۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

ستاره بازان - فصل شانزدهم

بار دیگر کنار پنجره رفت و منتظر هواپیماها ماند: می بایست نیم ساعت پیش بمباران شهر را شروع می کردند. اما آسمان خالی بود، و حتی صدای یک تک انفجار هم به گوشش نرسیده بود. همه چیز هنوز همان جا بود: ساختمان برافراشته دانشگاه جدید، سالن ارکستر سمفونی، بخش جدید وزارت آموزش، و درست در میان شهر، سازه عظیم موزه هنرهای مدرن، در کنار کتابخانه عمومی.

باردیگر با خشمی ماورایی اندیشید که ای ماده گاو آمریکایی. صورت دختر را با چنان وضوحی می توانست ببیند که تقریباً به وحشتش انداخت. دختر تنها موجود زنده در این جهان بود که تاکنون او را به وحشت انداخته بود. دختر در خودش خوبی واقعی داشت – اما مدتی طول کشید تا خوزه این موضوع را کشف کند، چرا که دختر در رختخواب شور و شوق عجیبی داشت و خوزه فکر نمی کرد یک آدم خوب بتواند این جوری باشد – خوبی دختر همیشه ماورایی ترین تارهای او را به رعشه در می آورد.

وقتی که احساس کرد چه چیزی در وجود نانسی هست، سعی کرده بود وی را حتی المقدور کم ببیند. اما وقتی دختر دور از چشمانش بود، خوزه به اضطراب و وحشت می افتاد؛ او می دانست که نانسی دارد برایش دعا می کند. سعی می کرد به خودش بقبولاند که بعد از همه این کارهایی که کرده بود، احتمال کمی داشت که دعا بتواند آسیب چندانی به او برساند. با این حال، کسی چه می داند، و خوزه فکر کرد که دوراندیشانه است اگر گاه به گاهی دختر را ببیند، تا او را خیلی مستأصل نکند. انگار تهدیدی دائمی ذهنش را به خود مشغول کرده باشد.

او می بایست مدت ها پیش کلک این دختر را می کند، اما این کار بدترین، خطرناک ترین و مهلک ترین کاری بود که می شد انجام داد. مطمئن تر این بود که دختر روی زمین باشد تا توی بهشت - مکانی که این ماده گاو احمق قرار بود به آن جا برود. الان دیگر به بهشت رسیده بود، خوزه از این موضوع کاملاً مطمئن بود. بالاخره کار را تمام کرده بود و اکنون هراس به دلش افتاده بود. همین الان هم دختر را می دید که دوره افتاده است و دست به دامان آن ها شده و استغاثه دارد که خوزه را ببخشند.

اگر کشیش راست می گفت و اگر خدا واقعاً بخشنده باشد، دختر او را نجات می داد؛ اگر کسی بتواند این کار را کند، آن دختر است؛ آنگاه او همه عمرش را برباد داده و همه سعی و تلاشش برای هیچ و پوچ بوده است. اما ناگهان بیاد آورد که دستور داده است مادر خودش را هم تیرباران کنند، و ضربه ای بر ران هایش زد و با خنده غرید. این کاری بود که حتی آن دختر امریکایی هم قادر نبود توضیحش دهد و توجیهش کند. با سربلندی اندیشید که هیچ کس تا کنون این قدر پیش نرفته است. هنوز می توانست از پسش برآید.

نخستین نشانه ها از این که اوضاع دارد از دست خارج می شود از جانب رافائل گومز بود، و خوزه مجبور شد، برای نخستین بار در زندگی اش، اذعان کند که کسی در زرنگی دست او را از پشت بسته است. توله سگی که او با دقت فراوان برای این شغل به عنوان مأمور دوجانبه دستچین کرده بود، کسی که خود او در کوه ها به او اسلحه رسانده بود تا دشمنانش را به خود جلب کند و بعد نابودشان نماید، به او پشت کرده بود، و در جنوب عملیات چریکی واقعی به راه انداخته بود. او نمی بایست هرگز یک آدم تحصیلکرده را برای این شغل انتخاب می کرد. آن ها همه پر از نیرنگ و خیانت هستند. ماجرا این بود که همه آن مقالاتی که در مطبوعات آمریکایی درباره موضع قهرمانانه او نوشته می شد، وی را مسموم کرد. به خودش گرفت.

اما خوزه خودش هم مرتکب اشتباهات عظیمی شده بود، هرچند دختر آمریکایی مسئول اکثرشان بود. جاده های تازه و سیستم تلفن مدرن که تا اعماق استان ها نفوذ کرده بود باعث شده بود که مردم در همه جا از انقیاد روزافزونی که از سوی پایتخت بر آن ها اعمال می شد به ستوه در بیایند. آن ها عادت داشتند که کسی به کارشان کاری نداشته باشد، ترکشان کنند، به حساب نیاورندشان، به بازی نگیرندشان و فراموششان کنند. جاده ها و تلفن آن چه را آن ها آزادی می خواندند محدود کرده بود و باعث شده بود دست آهنین وی را بر گرده هایشان احساس کنند. تلفن و جاده ها به معنای پلیس بیشتر بود، به معنای نظم بیشتر بود؛ اکنون پنهان شدن از دست مأمورین مالیات، خودداری از انجام خدمت وظیفه، و نگه داشتن محصولاتشان برای خودشان مشکل تر شده بود.

و بعد شایعات بریزو بپاش در پایتخت را می شنیدند، شایعاتی درباره برپاساختن ساختمان های عجیب و غریب در آن جا، ساختمان های دولتی – که به معنای استبداد بیشتر بود – دانشگاه، در حالی که مدرسه نداشتند، و حتی چیزهایی بی مصرف تر و عجیب تر. آن ها نگران این نبودند که خوزه شخصاً چقدر پول به جیب می زند. حتی به نوعی، دوست داشتند که بدانند یکی از خودشان، یک کوخون ساده، به جایی رسیده است، و آشکارا در قصر بزرگی مشرف به پایتخت دارد با تجمل زندگی می کند. دوست داشتند او را ببینند که به همراه معشوقه های سرتاپا جواهر گرفته اش سوار ماشین های آن چنانی می شود. در او هویت می یافتند، و وقتی در خیابان ها می ایستادند و او را می دیدند که سوار بر ماشینش رد می شود، سری به تأیید تکان می دادند و می اندیشیدند که شاید پسر ایشان هم روزی به جای او بنشیند.

اما آن چه باعث می شد خونشان از غیظ و تحقیر به جوش درآید این بود که او داشت با ساختن وزارت جدید آموزش، سالن ارکستر سمفونی به جای محل نوازندگان که عادت داشتند هر روز عصر آن جا به موسیقی گوش دهند، موزه هنرهای مدرن و همه آن چیزهای غیرضروری دیگر که توهینی به فرزندان و فقر ایشان محسوب می شد، پول مملکت را بر باد می داد. وزارت جدید آموزش و دانشگاه جدید بود که واقعاً بر زخم ایشان نمک پاشید، چرا که معلوم بود این ها را فقط برای پولدارها ساخته اند، برای بچه پولدارها، و نه برای مردم.

و البته همه می دانستند همه این آتش ها از گور آن زن آمریکایی بلند می شود، کسی که بد جوری بر کوخون آن ها تأثیر می گذاشت.

یک روز صبح، به اطلاع آلمایو رساندند که درست جلوی خانه دختر آمریکایی شورش راه افتاده است. روز بازار بود، و توده ای از دهقانان جلوی دروازه جمع شده بودند. آنها فریاد ناسزا سر داده بودند و سنگ پرت می کردند.

آلمایو در دم متوجه شد که اشتباه بزرگی مرتکب شده است، و خیلی سریع وارد عمل شد. او وزیر آموزش را دستگیر و به جرم هدر دادن وجوهات دولتی محاکمه کرد. آیا او از کمک های آمریکا برای ساخت سالن ارکستر سمفونی بهره برده بود؟ بله، چنین کرده بود. آیا او از وجوهات دولتی برای ساخت کتابخانه عمومی و موزه هنرهای مدرن استفاده کرده بود؟ بله، چنین کرده بود. و قس علی هذا. آن مرد نمی توانست منکر شود، این ها حقیقت داشت. او به هدر دادن عمدی بیت المال و تلاش اخلال گرایانه برای ارتقای استاندارد زندگی توده ها محکوم گشت و اعدام شد.

اوضاع پس از این آرام گرفت، اما او مردمش را خوب می شناخت، و می دانست که این آزمونی برای قدرت و زور آزمایی ای بین او و ایشان بوده است. اگر او معشوقه آمریکایی اش را پی کارش می فرستاد، یا او را محاکمه می نمود، یا از مملکت بیرون می انداخت، آنگاه آن ها می فهمیدند که او که از ایشان ترسیده است و آن ها هستند که دست بالا را دارند. پس، او دختر را با خود به سفرهای استانی سیاسی اش در کشور، در اعماق جنگل ها و بالای کوها، تا جایی که جاده ها می رفتند، برد. او کاری کرد که دختر بهترین لباس ها و زیباترین جواهراتش را به تن کند، و با لباسی که گویی دارد به اجرای ارکستر سمفونی می رود، از میان جنگل بگذرد و قدم به کلبه های گلی دورافتاده ترین و رهاشده ترین روستاها بگذارد.

در هر روستایی، روسای محلی برای دختر میوه و هدیه می آوردند، تاج گل به گردنش می انداختند، و آلمایو کنارش می ایستاد و با خوش قلبی دود سیگار برگش را بیرون می داد.

اما شب ها، زمانی که آن دو در کلبه هایی مجهز به کولر که مخصوص ایشان ساخته شده بودند، استراحت می کردند، همیشه صدای تیراندازی می آمد، و وقتی یک دفعه دختر با صدای لرزان پرسید که این صدای چیست، او در پاسخ گفت: "مردم دارند خوش می گذرانند."

یک سال در آرامش کامل سپری شد، اما اینک کوخون های خود او داشتند به رافائل گومز کمک می کردند و ارتش هم شورش کرده بود.

ساعت شش بود، و هنوز هیچ نشانه ای از نیروی هوایی به چشم نمی خورد، از بمباران هم خبری نبود، تنها صدای تیراندازی های پراکنده به گوش می رسید. اگر نیروی هوایی به شورشیان پیوسته بود، دیگری کاری از دست او بر نمی آمد. حتی موفق نمی شد هواپیمایی گیر بیاورد و نزد نیروهای وفادار تحت رهبری ژنرال رامون در شبه جزیره جنوبی پناه گیرد.

از تخت بلند شد و برگشت که به دیگران بپیوندد. همه آن جا بودند، همه دوستان خوبش، که مطبوعات آمریکایی خیلی جدی شان می گرفتند، و به آن ها لقب "کابینه در سایه" را داده بودند.

دیاز آن جا بود، کسی که زندگی اش را به عنوان یک طلبه نوآموز شروع کرده بود، اما از مدرسه علمیه بیرونش انداخته بودند، و بعد تصمیم گرفته بود در گواتمالا روانکاو شود، اما بعد که به شکل مرموزی با قانون مشکل پیدا کرده بود در نهایت کارش به این جا رسیده بود که در سالن های موسیقی هیپنوتزیم اجرا کند، و به عنوان یک شعبده باز سیرک و کسی که به خصوص در کلک های ورق استاد است و بابت ظاهر کردن معمول کبوترها، طوطی ها و خرگوش ها از ته کلاه سیلندرش، مطرح شده بود. هنوز بعضی وقت ها آلمایو را با برنامه معمولش سرگرم می کرد، و آلمایو هم او را در اصل به خاطر بخت و اقبال نگه داشته بود.

بعد بارون بود. آن ها او را یک شب در حالی که پشت بار کلوپ شبانه نشسته بود دیدند، و صبح روز بعد که آن مکان را باز کردند، او هنوز آن جا بود، و هیچ کس دقیقاً نمی دانست آیا سیاه مست بود یا صرفاً بی تفاوت. در جیبش هفت گذرنامه با ملیت های مختلف داشت، همه جعلی، چند معرفی نامه برای کاردینال های رم داشت، و عکس خودش هم از وسط روزنامه کنده شده بود، اما متنی دورش نبود، و کمک چندانی نمی کرد؛ او می توانست تقریباً هرچیزی باشد، یک جانی بین المللی در حال فرار، یا یک حامی بزرگ نوع بشر. نامش در هیچ یک از هتل های پایتخت ثبت نشده بود – گویی مثل اجل معلق در کلوپ شبانه ظاهر شده بود. آلمایو از این بابا خوشش آمد. چیزی غریب در خود داشت. هیچ وقت نمی شد حدس زد چه در چنته دارد.

بارون – رادتسکی بود که این نام را به او داده بود – صورتی سرخ و چاقالو داشت و با سبیل کوچک خاکستری، چشمانی آبی و گونه هایی پف کرده. همیشه یا برافروخته دشنام می داد یا نوعی قهقهه غیر عادی سر می داد. کت و شلوار شطرنجی با جلیقه ای زردرنگ می پوشید و کلاه لگنی خاکستری به سر می گذاشت و کفاشهایش با چیزی محافظت می شد که بدان گتر می گفتند – آلمایو قبلاً هرگز چنان چیزی ندیده بود. او شق و رق ترین آدمی بود که آلمایو تاکنون دیده بود. و با زندگی کنار آمده بود، با هر چیزی که بر سرش می آمد کنار آمده بود، با همه آن شوخی های سرکاری که آن ها با وی می کردند با نوعی متانت مکانیکی کنار آمده بود. آلمایو می توانست ساعت ها به تماشای وی بشیند.

بعضی اوقات سر میز قمار با شگفتی از رادتسکی می پرسید "به نظرت این مرد کیست؟"
رادتسکی گفت: "معلوم است، یک آرمان گرا. دماغش را آن قدر بالا گرفته است که اصلاً به خود زحمت نمی دهد متوجه آن چه بر سرش می آید بشود. Sperchen sie Deutsch, Herr Barron?[1]"
آلمایو پرسید "آرمان گرا دیگر چه کوفتی است؟"
رادتسکی توضیح داد: "آرمان گرا ولدزنایی است که زمین به اندازه کافی برایش خوب نیست."

آلمایو حضانت بارون را به عهده گرفته بود و تقریباً به اندازه میمون خانگی اش از او مواظبت می کرد، فقط چون آدم عجیب و غریبی بود. آلمایو به این که غرابت دور و برش باشد احتیاج داشت. به او قوت قلب می داد. نسیمی از راز آلودگی در حضور این جناب می وزید و همین خودش به اندازه کافی خوب بود. او دیاز را هم دوست داشت – گرچه می دانست وی یک متقلب است، و در خیانت کردن به او لحظه ای تردید نمی کند. چیزی واقعاً گندیده در او وجود داشت که به نظر می رسید بر سر عهدی ایستاده است. هر چیزی که در زندگی آموخته بود به وی می گفت صداقت مخاطره بدی است، و همیشه طرف بازنده است، و با قدرت جمع نمی شود، به طوری که تقریباً نوعی عدم اطمینان و ترس فیزیکی از صداقت داشت.

و بعد هم اوتو رادتسکی بود، مردی که هیتلر شخصاً به او اعتماد کرده بود، مردی با صورتی پخ با دو جای زخم سفید روی یکی از گونه هایش و چشمان آبی کمرنگ، که از هرکس که آلمایو تاکنون شناخته بود خطرناک تر به نظر می رسید. او مردی تحصیلکرده بود، و می توانست راجع به چیزهای عجیبی مثل ایدئالیسم یا پارانویا صحبت کند – که از قرار الفاظ علمی برای عظمت بشری بودند. آلمایو از این که وی دور و برش بپلکد خوشش می آمد. او یک روز عصر وی را در کلوپ شبانه ملاقات کرده بود و این دو دوستان مشترکی در نواحی کارائیب داشتند؛ رادتسکی برای آلمایو داستان های تأثیرگذاری درباره مرد بزرگی به نام هیتلر، که وی را از نزدیک می شناخت، تعریف کرد و خیلی زود به همراه جدانشدنی آلمایو تبدیل شد. آلمایو به داستان سپاه اعجاب انگیزی گوش فرا می داد که سرزمین های سرافراز را فتح می کرد، داستان مردی که اراده خود را بی آن که بشود دربرابرش مقاومت کرد بر میلیون ها انسان دیگر تحمیل می کرد، و مردانی که او را می پرستیدند و در او ذوب شده و عاشقانه کمر به خدمتش بسته بودند. رادتسکی چند حلقه فیلم خبری قدیمی داشت که مشخصاً برای او با هواپیما از اروپا و آمریکا فرستاده شده بود، و آلمایو با تحسین و احترام به تماشای آن ها می نشست و این احساسات را مخفی نمی گذاشت. او عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود. جمعیتی اعجاب انگیز در یونیفرم هایی عجیب در زیر جنگلی از اعلان ها و پلاکاردها با مشعل های سوزان در دستانشان، برای مردی که به تنهایی در جایگاه ایستاده بود ابراز احساسات می کردند و به دانش او مطمئن بودند چرا که او پشتیبانی لازم و قدرت لازم را پشت سرش داشت.

رادتسکی شبی به او گفت: "او واقعاً روحش را به شیطان فروخته بود."
اما لازم نبود این را به وی بگوید. آلمایو می دانست. معلوم بود که این مردی است که از موهبت استعداد برخوردار است و از پس معامله کردن بر آمده بود. تصاویر سرزمین هایی که فتح می شد، شهرهای سرافرازی که به تلی از خاکستر تبدیل می شدند، دولتمردان بزرگی که سر تعظیم فرود می آوردند، امضا می کردند، تمکین می کردند، قبول می کردند؛ تصاویر کودکان خردسالی که به پیشوایشان گل می دادند؛ تصاویر زنانی که عشق و تحسین صورتشان را گلگون می کرد – او این را در خودش داشت، پشتیبانی مناسب داشت. این بالاترین مرتبه ای بود که مردی می توانست بدان برسد. بی تردید، این استعداد واقعی بود، و این مرد می بایست خیلی کارها کرده باشد تا استحقاق این استعداد را پیدا کند. و با این همه، رادتسکی توضیح داد که وی آخر کار شکست خورده است. او موفق نشد، همان طور که سانتینی هیچگاه نتوانست توپ آخر را بگیرد. و رادتسکی به او ویرانه های برلین، و پناهگاه ، و اجساد زغال شده، و فلاکت مطلق چنین حماقت محضی را نشان داد. اما آلمایو فکر کرد شاید این جور شده است چون این جناب هیتلر به اندازه کافی بد نبوده است.

او با خرسندی به آن ها نگاه کرد. کل "کابینه در سایه " آن جا بود، و حال روز هیچ کدامشان هم خوب نبود.

آن ها داشتند به رادیویی که با تمام قدرت روشن بود گوش می دادند، و او در دم فهمید که ایستگاه رادیو هنوز تحت کنترل دولت است. هیچ اشاره ای به زد و خورد، کلامی درباره شورش، و نشانه ای از مشکل در میان نبود. تنها اخبار و اعلانات محلی درکار بود، و هرچند صدای گوینده کمی تصنعی و بعضی اوقات کمی می لرزید، ، داشت کارش را درست انجام می داد و آلمایو فکر کرد که گوینده دارد کاری می کند که او اوضاع مرتب به نظر آید. اما مجری خبر ناگهان درمیان جمله ای توقف کرد، سپس سکوت بود و بعد صدای پرحرارت جوانی که از شدت هیجان می لرزید به وضوح از بلندگوها شنیده شد:
"مرگ بر دیکتاتور! مرگ بر خوزه آلمایو! دولت فاسد و جنایتکار به دست نیروی های انقلابی سرنگون شد. زنده باد رهبر آزادی، رافائل گومز!"

میمون آن دور و بر ورجه وورجه می کرد و کاغذها را این ور و آن ور می انداخت. دیاز روی صندلی از حال رفت و دستمالی را بر صورتش فشرد. رادتسکی به آلمایو نگاه کرد و نیشش باز شد، و آلمایو هم در جواب به او نیشخندی زد. بارون هنوز شق و رق نشسته بود و نشانه ای از کوچکترین تعلق خاطر به اوضاع نداشت – هر چند آلمایو مشکوک بود که شاید او صرفاً بد جوری مست است، باز هم نوعی احساس مهر عظیم به وی در دلش حس کرد؛ بارون با هر کسی که او می شناخت کاملاً فرق داشت. او خوب به "کابینه در سایه" نگاه کرد.

آلمایو گفت: "خب، این طوری است."
پشت میزش رفت و جعبه سیگار برگ را خالی کرد و همه سیگارها را در جیب هایش گذاشت.
رادتسکی پرسید: "از نیروی هوایی چه خبر؟"

آلمایو شانه هایش را بالا انداخت. در آن زمان بود که صدای وزوز هواپیماها که داشتند نزدیک می شدند به گوششان خورد. ماجرا به قدری ناگهانی بود که فرصت نکردند بفهمند چه دارد رخ می دهد. انفجارهایی به سرعت پشت سرهم رخ داد، یکی بعد از دیگری، و بعد خودشان را درازکشش روی زمین یافتند، وشیشه خرده هایی که از پنجره ها به پرواز در آمده بودند رویشان را پوشیده بودند، در حالی که میمون هراسان بالای سرشان می پرید و طوطی ها جیغ های تندی می کشیدند. تنها بارون بود که خونسرد در صندلی اش جا خوش کرده بود، و ابروانش را به نشانه انزجار خفیف اندکی بالا برده بود.

آلمایو گفت: "برویم. در ضمن آن حق مسلم که صحبتش شد درباره چه کوفتی بود؟"
رادتسکی گفت: "بله، حق مسلم تقاضای پناهندگی."
"آهان، همین کلمه." آلمایو این را گفت ، و از زمین برخاست. "این یک سنت است. سفارت خانه های آمریکای جنوبی برای همین بر پا هستند. هنوز وقت داریم –البته شاید."

به دور و برش نگاهی انداخت تا چیزی را با خودش ببرد، بعد یاد دختر سرخپوست افتاد. به سرعت به آپارتمانش برگشت تا دختر را با خود ببرد. شاید مجبور می شدند قبل از امان گرفتن هفته ها در یک سفارتخانه بمانند، و او دلش نمی خواست تنها بماند. اکنون دختر سرخپوست لباس های دختر آمریکایی را که آلمایو به وی داده بود به تن داشت. دختر به پنجره شکسته زل زده بود ولی به نظر نمی آمد نگران باشد. وقتی آلمایو به او اشاره کرد، دختر به نگاهی بسنده کرد و دنبالش راه افتاد. آن ها با عجله از ورودی خدمتکاران گذاشتند و تنها دو محافظ را با خود بردند، و بعد پشت یک نفربر پریدند.

هنوز به راه نیفتاده بودند که دیدند هواپیمایی در ارتفاع پایین به اقامتگاه نزدیک می شود। دو ماشین پلیس آژیرکشان به سرعت از آن ها سبقت گرفتند و بعد ایستادند، در یک خیابان باریک دور زدند، و شروع کردند به تعقیب آن ها. خیابان ها پر از جمعیت بود، اما نفربر خیلی تند می رفت. اگر تیراندازی می شد، متوجه نمی شدند. کمی زود تر از این که پلیس ها از ماشین هایشان بیرون بپرند و جلوی دروازه ها مسلسل به دست مستأصل بایستند، توانستند به سفارتخانه برسند و در را پشت سرشان بستند.


[1] جناب بارون، آلمانی صحبت می کنید؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر