۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

ستاره بازان - فصل بیست و یکم

دره داشت از تاریکی در می آمد: صخره های خاکستری و درختچه های سبز نقره فام سیرا دولورس[1] داشتند آرام آرام به سمت آسمان رنگباخته سر می کشیدند، اما نور هنوز قادر نبود به کنج تمام زوایای زمین برسد. تقریباً راهی در میان نبود و آن چه از مسیر پر پیچ و خم و گیج کننده باقی مانده هر لحظه به نظر می آمد در پیچ بعدی به پایان برسد. اسب ها به ارتفاع زیاد عادت نداشتند و آن ها یک بار دیگر مجبور شدند از اسب ها پیاده شوند و به زبان بسته ها استراحت بدهند.

دختر اسپانیایی داشت به طلوع آفتاب می نگریست، و به نظر رادتسکی رسید که، ممکن بود او صرفاً داشت از منظره لذت می برد و به هیچ چیز دیگری نمی اندیشید. از لحظه ای که سفارتخانه را ترک گفته بودند، هرگز، نشانه ای از اضطراب یا وحشت بروز نداده بود. رادتسکی انتظار داشت که دختر عصبی شود، گریه کند، به لابه بیافتد، اما دختر آرام و خویشتن دار باقی مانده بود. در آخرین توقفشان، دختر در نهایت آرامش روی زمین خوابیده بود و هرگز شکایت نکرده بود. شاید صرفاً بهت زده بود، یا شاید هم نوعی اطمینان درونی عمیق در او وجود داشت . او زنجیری با صلیب طلایی کوچک به گردن آویخته بود و شاید به خدا ایمان داشت. رادتسکی می توانست نیمرخ او را مقابل آسمان ببیند. با آن موهای سیاه که رگه هایی از نور صبحگاهی بر آن افتاده بود، نه فقط زیبا که سعادتمند به نظر می آمد. تو گویی، جوانی او و جوانی خورشید در حال طلوع، نوعی اتحاد اطمینان بخش بنا کرده بودند. دختر به نظر رازآلود می رسید و همین که این فکر به ذهن رادتسکی خطور کرد، بر کوته بینی خودش سرتکان داد. در زمین رازی وجود نداشت. با این همه او اصلاً جرأت نداشت کلامی با دختر صحبت کند؛ اندک گفتگویی می توانست آن تصویر وهم آلود را زایل کند. راز چهره یک زن چیزی نیست جز تمنایی در دل مرد؛ یک رویابافی دیگر، یک نمایش خوب، نقابی زیرکانه بر چیزی فانی و پیش پاافتاده؛ برنامه ای نه چندان متفاوت از برنامه شعبده بازان کاربلد دوره گرد.

راز لبخند جیاکوندا[2] چیزی بیشتر از یک رعشه زیرکانه قلمو نیست، چیزی نیست جز دست هنرمندی که خوب اجرا می کند. او می دانست – اما هنوز داشت می گشت، و به غرابت آن چهره چشم می دوخت که انگار چیزی برای پیشکش در چنته داشت. دانستن کافی نیست؛ امید همیشه آن جاست و اشتیاق.

او همچنین می دانست دیاز که روی زمین خوابیده، یک شارلاتان بود و بس، و این که داشت به آلمایو خیانت می کرد و کوچکترین حرکت وی را به دشمنانش خبر می داد. او می دانست که بارون احتمالاً چیزی جز یک دائم الخمر نبود، و در عمق این ژست انزوا و رازآلودگی تقریباً متافیزیکی چیزی بیشتر از یک بغلی مشروب پنهان نبود. و جدای از این حرف ها، او خودش را می شناخت، لایف برگستورم[3]، یک خبرنگار سوئدی، که تا جایی که می توانست به خوبی و با جسارت نقش اوتو رادتسکی را بازی کرده بود، تا به شخص دیکتاتور نزدیک شود و داستان یک مومن واقعی را بنویسد.

او برای خودش وظیفه دشواری مقرر کرده بود و آن را بیش از حد خوب پیش برده بود. بعید بود که زنده بماند و داستانش را بنویسد. برای به دست آوردن آن، به حد انسانی که می خواهد روحش را به شیطان بقروشد به شیطان نزدیک شده بود، و کاملاً محتمل بود که اکنون می بایست بهای این کار را می پرداخت. تنها کسی که حقیقت را می دانست کاردار سوئد بود که مکرراً به وی هشدار داد بود اگر مشکلی پیش بیاید کار بسیار کمی از دستش برای او برمی آید.

او نقشش را خوب بازی کرده بود، و فیزیکش هم به یاری اش آمده بود، چهره ای صاف و بی حیا، با چشمان آبی کم رنگ، در حالی که جای زخمی مشخصاً آلمانی را بر یکی از گونه هایش داشت – که ناشی از تصادف ماشین بود و نه دوئل. او ظاهر، منش و حالت، اوتو رادتسکی یک ماجراجوی آزاده را داشت، سرباز سرنوشت، یکی از معتمدترین افسران چترباز هیتلر، قاچاقچی اسلحه، مردی بی باک – و توانسته بود ترفندش را به کار بندد و خوزه آلمایو را فریب دهد. او فیزیکی ایده آل برای این کار داشت؛ کافی بود وارد هر سرفرماندهی نظامی، برای نمونه در خاورمیانه، بشود و بلافاصله این شخصیتش مفروض گرفته شود.

آنها شش سرباز، و دو تن از محافظان شخصی آلمایو را با خود داشتند، که صخره ها را می پاییدند. آنها اکنون در کشور رافائل گومز بودند. بعید بود هلی کوپتر آن ها را در این وانفسای سنگ و صخره پیدا کند و حتی بعیدتر بود که هیچکدام از قاصدان توانسته باشند به سرفرماندهی جنوبی برسند. دست کم از تعقیب شدن در امان بودند. او نقشه اش را گشود و یک بار دیگر آن را وارسی کرد، اما هیچ جاده ای به این جا نمی رسید، و تنها بزرگراهی که به گومباز می رفت، یک چرخ بزرگ دور سلسله جبال می زد.

بارون بی هیچ تشویشی روی تخته سنگی نشسته بود. به یاری بغلی مشروبش، می توانست این حس تفرعنش را حفظ کند و تاریخ را، عظیم ترین وقایع و هر آن چه را بر سرخودش آمده بود، به جنبش ناچیزی زیر پاهایش تقلیل دهد. لباس هایش اکنون کمی چروک خورده بود، اما باز هم موفق شده بود که ژست فضل شخصی، و تمایلش به مقاومت بدون خشونت، و طرد مطلق هر چیزی را که به نوعی با موقعیت انسانی در این سال های پیشاتاریخی مربوط می شد، حفظ کند. این طور نبود که گویی دارد به امیدی پنهانی پر و بال می دهد تا قدرت الهی که متولی تکوین است ، و هنوز، از قرار، مراقب تکامل موجودات زنده هم هست، متوجه اعتراض غضب آلود، اما ساکت، وی شود. ماجرا شرافت شخصی و تقریباً نوعی بهداشت فردی بود. طی بیست و پنج سال گذشته او یک انقلابی راسخ بوده است – یک معترض با وجدان که علیه محدودیت های زیستی، فکری و فیزیکی که بر نوع بشر تحمیل شده دست به اعتراض بلند کرده است. او از یک خانواده بسیار نجیب و قدیمی آمده بود، قبیله ای از آرمانگراهای نابودنشدنی، و او سرسختانه، هر چند با بی اعتنایی، از قبول کردن، سهیم شدن و تمکین اجتناب کرده بود.

او به خود اجازه داد بود از ماجرایی به ماجرایی دیگر پرت شود، و مانند چوب پنبه ای غرق نشدنی ورای هر چیزی که زیر او بود غوطه بخورد. چیزی نبود که مایه شگفتی وی شود، حتی خوزه آلمایو؛ او در مقایسه با یک دیکتاتور آلمانی مشخص که شش ملیون نفر را در اتاق های گاز در راستای نوعی خرافات ایدئولوژیک که از خرافات این کوخون رویاباف کمتر بدوی نبود و فقط با واژه های معاصر بیان شده بود ،محو کرده بود، یک فرد کم دل و جرأت به حساب می آمد.

دختر سرخپوست به آرامی روی زمین نشسته بود. او در طول سفر بی خیال باقی مانده بود؛ او همیشه چادرنشین بود و به نظر نمی رسید بی جهت مشوش یا نارحت بشود. تنها وقتی جیغ و دادش به هوا رفت و سر آلمایو داد کشید و سعی کرد بر صورت وی ناخن بکشد که جوراب نایلونش به سنگی گرفت و در رفت و یا آن هنگام که آستین لباس آمریکایی اش پاره شد. آلمایو او را به شکل خنده داری نگه داشت، و در آخرین توقفشان، بی آن که حتی به خود زحمت دهد از انظار کنار گیرد از او کام گرفت.
بعد چشمکی به رادتسکی زد و به دختر اسپانیایی اشاره کرد و پرسید: "تو چرا با این نمی روی؟"
رادتسکی گفت: "این کار زشتی است."

کمی بعد، متوجه شد که آلمایو دارد با دیاز حرف می زند، و به دختر لبخند می زند و اشاره می کند. راداسکی تفنگ یکی از سربازان را گرفت و به او گفت: "بروم ببینم می توانم برای خوردن چیزی بزنم."
او از تخته سنگ ها بالا رفت. پس از چند دقیقه، به بالای نخستین برآمدگی رسید و وقتی به پایین نگاه کرد دید که دیاز دارد به آرامی به سمت دختر قدم بر می دارد. او دید که دیاز دست دختر را گرفت و او را با خودش به مسیری خارج از دید برد. رادتسکی کمی پایین آمد و چند تکه سنگ را کنار زد و دوباره دیاز را دید که دست دختر را گرفته بود وداشت گام بر می داشت و معلوم بود دارد دنبال جایی می گردد. او هر از گاهی با دلهره به عقب بر می گشت تا ببیند که آیا آلمایو در معرض دید هست یا نه. بعد دختر را پشت تخته سنگی هل داد. رادتسکی تفنگش را بالا برد و به خوبی نشانه گرفت – اما بعد لبخند زد، و اسلحه اش را پایین آورد. او به وضوح می توانست دیاز را ببیند که جلوی دختر ایستاده بود و یک دسته ورق از جیبش در آورد، و با ناراحتی و عصبیتی آشکار بعضی از کلک هایش را انجام داد. رادتسکی خندید. باید می فهمید؛ این ها تنها کلک هایی بودند که پیر پسر هنوز می توانست انجام دهد. از بالای مسیر پایین آمد و تفنگ را تحویل سرباز داد.

در این زمان بود که صدای هلی کوپتر را برای نخستین بار شنیدند. از پشت کو ه ها پیدایش شد و به سمت آن ها حرکت کرد، هرچند معلوم نبود آیا آن ها را دیده است یا نه. بالاخره، پیغام بران توانسته بودند به ژنرال رامون برسند. یک هلی کوپتر ارتشی بود و آن ها می توانستند شماره سفید رسته نظامی را روی آن بخوانند. سربازان تیر هوایی شلیک کردند تا توجه خدمه را جلب کنند. آلمایو در دم روی پاهایش ایستاد و با صورتی سفید و نیشخندی به پهنای صورت کلاهش را تکان داد. هلی کوپتر دور تندی زد و راهش را به سمت آن ها پیش گرفت؛ دیده شده بودند. اکنون در ارتفاع حداکثر ده متری بالای سر آن ها معلق بود و آن ها به راحتی می توانستند خلبان و افسران پشت او را ببینند.

و بعد ناگهان شروع شد: غرش تند مسلسل ها، صدای گوشخراش گلوله ها، فوران گرد و غبار از روی سنگ ها و آلمایو مطلقاً در جایش خشکش زده بود در حالی که کلاهش را بالا گرفته بود، انگار دارد سلام می دهد، و بعد به آستین سفید دست چپش نگاه کرد که خون داشت بر آن ظاهر می شد. او به آرامی پشت تخته سنگی رفت. برای لحظه ای که به درازای ابدیت گذشت، هلی کوپتر بالای سر آن ها معلق ماند و بر آن ها گلوله پاشید. دو تا از سربازان کشته شدند، اما بقیه اکنون داشتند در جواب شلیک می کردند. بعد هلی کوپتر تقریباً به صورت عمودی بالا رفت و دور شد. دختر سرخپوست پشت تخته سنگی چمباتمه زده بود. معلوم بود که هم خودش و هم لباس های آمریکای اش بدجوری آسیب دیده اند به قسمی که امید بهبودی برایشان متصور نبود. دختر شکایت نمی کرد و گریه سر نداد و چهره اش آن حالت پذیرش را که به قدمت قرن ها بود در خود داشت. او با چشمان باز مرد، در حالی که آرام به جلویش خیره شده بود.

هنوز نه ساعت از نور روز باقی مانده بود و آن ها جایی نداشتند که پنهان شوند و کاری هم نمی توانستند بکنند جز این که آن مسیر باریک را ادامه دهند. مشخص بود که هلی کوپتر به زودی باز می گشت. دو تا از اسب ها زخم برداشته و باید سقط می شدند.

راهنمایشان ناپدید شده بود؛ او را دیدند که روی سنگ ها جهشی بلند انجام داده بود و بعد غیبش زده بود. آن ها در حالی که به آسمان چشم دو خته بودند یک بار دیگر راهشان را پیش گرفتند.

بازوی چپ آلمایو دو گلوله خورده بود و زخم بدی داشت؛ رادتسکی می دانست که زخم ظرف چند ساعت عفونت می کرد. بعد یک بار دیگر صدای موتور شنیدند، و بلافاصله پراکنده شدند، در حالی که منتظر بودند هلی کوپتر دوباره پیدایش شود، اما آسمان خالی ماند، اما صدای موتور همین طور می آمد، تا این که در دوردست فروکش کرد. صدا از سمت دیگر برآمدگی تخته سنگ ها می آمد و با توجه به این که خلبان می دانست آن ها الان کجا هستند عجیب بود که پیدایشان نکرده باشد. دو ساعت دیگر پیش رفتند و باز صدای موتور، این بار از همان نزدیکی ها، به وضوح شنیده می شد، یک بار دیگر ایستادند و گوش دادند. رادتسکی به سختی می توانست آن چه را می شنید باور کند.
گفت: "ماشین،"
آلمایو فریاد زد : "دیوانه شده ای؟ هیچ جاده ای این جا نیست. به این نقشه نگاه کن. نقشه خوبی است. ارتش آن را یک سال پیش چاپ کرده است."

رادتسکی یک بار دیگر نقشه را وارسی کرد. درست بود؛ هیچ جاده ای آن جا نبود. بایستی هلی کوپتر در طرف اشتباه برآمدگی به دنبالشان می گشت. بعد صدای ماشین ها را دوباره، از خیلی نزدیک، شنیدند و این بار صدای غیرقابل اشتباه نا گرفتنی دنده، ترمز و چرخ ها آمد. آن ها، صد یاردی، مسیر را تا بالای برآمدگی دنبال کردند و در سکوت خیره شدند. جاده ای آن جا بود، یک جاده خاکی، و رد چرخ ها بر آن بود.

آلمایو مأیوسانه فریاد بر آورد "ای فاحشه آمریکایی" و سیگار برگش را روی زمین له کرد. دختر توانسته بود او را متقاعد کند که راه های جدید بسازد؛ این راه ها قرار بود تمدن را به روستاهای دورافتاده ببرند و سرنوشت روستاییان را بهبود ببخشند. ارتش و پلیس این ایده را تأیید کرده بودند. بهترین راه برای کنترل ملت بود، و بنابراین آلمایو راه های جدید ساخته بود، همان طور که سیستم تلفن را برپا کرده بود، تا کل مملکت را در چنگ داشته باشد، و این جا یکی از این جاده ها بود که به قدری جدید بود که هنوز در نقشه علامتگذاری نشده بود.

اکنون در اختیار گشت های نظامی افتاده بودند. آلمایو می دانست که تنها یک معجزه می تواند او را نجات دهد. همین طور که در مسیر بالاتر می رفتند و به بالای جاده رسیدند، دهنه اسبش را کشید، دهانش خشک شد و چشمانش یخ زد، و احتمالاً برای نخستین بار در زندگی اش واقعاً ترسید، و با وحشت فوق العاده ای تفی بر زمین انداخت.

چرا که نخستین چیزی که دید دختر آمریکایی بود که روی سنگی پشت کادیلاک سیاهی نشسته بود، و داشت چیزی را در دفترچه یادداشت روی زانوی اش می نوشت. عینک بر چشم داشت و کاملاً محو نامه اش شده بود.



[1] Sierra Dolores
[2] Giaconda – همان لبخند ژوکوند معروف – م.
[3] Leif Bergstorm

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر