۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

ستاره بازان - فصل بیست و سوم (فصل آخر)

تلو تلو خوران از مسیر سنگی پایین می رفت، و بر لبانش لبخندی نقش بسته بود که از جنس آن لبخندهایی بود که لحظه ای گذرا زمانی بر لبان آدمیان می افتد که ناگهان از پهنای بی تفاوتی ای که ایشان را احاطه کرده است نشانه ای به در می آید حاکی از آن که فراموش نشده اند، که تنها نیستند. سمت چپ بدنش داشت از درد می تپید، و خارها و سنگ ها گوشت تنش را می شکافتند؛ شهر سفید در زیر پایش داشت می رقصید و غالباً تقریباً ناپدید می شد، و بعد او مجبور بود بایستد و صبر کند تا جهان به جایش برگردد. اما همین که از آشفته بازار کاکتوسها و تخته سنگ ها بیرون آمد و قدم به سنگ فرش نخستین خیابانی گذاشت که مغازه داران دوزانو بر روی صندلی های جلوی مغازه هایشان نشسته بودند، و همین که از جایی رد می شد زنان به بیرون می دویدند تا کودکانشان را از خیابان جمع کنند، دوباره سر حال آمد و تقریباً احساس کرد دارد آواز می خواند. آن ها او را شناختند و با چهره های هراسان به وی زل زدند، و نمی توانستند آن چه را می دیدند باور کنند. وقتی آلمایو از آرایشگری که بدجوری هل کرده بود و بی مهابا از مغازه اش بیرون زده بود و هنوز تیغ در دستش داشت پرسید که هتل فلورس کجاست، آرایشگر به زحمت توانست صدایی از گلوی اش در آورد. او فقط با تیغش اشاره کرد، و با تمام وجود می خواست آلمایو راهش را بکشد و برود تا وی همه چیز را فراموش کند، و زنده به پیش زن و بچه هایش برگردد.

"من را ببر آن جا."
چهره آرایشگر ناگهان اضظرابی جنون آمیز به خود گرفت، اما با چشمانی مبهوت شده راه افتاد، گویی در خلسه ای فرو رفته است. او را به هتل راهنمایی نمود، و به در اشاره کرد، و هم این که آلمایو وارد شد، عقب عقب رفت، و به مسلسل دستی یکی از محافظان آلمایو بر خورد کرد؛ ناگهان دیوانه وار به کناری جهید و شروع به دویدن کرد، اما بعد، که فهمید به شکل معجزه آسایی زنده مانده است، ناگهان فضولی اش بر ترسش غلبه کرد، و با شجاعت فوق العاده ای که بعدها خاص و عام بر آن صحه می گذاشتند، همان جا ایستاد و مشغول دید زدن شد، چرا که بعد عمری این ماجرایی نادر بود که می توانست تا ابد برای مشتریانش تعریف کند و شهره شهر شود.

آلمایو قدم به درون لابی گذاشت که مثل همیشه همان طوطی زنجیر شده به میله ای در پشت سر پیشخوان صندوقدار قرار داشت؛ یک بار در سمت راست لابی واقع بود، که از طریق یک ورودی دیگر به خیابان می خورد. چند رعیت وحشت زده به وی خیره شده بودند.

او بالفور به بار رفت و یک مشروب سفارش داد، و بعد یکی دیگر، و بعد بطری را گرفت و تا جایی که نفسش اجازه می داد آن را سرکشید. همین که بطری را زمین گذاشت عکس قاب گرفته ای از خود را دید که بالای سر صاحب کافه قرار داشت – یا وقت نکرده بودند آن را پایین بکشند یا هنوز آن قدر ها مطمئن نبودند – و از وضعیت خوف زده و چشمان از حدقه در آمده آن مرد فهمید که او را شناخته است. سعی کرد سوالش را بپرسد، اما ناگهان چنان از این موضوع وحشت کرد که شاید ال سینیور بی اعتنا به او شهر را ترک و در جستجوی استعداد به جای دیگری کوچ کرده باشد که به زحمت و با صدای خفه ای تنها همین کلمه از دهانش خارج شد: "جک".

چشمان صاحب کافه بیشتر از حدقه در آمد و در وضعیت گیجی فلج کننده ای همان جا در سکوت ایستاد.

آلمایو با دست سالمش یقه او را گرفت و تکان داد.
"الاغ، حرف بزن. سینیور جک، این جا اقامت دارد. کدام اطاق؟ کجاست؟"
صاحب کافه که در غباری از حیرت و وحشت گم شده بود فهمید که، هر چند عجیب به نظر می آمد اما ژنرال معظم آلمایو شماره اتاق آرتیستی را می خواست که با دستیارش در هتل اقامت داشت ، و هر شب در تنها کلوپ شبانه شهر برنامه اجرا می کرد. نهیاتاً صدایش را بازیافت و بریده بریده گفت: "طبقه سوم، اتاق یازده،" و همین که دست آلمایو گلوی اش را رها کرد و دید که او تلو تلو خوران به لابی برگشت و از پله ها بالا رفت، قبل از این که حتی بتواند دوباره افکارش را سر و سامان دهد بطری را گرفت و کل مشروبی را که حنجره و دهان می توانست جذب کند به حلقش ریخت.

آلمایو از پله ها بالا رفت و لحظه ای بر عدد یازده که با حروف سیاه لعابی پیش رویش قرار داشت خیره ماند. تبش و مشروبی که خورده بود، و این امید کور و مجنون وار که وجودش را با هر ضربه قلبش به تپش در می آورد باعث شده بود کل جهان دور سرش بچرخد، و این عدد یازده در پنج شش جهت مختلف و بالای پنج دستگیره در به پرواز در آمده بود. بالاخره او یکی از آن ها را گرفت و در را فشار داد. سکوتی برقرار شد. او قدم به داخل گذاشت.

جهان هنوز دور سرش می گردید، اما او توانست قدرت و غضب کافی بیابد و به آن دستور توقف بدهد. نخستین چیزی که دید مرد کوچکی بود که با لباس های چروکیده بر صندلی ای نشسته بود. سیمایی زرد رنگ داشت و آلمایو مشتاقانه به جزئیات چهره اش نظر افکند، آلمایو دید که سفیدی چشمانش هم به زردی می زد، و موهای چرب و نامرتبش هم مانند صورتش بود، و دید که این مرد دارد با نیشخند تمسخرآمیزی به او می نگرد. بعد چیز دیگری دید: مرد یک بسته کبریت آشپزخانه در بغل داشت، و یکی از آن ها همین الان در دستش خاموش شده بود؛ او کبریت را در سوراخ بینی اش فرو برد، و در حالی که آلمایو داشت نگاه می کرد، وی بوی سولفور را با شعف خاصی فرو داد و از روی چیزی شبیه اندوه و دلتنگی آه کشید وبه انگلیسی گفت: "بدنام ترین شهر و رقت انگیزترین هتل. همه جا پر از سرخپوستان مست. اما تو اهمیتی نمی دهی، جک، می دانم. تو دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی دهی. بی خیال شدی. از خیلی وقت پیش بی خیال شدی. دیگر تقلا نمی کنی. داشتم داشتم می کنی. از دور خارج شده ای. فقط چرت می زنی – چشمت را بر همه چیز می بندی. سرخپوست عزیز، مایه تأسف است، هر چند شرط می بندم یک کلمه انگلیسی هم نمی فهمی. خیلی مایه تأسف است. این بابا استعداد بزرگی بود – بزرگترین."

تختی در سمت راست پنجره قرار داشت، و "این بابا" در حالی که روزنامه ای چهره اش را پوشانده بود روی آن دراز کشید بود. همه آن چه آلمایو می توانست ببیند شلوار سیاه و نوک دستدوزی شده کفش هایش بود. می توانست خرخر مرد را بشنود و ببیند که روزنامه روی بینی و دهانش بالا و پایین می رود. بعد مرد ناله ای کرد و کمی تکان خورد، اما صورتش هنوز غیرقابل دیدن بود. همه آن چه آلمایو می توانست ببیند موهای سفیدی در پشت سر وی بود.

آن یکی با بدعنقی گفت: "بله، آن روزها گذشت. ما در گذشته به عظمت دست یافتیم، اما الان فقط خاطره باقی مانده است."
کبریت دیگری از جعبه بیرون کشید و آن را روشن کرد و بعد از یک ثانیه فوتش کرد و بلافاصله دودش را با رضایت عمیقی فرو داد
.
"بله، قربانت گردم، باید اضافه کنم تنها خاطره و دلتنگی. به قول آن یکی رفقیمان چنین کنند بزرگان. استعداد خیلی کمی باقی مانده است – به زحمت می شود با آن زندگی ات را بگذرانی. اما تو، سرخپوست عزیز، تو فقط مست هستی و اهمیتی نمی دهی و با انگلیسی شاهی آشنایی نداری."
آلمایو گفت: "من انگلیسی بلدم."
مرد کمی متعجب شد و ابروانش را بالا انداخت.
"بلدی؟ و این جا چه کار داری و خلوت ما – این حق مسلم هر مرد انگلیسی – را به هم می زنی؟ حالا، کی هستی؟"
سرخپوست گفت: "من خوزه آلمایو هستم."

لحظاتی گذشت که طی آن دید شش یا هفت مرد کوچک دورش حلقه زدند، و او به دلیل هیجان و از دست دادن خون احساس می کرد دارد پس می افتد، اما آن مرد چیز غریبی در خود داشت و این مایه قوت قلب بود.
او تکرار کرد: "خوزه آلمایو،"
طرف یک کبریت دیگر روشن کرد و ناگهان ده ها نور کوچک دور آلمایو به رقصیدن در آمدند.
مرد گفت :"هرگز به گوشم نخورده است."
منتظر ماند تا کبریت خاموش شود و بعد آن را نزدیک دماغش آورد، و تقریباً آن را به درون سوراخ بینی اش فرو کرد، و دودش را فرو داد و گفت: "خاطرات باشکوهی از چیزهای گذشته – از مکان هایی واقعاً شعف نگیز."
آلمایو یک بار دیگر همه قدرتش را جمع کرد و جهانی که به دورش می چرخید را متوقف کرد و آن را ثابت نگه داشت و گفت: "گوش کنید، شما می دانید که من که هستم، مطئمنم که درباره من شنیده اید. من ... من دچار مشکل شدم."
مرد به ظاهر علاقه مند شده بود.
"می شنوی، جک؟ این مرد مشکل پیدا کرده است. خب ،به نظر می رسید این ماجرا در این پایین چیز جدیدی باشد، مگر نه؟ شنیدی جک؟ یالله، پاشو. به اندازه کافی امروز فراموشی داشتی. یالله، پاشو، خودت را بپذیر."

غرغری از تختخواب به گوش رسید و مرد روزنامه را کنار زد. برای لحظه ای نیمه-هشیار همان جا خیره درازکش ماند. مردی مسن وبا قیافه ای اصیل بود، و آلمایو با احترام اندیشید که، چهره تأثیرگذاری دارد، خطوط صورتش قوی و جذاب بود، و موهایش یک دست سفید. ریش اسپانیایی کوتاهی داشت. کرواتش باز بود و جلیقه سیلک سیاهی به تن داشت. او با اکراه روی یک بازویش بلند شد و به آلمایو زل زد. به نظر غمگین، ناراحت و آزرده می آمد.

پرسید: "چه خبر است؟ این مرد کیست؟ چرا نمی توانم برای لحظه ای این دنیای لعنتی را فراموش کنم؟ چرا یک لحظه هم آرامش ندارم؟ این سرخپوست خل و چل کیست؟"
آلمایو جواب نداد. هنوز داشت به اندک امیدی چنگ می زد، اما یأس به قدری نزدیک بود و به چنان سرعت بی رحمانه ای داشت خودش را به وی می رساند که مجبور شد همه شجاعت و همه ایمانش را فرابخواند تا بتواند ادامه دهد.
با صدای خفه و ضعیفی گفت: "من درباره شما شنیده ام، من سال هاست که دارم درباره شما می شنوم. می گویند که شما برترین هستید. من به این موضوع باور دارم."
مرد کوچک گفت: "می شنوی جک؟ به ما باور دارد. فکر می کند که ما برترین هستیم."
جک گفت: "اگر کسی در این مکان ادعای عنوان برترین را بکند من هستم و بس"

معلوم بود که کلمات آلمایو به دلش نشسته است. اکنون روی تخت نشسته بود و انگشتانش را در موهای شکوهمندش که به سفیدی برف بود فرو کرد.
آن یکی گفت: "خب مرد جوان، مایه خوشوقتی است که تو خیلی چیزها درباره ما شنیده ای. در واقع، بسیار مایه خوشوقتی است. این جناب جک هنوز هنرمند خوبی است، هر چند، باید اذعان کرد که دیگر آن چه قبلاً بود نیست. از این نظر، من هم نیستم. این جا نشسته ام و محض خاطر خاطرات خوش قدیمی، سولفور معطر این کبریت ها را بو می کشم، به جای این که یک کار درست و حسابی بکنم. قطعاً زوال قدرت رخ داده است، نزول، نمی شود منکرش شد."
پیرمرد در حالی که سرش را تکان می داد گفت: "کسی منکرش نیست. همه ما دیر یا زود خوراک سگ ها می شویم."
"اما ما در روزگار خودمان هنر مندان بزرگی بودیم، واقعاً بودیم، هر چند عده کمی به یاد می آورند، اما بعضی ها هنوز با شگفتی از آن زمان صحبت می کنند. و دوست ما در این جا، جک، برترین در بین همه ما بود. حالا، مرد جوان، شاید حرفم را باور نکنی، اما او قادر بود کاری کند که خورشید بایستد و زمین بلرزد، و می توانست کاری کند که سیل بیاید – به خصوص کارش در مورد سیل حرف نداشت – و طاعون، البته اگر این حرف حمل بر خودستایی نشود باید بگویم طاعون بیشتر شگرد من بود. اما هنوز می توانیم یکی دو حقه ای سوار کنیم، و اگر امشب به تماشای برنامه بیایی، خواهی دید."
پیر مرد غرولندکنان گفت: "اصلاً ربطی به آن موقع ندارد. اصلاً با روزهای گذشته قابل قیاس نیست – البته، خب، زودباوری نسل جدید کمتر شده و بدبین تر گشته اند، آن ها این را در خود ندارند که به شما ایمان داشته باشند و این کار را برای هنرمندان واقعی مشکل و مشکل تر می کند. خیلی ناراحت کننده است."
مرد دیگر گفت: "خب، حالا، نمی خواهد دوباره آب غوره بگیری، جک، تو دل این مرد جوان را ریش می کنی. خب که چی؟ تو از دور خارج شده ای."
جک در حالی که نگاه خرد کننده ای بر وی انداخت بر سر او غرید که :"مواظب دهنت باش و به من نگو از دور خارج شده. بدون من کجا بودی؟"
مرد کوچک پرسید: "و تو بدون من کجا بودی؟"
جک گفت: "اصلاً نمی فهمم چرا با تو همکاری می کنم."
مرد کوچک تمسخرکنان گفت: "خب، سعی کن به یاد بیاوری که کلاً چه طور شروع شد، ما همیشه شریک بودیم. به هم احتیاج داشتیم. یک تیم کامل. بدون من یک پاپاسی هم نمی توانستی در بیاوری. من بخشی از نمایش هستم، یادت باشد. این درست است که نور افکن روی تو می افتد، اما من پادویی هستم که همه کارهای کثیف را می کند." او ناگهان متوقف شده و وحشت زده به لوله اسلحه ای که در دست آلمایو بود زل زد.

کوخون گفت :"یالله، می خواهم ببینمش. می خواهم با چشمان خودم ببینم."
مرد کوچک که با نآرامی در صندلی اش وول می خورد گفت: "حال این بابا مثل این که دارد بد می شود. چرا امشب به کلوپ نمی آیی؟"
آلمایو به آرامی گفت: "وقتی خیلی کمی دارم، به من نشان بده که چه کار می توانی بکنی. می خواهم بدانم. می خواهم با چشمان خودم ببینم. زود باش، یا می کشمت، هر دوتایتان را."
رفیق جک گفت: "جک عزیزم ، به نظر می رسید این مرد جوان تعریف ما را خیلی شنیده است. اما متأسفانه به نظرم از شعبده بازان دوره گرد فقیر انتظار زیادی دارد. به نظرم تو باید کاری برایش بکنی. عاقلانه تر است – با توجه به قیافه اش سنجیده تر است."
جک پرسید: " چرا یک لحظه هم آرامش ندارم؟"
دستیارش گفت: "خب، چون از قرار چیزکی از شهرتت باقی است. این بهای مشهور بودن است."
جک در حالی که روی تخت نشسته و سرش را پایین انداخته بود گفت: "حال هیچ کاری را ندارم."
دستیارش گفت: "تو هم باید مثل هر کس دیگری خرجت را دربیاوری. دوران پرشکوه گذشته رفته اند. به عقیده من اگر این مرد جوان گلوله ای در قلب تو خالی کند، که از قرار به نظر می آید توانایی اش را دارد، تو واقعاً خواهی مرد. حتی اگر در ظاهر باورکردنی نباشد."
جک غرولند کرد: "خیلی خوب، خیلی خوب،"

او آهی کشید و بلند شد و نگاهی به چشمان آلمایو انداخت. کوخون داشت از تب می سوخت و زیادی هم نوشیده بود، و اضطراب و امید مجنونش کرده بود. او اسلحه به دست آن جا ایستاده بود، و مذبوحانه می خواست باور بیاورد، می خواست ببیند. جایی در ناخودآگاه ذهنش، مشتاق آن بود که سرش کلاه بگذارند. اما تقلب زیاد دیده بود، همه آن چه را استعداد آن ها می توانست عرضه کند دیده بود، همه طناب ها را می شناخت، و هر چند خسته و نیمه-هشیار بود، هنوز دانشی در او بود که باعث می شد بتواند، تقریباً علیرغم وجود خودش، در برابر چشمان یک هیپنوتزیم کار مقاومت کند.

جک گفت: "نگاه کن. با دقت نگاه کن ... اکنون، آن چه را من می توانم انجام بدهم خواهی دید. اکنون می بینی که من در هوا بالا می روم و در فضا معلق می مانم ..."

اما آن چه آلمایو می دید پیرمردی بود که جوراب به پا داشت، و هوا را با دستانش وسط اتاق یک هتل ارزان قیمت به هم می زد، و یک اعلان کننده سیرک بود که روی صندلی نشسته بود، و داشت بوی سولفور کبریت های سوخته را استنشاق می کرد.

پیرمرد با حالتی جدی گفت: "این هم من، به آرامی بالا می روم، در وسط هوا معلق می مانم ... بالاتر ... و بالاتر ... حیرت انگیز نیست؟ آیا این منظره معجزه آسا و ماوراء طبیعی نیست؟"
او همان جا ایستاده بود در حالی که شکمش از شلواربازش بیرون زده بود، دستانش را به شدت باز کرده بود و به عمق چشمان آلمایو خیره شده بود.

دستیارش گفت: "و، با اجازه شما، باید بگویم این اصلاً با آن چه این پیرمرد در روزگار با شکوه گذشته انجام می داد قابل مقایسه نیست. او برترین بود. او را دوست داشتند، ستایش و تحسینش می کردند، و همه تاجداران اروپا با احترامی عمیق پیشش سر تعظیم فرو می آوردند. اما الان به زور می تواند چند متری بالای زمین برود."
پیرمرد گفت: "حالا من را می بینی که پایین می آیم. الان دوباره روی زمینم. همه اش را دیدی."
اعلان کننده پرسید: "و حالا شاید، در قبال این نمایش خصوصی این قدرت اعجاب انگیز، ممکن باشد که مبلغ بیست دلار آمریکا را فقط به نشانه رفاقت از شما قرض بگیریم؟"
آلمایو گفت: "هر دویتان را می کشم."

آن ها در سکوت سرشار از حیرت به یکدیگر نگاه کردند.
پیر مرد مضطربانه پرید: "من را معلق بالای زمین ندیدی؟"
آلمایو گفت: "تقلب کردی. صدها نفر مثل تو را دیده ام. آشغال بی مصرف ..."
پیرمرد با وحشت گفت: "خدای من! به درد نخورد. افتضاح است. افتضاح است. دارم همه قدرتم را از دست می دهم."

اعلان کننده که خیلی رنگ و رو باخته نشسته و به اسلحه در دست آلمایو زل زده بود دهانش را جنباند و با صدایی لرزان گفت: "مرد جوان، دوست من مایل است دوباره سعی کند. اگر شما لطف فرموده و لوله لسلحه تان را پایین بگیرید ... شرایط این طوری خوب نیست."
آلمایو اندیشید که نه، به آن ها شلیک نمی کند. حقشان بود که زنده بمانند و به این زمین گل آلود بچسبند و در آن بلولند. آن ها مردانی بودند، مردان بدبخت حقیری، که تظاهر می کردند و سعی داشتند بیشتر به خاطر خودشان تا دیگران توهمی بیافرینند و انتظار چیزی را بکشند تا بی معنایی و ناچیزی خود را پنهان کنند، و به زندگی مبتذل، رنج آور و یکنواخت خود رمز و رازی ببخشند. به آن ها پشت کرد و خارج شد، نرده ها را گرفت و تلو تلو خوران از پله ها پایین آمد. آن ها که در بار بودند دیدند که از میان لابی گذشت و قدم به روشنایی تند و خیره کننده بیرون گذاشت. زمانی به این نور کور کننده خیره شد. محافظانش رفته بودند. آن ها هنوز به زندگی و هرآن چه عرضه می کرد چنگ می زدند.

بعد دخترآمریکایی را جلوی خودش دید.
در این نور کورکننده ظهرگاهی و در حالی که زمین زیر پایش می چرخید و می خواست او را پرت کند، برای متمرکز نگاه داشتن چشمانش مشکل داشت. ابتدا باور نکرد. اما بعد صدای او را شنید و آن ملاحت و گرمای باورنکردنی را به جا آورد و یک بار دیگر در چشمان دختر آن خوبی بیمارگونه و اشتیاق رام نشدنی برای نجات خودش را دید.

دختر داشت می گفت: "تو را به خدا، عزیزم، خواهش می کنم... باید به من گوش بدهی. تمامش کن. من با تو خواهم بود. به تو کمک خواهم کرد. به آن ها می گویم... خوزه، خواهش می کنم، تو خیلی کارها برای این کشور کرده ای. دادگاهی برگزار می شود – محاکمه علنی – تو تبرئه می شوی ..."

او غرید و اسلحه اش را در آورد.
دختر داشت می گفت: "خوزه، لطفاً الان دعوا و مرافعه راه نیانداز. ما هنوز به هم احتیاج داریم. حرفم را باور کن، اوضاع درست می شود..."
اما خوزه نمی خواست دختر را بکشد. می خواست او را ول کند، یک بار برای همیشه از دستش خلاص شود، نمی خواست او را با خودش ببرد. اگر او را می کشت، دختر برای همیشه بدبختش می کرد. دختر این قابلیت را در خودش داشت؛ با سماجت با آن صدای شیرینش لابه می کرد و برای آن ها از راه ها و تلفن و کتابخانه عمومی حرف می زد، و خوزه می دانست که دختر آن ها را متقاعد می ساخت و او را هم با خودش به بهشت می کشاند.
دختر اکنون داشت گریه می کرد.

هق هق کنان گفت: "آه، عزیز دلم، عزیز دل بیچاره من؛ تو پسرک غمگین و مغشوشی هستی!"
آلمایو ترسید، و، همان طور که جهان تندتر و تندتر به دورش می چرخید، لرزش خنکی از میان ستون فقراتش گذشت، چرا که به روشنی داشت صدای موسیقی آسمانی را می شنید.
چیزی را فریاد زد و پا به دویدن گذاشت.

به نظرش رسید که ساعت هاست دارد می دود، اما آن ها که داشتند نگاه می کردند فقط یک کوخون را دیدند که تلوتلو خوران از دختری فاصله گرفت و کشان کشان از خیابان اصلی به میدان عمومی شهر رسید در حالی که اسلحه ای در دست داشت. او جایگاه آشنای نوازندگان را که در همه شهرهای کوچک آن دیار وجود داشت شناخت، و آن جا ایستاد تا به او شلیک کنند و او را بکشند، تا اشتیاقش ارضا شود و بتواند با وی، آن تنها حقیقت موجود، حرف بزند، وی را دست آخر با چشمانش بییند، نه مردمان متقلب را ، و به وی هر آن چه را انجام داده بگوید، و چانه بزند، و بعد به زمین برگردد و همه چیزهای واقعاً خوب را صاحب شود.

بعد اتفاق افتاد. دید که گرد و غبار به شکل هزاران دایره به دورش رقص گرفتند، و تازیانه ای را بر سینه اش احساس کرد، زمانی آن جا ایستاد، سرش بالا رفت، دستانش باز شدند، و بعد ضربه شلاق دیگری بر وی فرود آمد. به زمین افتاد اما هنوز زنده بود و هنوز لبخند می زد، و چشمانش هنوز در آسمان به دنبال چیزی بود و درد از امید کمتر بود.

سکوتی به پا شد، و بعد از پشت بام های پشت سرش سربازان مسلسل به دست دیدند که این سگ، آن قدرها، هم بی کس و کار نبوده است.

مردی به سمتش دوید، درحالی که دستانش را به علامت تسلیم بالای سرش برده بود، و از ترس بیش از اندازه خم شده بود، اما باز به شکلی عجیب و رقص گونه، می دوید، مرتب در گرد و غبار می چرخید تا به همگان نشان دهد که دستانش بالاست و دارد تسلیم می شود؛ اما بعد مسیرش را به سمت آلمایو نزدیکتر کرد، چرخ کوچک دیگری زد، چهره اش را لبخند وحشت زده و متضرعانه ای به هم ریخته بود، و دستانش را بازهم بالاتر برد تا نشان دهد قصد سوءیی ندارد، و بعد، آخرین مرحله دویدن در پیاده رو را به انجام رساند، و در آخر به آلمایو رسید، و کنار او زانو زد.

دیاز داشت گریه می کرد. او هیچ وقت این قدر نترسیده بود، و با این همه قلب پر از دودوزه بازی اش، عشق عمیقش به تقلب، و نیازش به فریب دادن دوباره مردی که داشت می می مرد، و در نتیجه آماده بود هر چیزی را باور کند که قبلاً ممکن نبود، به او جرأت داده بود جانش را به خطر بیاندازد، و پیش آلمایو بیاید تا آخرین کلک دلگرم کننده اش را سوار کند.

همین طور که کنار او زانو زده بود، و سرش می لرزید و چشمانش از ترس به این ور آن ور می جهید، دستان او را گرفت، و توانست با صدای بلند و لرزانی به او بگوید : "حالت خوب می شود، خوزه. چند ثانیه دیگر که بگذرد، همه چیز از ان توست. تو از پسش برآمدی. مستقیماً به جهنم می روی، و او را ملاقات خواهی کرد و بعد بلافاصله به این جا بر می گردی."

کوخون سرش را به شدت تکان داد و گفت: "اوکی. می دانم. اوکی می شوم."

سربازان به سمت آن ها دویدند و دیاز یک بار دیگر آن حالت سراسیمه را به خود گرفت، و سعی کرد دستانش را حتی المقدور بالا ببرد. موهای سیاه رنگ کرده اش را گرد و خاک پوشانده بود، و هر سانتی متر صورتش داشت می لرزید. سعی کرد اصلاً تکان نخورد، چرا که ممکن بود یک سرباز عصبی ماشه را بچکاند، و با این همه، آن اشتیاق کهنه و عمیقش باعث شد با صدایی دلگرم کننده بگوید: "اصلاً جای نگرانی نیست. تو از پسش بر آمدی. برای خودت یک معامله دست و پا کردی. از تو می خرندش."

خودش می دانست که دارد دروغ می گوید، ولی در ضمن می دانست که دستش هرگز رو نمی شود. در واقع، برای اولین بار در طول عمر شعبده بازی اش مطمئن بود که هرگز دستش رو نمی شود. به نوعی، این لحظه پیروزی بود. بالاخره، او همه را شکست داده بود، همه شعبده بازانی را که تاکنون زیسته بودند، و هیچ کس هرگز نمی توانست آن چه را او در آستین پنهان کرده بود رو کند، چرا که وعده بهشت و جهنم تنها لحظه ای در کل فعالیت یک شارلاتان است که می تواند مطمئن باشد دستش رو نمی شود.

سربازان، ساکت، دور آن ها ایستاده بودند، و منتظر بودند که سگ دست آخر بی خیال شود. افسر هنوز تفنگش را نشانه گرفته بود، اما این را می شد تقریباً ترحم به آن راهزن بزرگ سقوط کرده به حساب آورد.

آلمایو زیر لب گفت: "از کجا دانستی به این جا می آیم؟"
دیاز به سرعت و هیجانزده پاسخ داد: "بهت خیانت کردم، همیشه بهت خیانت می کردم."
آلمایو سری به نشان تأیید تکان داد و زیرلب گفت: "آفرین. تو واقعاً ... آن چه ازت بر می آمد انجام دادی..."

دیاز در حالی که از میان اشک هایش لبخند می زد گفت: "من واقعاً سخت کار کردم. به آن ها بگو. من برای این که مطمئن باشم در همه زندگی ام بدترین کارها را کردم."
چشمان آلمایو داشت بسته می شد و لبانش کاملاً سفید گشته بود.
دیاز به سرعت گفت: "تو به آن جا می رسی. تقریباً آن جایی. حالا می توانی ببینی اش. حالا می توانی ببینی اش ... حالا می آید که به تو خوش آمد بگوید ..."
او به خود جرأت داد یک دستش را پایین بیاورد و عاشقانه دور شانه آلمایو بیاندازد.
"پسر، تو از عهده اش برآمدی."

حالا داشت زار می زد، داشت از اشتیاق و امید و ناباوری زار می زد. می توانست سر دیگران کلاه بگذارد، ولی خودش را نمی توانست گول بزند. جهان کهنسال جایی بود بسیار درخشان که سایه ای از رازآلودگی در آن نبود، و این گمان مداوم و قدیمی که انسان تنهاست و ارباب سرنوشت خویش است دیاز را با احساس اعلای بدبختی در برگرفته بود و به اشکانش چنان صداقتی داده بود که به زحمت می توانست تحملش کند.

دختری پریشان در حالی که زار می زد سکندری خوران وارد هتل فلورس شد و به سمت مرد پشت پیشخوان دوید و گفت: "خواهش می کنم، لطفاً ، سفارت آمریکا را همین الان بگیرید."
صاحب هتل لحظه ای نگاهی اندوهگین و ترحم انگیز به او انداخت و شماره مواقع ضروری را گرفت و گوشی را به دختر داد. دختر آن را گرفت و بعد، همین که شروع به صحبت کرد، نگاهی از سر رضایت شگرف به تلفن انداخت، و لبخند زد.


در غروب آفتاب، اسب ها مسیر را در دامنه کوه دنبال کردند، و به دره رسیدند.
مبلغ جوان انجیل چیزی غریب و ناگوار را تجربه می کرد که کاملاً برایش تازگی داشت. احساس پوچی بود که از زیر قلبش بالا می آمد و بعد به گلوی اش می رسید و باعث می شد به سختی آب دهنش را قورت دهد. به قدری خسته و درمانده بود، وحشت بیست و چهار ساعت گذشته به اندازه ای غریب و بی سابقه بود، افکار و احساساتش به قدری مغشوش بود، به قدری آماده بود بازبا نوعی پلیدی شوم شیطانی تازه رو به رو شود، که مدتی طول کشید تا خودش را از این وضعیت تعلیق جدا کند و حواسش را به اندازه ای بازیابد که این احساس ناگهان آشنا را باز شناسد: فقط خیلی گرسنه بود. او برای نخستین بار بعد از مدتی بسیار بسیار طولانی خندید، و با شعف و خشنودی ناگهانی نگاهی به دور و برش انداخت؛ او به نوعی احساس کرد آدمی متفاوت، و درنهایت تعجب، کمتر جدی و حتی کمتر مصمم است؛ با خود فکر کرد شاد این طوری بهتر باشد اگر از آن لحظه به بعد برای عموم کمتر صحبت می کرد و برای افراد بیشتر، برای آنان که تنهایند، منزوی اند و گم شده اند، احتمالاً بهتر بود که گپ های دوستانه بیشتری داشته باشد و خطابه های کمتری؛ غرش کمتری در صدایش و ترحم بیشتری در قلبش، و هرچند چونان گذشته مصمم بود که جهادش علیه شیطان را پی بگیرد، شاید بهتر بود که از آن چه آدمیان می توانند برای هم انجام دهند سخن می گفت به جای این که حکم بر ارتاددشان دهد و خرد و خاکشیرشان کند؛ از خداوند تساهل یادبگیرد و احتمالاً کمتر مزاحم او شود، او را به خود واگذرد، از این که وقت و بی وقت به نام او چنگ بیاندازد پرهیز کند، و با او چنان متساهلانه برخورد کند که گویی او نیز بشر است. او حتی نگاهی از سر شفقت و بخشش بر موجود کوبایی بدبخت که پشت سرش بود و چند صباحی از دید او خارج شده بود، و انگار خود را پشت حفاظ کشیش قایم کرده بود، انداخت. این تقصیر آن موجود بی نوا نبود که سعادت این استعدادمنحصر به فرد – دکتر هورات به سرعت اشتباهش را تصحیح کرد- که شقاوت این استعداد منحصر به فرد به او اعطا شده بود؛ کاملاً قابل فهم است که انسان روی این کره خاکی خود را وقف آن کاری کند که در آن بهترین است، و خرج زندگی اش را به نوعی درآورد. واقعیت این بود که دکتر هورات جوان واقعاً از ضرباتی که خورده بود منگ شده بود.

زن سرخپوست که سوار اسب پشتی او بود بهتر از دیگران با منظره اطرافشان جور بود؛ او با متانت روی زینش بالا و پایین می رفت؛ در تاریک و روشنی ابدی آن سرزمین، با آن چهره مملو از رمز و راز که معنایی جز آن گیجی حاصل از ماستالا نداشت؛ مبلغ انجیل به این نتیجه رسید که واقعاً این کار ایرادی نداشت؛ تحت این شرایط، هر دکتری شاید دارویی مشابه تجویز می کرد، و حتی با خود فکر کرد که شاید بد نباشد برای خودش هم از آن زن برگ های ماستالا طلب کند.

جناب وکیل در این فکر بود که فیصله دادن به امور این جهانی خوزه آلمایو، تسویه مایملک او، حساب های بانکی و سود تجارت هایش چقدر پیچیده می تواند باشد؛ او اصلاً نمی دانست با چه کسی باید قرار و مدار بگذارد و با چه کسی در این ارتباط تماس حاصل کند – و این فکر آخر باعث شد لرزش خفیفی بر ستون فقراتش بگذرد. احتمالاً ایمن ترین کار برای روح آدمی این نبود که وکیل یک شرکت بازرگانی بزرگ باشد؛ و شاید قدرت و ثروتی که دانش و توانایی او به این خوبی از آن محافظت کرده بود نقطه اوجی نباشد که صادق ترین وکلا هم بتوانند از ورای آن با وجدان آسوده به پاین نگاه کنند.

صورت دختر اسپانیایی در مقابل آسمان به آرامی و مرموزی خود آسمان بود و رادتسکی که سوار اسب پشتی دختر بود و نمی دانست که آیا دختر واقعاً توجهی به او نشان داده است یا خیر، یا این که اصلاً او را فردا به یاد خواهد آورد، داشت به این فکر می کرد که بالاخره در این جهان جادوی واقعی وجود داشت، و به نوع بشر موهبت استعدادی اعطا شده که غالباً در قلب او هرز رفته و به دست فراموشی سپرده شده است.

بارون روی زینش چرت می زد. هیچوقت چیزی رخ نداده بود که بتواند او را متعجب یا دلنگران کند، و او می دانست بشر برای این که بتواند هنرمند واقعی شود و منبع الهام و آفرینش آزادانه خود و شرف خود گردد، راه درازی در پیش دارد؛ این امر به نبوغ احتیاج داشت و بسیار بعید بود که انسان ها بتوانند در طول عمر خود به این عظمت راه یابند؛ اما او آماده بود این شانس را به ایشان بدهد در جستجوی بی پایان خود دور جهان بچرخد، و در لباس مبدل بی تفاوتی محض و پشت نقاب غایب بودن، دائماً مترصد شکار کوچکترین بروز استعداد ناب در اطرافش باشد.

چارلی کوهن برای نخستین بار در زندگی اش سوار اسب شده بود، و اصلاً در وضعیتی نبود که از این تجربه لذت ببرد. کناره گرفتن از جاده شاید ایمن تر بود ولی او عجله داشت و از خود می پرسید که آیا هواپیماها کشور را ترک می کنند، و یا باید احتمالاً چندین روز صبر کند. او خبر چند برنامه را پیش از آمدنش شنیده بود، و اکنون ولع آن را داشت پیش از آن که دیگر استعدادیابان آن ها را به چنگ آورند، آن ها را مال خود کند. یک شعبده باز جالب در هاوانا بود – چیزی نه خیلی متفاوت، اما به نظر می رسید کار آن مرد درست باشد – و یک بابایی هم در مدرس که می شد در بیست نقطه بدنش خنجر فرو کرد، نه مثل دیگران پونز، بی آن که یک قطره خون بچکد – برنامه ای بسیار تأثیر گذار، اگر صحتش ثابت می شد چرا که او مدت ها بود که به ادعاهایی عجیب و غریب در مورد عظمت بشر عادت کرده بود. اما او همیشه خوش داشت نگاه دقیقی بیاندازد – در واقع، او مصمم بود تا زمانی که قلبش اجازه می داد نگاه کند و حتی شاید اندک زمانی بیشتر.

موسیو آنتوان محکم روی اسبش نشسته بود، و با طیب خاطر داشت با سه تکه سنگ تردستی می کرد. به نوعی، اشتیاق برای امر محال، برای مهارت مطلق و بی همتا در او فروکش کرده بود، و او صرفاً خوشحال بود که زنده است چرا که یاد گرفته بود زندگی به خودی خود شعبده دشواری است، کاری سخت است که آدمیان چندان خوب از پسش بر نمی آیند، و در آخر همگی شکست می خورند.

اوله ینسن عروسک در حالی که به آسمان نگاه می کرد گفت: " مرگ چیست؟ چیزی نیست جز نداشتن استعداد."
دلقک نوازنده داشت با ویولون مینیاتوری اش یک آهنگ یهودی غمگینانه می زد.

پایان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر