ستارگان در اوج درخشش بود: آلمایو با خود اندیشید که شب برایشان خوب است، همان طور که روز برای پلیس ها خوب بود. او روی سنگ ها به پشت لم داد و به ستاره ها خیره شد. ستارگان، جایی بود که خدایان قدیمی، هزاران سال پیش، از آن جا آمده بودند. آن ها از آسمان آمده بودند، و مدتهای بسیار طولانی بر آدمیان حکم رانده بودند – اما بعد اسپانیایی ها از زمین سر رسیده بودند و خدایان کهن را نابود کرده بودند؛ آن ها با خود خدا و شیطان را آورده بودند که عظیم تر می نمود، که بسیار قدرتمند تر بودند. بقایای خدایان کهن در سرتاسر سرزمین پراکنده شده بودند، اما اکنون چیزی نبودند جز سنگ های مبهوتی که همه قدرت جادویی شان را از دست داده بودند. مردم دیگر به آن ها ایمان نداشتند، چرا که مرعوب شده بودند، چرا که از خدا و شیطان جدید شکست خورده بودند. مردم به این چیزجدید ایمان آورده بودند چون قدرتش را به اثبات رسانده بود. آلمایو همیشه با احترام عمیقی به آسمان نگاه می کرد – استعداد واقعی آن جا بود.
بالای سرش سایه های در هم پیچیده کاکتوس ها و سنگ هایی به اشکال عجیب و غریب وجود داشت که بعضی اوقات به نظر می رسید حرکت می کنند و حیات می یابند. اما این فقط یک توهم بود، چرا که زمین به انسان تعلق داشت. دوستانش اغلب به او می گفتند "ستاره باز". این نامی بود که در دره های حاره ای محل تولد وی به کسانی می دادند که به ماستالا اعتیاد داشتند. ماستالا به آن ها سرخوشی می داد و باعث می شد خدا را در توهماتشان ببینند. اما او را فقط به شوخی به این نام می خواندند، نه این که چون از آن برگ ها استفاده می کرد، که فقط به درد دهاتی های پیری مثل مادرش می خورد، بلکه به خاطر جستجوی لاینقطعش برای یافتن استعدادی عظیم تر و برتر؛ می گفتند که انگار او همه آن ها را می بلعد، و باز بیشتر می خواهد. هرکس برای زنده بودن به شعبده احتیاج دارد. از قضای روزگار او بیش از هرکس بدان نیاز داشت.
اکنون با اندک دوستانش در کوهستان متواری بود، و امید داشت کمی بخت و اقبال برایش باقی مانده باشد، و در شبه جزیره جنوبی سپاهیان تحت امر ژنرال رامون هنوز وفادار باشند. احتمالاً دیگر هرگز کلوپ شبانه اش را نمی دید. این جوری مجبور بود اموراتش را صرفاً با ستارگان درخشان دوردست های آسمان بگذراند، با آن وعده مکرر و هرگز بر آورده نشده شان از راز و جادو. امکان داشت آن میلیون ها نور در آسمان هم چیزی جز تقلب و خدعه نباشد، و آن ها هم چیزی بیشتر از آن متقلبان و جاعلانی که وی در صحن کلوپ اش دیده بود برای عرضه کردن نداشته باشند.
با این همه می دانست جایی در این جهان دوستی منتظرش است، موجودی فوق العاده که در قدرت بی همتایش شکی وجود ندارد، و هویتش مدت هاست که بر وی معلوم گردیده است. هزاران نفر او را دیده بودند، و این تنها از بخت بد بود که آلمایو هرگز با چشمان خودش وی را ندیده بود. شاید آلمایو را به سخره گرفته بود؛ یا شاید هنوز می خواست ببیند چه کاری از دست وی بر می آید، تا کجا جلو می رود، حاضر به پرداخت چه قیمتی است. او پای هر قیمتی ایستاده بود، فقط مسئله این بود که هر آن چه را داشت تا کنون در طبق اخلاص نهاده بود، و بنابراین معامله باید یا الان سر می گرفت یا هیچوقت. ظرف چند روز، یا چند ساعت ممکن بود دیگر خیلی دیر شود. اما احتمالاً قیمتی که باید می پرداخت تا او را با دو جفت چشم خودش ببیند همین بود: مردن. او کاملاً آماده بود و نمی ترسید. قدری عجیب بود که از وی خواسته شد بود این قدرها پیش برود در حالی که دیگران صرفاً بهای معمول و بسیار ارزانتری را پرداخته بودند تا مجوز پلیدی و بی آبرویی را بگیرند.
کافی بود به این جناب "جک" و دستیارش فکر کند تا یأس و اضطرابی فوق العاده گریبانگیرش شود و تقریباً از عصبانیت زار بزند. این درست نبود که از بین همه آدم ها او، آلمایو، رخصت دیدار وی را نیابد. او – هزاران بار – ارزش خود را نشان داده بود، او با وسواس زیاد هر گناهی را که کشیشان برایش توصیف کرده بودند مرتکب شده بود تا آن کسی که بر این زمین پلشت حکم می راند خشنود کند؛ تنها توضیح ممکن این بود که این جناب "جک"، یا بلکه دستیارش، یا هر دو، او را دست انداخته بودند و داشتند از شکنجه کردنش لذت می بردند، و شاید این هم بخشی از قیمتی بود که او باید می پرداخت.
نزدیک به ده سال می شد که جز آشغال های ارزان قیمت سیرک چیزی بدو عرضه نشده بود، حتی اگر آن ها خودشان، خودشان را هنرمند واقعی به حساب می آوردند، و حالا، که آن چیز واقعی پیدایش شده بود، به نظر می رسید دارد از چنگش در می رود، تقریباً این طور به نظر می رسید که خیلی دیر شده باشد.
با این همه، بخت با آن ها در فرارشان یار بود، و او امیدش را از دست نداده بود. آن ها در حومه شهر به تعدادی از بقایای نیروی امنیتی برخورد کرده و مجبور شده بودند با عجله به سمت سلسله جبال بروند، و مسلسل ها با اولین نشانه دشمن یا حتی حیات شلیک می کردند. تا جایی که راه ادامه داشت به سمت کوهها راندند و بعد تعدادی اسب و یک راهنما یافتند که مسیر را به آنها نشان دهد. راهنما قسم خورد که آن ها را از کوه بگذراند و این که بیش ازدو روز طول نمی کشد که سوار اسب به دامنه جنوبی و اولین مواضع نظامی ژنرال رامون برسند.
آن ها می توانستند از جاده ای که پایتخت را مستقیماً به شهر گومباز[1] در جنوب متصل می کردند بروند و برخی از مردان تصمیم گرفتند این شانس را بیازمایند و خطر سه ساعت رانندگی در مسیر یک جاده باز را به جان بخرند. اگر بخت با ایشان یار می بود، می توانستند در کمتر از چهار ساعت به ژنرال رامون برسند، و بعد هلی کوپتری به پرواز در می آمد تا آلمایو را در کوره راه سلسله جبال بیابد. اوضاع هنوز می توانست مرتب شود، و همین طور که آن جا دراز کشیده بود و به سکوت گوش فرا سپرده بود، و به سایه نگهبانان بر لبه پرتگاه نگاه می کرد – دور و بر خطری تهدید نمی کرد، و تنها شب با آغوش بازش آن جا بود – اطمینانی تازه، قدرت تازه ای در بدنش و ایمان تازه ای به ستارگان تابان در خود حس کرد. بدبیاری محض بود اگر هیچکدام از افرادش نمی توانستند از کوه بگذرند، و بخت هنوز با او یار بود. با شکست خوردن خیلی فاصله داشت. فردا صبح، هلی کوپتر دنبالشان می آمد. به آرامی از آسمان پایین می آمد، همان طور که جناب "جک" در برنامه اش چنین می کرد. هنوز رویاگونه آرزوداشت می توانست با دو جفت چشم خودش او را ببیند، با اوحرف بزند، و همه آن چه را انجام داده تا لیاقت توجه وی را داشته باشد به او بگوید، و همان طور که داشت خوابش می برد، در قلبش این عطش آزاردهنده و نابودکننده برای یافتن استعداد را حس می کرد.
[1] Gombaz
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر