۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

ستاره بازان - فصل بیستم

با طلوع آفتاب، دگر باره راهی جاده شدند، در حالی که اکنون دیگر همه در یک ماشین بودند، چراکه کاپیتان گارسیا ملتفت شده بود، حتی در این صورت هم، برای رسیدن به مقصدش به زحمت بنزین کافی دارد. آن ها بقدری تنگ در هم چپیده بودند و گرما آن قدر زیاد بود که دکتر هوروات هر از گاهی از هوش می رفت، و این مواقع البته مایه تسکین بود چرا که وقتی حواسش سر جایش بر می گشت، جهش ماشین بر روی جاده خاکی، چشم انداز پرتگاهی که چند متری بیشتر با آن ها فاصله نداشت، تماس فیزیکی با پسر کوبایی، که عملاً او را در آغوش گرفته بود، نگاه تهی عروسک که روی شانه اگه اولسن، که جلوی او نشسته بود، لم داده بود، چهره برافروخته و عرق کرده همسفرانش، و بوی خفه کننده فلز بیش از حد گرما دیده بیش از آن بود که وی بتواند تاب آرد؛ انگار رو به روی نیشخند شیطان نشسته باشی، و در واقع در خلال کل این ماجرا به دل دکتر افتاده بود که دشمنش به او عنایت خاصی دارد.

عروسک خس خس کنان گفت: "دکتر هوروات، بد به دلت راه نده، دیگر زیاد طول نمی کشد."
و تهدید شرورانه ای که در این عبارت نهفته بود قابل انکار نبود، چرا که از بخت بد آن ها، در ساعات اولیه صبح، مستی آن قدر از سر کاپیتان گارسیا پریده بود که بتواند موج رادیو را بگیرد؛ او فهمیده بود که پایتخت سقوط کرده و آن "خوزه آلمایوی خون آشام، راهزن، قاتل" گم و گور شده است؛ اما بعد که به فرامین جنوبی ها گوش داده بود، اطلاع یافته بود که شهر بندری گومباز، زیر نظر ژنرال رامون، هنوز وفادار بود و مصمم بود که برای برقراری مجدد نظم و آرامش پایتخت را به زیر بکشد. و بنابراین کاپیتان گارسیا تصمیم گرفت راهش را به سمت گومباز کج کند؛ این تنها راه فرار ممکن برای رسیدن به ساحل سلامت بود. این جا بود که به زندانیانش اعلام کرد، آن ها را به مقامات ذی ربط تحویل می دهد و آن ها در مورد سرنوشت ایشان تصمیم خواهند گرفت – و سپس با یک چشمک دوستانه افزود که همه چیز به مکان ژنرال آلمایو بستگی دارد. بعضی از آن ها در این چرخش تازه حوادث کور سوی امیدی می دیدند؛ دکتر هوروات پخته تر از این حرف ها بود، و این گونه بروز خوشخیالی ناگهانی در همسفرانش وی را می آزرد، چرا که در آن صرفاً نشانه بیمارگونه و تا حدی بزدلانه خواب و خیال خام را می دید. او می دانست که اکنون داشت تغاس همه پیروزی های قبلی در برابر دشمنش، و تغاس همه موفقیت های جهاد روحانی اش را پس می داد. روح شیطان که در مقابل او تحقیر و بدجوری له و لورده و وادار به عقب نشینی شده بود، با لطایف الحیل و مکارانه وی را اغوا کرده بود تا قدم به مملکتی بگذارد که زیر سلطه شخص خودش بوده است، و بر این مبنای روشن اکنون داشت دکتر هوروات را بدون ترحم مجازات می کرد.

دکتر اعلام کرد: "فکر نمی کنم از این مهلکه جان سالم به در ببریم." و با دستانش روی سینه اش صلیبی کشید، چرا که آن طور که تنگ پسر کوبایی و دختر آمریکایی نشسته بود نمی توانست دستانش را جای دیگری بگذارد. "شیطان کارش را خواهد کرد."
دختر در حالی که سرش را با ناراحتی تکان می داد گفت: "دوباره شروع کرد. دکتر هوروات شما واقعاً باید عقلتان به این چیزها برسد. البته این کار شما برای سخنرانی شیوه جذابی است ولی به خوبی می دانید که شیطان وجود ندارد، و زاییده خیالات عوام است."
عروسک پرسید: "دیگر چه خبر است، جناب کشیش؟ این جور به نظر می رسد که قافیه را در یک مسئله شخصی باخته اید و دارید عذاب می کشید."
دکتر هوروات به خود زحمت جواب دادن نداد. او تنها نگاه تندی به آن موجود مشمئزکننده انداخت.
عروسک از در توضیح دادن در آمد: "نه، قربان، یک وقت سوء تفاهم پیش نیاید، ممکن است من یک عروسک باشم، ولی ملحد نیستم. من به ابرعروسک گردان معتقدم. همه ما که آلت دستیم چنین اعتقادی داریم."
دکتر هوروات چشمانش را بست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر