۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

ستاره بازان - فصل سیزدهم

خوزه برای دختر یک خانه بزرگ به همراه شش مستخدم اجاره کرده بود، که خیلی زیبا بود، هر چند دختر دیگر او را به اندازه سابق نمی دید. در ضمن خوزه دوست دختری داشت که اکنون کاملاً آشکار با وی زندگی می کرد و دختر آمریکایی سعی کرد با او دوست شود. این فقط یکی از آن گریزهای گذرا بود و آدم می بایست کاملاً متمدنانه با این چیزها کنار می آمد، هر چند در ظاهر امر کمی تحقیر آمیز به نظر می رسید. خوزه و دختر آمریکایی رابطه ای بی نظیر و خلاق با هم داشتند، و تقلیل همه چیز به سطح فیزیکی اشتباه بود: و تازه، دختر همیشه مشتاق آن بود که کار واقعاً با ارزشی انجام دهد، چیزی زیبا بنا کند، و اکنون فرصت بزرگی برایش پیش آمده بود.

دختر تا همین جا هم کاملاً موفق شده بود از خوزه مرد بهتری بسازد. برای نمونه، خوزه اکنون می توانست انگلیسی را روان صحبت کند. و هرگاه که دختر به کلوپ شبانه می رفت، آن ها همیشه به او بهترین میز را می دادند و جوری با او رفتار می کردند که گویی همین حالا هم همسر خوزه است. در عین حال این که جدا زندگی می کردند و یکدیگر را دیر به دیر می دیدند عادی بود، چرا که خوزه داشت به موثرترین مرد کشور تبدیل می شد، و البته درست ترین خط مشی سیاسی این بود که ضد-آمریکایی باشد. برای جایگاه سیاسی و شهرت او خیلی خوب نبود اگر با یک دختر آمریکایی خیلی آشکار زندگی می کرد.

البته لحظات ضعف و حتی وحشت هم پیش می آمد. دختر اغلب به شکل غریبی احساس پریشانی و حتی هراس می کرد، احتمالاً به دلیل ارتفاع و همه آن آتشفشان های سیاهی که چون برج و بارو آن ها را محصور کرده بودند، و زمان هایی هم بود که اصلاً نمی توانست افکارش را سر و سامان دهد. می دانست که می بایست برای استراحت به خانه برود، اما بعد، نمی توانست خوزه را، در زمانی که بیش از همیشه به او احتیاج داشت، تنها بگذارد. بعضی وقت ها، به دور برش نگاه می کرد و می دید که در خانه ای غریب، در سرزمینی غریب، که دو سال پیش برای دیداری کوتاه پا بدانجا گذاشته بود، روی کاناپه لم داده است و بعد می ترسید و به گریه می افتاد. اما بعد از نوشیدن چند مشروب دیگر، احساس بهتری به او دست می داد. او زن نایب-کنسول آمریکا را می شناخت و اغلب نیاز مبرمی در خود حس می کرد که به وی تلفن کند و از وی تمنا کند اجازه دهد پیش آن ها بماند، و شاید او را به خارج بفرستد و کمکش کند به موطنش برگردد. اما آگاه بود که این تنها یک هیجان عصبی است و همواره از پس مقاومت کردن دربرابر آن بر می آمد. نمی توانست چنین وامانده بماند. آن چه بدان نیاز داشت این بود که فعالانه عمل کند و سازنده باشد. او بسیار مشتاق بود که به این کشور خدمت کند، و در حالی که در انتظار رخ دادن چیزهای بزرگتر بود، می بایست کاری مفید برای خودش دست و پا می کرد. او تصمیم گرفت در مدرسه ای انگلیسی تدریس کند و خوزه، مانند همیشه، بسیار مهربان بود و خیلی کمک کرد. هر روز صبح در کادیلاک سیاهش به یک ساختمان کوچک رقت انگیز در پشت بازارچه بود می رفت– دختر آن روز را می دید که در جای جای این کشور مدارس مناسب وجود داشته باشند – و بعد راننده، در حالی که کلاه کپش را به دست داشت، با احترام در را برایش باز می کرد و او، بعضی اوقات مست، پیاده می شد، و آن ها با احترام از او استقبال می کردند. معلم مسئول پیرمرد نازنینی بود و او را به کلاسش راهنمایی می کرد و بچه ها بسیار شیرین و حواس جمع بودند و با چشمان درشتشان به خانمی نگاه می کردند که لباس های زیبا پوشیده بود و نسبتاً بدون تعادل کنار تخته سیاه می ایستاد و لغات عجیب و غریبی را از یک زبان بیگانه روی آن می نوشت.

او حتی یک جلسه هم غایب نشد و اسپانیایی اش به شکل قابل توجهی پیشرفت کرد؛ خیلی زود توانست با کودکان با زبان خودشان حرف بزند، و با آن ها دوست شود. یک روز، وقتی داشت سر کلاس درس می داد – زبان اسپانیایی علاقه اش را برانگیخته بود و او داشت به سرعت آن را یاد می گرفت، و اکنون می توانست تقریباً مثل یک آدم محلی بدون لهجه حرف بزند – ناگهان دست کوچکی را در دستانش احساس کرد و دید دختر کوچکی به او خیره شده است.

دختر کوچک گفت: "لطفاً گریه نکن، چرا گریه می کنی؟ من دوستت دارم."
آن وقت بود که متوجه شد پشت میزش نشسته و خدا می داند چند وقت است دارد گریه می کند، و خودش هم نفهمیده است. داشت دچار حمله عصبی می شد. این قضیه باید متوقف می شد. نمی خواست شکست بخورد، بنابران دست به کاری زد که پیشتر اصلاً انتظار نداشت جرأتش را داشته باشد: توانست اعتیادش را ترک کند.

دختر با لبخندی پیروزمندانه به مبلغ انجیل نگریست و منتظر ماند.
دکتر هوروات جوان تکرار کرد: "اعتیاد؟"
خب، بله. درست نمی دانست چطور شروع شد. او همیشه سرسختانه با توزیع آشکار هروئین که در کلوپ – البته دور از چشم خوزه – جریان داشت مخالفت کرده بود، اما به نظر غیر ممکن می آمد بشود جلوی این کار را گرفت. تقریباً هر کسی را که می شناخت این ماده را مصرف می کرد، و عملاً هم به نظر می رسید آسیب چندانی به آن ها نزده باشد. احتمالاً در ایالات متحده نسبت به عوارض سوء این ماده مخدر اغراق شده بود؛ آدم خشکه مقدس همه جا پیدا می شد. یک روز عصر، کسی به او پیشنهاد کرد که خودش باید آن را امتحان کند؛ فقط برای این که، قبل از تقبیح آن، ببیند ماجرا واقعاً از چه قرار است، و دختر خیلی زود فهمید که این ماده می تواند خیلی کمک ها بکند و به نظر نمی رسید آثار بدی هم داشته باشد، که باز هم ثابت می کرد آدم باید همه تلقی های متعصبانه اش را کنار بگذارد و هیچ چیز را بدیهی نشمارد. او فوق العاده شاد و هیجان زده بود. برای مادر بزرگش نوشت که تنها چند هفته ای طول خواهد کشید تا نامزدش یک رهبر سیاسی مشهور شود، که نامش را در سراسر جهان بشناسند، و او به نحو حیرت انگیزی از این کشف هرروزه مشعوف است که زندگی چقدر زیبا و غنی می تواند باشد، و چه گنج های فوق العاده و محشری را در جریان بی نظیر خود حمل می کند، و متحجران چه دروغ هایی را درباره برخی چیزها که برای همه نوع بشر برکت دارد به هم بافته اند.

او نمی توانست بفهمد چرا مردم در ایالات متحده این قدر درباره موارد مخدر و آثارسوء آن مزخرف می گویند – مسئله فقط این بود که باید با آن با بصیرت برخورد می شد – و البته، او هم موقعیت ممتازی داشت چرا که مواد همیشه برایش مجاناً فراهم می شد. و بعد توانست که متوقفش کند – درست سر وقتش. او درست نمی دانست که چطور قدرت این کار را در خود یافته بود؛ چیزی در چشمان دختر کوچک زمانی که به او نگاه می کرد، بود: به نوعی یاد خودش افتاده بود. وبه این ترتیب توانسته بود اعتیادش را ترک کند.

دختر یک بار دیگر لبخندی پیروزمندانه به مبلغ جوان انجیل زد و منتظر ماند.
دکتر هوروات جوان دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما هر آن چه را می خواست بگوید فی الواقع در حالت هراسیده صورت رنگپریده و نزارش نمایان بود. همین طور که ماشین از روی سنگی به روی سنگ دیگر می پرید و دکتر به نوبت به سمت هیولای کوبایی و دختر مفلوکی پرتاب می شد که در نیم ساعت گذشته با تعریف یک داستان ترسناک از پی داستانی دیگر او را زیر ضربه گرفته بود، احساس کرد که از میان جهنم می گذرد. داستان دختر به قدری او را آشفته کرده بود که خطر مرگ را که بالای سرشان در اهتزازبود به دست فراموشی سپرده بود: اکنون دیگر کاملاً واضح بودند که دارند آن ها را برای این که اعدامشان کنند به نقطه دورافتاده ای با فاصله زیاد از جاده اصلی می برند.
نهایتاً بانگ برآورد: "فرزند عزیز من، چطور توانستی ...؟"
او می خواست بگوید: "چطور توانستی خودت را تا این حد پایین بیاوری؟" اما حواسش جمع شد و صرفاً گفت: "چطور توانستی با چنین مردی بمانی؟"
دختر گفت: "آه، شما متوجه نیستید، مسئله فقط این نبود که عاشقش بودم و می خواستم کمک حالش باشم. در واقع هنوز هم هستم – و هنوز حس می کنم می توانم کمکش کنم. مسئله این بود که، می دانید، این فرصتی بود که کاری واقعاً خلاقانه و سازنده، نه برای او که برای این کشور، انجام دهم. من، خودم آدم اصل و نسب داری هستم، و حدس می زنم کل ماجرا همین است. ما آمریکایی ها دوست داریم که کارها را به سرانجام برسانیم، و چیزی بنا کنیم. این مرد و این کشور برای من یک چالش واقعی بودند، و من، به نوعی، موفق شدم – البته، نه تمام و کمال، بلکه به صورت جزئی؛ و هنوز زمان هست چرا که من هنوز خیلی جوانم. و من اساساً خیلی قوی و خیلی کله شقم."

دکتر هوروات خوب به دختر نگاه کرد. درست بود که نوعی سرسختی و کله شقی تقریباً خصمانه در وی بود. دهانش خیلی لطیف بود – او به خود اجازه داد دو دفعه به آن نگاه کند– اما دماغ اندکی سربالا، گونه ها،وچشمان ترکیبی به وجود آورده بود که حاکی از عزمی تهورآمیز داشت.

دختر ادامه داد که اما این خوزه بود که بیش از هرچیزی یا هرکسی به او کمک کرده بود دوباره خودش را جمع و جور کند. خوزه مرتباً، دست کم دوبار در ماه، به ملاقات او می آمد، و یک روز، که در صندلی اش نشسته بود و با آن چشمان فوق العاده اش به او خیره شده بود، دختر شنید که: "تو نباید هر شب به کلوپ بیایی. آن جا الان دیگر یک مکان بزرگ است. بهترین جا درشهر. من آدم مهمی هستم، و تو همیشه مست می کنی و بعد جیغ می کشی. دیشب بدجوری آبروریزی راه انداختی."
چشمان دختر گشاد شد.
"این کار را کردم؟ واقعاً این کار را کردم؟"
خوزه گفت: "و عملت هم بالا رفته است. شاید بهتر باشد که پیش یک دکتر بروی. شاید هم بخواهی برگردی به وطنت. برگردی به آمریکا، نه؟"
ناگهان به دختر این احساس هولناک دست داد که خوزه می خواهد از دستش خلاص شود. اخیراً رفتارنسبتاً غریبی را با او پیش گرفته بود؛ انگار در خفا از دختر می ترسید.
دختر سرسختانه گفت: "نه، نمی خواهم به خانه برگردم."
"چرا؟"
"من جایی نخواهم رفت. م-ط-ل-ق-اً جایی نخواهم رفت."
خوزه گفت: "باشد، اوکی، زیادی سخت نگیر."
"نمی توانم همین الان تو را ترک کنم। تو هنوز به من احتیاج داری. همه آن کارهایی که ما می توانیم با هم انجام دهیم ... من هنوز حتی واقعاً شروع نکرده ام – موسیقی، ادبیات، نقاشی. خوزه، عزیزم، منظورم این نیست که تو بدوی یا تحصیل نکرده یا چیزی از این دست هستی، اما منظورم این است که چیزهای خاصی در تو هست که هنوز قدرشان را نمی دانی، صرفاً به این دلیل که چیزی راجع بهشان نمی دانی. تو باید بخوانی، عزیزم، فقط باید بخوانی. خواندن دنیای تازه ای پیش رویت باز می کند. وقتی وارد دولت شدی ما کارهای فوق العاده ای با هم انجام خواهیم داد. ما در این جا یک ارکستر سمفونی خواهیم داشت، و یک کتابخانه عمومی، و همه چیزهای دیگر. من هنوز نمی توانم به خانه برگردم. می دانم که واقعاً کار زیادی برایت نکرده ام، اما تطبیق دادن خودم با شرایط، زمان زیادی از من می گیرد – این جا محیطی بسیار تازه، و به نوعی، بسیار عجیب و غریب است. خدایا، فکر می کنم در قبال تو بد جوری کوتاهی کرده ام."

دختر شروع به گریه کرد. خوزه هنوز در سکوت، و با آن منش عجیب و بدون حرکتش، به او خیره بود. اما آن موقع بود که دختر چیزی را در حالت صورت او متوجه شد، چیزی که قبلاً متوجه نشده بود: خوزه به نظر هراسیده می آمد. چهره اش یا نشان از ترس داشت یا احترام، و دختر، البته، در آن زمان به هیچ عنوان نفهمید چرا. او مرد بسیار عجیبی بود و دختر اصلاً نمی دانست که او چقدر خرافاتی است.
خوزه گفت: "اوکی، اوکی."

اما دختر متوجه شد که اگر می خواهد برای او مفید باشد و اگر می خواهد کارها را به انجام برساند باید خودش را محکمتر بچسبد – دختر برنامه های بزرگی برای این کشور داشت و نمی توانست اجازه دهد که خرد و خاکشیر شود. پس اعتیاد را ترک کرد، صرفاً به این دلیل که این کار تنها کار سازنده و رو به جلو بود که می توانست همان موقع انجام دهد. ماجرا بسیار آسان تر از آن چه انتظار داشت پیش رفت – او خیلی قوی و خیلی کله شق بود و واقعاً مسئله غرور در میان بود – و تازه، همه آن کودکان کوچک بودند که با چشمان سیاه و تیره شان به شکلی بسیار محبت آمیز به او نگاه می کردند. او هر روز صبح با وسواس زیاد درس می داد، و اکنون که اسپانیایی اش تکمیل شده بود، انگلیسی بچه ها هم بهتر شده بود. او واقعاً عاشق بچه ها بود. آن ها تأثیر خیلی خوبی بر وی می گذاشتند. گویی دگرباره خودش شده بود. هنوز خیلی زیاد مشروب می خورد، ولی آدم که نمی تواند همه کارها را یک جا انجام دهد. شجاعت او به یک بار به او برگشته بود و ظاهرش به شکل قابل ملاحظه ای بهبود یافته بود. همسر نایب-کنسول دوباره او را دعوت می کرد – اکنون فهمیده بود که آن ها تقریباً با او قطع رابطه کرده بودند. و درست همان موقع که او توانست خودش را جمع و جور کند، خوزه به او نیاز پیدا کرد چرا که قبلاً هرگز به او احتیاج نداشت.

ستاره اقبال سیاسی خوزه اکنون به روشنی می درخشید و معلوم بود که چیزهای بزرگی پیش روی اوست. رژیم سابق داشت نفس های آخرش را می کشید. خوزه حمایتش را معطوف به ژنرال کارریدو[1] کرده بود، که بیرون از حلقه های نظامی کاملاً ناشناخته بود، اما مردی بود ضعیف و اهل اختلاس، که گذشته ناخوشایندش باعث می شد ضربه پذیر و مطیع باشد. همه از او حمایت می کردند چون انتظار داشتند که او را کنترل کنند. نانسی[2] هنور وقتی به یاد فضاحت رژیم سابق می افتاد شوک زده می شد. احتمالاً پایتخت به شکل وقحیانه ای آشکار ترین مرکز شرارت در کل نیم کره غربی بود. کمیسیون مواد مخدر سازمان ملل آن جا را به عنوان تأمین کننده اصلی این مواد مورد نکوهش قرار داده بود. نمایش های مستهجن، که زمانی محدود به خیابان های پشت میدان آزادی بخش بودند، اکنون تمام شهر را تسخیر کرده بودند. تصاویر پورونوگرافیک آشکارا در همه نمایش خانه ها به نمایش در می آمدند. قماربازان و گانگسترها از همه جهان به آن جا آمده بودند، و در هر لحظه کازینوهای جدید در حال ساخت بودند. آن جا مرکز قاچاق طلا، الماس و کالاهای ممنوع بود. البته، نمی شد که همه چیز را یک شبه عوض کرد: آدم باید، واقعاً، عمرش را در این کار می گذاشت و حتی وقتی خوزه تبدیل به یک چهره واقعاً موثر شد بازهم می بایست بسیار آرام پیش می رفت، تا تیشه به ریشه اقتصاد کشور و صنعت جهانگردی آن نزند – آن جا کشوری بود بسیار فقیر و اصلاً از منابع طبیعی اش بهره نمی برد، به صورتی که نمی شد یک شبه همه چیز را از تعادل خارج کرد. و تازه خوزه، علیرغم همه آن شایعات و عنوان "دیکتاتور" که برخی مطبوعات آمریکایی بر او گذاشته بودند، حتی هیچ مقام رسمی هم در دولت نداشت؛ فقط به او احترام می گذاشتند و به او گوش می سپردند، و او نمی توانست با تکان یک عصای سحرآمیز کاری کند که گذشته مملکت غیب گردد.

به هرحال، رژیم سابق سرنگون گشت، ژنرال کارریدو به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد، و بهترین دوستان خوزه راه به دولت بردند. شادمانی بزرگی جمعیت را در برگرفت، و دست به آتش بازی و رقص زدند، و نانسی هم با مردم در خیابان ها قاطی شد و با آن ها رقصید؛ آزادی فرا رسیده بود، و زندگی نوینی در همه جا آغاز می شد. این بهترین چیزی بود که تاکنون در این کشور رخ داده بود. او هنوز هر روز صبح درس می داد، نه به خاطرآن چه برای کودکان انجام می داد بلکه به خاطر آن چه کودکان برای او انجام می دادند؛ او به آن ها نیاز داشت. او در حضور آن ها و چشمان پرمحبتشان خودش را می یافت، او داشت همه رویاها و امیدها و انسجام شخصیتش را باز می یافت. درس دادن خیلی پیچیده و مشکل بود، چون او اکنون درگیر چیزهای بسیار بزرگتری بود، اما هرگز از کلاس هایش غیبت نمی کرد. و هر روز صبح، وقتی راننده او را به مدرسه می برد، جمعیتی از والدین دم در مدرسه حاضر بودند که با احترام فقط می خواستند او را ببینند. و غالباً عکاسان مطبوعات، و یکی دو بار، خبرنگاران آمریکایی هم آن جا بودند.

او بلافاصله دست به کار شد؛ تماماً تحت تأثیر او بود که دولت نهایتاً تصمیم گرفت یک سیستم جدید تلفن راه اندازی کند.

تلفن های کشور همواره مایه یأس او بودند؛ هر وقت سعی می کرد با تلفن خوزه را بیابد گویی در میان جنگلی از ناکارآمدی تقلا می کرد. وقتی با خوزه درباره این موضوع صحبت کرد دولت جدید تنها چند هفته ای بود که قدرت را به دست گرفته بود. وقتی سعی کرد با او ملاقات کند با مشکلات خاصی رو به رو شد، که البته امری عادی بود، چراکه خوزه اکنون مردی فوق العاده پرمشغله بود. اما خوزه او را دید، و یک بار دیگر رفتار غریب وی با او اندکی دختر را شگفت زده کرد؛ خوزه تقریباً نگران به نظر می رسید و حتی – بله، البته مسخره بود– ولی به ظاهر ترسیده بود.

در ابتدا، گوش نمی داد. اصلاً نمی فهمید چر این کشور می بایست یک سیستم تلفن مدرن داشته باشد. دختر استدعا کرد و استدعا کرد– چنین کاری می بایست م-ط-ل-ق-اً انجام می شد. این کار اولین و ضروری ترین کاری بود که می بایست انجام می شد. باعث می شد کشور روی نقشه جایی مدرن، متمدن و رو به پیشرفت محسوب شود. سیستم تلفن و کارآمدی آن، نخستین چیزی بود که آمریکایی ها بر اساس آن دست به قضاوت پیشرفت حاصل شده توسط دولت جدید می زدند. این استدلال آخر به نظر می آمد خوزه را تحت تأثیر قرار داده باشد و او ناگهان گفت: "اوکی. اوکی. دنبالش را می گیرم. تو فقط سخت نگیر."

این طور به نظر می رسید که او حاضر است هرکاری بکند تا از دست دختر خلاص شود، اما البته، فقط این طور به نظر می رسید؛ او واقعاً این کار را انجام داد چون عاشق دختر بود. اگر دختر به اثبات عشق احتیاج داشت، همین کار کافی بود. البته، دشمنان خوزه بلافاصله شروع به نق زدن کردند که هیچ هدفی پشت ارتباطات تلفنی جدید که اکنون دولت داشت با سرعت بالا، با پول آمریکا و تکنسین های آمریکایی ایجاد می کرد، وجود نداشت جز آن که کار پلیس را راحت تر کند و کنترل سخت تری بر استان های دورافتاده اعمال شود، تا دست دیکتاتور بتواند به همه جا برسد. اما بعضی مردم همیشه این جوری اند، و درباره همه چیز منفی و شکاک هستند. دختر اکنون حتی برنامه های بزرگتری در سر داشت. او می خواست ببیند که پایتخت یک کتابخانه خوب، ارکستر سمفونی و موزه هنرهای مدرن داشته باشد. از نظر او موزه هنر اهمیت خاصی داشت، اما متوجه شد که این طرح، به کلی توضیح احتیاج دارد، پس تصمیم گرفت که این کار را آخر از همه انجام دهد. در واقع، موزه هنرهای مدرن شبیه آن چه در نیویورک دیده بود، حتی بسیار کوچک تر و حقیر تر – بالاخره آدم باید از یک جا شروع می کرد – مطلقاً ضروری بود. آن ها می توانستند بازدید از موزه را برای بچه مدرسه ای ها اجباری کنند، و بسیار جالب بود اگر می شد ارتباط مستقیمی بین رعایای شهرستان ها و هنر مدرن ایجاد می کردند. این کار می توانست جرقه یک رنسانس فرهنگی واقعی را بزند.

در آغاز، احتمالاً مقاومت هایی نسبت به این ایده به وجود می آمد، و آن ها باید بازدید از موزه را برای رعیت ها اجباری می کردند. آن ها را می شد با کامیون های ارتش به موزه آورد. یک روز وقت گذراندن در موزه یک روز کاری محسوب می شد، و مزد ایشان پرداخت می شد. چیزی فوق العاده از مواجهه اذهان ساده، شریف و بدوی با دستآوردهای عظیم مدرن هنرمندان معاصر ظهور می کرد. این کاری خلاقانه بود. دختر نامه بلندبالایی به مادربزرگش، و همچنین برخی دوستان مدرسه ای اش درباره این موضوع نوشت، و برای آن ها تصویری از خودش را فرستاد که در بخش اجتماعی بزرگترین روزنامه پایتخت چاپ شده بود. او داشت خودش را به صورت اویتا پرون می دید، البته، خیلی متفاوت، چرا که همه چیز باید از طریق فرایند اکیداً دموکراتیک ترغیب و تعلیم انجام می پذیرفت.

او کمی نگران شد وقتی که دولت جدید – برخی افراد آشکارا از خوزه به عنوان "مرد قدرتمند"کشور یاد می کردند – به سفیر آمریکا چهل و هشت ساعت فرصت داد تا کشور را ترک کند، اما واکنش ایالات متحده به این موضوع کاملاً سنجیده بود، و حتی کمک اقتصادی اش را افزایش داد، و خیلی زود آن ها سفیر جدیدی داشتند که بسیار با او مهربان بود و او را به مهمانی های کوکتل شان دعوت می کرد؛ احتمالا موضوع سیستم تلفن در آمریکا به گوششان رسیده بود.

اکنون می دانست که هرگز بانوی اول مملکت نخواهد شد؛ فقط آشپز و خدمتکارانش هنوز بر این عقیده بودند. این امر دلیل خودش را داشت؛ خوزه، در این مقام، نمی توانست با یک آمریکایی ازدواج کند، این کار یک خودکشی سیاسی بود؛ ضد-آمریکایی بودن اکنون شعار اصلی بود. اما خوزه هم چنان با او همان رفتار غریب و احترام آمیز، تقریباً آمیخته با خجالت، را داشت، گویی خوزه در کلیسا بود، یا شاید دختر چشم شیطان را داشت – او نمی توانست در مورد هیچکدامشان خیلی مطمئن باشد.

او از خوزه استدعا می کرد، و برایش توضیح می داد که چقدر مهم است که ادبیات مناسب را برای همه قابل دسترس سازد. این بهترین کاری بود که می شد کرد تا ثابت کند این رژیم دموکراتیک است، و اساسی ترین و ضروری ترین نیازهای ملت را برآورده می کند.

دختر نهایتاً با ناامیدی به وی گفت: "اگر کتابخانه نسازی، فکر می کنم که بمیرم. تو متوجه نیستی که مقامت چقدر آسیب پذیر است. چشم همه دنیا به تو دوخته شده است. آن ها از تو با عنوان "مرد قدرتمند" یاد می کنند و این همیشه خیلی بد است. می دانی دیروز چه کار کردم؟ شاید فکر کنی کاری بچه گانه است، اما من با مستخدمم به کلیسای سانتا ماریا رفتیم و دعای باکره مقدس را برایت خواندیم."
خوزه ناگهان هراسیده به نظر آمد. با صدایی آرام و مضطرب به دختر گفت: "دست از سر من بردار، دست از سرم بردار، می فهمی؟ م-ط-ل-ق-اً। من دعا لازم ندارم."

اما او دستور داد که بلافاصله کتابخانه عمومی را بسازند، و آن چه برای دختر مهم تر بود این بود که کشف کرد واقعاً بر وی تسلط دارد। و هر چند هنوز نمی دانست چه چیزی دقیقاً پس پشت این موضوع است، اکنون دریافته بود که چه طور کاری کند که کارها انجام شوند. دختر بلافاصله شروع به کار بر روی ارکستر سمفونی کرد. مردم عاشق موسیقی بودند، این کار زندگی آن ها را به شدت بهتر می کرد و لازم بود کاری انجام شود تا آن هایی را که دولت را متهم می کردند به نیازهای توده ها بی توجه است، ساکت کند. با ساخت یک سالن ارکستر سمفونی بزرگ در مرکز شهر، در میدان آزادی بخش، همه می توانستند ببینند که پول مردم دارد جای درستی خرج می شود. این سالن در آن جا چون نمادی از پیشرفت و چیزهای فوق العاده دیگری که قرار بود رخ دهد می ایستاد. یک برنامه خیریه مخصوص در جهت جمع آوری اعانه برای آکادمی موسیقی انجام می شد تا مایه قوت قلب جوانان و هنرمندان در حال جان کندن باشد. شایعات ناپسندی این ور و آن ور رواج داشت – مزخرفاتی در این باره که دانشجویان مخالف دولتند – و حض.ر یک آکادمی موسیقی به این معنا بود که دولت به شکل مناسبی از دگراندیشان حمایت می کند. دختر می دانست که خوزه دشمنان بسیاری دارد چون داشت با فساد و شیوه های کهنه اداره کشور مبارزه می کرد؛ صحبت هایی در این باره بود که برخی اعضای جناح مخالف به زندان افتاده اند یا در حبس خانگی اند و حتی گفته می شد بعضی از آن ها به شکل مشکوکی ناپدید شده اند. او عمیقاً احساس می کرد که ارکستر سمفونی دقیقاً آن چیزی بود که لازم داشتند و به گونه ای باعث می شد همه چیز مرتب به نظر آید.


خوزه سرباز زد.
در این زمان بود که ایده ای به سر دختر خطور کرد. این کار را به صورت غریزی انجام داد؛ شمش به او این را گفت. او هنوز متوجه نبود که خوزه تا چه حد خرافاتی است. صرفاً یک اشتیاق بچه گانه از روی کله شقی بود در به مبارزه طلبیدن و اذیت خوزه؛ دختر به یاد آورد که او چقدر خشمگین شده بود وقتی شنید که دختر برایش دعا می کند.

دختر با جدیت و سرسختی به وی هشدار داد: "اگر ارکستر سمفونی را برایم جور نکنی، فردا صبح در کلیسای جامع به زانو خواهم افتاد، و به پیشگاه بانویمان برایت دعا می کنم، برای رستگاریت دعا می کنم."
او با چشمان باز به دختر زل زد و ناگهان ضربه ای به او وارد کرد. این کار هرگز قبلاً رخ نداده بود و دختر ترسید. دختر اصلاً نمی فهید چرا او این کار را انجام داد. اشک از چشمانش جاری شد، اما توانست لبخندی به لب بیاورد.
دختر به او گفت: "تا زنده ام برایت دعا می کنم."
خوزه کلاهش را برداشت و تقریباً فلنگ را بست.

صبح روز بعد کادیلاک سیاهش دنبالش آمد، و او را که سرش را کاملاً با یک چارقد پوشانده بود به کلیسای جامع برد، و در آن جا کل جمعیت دیدند که او جلوی محراب دعا زانو زد. دختر عضو کلیسای پرسبیتری[1] بود، و به هرحال ایمان نداشت، اما این موضوع فاقد اهمیت بود. این کار یکی از آن کوتاه آمدن های کوچکی بود که آدم اگر می خواست کارها را به انجام برساند می بایست پیه شان را به تن می مالید. او نمی توانست بفهمد در ذهن خوزه چه می گذرد، و چرا او این قدر از این که برایش دعا کند وحشت کرده است، اما عزمش جزم بود که ارکستر سمفونی اش را به دست آورد، هر چه بادا باد. دختر جلوی محراب زانو زد و دعا کرد.

بعد از ظهر آن روز خوزه مست وارد خانه دختر شد و او را به باد کتک گرفت.
خوزه فریاد زد: "دست از سرم بردار، ماده گاو احمق. اگر یک بار دیگر پایت را در کلیسا بگذاری یک تکه سنگ به گردنت می بندم و می اندازمت توی اقیانوس. دعا کردن برای من را تمام کن، زنیکه پتیاره. تو نابودم می کنی. حواست به کار خودت باشد."

او هنوز نمی توانست بفهمد موضوع از چه قرار بوده و چرا خوزه این قدر وحشت کرده بود. آن چه اکنون می دانست این بود که رگ خواب خوزه را پیدا کرده بود، و آن چه را می خواست می توانست به دست آورد. دختر به او با لبخند پیروزی نگاهی انداخت.
دختر فریاد کشید: "اگر سالن ارکستر سمفونی را نسازی، کاری می کنم که سفیر واتیکان مراسمی خاص تو برگزار کند و کاری کند که مردم در رم هم برای تو دعا کنند."

چهره کوخون از هراس و وحشت سبز شد. دختر را بد جوری به باد کتک گرفت. در واقع، نانسی چندین روزی نتوانست سر کلاسش در مدرسه حاضر شود، و حتی بعدش مجبور بود چشمانش را زیرعینک تیره ای مخفی کند. اما ارکستر سمفونی اش را درست و حسابی به چنگ آورد. دولت، در آن زمان، سعی داشت وام بزرگ دیگری از ایالات متحده بگیرد و آن ها احساس می کردند که خبر مربوط به سالن ارکستر سمفونی در واشنگتن با استقبال رو به رو شود و ثابت کند که سرمایه های آمریکایی دارد به شکل شایسته ای جهت انتفاع مردم استفاده می شود.

خبر این که مرد قدرتمند معشوقه ای آمریکایی دارد به صورت جسته گریخته در مطبوعات وطن منتشر شد، و دو یا سه روزنامه نگار سراغش آمدند که بسیار با درایت و با ملاحظه بودند، و با علاقه فراوان به توضیحات دختر درباره این کشور و هشدار وی مبنی بر این که نباید این کشور را از نقطه نظر قراردادی آمریکایی مورد قضاوت قرار داد، گوش سپردند. این مملکت آینده درخشان دموکراتیکی پیش رو داشت – و دختر خودش، آن ها را سوار کادیلاکش کرد و به بازدید سالن در حال ساخت ارکستر سمفونی که قرار بود به زودی آماده شود، رفتند.

بنابراین طبیعی بود که وقتی که یک مجله ملی بزرگ در نیویورک مقاله ای درباره وی با تعدادی عکس چاپ کرد و عنوانش را "دوست دختر آمریکایی دیکتاتور" گذاشت امیدهایش بد جوری نقش بر آب شد و عمیقاً وحشت کرد. نه این که مقاله موهن بود، بلکه چون دیکتاتور خواندن خوزه به دور از انصاف بود – به او حتی در کمال تعجب، یک مقام دولتی هم نداده بودند – و عکس های نانسی هم واقعاً مزخرف بودند. ممکن نبود که آن شکلی باشد. او فقط بیست و پنج سال داشت، و آن ها می بایست عامدانه نور را به شکلی به کار برده باشند که چهره نانسی این قدر مصیبتزده به نظر برسد. آری، صورت او در این تصاویر چنین بود – مصیبتزده. اما اهمیتی نداشت. او چون همیشه داشت تخت گاز به پیش می راند – جز این که دقیقاً نمی دانست این بار برای مادربزرگش چه بنویسد. سالن ارکستر سمفونی به زودی افتتاح شد و در شب افتتاح در حالی که به او نشانی بابت نقشش در پیشرفت فرهنگی کشور اهدا می شد، داد چند عکس خیلی خوب ازش بگیرند. این ها برای پرستیژ آمریکا خیلی خوب بود. او اکنون داشت طرح یک دانشگاه جدید و یک وزارت آموزش جدید را می ریخت – ساختمان فعلی وزارت خیلی بد و بودجه ناکافی بود.

یکی از دلباختگان دوران کودکی اش به همراه همسرش به دیدن وی آمدند و او در حالی که روبان آبی لیاقت را دور سینه اش بسته بود به استقبال آن ها رفت. او تمام شب با هیجان با آن ها حرف زد و در حالی که سرشار از تحسین آن دو بود عاجزانه از ایشان می خواست شایعات زشتی را که تبعیدیان می پراکندند باور نکند و همه چیز را در این کشور با استانداردهای آمریکایی نسنجند، و سعی کنند بفهمند و همدل باشند. اما همین که او را ترک کردند، زازار گریست و زارزار گریست؛ دقیقاً نمی دانست چرا، زیرا که همه چیز فوق العاده بود و او واقعاً کاری انجام داده بود. شاید تنها و پریشان احوال بود. دختر تصمیم گرفت که در دم روی خوزه کار کند تا کاری کند که وی موزه هنر مدرن را بسازد، و سپس شروع کرد به برنامه ریزی برای برپایی نمایشگاه امپرسیونیست ها در دانشگاه قدیمی و نمایش آثار پیکاسو به دنبال آن؛ این کارها برای پرستیژ خوزه واجب بود و همه آن شایعات ددمنشانه را که در فضا بود خاموش می کرد.

دانشجویان کم طاقت بودند و روحیه همکاری نداشتند. این موجودات بی نوا، محتاج یک دانشگاه جدید بودند. نانسی می دانست که خوزه دارد بیشتر و بیشتر تحث تأثیر او قرار می گیرد هر چند سعی می کند این امر را نشان ندهد، و حتی بعضی وقت ها از او دوری می گزیند. اما هر وقت او اصرار می کرد، خوزه همیشه وا می داد. هر وقت که مشکلی در کار بود او سعی می کرد رضایت دختر را فراهم آورد؛ کافی بود دختر زیر گریه بزند ، یا به وی بگوید اگر دانشگاه را نسازد خودش را خواهد کشت – البتهً منظورش این نبود که خوزه را ترک کند، چرا که در بهشت برایش دعا می کرد - و خوزه اولش عصبی می شد، بعد می ترسید، و بعضی اوقات حتی بر اثر نوعی هراس خرافاتی روی زمین تف می انداخت، اما آخر کار دختر هر چیزی را که می خواست به دست می آورد – خوزه عمیقاً دختر را دوست داشت هر چند که در انتقال احساساتش کاملاً ناتوان بود ، پسرک بی نوا، خیلی سرخورده و نابالغ بود. اگر دختر سعی می کرد چند صباحی او را نبیند یا به او تلفن نزند، خوزه همیشه به دیدن دختر می آمد. او نمی خواست دختر اندوهگین باشد و همیشه از او، به شکلی تمسخرآمیز اما نامطمئن می پرسد که آیا باز هم به کلیسا رفته است؛ و روزی، وقتی دختر ناخوش بود، او واقعاً وحشت کرد، و بهترین پزشکان را به بالین دختر فراخواند. دختر از دیدن دلنگرانی وی عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود و سعی کرد به وی قوت قلب ببخشد و با حالتی نیمه شوخی و برای دست انداختنش به وی گفت: "با همه این کارهای خیری که انجام داده ام، مطمئن هستم که جایم توی بهشت است." و این جمله به قدری خوزه را مشوش کرد که غیظ وجودش را دربرگرفت و تهدید کرد اگر پزشکان دختر را نجات ندهند آن ها را حلق آویز می کند. دختر همیشه سیگار برگ های مورد علاقه او را آماده نگه می داشت، و او آخر کار همیشه به دیدن دختر می آمد، همیشه بدون هماهنگی قبلی، و گاهی هم با دوستانش، گویی چیزی را چک میکرد. شاید فقط حسود بود. بعضی اوقات حتی یکی از دوست دختران بی شمارش را می آورد. نانسی اهمیتی نمی داد. این دختران همیشه با او با احترام زیاد برخورد می کردند و در حضور او خجالتی و شرمنده بودند؛ واقعاً تأثیرگذار بود. نانسی از این که گاه گاهی می شنید او معشوقه ای اروپایی یا آمریکایی دارد کمی آزرده خاطر می شد، اما، همیشه از پس دوست شدن با ان ها بر می آمد، و آن ها را به چای دعوت می کرد و برای بازدید از نقاط دیدنی همراه خودش می بردشان. به هر حال، این گریزها، مدت زیادی دوام نمی آوردند چرا که این دختران همواره خیلی عصا قورت داده و خشکه مقدس بودند، معمولاً افرادی بودند که برنامه ضعیفی در کلوپ شبانه اجرا می کردند یا از زمره هنرپیشه های در پیتی هالیوود بودند. آن ها واقعاً چیزی برای پیشکش به خوزه نداشتند و در نهایت همیشه لحظه ای در میان بود، که نانسی نسبتاً از آن لذت می برد، و آن زمانی بود که آن ها پیش او می آمدند و گریه زاری می کردند و از او عاجزانه می خواستند اسباب آشتی شان با خوزه را فراهم کند، خوزه ای که ترکشان کرده بود، یا از او می خواستند پولی به آن ها بدهد و کاری کند که بتوانند به وطن برگردند. و بعد او بلافاصله خوزه را پیدا می کرد و با قاطعیت برایش توضیح می داد که، اکنون که در چنین مقام مهمی است، واقعاً نباید این گونه رفتار کند؛ و حتی اگر همه چیز بین او و این دختران تمام شده باید با ایشان شرافتمندانه برخورد کند، نه این که آن ها را مثل اسباب بازی به درد نخوری بیرون بیاندازد.

[1] Presbyterian
[1] Carriedo
[2] Nancy

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر