری غرید که هرگز آن چنان نغریده بود، و وصدای پر جلال و جوان وی در قله کوه ها هزاران بار انعکاس یافت، و هر چند این سیل فحاشی می توانست میلیون ها نفر از پیروانش را عمیقاً شگفت زده کند، اما به هر حال یکی از جالب ترین و جسورانه ترین خطابه های او بود.
آن چیزی که متوجهش نشده بود این بود که حالا که رو به روی تفنگ ایستاده بود و بهترین خطابه اش را ایراد می کرد، در واقع کاپیتان گارسیا به مقصودش رسیده بود و وی را وادار کرده بود نمایش بدهد. همه آن چه در خشم و انزجارش می فهمید این بود که غرش صدایش کوه ها را به لرزه در آورده بود؛ در حالی که هنوز داشت می غرید، کم کم به نوعی متوجه این موضوع شد و به انعکاس صدای خود با رضایت خاطر گوش سپرد. این مسئله او را به شکل قابل ملاحظه ای آرام کرد، و متوقف شد تا نفسی تازه کند.
کاپیتان گارسیا در حالی که لبانش ملچ ملوچ می کرد گفت: " Muy bien، خیلی خوب. چه با استعداد."
او بطری را به دکتر هوروات داد، و هر چند دکتر خودش بعداً نتوانست کاملاً این موضوع را باور کند، اما مبلغ جوان انجیل یک قلپ نسبتاً بزرگ از یک مشروب قوی بالا انداخت.
سپس تلو تلو خوران به ظلمات شب برگشت و وقتی که دید دختر هنوز روی تخته سنگ خوابیده خیالش راحت شد. با این احساس که گویی به خانه برگشته است، در نهایت نزاکت در کنار او روی زمین جا گرفت. قلبش هنوز از غیظ می تپید و پیشانی اش را عرق پوشانده بود و ذهنش مملو از کلمات جدید و حتی گزنده تری بود که به شکل عباراتی در می آمدند که ادایشان راحت تر بود. مبلغ جوان انجیل پس از چند آه عمیق و اندکی غرولند، در خوابی شیرین فرو رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر