با این درد فیزیکی ای که داشت و با بی حالی ناشی از خونریزی، و با این تبی که هنوز چیزی نشده داشت بر شقیقه هایش می کوفت، اول فکر کرد که دارد یک روح می بیند. نمی شد که آن دختر باشد؛ او مرده بود. او به یکی از معتمدترین افسرانش فرمان داده بود و هیچ کس هرگز جرأت نکرده بود از فرامین وی سرباز بزند.
اما بعد چهره های انسانی دیگری را هم دید که همگی در یک کادیلاک و دو جیپ نظامی فشره شده بودند، و سربازانی که آن جا ایستاده بودند و حرف می زدند، و افسری که بطری ای را بر لبانش می فشرد، و او توانست در دم چهره کاپیتان گارسیا را به جا آورد. دستوراتش را اجرا نکرده بودند؛ و این بیش از هر آن چه در چند ساعت گذشته تجربه کرده بود او را تکان داد. در اوج خشم، مهمیزی به اسبش زد و اسب از روی تخته سنگ تقریباً به میان دره جهید، و بعد، شیهه کشان خودش را دوباره عقب کشید، چرا که بیش از سوارش ترسیده بود. آلمایو از اسب پایین آمد و در حالی که از میان دندان های به هم فشرده اش ناسزا می گفت دور تخته سنگ چرخید، و ناگهان بالای جاده ای که به سمت آسمان می رفت ظاهر شد. او را دیدند.
آن ها در سکوت به وی زل زدند و کاپیتان گارسیا، که هنوز داشت می نوشید، بطری را به آرامی پایین آورد و بیش از دیگران خیره ماند، چرا که می دانست تا جایی که به او مربوط می شود این پایان سفرش است. در حین این که آلمایو پایین می آمد و به آرامی به سوی او گام بر می داشت، گارسیا بطری را کنار انداخت، دهانش را پاک کرد، و خبردار ایستاد و ادای احترام کرد. می خواست به آلمایو بگوید که سعی داشته به شهر گومباز برسد – که تنها چند صد متری پایین آن ها قرار داشت – اما بعد شنیده بود که پادگان آن جا هم شورش کرده و طرف دشمنان آلمایو را گرفته بودند، اما ساکت و خبردار باقی ماند، و منتظر فرامین ایستاد.
در این زمان بود که چشم دختر از نامه ای که داشت می نوشت، به آلمایو افتاد و فریادی از سر شعف کشید و صورتش را شادی در برگرفت و به سمت وی دوید. بعد دید که او بدجوری زخمی شده، و چهره اش به علت خستگی و درماندگی رنگ پریده است.
دختر فریاد زد: "اوه، عزیزک بی چاره ام، چه کارت کرده اند؟"
او فحش داد و دختر را کنار زد و دستوراتش را به گارسیا داد. کاپیتان بر سر افرادش فریاد زد و آن ها به سمت ماشین ها دویدند، و زندانیان را از آن بیرون کشیدند و آن ها را در کنار جاده پشت به تخته سنگ ها ردیف کردند. گارسیا به جوخه اعدام فرمان آماده باش داد و آن ها برخاستند و تفنگ هایشان را بالا بردند، و بعد در حالی که باور نداشت خودش بخشیده شود، کاپیتان اولین فرمان را داد.
اما آلمایو او را متوقف کرد. با انگشتش به زندانیانی که کنار تخته سنگ ها قطار شده بودند اشاره کرد و به او گفت: "تو هم برو پیش آن ها. تو هم با آن ها می میری – و فرمان را خودت اعلام خواهی کرد."
گارسیا بلافاصله اطاعت کرد. نگاهی ملال انگیز بر آلمایو انداخت، و این حداکثر مخالفتی بود که هرگز توانسته بود به این مرد ابراز کند؛ بعد رفت و در انتهای صف قرار گرفت، کلاه کپش را عقب زد و زوزه کشان اولین فرمان را اعلام کرد؛ نوبت او بود که مایملکش به یغما برود. طلای زندگی داشت از چنگش در می آمد؛ و جیب کسانی را که به زندگی ادامه می دادند پر می کرد. او ممنون بود که سنت دیرینه این سرزمین، یعنی این لطف که افسران فرمان اعدام خودشان را صادر کنند، به او اعطاء شده بود، چرا که برای او شعف و سرمستی ای ناشی از شور و هیجان و خود بزرگ بینی فراهم می کرد که باعث می شد هضم مرگ ساده تر باشد. او اکنون مشتاق آن بود که تا آخرش را زندگی کند، مرگش را تا نهایتش زندگی کند، اما باید صبر می کرد، چرا که آلمایو داشت به آرامی از جلوی زندانیان می گذشت و به چهره شان می نگریست.
دکتر هوروات با حالتی شرافتمندانه رو به جوخه اعدام ایستاده بود و به آن ها از سر تحقیر می نگریست، حالتی که اگر عکسش به دست زنش می رسید باعث می شد همسر بی نوایش با غرور و شعف گریه کند. او به درگاه خداوند شاکر بود که داشت به این مخمصه پایان می داد؛ به فکرش رسید که این ماجرا مطمئناً غیر-آمریکایی ترین چیزی بوده که تاکنون روی کره خاکی رخ داده است، اما بعد تصلیب را به یاد آورد و فهمید که در افکارش چه قدر به کفر نزدیک شده است.
چارلی کوهن پرسید: "چرا این کار را می کنی، خوزه؟"
آلمایو گفت: "چارلی، بسپرش به من. با این کار دیگر این مردک رافائل گومز قصر در نمی رود، مگر نه؟ هیچ کس قبلاً جرأت نکرده شهروندان امریکایی را تیرباران کند. او جرأت می کند، این بابا کیست؟"
او داشت به پسر کوبایی نگاه می کرد.
چارلی گفت: "تنها سوپرمن واقعی جهان،" و آلمایو خندید.
او انگشتش را به مبلغ انجیل نشان داد و گفت: "اصلاً مسئله شخصی نیست. فقط سیاست است. قدرت را به دست آوردن سخت است و حفظ کردن آن هم سخت است. شما مرد خوبی هستید و من از آن چه درباره شیطان می گویید خوشم می آید – شما همیشه بهترین کلمات را پیدا می کنید."
مبلغ انجیل گفت: "من اکنون دارم او را با چشمان خودم می بینم."
آلمایو با عصبانیت گفت: "اوه، نه، نمی بینید، فقط دارید یک مرد را می بیند. فقط مردی که دارد سخت تر از دیگران تلاش می کند."
او اکنون رو به روی مادرش بود و نیشخندی زد؛ مادرش حتی او را به جا نیاورده بود. پیرزن آن جا ایستاده بود و داشت مانند یک ماده گاو پیر نشخوار می کرد و از خنده می لرزید. آلمایو می دانست آن کیف گرانقیمت آمریکایی که او برای مادرش خریده بود پر از برگ های ماستالا است. او هرگز نشنیده بود کسی، حتی مشهورترین سیاستمداران مملکت، در بین همه بزرگان زمین، باشد که جرأت کند مادرش را تیرباران کند. حتی خود رهبر آزادی بخش هم چنین نکرده بود. قطعاً بدترین گناه بود – بهترین نحوه اثبات خواست و اراده – بدترین کاری که کسی می توانست انجام دهد. احساس بهتری به وی دست داد و نیشخندش بزرگتر شد؛ او تقریباً با امتنان به مادرش نگریست. مادر داشت خیلی کارها برایش می کرد.
سراغ آقای شلدون وکیل رفت وبا انگشتش به او اشاره کرد و گفت: "می دانی، تو برایم بدشانسی آوردی. من نباید سراغ تجارت مشروع می رفتم. تو صادقی. من اصلاً نباید هیچ جوری دستانم را به صداقت آلوده می کردم، حتی اگر دستکش دستم بود. شاید تو من را نابود کردی."
او به زور نگاهی به موسیو آنتوان تردست انداخت که مغرورانه با پیراهن و بند شلوار آن جا ایستاده بود و کت با دقت تاشده اش را در دست داشت. موسیو آنتوان نمی دانست چرا قرار است بمیرد، بنابراین تصمیم گرفت که قرار است به خاطر فرانسه بمیرد، و این تصمیم باعث شد احساس خیلی بهتری بکند.
و بعد عروسک گردان بود که عروسکش را در دست داشت – عروسک به او خیره شد و به نظر هراسیده می رسید – و بعد هم دلقک موسیقی نواز با آن لباس و ویولون مینیاتوری اش – او همه را می شناخت، آشغال های بی قیمت سیرک. سعی کرد نگاهش به دختر نیفتد. اما او از صف بیرون زده بود و روبه روی وی قرار داشت، و خوزه سریع چشمانش را دزدید. خوزه از خوبی او در هراس بود.
او بی آن که به دختر نگاه کند به او گفت: "برگرد همان جا،"
دختر با تمنا گفت: "خوزه، خواهش می کنم بفهم که مریضی، به کمک پزشکی، معالجه و پرستاری احتیاج داری. باید با من به آمریکا بیایی، و آن جا از یک روانکاو شایسته کمک بگیری. من مطمئنم که حتی دشمنان سیاسی تو هم این را می فهمند. می گذارند که بروی."
آلمایو ناسزا گفت و او را عقب زد. رادتسکی نزد او آمده بود و داشت با عصبانیت چیزی طلب می کرد. بر سرش فریاد زد که هیچ جوری نمی شود تقصیر این قتل را بر گردن رژیم تازه رافائل گومز انداخت. برای اجرای این طرح خیلی دیر بود و کلی شاهد وجود داشت؛ رهبران جدید بی هیچ مشکلی حقیقت را بر ملا می کردند. اما کوخون به آرامی به وی گفت: "اوکی، اوکی، اما باز هم من این کار را می کنم، شگون دارد."
این چارلی کوهن بود که جانشان را نجات داد. در این دقایق پایانی او منتظر آن لحظه مقتضی بود، و هر نشانه ای از بروز یأس، درد و تب را در چهره آلمایو زیر نظر داشت. کوخون اکنون نیمه دیوانه شده بود، و معلوم بود که کلی خون از دست داده است. لحظاتی هست که یک انسان به کوچکترین خس و خاشاک امید چنگ می زند.
چارلی قدم پیش گذاشت.
"خوزه، قبل از این که این کار را کنی، فقط می خواستم بدانی که چرا به دیدنت آمدم. برایت خبرهایی دارم. این دفعه برایت گیرش آوردم، خوزه."
لازم نبود اسم طرف را ببرد. آلمایو در دم فهمید. چارلی کوهن آن بارقه قدیمی آشنا را در چشمانش دید؛ قیافه مشتاق و تشنه یک استعدادیاب، یک جستجوگر.
چارلی کوهن گفت: "شاید فکر کنی دارم دروغ می گویم. این هم تلگرافی که سه روز پیش دریافت کردم. او همین پایین است، در گومباز، در هتل فلورس[1]."
تلگراف را از جیبش در آورد و به دست وی داد. اما آلمایو نگرفتش. می دانست که حقیقت دارد. همیشه می دانست که روزی هنرمند همه-فن-حریف و واقعاً بزرگی پیدایش می شود. این طبیعی بود حالا که فقط معجزه ای می توانست آلمایو را نجات دهد، سر و کله آن جناب در این شهر کوچک به اسم گومباز پیدا شده بود. توان بسیار کمی برایش باقی مانده بود، و جهان داشت پیش رویش می رقصید و غوطه می خورد؛ اگر ایمانش پشت او نایستاده بود مدت ها پیش وا داده بود.
شنید که کسی می گوید "هتل فلورس،" و بعد دید که انگشتی به شهرک غبار گرفته ای در پایین جاده اشاره کرد.
رادتسکی می دانست که دارد به چهره آلمایو برای آخرین بار می نگرد، و می دانست که قرار است این چهره را تا زنده است این گونه به یاد بیاورد: با حالت خرسندی، انتظار و تحیر کودکانه. او لحظه کوتاهی رو به شهرک بر جای ماند، گویی دیدن آن مکان پیغامی مخفی را به او منتقل می کرد که حاکی از قوت قلب تمام و کمال بود. بعد آلمایو به سمت ماشین رفت و محافظان و کاپیتان گارسیا به پایش افتادند که مرتکب این حماقت نشود. به او گفتند که شهرک اکنون در دست دشمنانش است؛ و اگر از جاده، با این ماشین، وارد آن شود بلافاصله شناسایی و دستگیر می شود. اگر موضوع مهم و حیاتی ای باعث شده که این خطر فوق العاده را به جان بخرد، باید مسیرکوهستان را پیش بگیرد و سعی کند بی آن که دیده شود به شهرک رخنه کند.
او بدون حضور ذهن گوش داد، در حالی که چشمانش ثابت مانده بودند گویی در خلسه ای سعادتمندانه به دیوارهای سفید و بام های تخت آن پایین می نگرد. بعد با یک پرش سریع جاده را ترک گفت و رفت.
هر چند او دستوری نداده بود، محافظانش مانند سگ های تربیت شده ای که منتظر سوت نمی مانند دنبالش رفتند. و بعد رادتسکی شگفت زده شد وقتی که دید سایه ای سیاه هم از شیب تند و دشوار در پی او پایین رفت؛ دیاز بود. او به زحمت می توانست آن چه را می بیند باور کند چرا که آخرین چیزی که از آن موجود انتظار داشت این بود که چنان وفاداری و شجاعتی از خود نشان بدهد.
در این لحظه بود که فریاد بلند و دورگه ای از طرف جاده بلند شد و تفنگ ها جرقه زدند و دکتر هوروات چهره رنگپریده و هراسان خود را به آن سمت برگرداند: کاپیتان گارسیا بود که با شور و شعف دستور تیرباران خودش را صادر کرده بود.
او می دانست که این آخرین شانس وی برای آن است که با خشنودی از صحنه خارج شود؛ آلمایو بازی را باخته بود و هیچ قدرتی در زمین وجود نداشت که بتواند خدمتکار وفادار وی را نجات دهد . آن رسوایی اعظم در انتظارش بود، یعنی مرگ خجالت آور کسانی که نمی دانستند چطور بمیرند: شکنجه می شد، زنده زنده سوزانده می شد و بعد با جیغ و فریاد زیر نگاه مردمی که بر این کار صحه می گذاشتند در حالی که به بدنش قوطی های حلبی وصل شده بود، در خیابان ها کشیده می شد؛ ولوله کرکننده و آشنای ایشان هزاران نفر تازه را به پشت پنجره ها و بالای بام ها می آورد چرا که این وضعیت به معنی سقوط یک جبار و تولد جبار دیگری بود، و حتی یک سگ هم جرأت نمی کرد به لاشه او نزدیک شود. او در این آخرین جشنش درست در آن لحظه وجد مستانه، استصیال خنده آور، غیظ، خشم فلج کننده و شعف بود که دستش را به فرمان کشتن بالا برد و دستور را فریاد زد؛ کلاه کپش در هوا به پرواز درآمد و بر زمین افتاد و بعد بدنش دنبال آن رفت.
اوله ینسون عروسک به ارباب رنگ پریده اش گفت: "خدای بزرگ، با همه این تفاصیل، یک هنرمند بود. یک استعداد واقعی، عزیز من."
صدای روشن شدن موتور و جیغ چرخ ها به گوش رسید و عروسک به سرعت سرش را به سمت بالای جاده چرخاند؛ دختر آمریکایی پشت فرمان کادیلاک پریده بود، و ماشین داشت در جاده خاکی مانند حشره سیاهی که دو بال از گرد و غبار داشته باشد باشد شیرجه می رفت.
عروسک آهی کشید: "دخترک هم که رفت، می خواهد چه کار کند؟"
عروسک گردان گفت: "شاید فکر می کند می تواند او را نجات دهد،"
عروسک خس خس کنان گفت: "هوم، من اول باید از شما موجودات بی نوا بشنوم که آیا هرگز کسی روی این کره خاکی نجات یافته است."
اگه اولسون گفت: "او یکی از آن دختران خوش نیت و مصمم آمریکایی است. و شاید عاشق اوست. از این اتفاق ها می افتد."
عروسک به ابر گرد و غبار در آن پایین نگاهی کرد و بعد سرش را تکان داد و باز هم خرخرکنان در حالی که این دفعه رگه ای از احساسات در صدایش پیدا بود گفت: "خب، من فقط می توانم این را بگویم: خوشحالم که انسان نیستم."
[1] Flores
اما بعد چهره های انسانی دیگری را هم دید که همگی در یک کادیلاک و دو جیپ نظامی فشره شده بودند، و سربازانی که آن جا ایستاده بودند و حرف می زدند، و افسری که بطری ای را بر لبانش می فشرد، و او توانست در دم چهره کاپیتان گارسیا را به جا آورد. دستوراتش را اجرا نکرده بودند؛ و این بیش از هر آن چه در چند ساعت گذشته تجربه کرده بود او را تکان داد. در اوج خشم، مهمیزی به اسبش زد و اسب از روی تخته سنگ تقریباً به میان دره جهید، و بعد، شیهه کشان خودش را دوباره عقب کشید، چرا که بیش از سوارش ترسیده بود. آلمایو از اسب پایین آمد و در حالی که از میان دندان های به هم فشرده اش ناسزا می گفت دور تخته سنگ چرخید، و ناگهان بالای جاده ای که به سمت آسمان می رفت ظاهر شد. او را دیدند.
آن ها در سکوت به وی زل زدند و کاپیتان گارسیا، که هنوز داشت می نوشید، بطری را به آرامی پایین آورد و بیش از دیگران خیره ماند، چرا که می دانست تا جایی که به او مربوط می شود این پایان سفرش است. در حین این که آلمایو پایین می آمد و به آرامی به سوی او گام بر می داشت، گارسیا بطری را کنار انداخت، دهانش را پاک کرد، و خبردار ایستاد و ادای احترام کرد. می خواست به آلمایو بگوید که سعی داشته به شهر گومباز برسد – که تنها چند صد متری پایین آن ها قرار داشت – اما بعد شنیده بود که پادگان آن جا هم شورش کرده و طرف دشمنان آلمایو را گرفته بودند، اما ساکت و خبردار باقی ماند، و منتظر فرامین ایستاد.
در این زمان بود که چشم دختر از نامه ای که داشت می نوشت، به آلمایو افتاد و فریادی از سر شعف کشید و صورتش را شادی در برگرفت و به سمت وی دوید. بعد دید که او بدجوری زخمی شده، و چهره اش به علت خستگی و درماندگی رنگ پریده است.
دختر فریاد زد: "اوه، عزیزک بی چاره ام، چه کارت کرده اند؟"
او فحش داد و دختر را کنار زد و دستوراتش را به گارسیا داد. کاپیتان بر سر افرادش فریاد زد و آن ها به سمت ماشین ها دویدند، و زندانیان را از آن بیرون کشیدند و آن ها را در کنار جاده پشت به تخته سنگ ها ردیف کردند. گارسیا به جوخه اعدام فرمان آماده باش داد و آن ها برخاستند و تفنگ هایشان را بالا بردند، و بعد در حالی که باور نداشت خودش بخشیده شود، کاپیتان اولین فرمان را داد.
اما آلمایو او را متوقف کرد. با انگشتش به زندانیانی که کنار تخته سنگ ها قطار شده بودند اشاره کرد و به او گفت: "تو هم برو پیش آن ها. تو هم با آن ها می میری – و فرمان را خودت اعلام خواهی کرد."
گارسیا بلافاصله اطاعت کرد. نگاهی ملال انگیز بر آلمایو انداخت، و این حداکثر مخالفتی بود که هرگز توانسته بود به این مرد ابراز کند؛ بعد رفت و در انتهای صف قرار گرفت، کلاه کپش را عقب زد و زوزه کشان اولین فرمان را اعلام کرد؛ نوبت او بود که مایملکش به یغما برود. طلای زندگی داشت از چنگش در می آمد؛ و جیب کسانی را که به زندگی ادامه می دادند پر می کرد. او ممنون بود که سنت دیرینه این سرزمین، یعنی این لطف که افسران فرمان اعدام خودشان را صادر کنند، به او اعطاء شده بود، چرا که برای او شعف و سرمستی ای ناشی از شور و هیجان و خود بزرگ بینی فراهم می کرد که باعث می شد هضم مرگ ساده تر باشد. او اکنون مشتاق آن بود که تا آخرش را زندگی کند، مرگش را تا نهایتش زندگی کند، اما باید صبر می کرد، چرا که آلمایو داشت به آرامی از جلوی زندانیان می گذشت و به چهره شان می نگریست.
دکتر هوروات با حالتی شرافتمندانه رو به جوخه اعدام ایستاده بود و به آن ها از سر تحقیر می نگریست، حالتی که اگر عکسش به دست زنش می رسید باعث می شد همسر بی نوایش با غرور و شعف گریه کند. او به درگاه خداوند شاکر بود که داشت به این مخمصه پایان می داد؛ به فکرش رسید که این ماجرا مطمئناً غیر-آمریکایی ترین چیزی بوده که تاکنون روی کره خاکی رخ داده است، اما بعد تصلیب را به یاد آورد و فهمید که در افکارش چه قدر به کفر نزدیک شده است.
چارلی کوهن پرسید: "چرا این کار را می کنی، خوزه؟"
آلمایو گفت: "چارلی، بسپرش به من. با این کار دیگر این مردک رافائل گومز قصر در نمی رود، مگر نه؟ هیچ کس قبلاً جرأت نکرده شهروندان امریکایی را تیرباران کند. او جرأت می کند، این بابا کیست؟"
او داشت به پسر کوبایی نگاه می کرد.
چارلی گفت: "تنها سوپرمن واقعی جهان،" و آلمایو خندید.
او انگشتش را به مبلغ انجیل نشان داد و گفت: "اصلاً مسئله شخصی نیست. فقط سیاست است. قدرت را به دست آوردن سخت است و حفظ کردن آن هم سخت است. شما مرد خوبی هستید و من از آن چه درباره شیطان می گویید خوشم می آید – شما همیشه بهترین کلمات را پیدا می کنید."
مبلغ انجیل گفت: "من اکنون دارم او را با چشمان خودم می بینم."
آلمایو با عصبانیت گفت: "اوه، نه، نمی بینید، فقط دارید یک مرد را می بیند. فقط مردی که دارد سخت تر از دیگران تلاش می کند."
او اکنون رو به روی مادرش بود و نیشخندی زد؛ مادرش حتی او را به جا نیاورده بود. پیرزن آن جا ایستاده بود و داشت مانند یک ماده گاو پیر نشخوار می کرد و از خنده می لرزید. آلمایو می دانست آن کیف گرانقیمت آمریکایی که او برای مادرش خریده بود پر از برگ های ماستالا است. او هرگز نشنیده بود کسی، حتی مشهورترین سیاستمداران مملکت، در بین همه بزرگان زمین، باشد که جرأت کند مادرش را تیرباران کند. حتی خود رهبر آزادی بخش هم چنین نکرده بود. قطعاً بدترین گناه بود – بهترین نحوه اثبات خواست و اراده – بدترین کاری که کسی می توانست انجام دهد. احساس بهتری به وی دست داد و نیشخندش بزرگتر شد؛ او تقریباً با امتنان به مادرش نگریست. مادر داشت خیلی کارها برایش می کرد.
سراغ آقای شلدون وکیل رفت وبا انگشتش به او اشاره کرد و گفت: "می دانی، تو برایم بدشانسی آوردی. من نباید سراغ تجارت مشروع می رفتم. تو صادقی. من اصلاً نباید هیچ جوری دستانم را به صداقت آلوده می کردم، حتی اگر دستکش دستم بود. شاید تو من را نابود کردی."
او به زور نگاهی به موسیو آنتوان تردست انداخت که مغرورانه با پیراهن و بند شلوار آن جا ایستاده بود و کت با دقت تاشده اش را در دست داشت. موسیو آنتوان نمی دانست چرا قرار است بمیرد، بنابراین تصمیم گرفت که قرار است به خاطر فرانسه بمیرد، و این تصمیم باعث شد احساس خیلی بهتری بکند.
و بعد عروسک گردان بود که عروسکش را در دست داشت – عروسک به او خیره شد و به نظر هراسیده می رسید – و بعد هم دلقک موسیقی نواز با آن لباس و ویولون مینیاتوری اش – او همه را می شناخت، آشغال های بی قیمت سیرک. سعی کرد نگاهش به دختر نیفتد. اما او از صف بیرون زده بود و روبه روی وی قرار داشت، و خوزه سریع چشمانش را دزدید. خوزه از خوبی او در هراس بود.
او بی آن که به دختر نگاه کند به او گفت: "برگرد همان جا،"
دختر با تمنا گفت: "خوزه، خواهش می کنم بفهم که مریضی، به کمک پزشکی، معالجه و پرستاری احتیاج داری. باید با من به آمریکا بیایی، و آن جا از یک روانکاو شایسته کمک بگیری. من مطمئنم که حتی دشمنان سیاسی تو هم این را می فهمند. می گذارند که بروی."
آلمایو ناسزا گفت و او را عقب زد. رادتسکی نزد او آمده بود و داشت با عصبانیت چیزی طلب می کرد. بر سرش فریاد زد که هیچ جوری نمی شود تقصیر این قتل را بر گردن رژیم تازه رافائل گومز انداخت. برای اجرای این طرح خیلی دیر بود و کلی شاهد وجود داشت؛ رهبران جدید بی هیچ مشکلی حقیقت را بر ملا می کردند. اما کوخون به آرامی به وی گفت: "اوکی، اوکی، اما باز هم من این کار را می کنم، شگون دارد."
این چارلی کوهن بود که جانشان را نجات داد. در این دقایق پایانی او منتظر آن لحظه مقتضی بود، و هر نشانه ای از بروز یأس، درد و تب را در چهره آلمایو زیر نظر داشت. کوخون اکنون نیمه دیوانه شده بود، و معلوم بود که کلی خون از دست داده است. لحظاتی هست که یک انسان به کوچکترین خس و خاشاک امید چنگ می زند.
چارلی قدم پیش گذاشت.
"خوزه، قبل از این که این کار را کنی، فقط می خواستم بدانی که چرا به دیدنت آمدم. برایت خبرهایی دارم. این دفعه برایت گیرش آوردم، خوزه."
لازم نبود اسم طرف را ببرد. آلمایو در دم فهمید. چارلی کوهن آن بارقه قدیمی آشنا را در چشمانش دید؛ قیافه مشتاق و تشنه یک استعدادیاب، یک جستجوگر.
چارلی کوهن گفت: "شاید فکر کنی دارم دروغ می گویم. این هم تلگرافی که سه روز پیش دریافت کردم. او همین پایین است، در گومباز، در هتل فلورس[1]."
تلگراف را از جیبش در آورد و به دست وی داد. اما آلمایو نگرفتش. می دانست که حقیقت دارد. همیشه می دانست که روزی هنرمند همه-فن-حریف و واقعاً بزرگی پیدایش می شود. این طبیعی بود حالا که فقط معجزه ای می توانست آلمایو را نجات دهد، سر و کله آن جناب در این شهر کوچک به اسم گومباز پیدا شده بود. توان بسیار کمی برایش باقی مانده بود، و جهان داشت پیش رویش می رقصید و غوطه می خورد؛ اگر ایمانش پشت او نایستاده بود مدت ها پیش وا داده بود.
شنید که کسی می گوید "هتل فلورس،" و بعد دید که انگشتی به شهرک غبار گرفته ای در پایین جاده اشاره کرد.
رادتسکی می دانست که دارد به چهره آلمایو برای آخرین بار می نگرد، و می دانست که قرار است این چهره را تا زنده است این گونه به یاد بیاورد: با حالت خرسندی، انتظار و تحیر کودکانه. او لحظه کوتاهی رو به شهرک بر جای ماند، گویی دیدن آن مکان پیغامی مخفی را به او منتقل می کرد که حاکی از قوت قلب تمام و کمال بود. بعد آلمایو به سمت ماشین رفت و محافظان و کاپیتان گارسیا به پایش افتادند که مرتکب این حماقت نشود. به او گفتند که شهرک اکنون در دست دشمنانش است؛ و اگر از جاده، با این ماشین، وارد آن شود بلافاصله شناسایی و دستگیر می شود. اگر موضوع مهم و حیاتی ای باعث شده که این خطر فوق العاده را به جان بخرد، باید مسیرکوهستان را پیش بگیرد و سعی کند بی آن که دیده شود به شهرک رخنه کند.
او بدون حضور ذهن گوش داد، در حالی که چشمانش ثابت مانده بودند گویی در خلسه ای سعادتمندانه به دیوارهای سفید و بام های تخت آن پایین می نگرد. بعد با یک پرش سریع جاده را ترک گفت و رفت.
هر چند او دستوری نداده بود، محافظانش مانند سگ های تربیت شده ای که منتظر سوت نمی مانند دنبالش رفتند. و بعد رادتسکی شگفت زده شد وقتی که دید سایه ای سیاه هم از شیب تند و دشوار در پی او پایین رفت؛ دیاز بود. او به زحمت می توانست آن چه را می بیند باور کند چرا که آخرین چیزی که از آن موجود انتظار داشت این بود که چنان وفاداری و شجاعتی از خود نشان بدهد.
در این لحظه بود که فریاد بلند و دورگه ای از طرف جاده بلند شد و تفنگ ها جرقه زدند و دکتر هوروات چهره رنگپریده و هراسان خود را به آن سمت برگرداند: کاپیتان گارسیا بود که با شور و شعف دستور تیرباران خودش را صادر کرده بود.
او می دانست که این آخرین شانس وی برای آن است که با خشنودی از صحنه خارج شود؛ آلمایو بازی را باخته بود و هیچ قدرتی در زمین وجود نداشت که بتواند خدمتکار وفادار وی را نجات دهد . آن رسوایی اعظم در انتظارش بود، یعنی مرگ خجالت آور کسانی که نمی دانستند چطور بمیرند: شکنجه می شد، زنده زنده سوزانده می شد و بعد با جیغ و فریاد زیر نگاه مردمی که بر این کار صحه می گذاشتند در حالی که به بدنش قوطی های حلبی وصل شده بود، در خیابان ها کشیده می شد؛ ولوله کرکننده و آشنای ایشان هزاران نفر تازه را به پشت پنجره ها و بالای بام ها می آورد چرا که این وضعیت به معنی سقوط یک جبار و تولد جبار دیگری بود، و حتی یک سگ هم جرأت نمی کرد به لاشه او نزدیک شود. او در این آخرین جشنش درست در آن لحظه وجد مستانه، استصیال خنده آور، غیظ، خشم فلج کننده و شعف بود که دستش را به فرمان کشتن بالا برد و دستور را فریاد زد؛ کلاه کپش در هوا به پرواز درآمد و بر زمین افتاد و بعد بدنش دنبال آن رفت.
اوله ینسون عروسک به ارباب رنگ پریده اش گفت: "خدای بزرگ، با همه این تفاصیل، یک هنرمند بود. یک استعداد واقعی، عزیز من."
صدای روشن شدن موتور و جیغ چرخ ها به گوش رسید و عروسک به سرعت سرش را به سمت بالای جاده چرخاند؛ دختر آمریکایی پشت فرمان کادیلاک پریده بود، و ماشین داشت در جاده خاکی مانند حشره سیاهی که دو بال از گرد و غبار داشته باشد باشد شیرجه می رفت.
عروسک آهی کشید: "دخترک هم که رفت، می خواهد چه کار کند؟"
عروسک گردان گفت: "شاید فکر می کند می تواند او را نجات دهد،"
عروسک خس خس کنان گفت: "هوم، من اول باید از شما موجودات بی نوا بشنوم که آیا هرگز کسی روی این کره خاکی نجات یافته است."
اگه اولسون گفت: "او یکی از آن دختران خوش نیت و مصمم آمریکایی است. و شاید عاشق اوست. از این اتفاق ها می افتد."
عروسک به ابر گرد و غبار در آن پایین نگاهی کرد و بعد سرش را تکان داد و باز هم خرخرکنان در حالی که این دفعه رگه ای از احساسات در صدایش پیدا بود گفت: "خب، من فقط می توانم این را بگویم: خوشحالم که انسان نیستم."
[1] Flores
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر